قصه محمدرضا؛ از امدادرسانی رانندگان جاده ها تا گرفتاری در بلای خانمانسوز و حالا فرشته نجات معتادان
این گزارش، روایت مردی است که زندگی پر فراز و نشیبش روزی او را در کار امداد رسانی رانندگان جاده ها مشغول کرد، روزگاری در دام اعتیاد سوخت و حالا پس از بهبودی، ساز زندگی دیگرانی را کوک میکند که خانه خراب اعتیاد شدهاند و باید زندگی را از نو بسازند. در یکی از روزهای سومین فصل بهار، صبح آمل میزبان آقا محمدرضا 49 ساله از روستای محمدآباد شهر امامزاده عبدالله است که نه تنها توانسته بر این بیماری خانمان سوز غلبه کند بلکه تلاش می کند دست هم نوعان خود را برای نجات از این بیماری مهلک بگیرد و از غرق شدن آنها در این باتلاق جلوگیری کند. با بيماري اعتياد آشنايي ديرينه دارد، چون زماني تمام زندگي، فكر و ذكر او به نوعي در مواد مخدر خلاصه مي شد، يا مشغول گرفتن مواد بود و يا در حال مصرف آن و به تنها چيزي كه نمي انديشيد زندگي، همسر و آينده خود و فرزندانش بود. وی مي گويد: قبل از ورود به انجمن معتادان گمنام به دليل مصرف مواد مخدر اختيار زندگي ام را كاملا از دست داده بودم و نمي توانستم مانند ديگران زندگي كنم و از آن لذت ببرم؛ چون براي ادامه به چيزي متفاوت نياز داشتم كه تصور مي كردم آن را در مواد مخدر پيدا كرده ام كه به شدت در اشتباه بودم و مصرف مواد مخدر براي من از خانواده، همسر، فرزندان و ديگر ارزشهاي زندگي مهمتر بود، از همين رو، مي كوشيدم به هر قيمتي آن را به دست آورم كه البته در اين راه بيشتر از همه خودم را آزار دادم و دیر متوجه شدم كه بیماری اعتياد يك خودكشي تدريجي است و اين دشمن زيرك، شبانه روز تلاش می کند تا مرا متقاعد کند که درمان شده ام و میتوانم از پس هر کاری بر بیایم…! و قدرت هر گونه تصميم گيري درست و مؤثري را از من سلب می کند اما هم اكنون فردی هستم كه از چنگال يك بيماري مزمن و خانمانسوز رهايي يافتم، زندگي اي كه عاقبتي جز زندان، تيمارستان و مرگ در انتظارم نبود و شکر خدا به این باور رسیدم معتاد هم می تواند دایره باشد و هم خط راست انتخاب با خودمان است تا ابد دور خودمان بچرخیم یا تا بی نهایت ادامه دهیم. من زندگی می کردم که مصرف کنم و مصرف می کردم که زندگی کنم این چرخه برای من بیست سال طول کشید و قیمت آرامش امروزم از دست دادن بهترین سالهای زندگیم بود، اتفاقاتی که طبق میل من نبود و تحت مدیریت خداوند بود پس”صبر می كنم” و میدانم هيچ وقت براي آمدن دير نيست، شايد امروز همان فردايي است كه ديروز منتظرش بوديم.
خودتان را معرفی کنید؟
محمدرضا صادقی هستم. در آخرین روز شهریور 1353 در روستای محمدآباد بالا خیابان لیتکوه بخش امامزاده عبدالله شهر آمل به دنیا آمدم. بچگی و در مدرسه محل دنبال چه کنم چه کنم و اینکه زود بخواهم و خیلی بخواهم بودم و بعد هفت سال مدرسه رفتن، نتوانستم بیشتر از کلاس دوم ابتدائی درس بخوانم.
علاقه نداشتی یا نخواستی ؟
بیماری درون من وجود داشت که نتوانستم و خانواده، روستا و شهر خودم را قبول نداشتم و دوست داشتم یک کشور دیگر زندگی کنم و مذهب و سیاست و … برایم اهمیتی نداشت و یک جوری بود که می خواستم زود بگیرم و همیشه دنبال یک راه سوم بودم و سر از ناکجاباد در آوردم.
شبیه همسن و سالهای خودت نبودی؟
نمی توانستم باشم چون من با یک آدم عادی فرق داشتم و همیشه دوست داشتم در هر کاری اولین نفر باشم و خوب و بدش فرقی برایم نداشت و بارها هم این موضوع را به صورت عملی نشان دادم همانطور که در ورزش دو و میدانی و کشتی منطقه خودمان سرتَر بودم ولی باز می خواستم بیشتر باشم و ر حقیقت دنبال راه سومی بودم.
چه افکاری در سرتان بود؟
چرا در روستا به دنیا آمدم باید جایی بروم که آزاد باشم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.
با همان سن کم این رفتارها در شما وجود داشت؟
امروز شاید به این رفتارها در کودکان اصطلاح بیش فعال بگویند اما من می گویم بیماری اعتیاد داشتم که یک بخش آن مصرف مواد مخدر بود اما قسمت عمده آن مختص بچه های شلوغی بود که می خواستند کار نشد را انجام بدهند و همه را تسلیم خودشان کنند اینکه من می توانم و من حرف اول را می زنم و من بهترین فرد هستم و “من” بودنم باعث شد که سر از ناکجا آبادها در آوردم.
عکس العمل همسایه ها نسبت به رفتارت چه بود؟
خوب همه به این رفتارهای من عادت داشتند و در واقع کنار آمده بودند اما بخاطر همسایگی با مادربزرگ همسرم که از طرفی با من فامیل هم بود هر وقت که برای فرار از دست مامورین از دیوار خانه شان بالا می رفتم با لبخند به من می گفت ایشالله “آقاداش” شوی یعنی اینکه عاقبت بخیر شوی و هیچوقت نفرین نمی کرد.
پدر و مادر که بودند؟
پدرم مرحوم حاج محمود صادقی شیرخان، پهلوان به نام منطقه و آدم سفره دار و صحرایی از کارمندان جنگلبانی بود مادرم حاج مرمر عباسی زن کدبانو، خانه دار، به نام و مذهبی بود که هر روز از تعداد زیادی میهمان وقت و بی وقت پذیرایی می کرد و هیچگاه هم شکایتی نداشت و با لبخند و مهربانی خدمت می کرد اما من همیشه برخلاف آنها کار می کردم.
چرا زیاد مهمان داشتید؟
مهمانهای پدرم گذشته از صحرایی ها و مردم دور و اطراف، مردم تهران بودند که برای در امان بودن از بمباران های عراقی ها به روستاهای منطقه امامزاده عبدالله می آمدند و پدرم از آنها در خانه یا اتاقی در دامداری پذیرایی می کرد.
صحرایی بودن به چه معنایی است؟
صحرایی بودن به این معنی بود که از دزد تا همه جور آدمی رفیقت باشند و به این خاطر همیشه خانه ما گالش و کوره چی گرفته تا چاربیدار و چوپان رفت و آمد داشتند و پدرم هم حتی تا لحظه مرگش نصیحت کرد شما که تو جنگل هستید اگر شخصی پیش شما آمد شکمش را “کَش رِ مَشت هاکِنین” سیر کنید و به او جا دهید و نگاه نکنید دزد است یا از خانه بیرونش کردند”خِنِه دَر بَکِرد” و این بهترین پندی بود که از او به خاطر دارم و هیچگاه فراموش نمی کنم و سعی می کنم در زندگی خودم هم آن را نجام دهم .
چرا پسوند فامیلی شما شیرخان است؟
فامیلی ما صادقی است اما از آنجائیکه جد پدری ما آدمهای خوب و سفره داری بودند معروف به شیرخان شدند که در لغت فارسی ایرانی به معنای مردمی بودن و سفره دار بودن است.
والدین سواد داشتند؟
زمان قدیم بخاطر فقر و نداری و جمعیت زیاد بیشتر مردم سواد خواندن و نوشتن نداشتند و بیسواد بودند و تمام وقت شان صرف این می شد که تا جائی که می توانند شبانه روزی کار کنند تا لقمه نانی بدست بیاورند و شکم زن و بچه شان را سیر کنند اما مادرم همیشه می گفت پسرجان سعی کن همیشه کارت را خوب و درست انجام بدهی و در جامعه در حریم خودتان “روی مرز خود راه بروید” حرکت کنید و نگذارید کسی از شما سوء استفاده کند.
از مال پدر به شما هم ارث رسید؟
پدرم حدود دو هکتار زمین کشاورزی و زمین برای ساخت خانه”خِنِه پَلی مال” به همه بچه هایش داد و آنهارا به سر و سامان رساند و اول تا به آخر پشت ما ایستاد اما من نسبت به بقیه متفاوت بودم و این کارها به نظرم نمی آمد و بلد نبودم ازسرمایه و ارثیه استفاده کنم برای همین همیشه مرا نصیحت می کرد.
چرا توجه نداشتید؟
آدم بدی نبودم اما زندگی کردن را بلد نبودم و دوست داشتم با یکسری آدمهایی بگردم و ادای مایکل جکسون و فردین را در بیاورم که دست آخر همه چیز بر عکس در آمد.
دوران کودکی خوبی داشتید؟
حقیقتش را بخواهید کودکی خوبی نداشتم و این باز بر می گردد به شیطنت های بچه گانه خودم که دوست داشتم هر چیزی را به هر نحوی با جنگ و دعوا بدست بیاورم و مال خودم باشد و به اصطلاح یکه بزن منطقه بودم و این خصوصیات از طفولیت در من بود.
آیا شد والدین شما را عاق والدین کنند؟
پدر و مادرم با تمام شرارتها و شیطنت هایم اما مرا دوست داشتند و همیشه هم برایم دعا می کردند و به نظرم برگشت من به اصل خودم و مهمتر انسانیت از دعای خیر آنهاست.
با این توصیف خدمت سربازی رفتید؟
سال 69 دفترچه خدمت من درآمد و به سربازی رفتم و در کردستان انجام وظیفه کردم اما بخاطر لات بازی و رفتارهای بدم به بیرجند و تهران هم تبعید شدم و اضافه خدمت خوردم.
چه شد که برای شما آستین بالا زدند ؟
مادربزرگ ما معصومه شیرخان روزی در جمع پسرانش احمد، اصغر و محمود گفت این بچه”محمدرضا” می رود و دو ماه سه ماه به خانه نمی آید برایش زن بگیرید و سرش را بند کنید. دختر عموی من”مادر همسرم” که در حال پذیرایی کردن بود گفت کی به این پسر زن می دهد که با پررویی گفتم من همین دختر شما را می خواهم که بنده خدا گذاشت و رفت. پدرم رو به من گفت این چه حرفی بود که زدی؟ بعد از این اتفاق مادربزرگم رسما خواستگاری کرد و مادرزنم گفت شما خودتان صاحب بچه هستید”مادرزنم احترام زیادی به پدرش می گذاشت و بخاطر حجب و حیا از او خجالت می کشید” اما الان پدرش همراه گوسفندان کوه هست. مادربزرگم به خانه آمد و ماجرا را تعریف کرد که همان لحظه عمویم”عموی من پدربزرگ مادری عروس” گفت پدرش چه کاره هست فردا صبح گروه خون بروید.
با توجه به اعتیادتان از آزمایش گروه خون نمی ترسیدید؟
صبح زود همراه مادرزن”زَن مار”، مادربزرگ عروس” دختر عموی من” به آزمایشگاه رفتیم و پس از نمونه گیری اعلام کردند که شما همه جور عیب و مرض را دارید و مادرزنم هم با خنده گفت حق با شماست ما خودمان می دانیم زیاد سخت نگیرید.
عقد را کجا انجام دادید؟
خطبه عقد را حاج آقا فتحی که از طایفه اسکو بود و علاقه زیادی هم به مرحوم پدرم داشت در منزل ما جاری کرد و با 500 هزار تومان مهریه بله را از عروس خانم گرفتیم و بعد از چند ماه درست شب یلدای 26 سال پیش عروسی کردیم .
با توجه به شرایط شما همسرت چه خواسته ای داشت؟
تنها خواسته همسرم این بود که خوب باشم و هوای خودم را داشته باشم.
ازدواج سنتی را قبول دارید یا نه؟
امروز در بین هر چند ازدواج، نوع سنتی از استحکام بیشتری برخوردار است و دوام دارد و هیچ چیز نمی تواند رابطه زن و شوهری را خراب کند.
بعد ازدواج مستقل شدید؟
زندگی مشترک را در منزل پدری شروع کردیم و حدود سه سالی هم آنجا ماندیم و بعد از آن همسرم گردنبند و النگوهای خودش را فروخت و با کمی پس انداز و سرجمع سه میلیون تومان پول در 140 متر زیربنا ساختمان دو خوابه ای را ساختیم و در شرایطی به آنجا رفتیم که برق و آب نداشت.
اولین فرزند شما چه بود آیا این موضوع اهمیتی هم داشت؟
تقریبا دو سال بعد از ازدواج، خدا فرزند پسری به من عنایت کرد و این دقیقا همان چیزی بود که می خواستم چون پسر خیلی دوست داشتم.
هنگام به دنیا آمدن پسرت استرس هم داشتید؟
ننه زبیده مادربزرگ همسرم و دختر عموی بنده تنها کسی بود که روز تولد پسرم مقداری نان و پنیر و یک فلاکس چای گرفت و در حیاط بیمارستان نشستیم که گفت؛ بچه ات به دنیا می آید و بزرگ می شود و همه این روزها برای شما خاطره ای شیرین و به یاد ماندنی می شود.
با تولد احمدرضا هم نخواستی خلافت را کنار بگذاری؟
من تو خلاف خودم گیر کرده بودم و نمی دانستم و نمی توانستم بیرون بیایم.
شما به والدین خودت احترام می گذاشتی؟
با اینکه از نظر عام بچه شرور و لاتی بودم اما اعتقاداتم سرجای خودش بود و احترام زیادی به پدر و مادرم می گذاشتم و هر رو دست آنها را با افتخار می بوسیدم.
برای شما که همه جور خلاف را تجربه کردی مهم بود دختر دارای اخلاق و یا صفات خوب باشد؟
من حتی تو تصوراتم فکر نمی کردم ازدواج کنم تا چه رسد به اینکه دختر چه خصوصیاتی داشته باشد چون فکر و ذکرم مواد و کارهای خلاف بود و دوستان نابابی که دور و برم بودند و به تشکیل زندگی اصلا فکر نمی کردم و در واقع آن را یک مسخره بازی می دانستم.
بعد از ازدواج زندگی با همسری معتقد سخت نبود؟
ما دو انسان با افکار و عقاید متفاوت بودیم که باید در کنار هم زندگی می کردیم و این بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود آنجا که همسرم فردی متدین و اهل نماز و خدا بود و من هیچ درکی از این موضوع نداشتم و تازه شکایت هم می کردم که چرا با این هم توسل و دعا کار من پیش نمی رود در حالی که اینطور نبود و من سرجای خودم نبودم”زن و بچه و کار و زمین داشتم.
اولین جائی که در آن مشغول به کار شدید ؟
رستوران پسرعمویم اولین جائی بود که در آن مشغول به کار شدم و در واقع کارآموزی می کردم بعد به قهوه خانه برادرم رفتم و با ماهی 50 تومان مشغول شدم و لذتش آنجائی بیشتر بود که مشتری بعد از صرف غذا یک تومن شیرینی می داد.
آیا پس انداز هم داشتی؟
بدنم آنقدر خرج داشت که جائی برای پس انداز کردن نمی ماند و حتی کم هم می آوردم از طرفی هم من بلد نبودم که زندگی کنم بنابراین جوانی نکردم و هرچه را که در می آوردم خرج سینما رفتن و تفریحات ناسالم دیگر می کردم.
به جز خلاف آیا درگیر هم می شدی؟
بین سالهای 69- 70 و زمانی که جوانی 15 ساله بودم بخاطر استعمال بیش از حد الکل در پارک مرا دستگیر کردند و به زندان انداختند که در آنجا با چند خلافکار دیگر هم آشنا شدم و این کارها آنقدر ادامه داشت که سر از زندانهای تهران، ارومیه و مشهد در آوردم و شاید گزاف نگفتم اگر بگویم بهترین روزهای عمرم صرف اَلواتی و نادانی ام شد تا جائی که در یک درگیری طرف را تا قصد کشتن زدم و خانواده سه ماه خبری از من نداشتند اما مادرم می گفت حتما بخاطر یک کار خلاف او را گرفتند و در واقع آنها هم از من خسته و هم خاطرجم بودند که زنده ام.
زندان جای خوبی برای نوجوان بود؟
بارها به زندان افتادم و در آن جا با صحنه های وحشتناکی روبرو شدم و بعد قبح همه چیز برایم ریخت. احساس می کردم خلاف های من پیش خیلی از زندانی ها خیلی کوچک است.
چرا در یک جای دائمی مشغول به کار نشدید؟
بعد از ازدواج تصمیم گرفتم جائی سر خودم را گرم کنم برای همین در شرکت کاله با مدیریت آقای سلیمانی که نسبت فامیلی هم با پدرم داشتند بدون مدرک سوء پیشینه مشغول به کار شدم اما بیشتر از هفت ماه نتوانستم دوام بیاورم و بیرون آمدم و دوباره به جاده زدم.
چطور شما را قبول کردند؟
هدف مدیرعامل شرکت کاله، جذب جوانان جویای کار بود و همین هم باعث شد خیلی از افراد مثل من بتوانند روی پای خودشان بایستند و سمت خلاف نروند و به نظر من دولت باید در مقابل ایشان و دیگر تولیدکنندگان زانو بزند.
دلیل دوام نیاوردن شما چه بود؟
من می خواستم جائی باشم که راحت مصرف کنم و کسی کاری به کار من نداشته باشد و آقا بالاسر هم نمی خواستم برای همین کارهای من همه نیمه کاره بود و بخاطر اعتیاد در حالت خوش بینانه یکسال هم دوام نمی آوردم که دختر عمه مرحومم حاج فاطمه می گفت حسن سه روز داشتیم اما دو روزش را ندیده بودیم.
پس چطور هزینه های زندگی را در می آوردید؟
زمانی بود که یک روز در میان یک نیسان 24 بشکه 20 لیتری مشروب را جابه جا می کردم حداقل سالی چندصد کیلو مواد را می فروختم و برای رد گم کنی بلیط هواپیما می گرفتم و خانم و بچه ها و مادرم را به سفر مشهد مقدس می فرستادم و به جرات اعتراف می کنم خانواده از بیشتر کارهای خلاف من خبر نداشتند.
پس نتوانستی برنامه ریزی درستی داشته باشید؟
با اینکه استراحتگاه “دَم زَنُون” لب جاده محل خودمان داشتم و از پدر هم ارثیه زیادی به من رسیده بود اما چون نمی توانسم سر جای خودم بایستم فکر نکرده همه چیز را به باد دادم و اگرهم احترامی داشتم شاید بخاطر ترسی بود که از من داشتند وگرنه جایگاهی بین مردم نداشتم چنانچه یازده سال و هشت ماه و یازده روز پیش بعد از تصادفم با یک راننده ماشین سواری طرف صد هزارتومان به عنوان خسارت از من گرفت و رفت ومامورین پلیس راه رد مرا تا دم خانه ام زدند و ازطریق کلانتری 13 مرا به زندان بردند که آنجا بیهوش شدم و همه می گفتند که حکمت اعدام است.
بعد از آن اتفاق چه شد؟
همان حین از طریق بلندگوی زندان اعلام کردند که ملاقات حضوری دارم هر چقدر فکر کردم عقلم به جایی قد نمی داد که با اینهمه اتفاقاتی که در حالت مستی”حالت طبیعی نداشتم” برایم افتاد ممکن است چه کسی به ملاقاتم آمده باشد که در کمال ناباوری دادستان میری را دیدم که با پای خودش به ملاقاتم آمد و در جواب افسرانی که بر علیه من شهادت دروغین دادند که این آقا به ما و نظام اهانت کرد گفت شما برای چه تا دم خانه اش رفتید روستائی ها می گفتند به زور و بدون حکم جلب وارد حریم شخصی اش شدید در حالی که متهم از شما خواست از آنجا بروید و خودش می آید.
در مورد تصادف منجر به کمای خودت توضیح دهید؟
قبل از درگیری با مامورین پلیس راه در مسیر جاده هراز زمانی که برای کمک به مصدومین رفته بودیم با یک ماشین دیگری تصادف کردم و مرا به بیمارستان هفده شهریور آمل بردند که آنجا جوابم کردند و به وسیله آمبولانس به مرکز درمانی بابل بردند که به کما رفتم و پزشکان اعلام کردند کاری از دست شان بر نمی آید و همه فکر کردند که من تمام کردم و منتظر تدفین و مراسم عزاداری بودند که آن معجزه اتفاق افتاد. آن موقع قبرستان محل ما تپه چاله بود و یک در چوبی کوچکی داشت و در عالم خواب دیدم شخصی دست مرا گرفت و دارد با خودش می برد که وقتی علتش را پرسیدم گفت تو مردی و دارم می برم قبرستانی. ابر سیاهی هم در آسمان بود و با اینکه مردها در حال کار کردن و زنها هم در حال شستن ظرف و لباس بودند اما هرچقدر داد و فریاد می کشیدم کسی صدایم را نمی شنید و هرجوری بود از دستش فرار کردم و از در بیرون رفتم که دو تا از برادرانم را دیدم. همین صحنه در اتاق آی سی یو به هوش آمدم و با صدای بلند و داد و بیداد گفتم من اینجا چیکار می کنم تلفن را بیاورید که به رضا همکار و بچه دختر عمویم زنگ زدم و از طرفی هم خانواده و فامیل و غریبه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و هم باور نمی کردند اما واقعیت چیز دیگری بود و آن اینکه یک سمت بدنم فلج شده بود و باز هم خانمم بود که دو سال تمام از من در بیمارستان و منزل پرستاری کرد.
به چه نتیجه ای رسیدید؟
آدمی بودم که بهترین امکانات را داشتم ولی ذهن بیمار و افکار پوچ و عقاید نادرست و بی اعتقادی آدم ناسالمی از من درست کرده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبودم و همه حتی آنهایی را که باور داشتم را هم کیش خود می دیدم اما با معجزه ای که در زندگی ام رخ داد مطمئن شدم گرداننده و نیروی برتری هست که جهان به این عظمت و بزرگی را می چرخاند و از همانجا بود که ایمان آوردم خدایی هست که با من کار دارد.
باچه اصولی پیش رفتید؟
در همان روزها با اصولی آشنا شدم که به من می گفت آقارضا بنشین و فقط گوش کن بخاطر نداشتن ایمان سرگردان هستی. آنجا بود که من گوش کردم و با خدای خودم آشنا شدم که به من گفت تو کارت را درست انجام بده من هوای تو را دارم.
چگونه استارت کار را زدید؟
سهم من از زندگی مگر چه بود؟ چرا باید در شهر خلاف می کردم و ادای لاتها را در می آوردم، در روستایم بهتریبن امکانات را داشتم، حق خانواده ام چی؟ آری همه این سوالات ذهنم را درگیر خودش کرده بود و شاید دیر اما به موقع خودم را از منجلاب نجات دادم و با خرید جوجه و اردک و با دو کیسه پرونده به دامداری عمویم در جنگل رفتم.
تسهیلاتی هم دریافت کردید؟
آخرین روز از شهریور سال 91 از طرف صندوق مهر رضا تسهیلاتی را در قالب حمایت از مشاغل خانگی و پرورش حیوانات خانگی در نظر گرفته بودند و در روستاها به افراد متقاضی مستعد می دادند که با دوندگی مبلغ هفت میلیون به ما هم دادند و من هم با آن مقدار پول پرورش گل و گیاه راه انداختم که شانس با من یار نبود و ضرر زیادی کردم و شکست خوردم و نتوانستم اقساط را پرداخت کنم برای همین هر روز از بانک به من زنگ می زدند. استارت اولیه را با خرید 100 جوجه محلی و شش اردک زدم اما برای پرورش اصولی و ادامه کار هم نیاز به تجربه یک راهنما بود.
زمین برای شروع کار داشتید؟
تمام سرمایه و امکانات خودم را از دست داده بودم و برای شروع کار به همراه خانواده ناچارا به دامداری عمویم در جنگل آن هم بدون آب و برق نقل مکان کردیم و در واقع زندگی سختی بود و از دست حیوانات موذی مثل مار و موش هم آسایش نداشتیم و این همسرم بود که صبورانه و با محبتش کنارم ایستاد و مردانه با مشکلات جنگید که از همینجا دستش را می بوسم و با تمام وجودم می گویم دوستت دارم همه زندگیم.
رفیق های مصرف کننده ات حرفی نمی زدند؟
با شروع کارم در دامداری پسرعمو، رفقای مصرف کننده ام”که همبازی من بودند” نمی توانستند موفقیتم را ببینند برای همین هر روز می آمدند و طعنه می زدند که تو دیوانه شدی بیا مواد جدید آمده این کار را رها کن یا با ما شراکتی کار تولیدی راه بینداز که همان اصول و اعتقاداتم نگذاشت و ندائی در وجودم می گفت قرار نیست دوباره به گذشته خودت باز گردی باید به خدا وصل باشی و با آدم های با تجربه بگردی.
شد خانمت گله کند؟
خانم من همیشه منتظر این لحظه بود که کلمه دوست دارم را در عمل از من بشنود و زمانی که برادرم از همسرش تشکر و قدردانی می کرد او با حسرت می گفت آیا می شود روزی شما هم از من عذرخواهی کنید؟ و روز بارانی که با هم در زمین کشاورزی در حال نشا بودیم همسرم را بسیار خسته دیدم و دلم گرفت و از او پرسیدم چه کار کنم که تو راضی باشی که خندید و با تعجب پرسید به این باور رسیدی؟ گفتم خیلی وقت است که رسیدم و به شما نگفتم.
تنها خواسته اش از شما چه بود؟
ایشان در طول 26 سال زندگی پر فراز و نشیب با من هیچ خواسته ای نداشتند جز اینکه نمازم را بخوانم و رو به سوی خدا بیاورم.
نماز خواندن را قبول داشتید؟
فردی مثل من که به هیچ چیز اعتقاد نداشت و خدا را بنده نبود می بایست ادای آدمهای خوب را در بیاورد و رو به قبله بایستد و نماز بخواند در حالی که نمی توانست مفهوم کلماتی را که بر زبان جاری می کند بفهمد اما پای قولی بود که به فاطمه خانم داده بودم.
عکس العمل مردم چطور بود؟
روزی که به خواسته همسرم به نمازجماعت رفتیم یکسری با دیدنم مسخره ام می کردند که رضا تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه دارد آخرالزمان می شود؟ و حتی کسی که خودش نماز نمی خواند آنقدر صبر می کرد تا تیکه اش را به من بیندازد و همین برخوردها باعث شد که به همسرم بگویم می ترسم مردم ترک صلاهّ بشوند!!.
آیا رفتارهای خوب هم روی شما تاثیر داشت؟
بله صد درصد. شروع کار پرورش طیور و گرفتن وام و ندادن قسط به بانک باعث شد بدهی ام زیاد شود و طلبکارها هر روز زنگ بزنند اما همین اعتقاداتم باعث شد که با پای خودم به دادگاه بروم که قاضی با توجه به پیشینه و پرونده ام با تعجب گفت صادقی و دادگاه؟ در جواب گفتم امروز آمدم تسویه حساب کنم اما ندارم و شما کمکم کنید ” با اصولی آشنا شدم که گفته بود کار و بارت که ردیف شد جبران خسارت کن و به جامعه خودت خدمت کن. قاضی گفت دولت جریمه خودش را بخشید بانک را خودتان درست کنید اما وکیل بانک مخافت کرد که این آقا می خواهد از زیر مسئولیت شانه خالی کند. قاضی به او اطمینان خاطر داد وقتی صادقی با پای خودش آمد پس مرامش را هم دارد. از آنجا ما به اتفاق نزد رئیس بانک رفتیم که ایشان هم با فروتنی بسیار استقبال کرد و گفت در صورت پرداخت دو میلیون تومان همه بدهی های تو را می بخشم. همسرم النگوی خودش را فروخت و زمانی که مبلغ را به رئیس بانک دادیم در ازای آن یک کارت دویست هزار تومانی هم به او هدیه داد و خطاب به من گفت هشت نفر مثل تو دارم و شما خوب باش من هوای تو را دارم و آنجا بود که دریافتم خدایی هم در همین نزدیکی هاست و زمانی که به او وصل شدم با من کار داشت و همه را مامور کرد که مواظبم باشند.
تا آخر در دامداری پسرعمویت مرغ پرورش می دادی؟
بعد از چند سال اجاره ای بودن در دامداری پسرعمو، با مشورت همسرم و در شرایطی که پنج هزار تومان بیشتر پول نداشتیم”تمام دارایی ما دو ماشین پیکان و پاترول بود” تصمیم گرفتیم در زمین خودمان با 400 متر زیربنا یک سالن بزنیم که راهنمای با تجربه ما پیشنهاد داد به جهاد کشاورزی استان برویم و آنجا نزد جناب مهندس آلگون رفتیم که با همه لطفش قوت قلب داد و گفت؛ شما یا علی بگو و کار را شروع کن ما کمکت می کنیم برای همین صبح زود رفتیم و دویست عدد جوجه به ما داد و دو بار هم این کار را تکرار کردیم که مرحله آخر بر اثر برف و یخبندان همه تلف شدند و ضرر سنگینی متوجه ما شد.
بازار فروش شما چه مکانهایی بود؟
بیشتر جوجه ها را پس از به ثمر آوردن به همراه همسرم به بازار روز آمل می بردیم و هر مرغ را به قیمت پنج تومان می فروختیم، گذشته از این مرغها را داخل چهار صندوق 25 تایی بار ماشین پیکان می کردیم و به روستای شاهزید، خاص کلا، رزکه، هلومسر، محمدآباد و روآردشت، منطقه دابو و دشت سر و … می بردیم و به مشتری های همیشگی خودمان می فروختیم و انگار خدا همه را مامور کرده بود تا کارمان بگیرد.
نسبت به دیگران هم احساس مسئولیت می کردید؟
دوستانی بودند که در دام اعتیاد گرفتار بودند و کسی را نداشتند تا دست شان را بگیرد و از آنجائیکه من هم روزی به این بیماری مبتلا بودم با خودم عهد بستم تا به آنها کمک کنم برای همین به کمیته امداد امام خمینی (ره) رفتم و شرایط را تعریف کردم و از این نهاد و بسیج سازندگی سپاه هم وام گرفتیم و در اختیار دوستان قرار دادیم.
به عنوان معلول آیا تسهیلاتی گرفتید؟
بله با لطف خانم اسفندیاری ریاست اداره بهزیستی و خانم ذاکری فر مدیریت مثبت زندگی مرکز امامزاده عبدالله و پیشنهاد آنها وام ده میلیون تومانی در اختیار ما قرار داند که کلی جلو افتادیم و مشکلات مان کمتر شد.
تجربه خود را چگونه در اختیار بیماران اعتیاد قرار می دهید؟
در حال حاضر با مجموعه ای به نام انجمن معتادان گمنام در شهر آمل همکاری می کنم. باید این نکته را عرض کنم که در سراسر جهان موسساتی تحت عنوان NA وجود دارند که از 12 روش اصلی برای کمک به گرفتاران اعتیاد استفاده می کنند. خود من در یکی از کمپ های ترک اعتیاد موفق شدم از اعتیاد جدا شوم. در انجا به من گفتند اگر می خواهی بعد از ترک پاک بمانی و دوباره آلوده نشوی باید به دیگران کمک کنی تا از اعتیاد رها شوند.
کار هم به این بیماران اعتیاد می دادید؟
بعد از مدتی تصمیم گرفتم بچه های گروههای آسیب را پیش خودم بیاورم و به آنها کار بدهم به این صورت که مرغهای به مصرف رسیده را به آنها می دادم تا بفروشند و از طرفی کار پر کندن جوجه ها را هم به همسران همان دوستانم می دادم تا ازاین راه درآمدی نصیب شان شود. در همان حین از طریق بچه های جهاد به کمیته امداد امام معرفی شدم و آنجا من یک طرح دادم تا ماهیگیری را به این افراد یاد بدهند به این صورت که آنهایی که صاحب زمینی بودند تعدادی جوجه و بچه اردک به اندازه فضای سالن به آنها بدهیم وهرچقدر را توانستند بفروشند و در غیر اینصورت مابقی را ما برای آنها بفروشیم که این طرح خیلی خوب گرفت و همین الان هم سالی 20 هزار جوجه و اردک را به مرز تولید می رسانند.
جوجه ها را خودتان تولید می کنید؟
نه ما جوجه یک روزه و اردک را از عمده فروشان شهرهای ورامین و گلپایگان و از آقای طاهری و جهاد کشاورزی مازندران می خریم و در حال حاضر جوجه از 100 قطعه به 10 هزار و اردک هم از شش قطعه به 5 هزار تا رساندیم.
به غیر از پرورش حیوانات خانگی تولید دیگری هم دارید؟
برای کسب درآمد بیشتر به جز پرورش جوجه و اردک و برای افزایش راندمان تولید تصمیم گرفتیم کار دیگری را شروع کنیم برای همین در استخرسالی 4 تا هشت تن ماهی پرورش می دهیم و این شامل ماهیان گرمابی است و در حال حاضر هم 1000 قطعه اردک ماهی را به صورت داوطلبانه در استخر ریختیم تا از تخم آن به عنوان مولد استفاده کنیم و آن را گسترش دهیم از طرفی100راس گوسفند هم دارم که بخشی داشتی و بخشی هم به صورت گوشتی به کشتارگاه می فروشم.
برای چند نفر اشتغالزایی کردید؟
بیشتر محصولات گوشتی بازار روز و روستاهای دیگر بوسیله دوستان گروههای آسیب و معتادان نجات یافته ما تامین شد و به جرات می توانم بگویم که با کمک کمیته امداد “که سرمایه از آنها و کار از مددجویان” تقریبا برای بیش از 1000نفر اشتغالزایی شده است.
کار مزرعه را خودتان انجام می دهید؟
تا چند وقت پیش به صورت خانوادگی و با کمک همسر و بچه هایم کارهای مربوط به سالن پرورش مرغ و اردک را انجام می دادم اما در حال حاضر و با توجه به شرایط معلولیتم از ناحیه پا و لگن دو نفر کارگر ثابت را استخدام کردم.
بیشترین مواد گوشتی شما را چه فروشگاهی می خرد؟
حاج محمد رستمی صاحب فروشگاه مواد پروتئینی رستمی علامت تجاری خوب و از جمله افرادی است که بیشتر مواد پروتئینی و گوشتی را نه تنها از من بلکه از همه همیاران نجات یافته و گروههای هدف و آسیب با قیمت مناسب و خوب می خرد و هوای همه را هم دارد و حتی فتوکپی شناسنامه و کارت ملی خودش را هم به من داد تا در صورت نیاز هر کدام از بچه های همکار به وام در بانک با تایید شخص من به آنها کمک کند و این هم هدیه خداوند بوده است و مهم تر اصولی بود که من با آن آشنا شدم که این هم از طریق همسرم که اصل اصول بود اتفاق افتاد چرا که او ایمان داشت اما من آن را باور نداشتم و امروز با افتخار می گویم اول به خدا بعد به همسرم و هم به ایمانش باور دارم.
اصول را چگونه باید باور داشت؟
درخصوص منطق اصول و شهامت شاید خیلی ها تالیفاتی داشته باشند و حتی ندانند سرمنشا آن از کجاست اما من می گویم شهامت از امام حسین(ع) وفا از آقا ابوالفضل و فروتنی و مردانگی از آقا امیرالمومنین(ع) است و پیامی که امروز برای روستائی ها و بچه های مثل خودم که دنبال چه کنم چه کنم هستند و در رویاهایشان دوست دارند مادرشان خانم کلینتون و پدرشان گاندی باشد این است این جوری فکر نکنند چرا که پدرمان بهترین پدر، کشورمان بهترین کشور و مذهب مان هم بهترین مذهب است و خودمان باید خوب باشیم و تابع اصول باشیم.
به نظرخودت چرا نتوانستی زندگی کنی؟
من بلد نبودم زندگی کنم نه اینکه آدم بدی بودم نه! اما به مرور فهمیدم که باید خودم را و رفتار و عقایدم را تغییر بدهم و از پوسته محمدرضا صادقی قلابی بیرون بیایم و بشوم آن چیزی که هم خالقم در درجه اول و بعد خانواده ام انتظار داشتند.
اهل سفر بودید؟
مواد و رفتارهای خلاف بهترین تفریح برای من بود و خللا ای را حس نمی کردم و بیشتر سفرهای من با دوستان بدتر از خودم انجام می شد حتی یادم است دوران مصرفم روزی که با فاطمه خانم و پدر و مادرش به سوریه رفتیم من دنبال مصرف خودم بودم و آنها مشغول زیارت بودند اما امروز با چه عشقی با همسرم به کربلا رفتیم که سراسر زیبایی بود.
واقعا اینقدر متحول شدید؟
امروز هر کسی می خواهد لات بازی در بیاورد توصیه می کنم به شلمچه برود و این میسر نمی شد مگر مدد خدای مهربان و همان نیروی برتری که دست مرا گرفت و امروز هرچه دارم از همان ایمان است.
به نظر شما چه باید کرد تا روستائی در روستا بماند؟
کار در روستا وجود دارد اما دولت باید یکسری از امکانات و تسهیلات را در روستاها به روستائیان خصوصا جوانان متقاضی کار بدهد تا کسب و کار خانگی را در قالب مشاغل خرد راه اندازی کنند و در روستا بمانند و فکر رفتن به سرشان نزند و این مستلزم حمایت واقعی است و همت مسئولان و همه را می طلبد.
اعتیاد را هم کنار گذاشتید؟
دقیقا اولین تصمیم بعد از خودباوری ترک اعتیادی بود که شوربختانه همه نوعش را هم امتحان کرده بودم و در قید و بند خانواده نبودم و هیچ چیزی برایم مهم نبود و انواع خلاف از چاقوکشی تا درگیری را امتحان کرده بودم و کسی در محله و منطقه جلودارم نبود که در همان حین یکی از بستگانم را که ماشین نداشت برای ترک به مرکز ترک اعتیاد بردم و در جلسات شرکت می کردم که با همت بلندی که داشت پاک شد و بعد از آن او بود که از من خواست که برای تفنن هم که شده در جلسات شان شرکت کنم که مخالفت کردم و فکر کردم بخاطر بحث های سیاسی ما را می گیرند و اعدام می کنند اما او اطمینان خاطر داد که هر حرف و حدیثی در همانجا دفن می شود و بیرون درز نمی کند و در واقع گمنام هستند و در جشن سه سالگی ایشان دریافتم که واقعا خوب شدند و جرقه ایمان خیلی به من کمک کرد.
مهمترین اقدامی که در این موسسات انجام می شود چیست؟
این را بدانید که قطع مصرف فیزیکی فایده ای ندارد. چرا که تا زمانی که از لحاظ روانی به آن اعتیاد داشته باشید قطعا دوباره مصرف می کنید. در این موسسات خداجویی و کار معنوی تنها عامل موفقیت است و به بیماران توصیه می شود اگر می خواهند پاک شوند با تمام وجود و با علاقه برای کمک به دیگران اقدام کنند. یکی از اصول این موسسات عدم تکیه به دیگران از لحاظ مالی است. ما معتقدیم معتاد باید روی پای خودش بایستد چون ممکن است کمک خارجی هر زمان قطع شود بنابراین مستقل عمل می کنیم. در NA این شعار وجود دارد که راه رسیدن به خداوند از خلق خدا می گذرد به این معنی که باید به دیگران برای نجات آنها کمک کنی تا خداوند به تو کمک کند. شما نمی توانی تنهایی به خدا برسی و بی تفاوت باشی بنابراین همان خدایی که تو را نجات می دهد به تو می گوید برای کمک به دیگران عاشقانه تلاش کن.
انگیزه در شما قوی هست؟
عوامل زیادی در معتاد شدن یک نفر نقش دارند. حالا که نگاه می کنم می بینم در زندگی من حقیقتی به نام خدا وجود نداشت. من یک موجود رها شده بودم ولی امروز وصلم و حتم دارم جهان با تمام بی نظمی هایش دچار نظم است و همین اتفاق باعث این همه تغییرات خوب در زندگی ام شد تا بفهمم زندگی رنگ و بوی دیگری هم دارد. امروز آن قدر انگیزه زندگی در من قوی هست که دیگر از هیچ وسوسه ای نترسم. مدام مطالعه می کنم و می دانم قرار است از تمام آدم های دور و برم چه آنها که موفقند چه آنها که ناموفقنند یاد بگیرم. تمام اینها را گفتم تا به خیلی ها بگویم نگاهشان را به زندگی عوض کنند. این قدر از روزمرگی ها ننالند تا تلاش نکنیم و یکدیگر را دوست نداشته باشیم و به حقوق هم احترام نگذاریم اتفاقی نمی افتد. مداومت در این تلاش مرا به نتیجه رساند. اگر صبور نبودم و گذشته را با تمام سیاهی اش نمی پذیرفتم، مطمئنم به ساحل نجات نمی رسیدم. اشتباه من این بود که همه چیز و همه کس را مقصر می دانستم. از جامعه، آدم ها، خانواده… همه را غیر از خودم مقصر می دانستم. خودم را قربانی می دیدم. امروز نگاه قربانی بودن را ندارم. برعکس تمام این ها به من انگیزه داده تا از این به بعد شروع کنم. دنبال علایقم بروم . بنویسم. بخوانم و بسازم. این ها را می گویم چون فکر می کنم حتی اگر فقط یک نفر از زندگی من درس بگیرد برایم کافیست . همان طور که در این سال ها راهنمای خیلی ها بودم و چون درد ش را کشیده ام ، بیشتر باورم می کنند.
دوستانتان هم اعتیاد داشتند؟
بله، برخی از آنها.
دوستانتان عامل اعتیاد شما بودند؟
نه، من بیماری اعتیاد را مادرزادی داشتم البته پدر و مادرم معتاد نبودند اما بیماری اعتیاد به مفهومی که الان می شناسم را داشتم!
متوجه نمی شوم، بیشتر توضیح دهید؟
بیماری اعتیاد یعنی اختلال در جسم، روح، فکر و احساس و یا برهم خوردن تعادل بین آنها.
یعنی زمینه روانی داشتید؟ چه زمانی به اعتیاد جسمی رسید؟
چون من زمینه اش را داشتم بعد خودم دنبالش رفتم و کسی که دنبال آب باشد جوی را پیدا خواهد کرد!
دنبال آب که نبودید، دنبال مواد مخدر بودید! چطور آنرا پیدا کردید؟
با تلاش و پشتکار توانستم مواد را پیدا کنم! معتقدم هرکس جنس خودش را پیدا می کند.
بار اول فکر می کردید بازهم ادامه دهید و سالها به آن معتاد شوید؟
من آن زمان دنبال چیزی می گشتم که حس متفاوت بودن به من بدهد. فرقی هم نمی کرد چه چیزی باشد. یکی از مشخصه های من این بود که هرچه هنجار بود بشکنم و ناهنجاری ها را تجربه کنم.
تجربه های تلخ و سختی را پشت سر گذاشتید، چرا نتوانستید از تجربه های دردآور گذشته برای خودداری از شروع دوباره استفاده کنید؟
من یک بیمار وابسته به مواد مخدر بودم و هیچ شناختی از اعتیاد و حتی موادی که مصرف می کردم نداشتم و عدم شناخت من نسبت به این بیماری باعث می شد که راه کنترل یا متوقف کردن بیماریم را نشناسم و اینکه بعد از ترک چه برایم پیش می آید و این وسوسه علت اش از کجا ریشه گرفته است که می تواند از فرد بیمار مقاومت را سلب نماید دیگر اینکه به خاطر خودم ترک نمی کردم و اگر این کار را انجام می دادم، برای نشئگی اول باری بود که پس از مصرف برایم پیش می آمد و حالت خوشایندی را در من ایجاد می کرد.
به عواقب پس از ترک فکر نمی کردید؟
خیر، اصلاً به عواقب پس از ترک فکر نمی کردم که اگر فکر می کردم دوباره روی به مصرف نمی آوردم و نوعی اجبار در من بود و اصلاً خودم را معتاد نمی دانستم، چون نسبت به بیماری آگاهی نداشتم، اما امروز به دلیل شناختم از این بیماری این عواقب را درک می کنم و می فهمم که حتی با کمترین مقدار دوباره به دام می افتم و آن وقت پذیرش خانواده، شادابی امروزم، دوستان بهبودیم و روحیه خوبی را که دارم از دست خواهم داد. تصور ما بیماران وابسته به مواد این است که عروسی با مواد خوش می گذرد، مسافرت بدون مصرف مواد مزه نمی دهد و توجیه من برای مصرف این بود که با یک بار مصرف و یا “همین دفعه کشیدن”دوباره معتاد نخواهم شد اما اگر این ترس همیشه همراه ما باشد یعنی ترس از بیداری این وسوسه، کمتر به سمت دوباره مصرف کردن می رسیم.
حق انتخاب داشتید که انجام بدهید یا ندهید ؟
خب، من شاید اول بار که مواد را انتخاب کردم حق انتخاب داشتم یعنی اینکه چه موادی را مصرف کنم. اما وقتی آلوده شدم،این حق انتخاب از من گرفته شد، دیگر برایم فرقی نمی کرد چه چیز را مصرف کنم. گویی از آن به بعد مواد مرا انتخاب می کرد نه من آن را. هر بار که لغزش می کردم و دوباره مصرف را شروع می کردم می گفتم این بار با دفعات قبل فرق دارد، دیگر مصرف نمی کنم، در حالی که خودم با دست خودم، خودم را فریب می دادم.
آیا لغزش و شروع مصرف دوباره یکباره اتفاق می افتد؟
خیر، تماس با مصرف کننده، دور شدن از دوستان بهبودی، کم رنگ نمودن جلسات، صادق نبودن با خود و دیگران، خود محوری و چیزهایی که باعث می شود آن حالت روحانی و معنوی تضعیف شود، عواملی که موجب لغزش در من می شد در معرض مسیری بود که در قبل باعث گرایش من به سوی مواد می شد، صحبت از مواد، نوع و نحوه مصرف مواد، همجواری با دوستان بیمارم که اقدام برای بهبودی نکرده بودند، دلیلی برای گرایش من می شد.
حالا چگونه است که پس از 11 سال این گرایش را ندارید؟
اشتباه است اگر فکر کنیم این گرایش در ما بیماران وابسته به مواد وجود ندارد، این فکرش همیشه با ماست، مهم کنترل این فکر است، و عواملی که باعث می شود مانع این لغزش شود.
از آن سال که شما معتاد شدید تا به امروز وضعیت اعتیاد در کشور ما چگونه بوده است؟
متاسفانه اوضاع خیلی بدتر شده و برخوردهای آگاهانه ای صورت نمی گیرد. در موضوع اعتیاد سه بخش اصلی وجود دارد. اول پیشگیری، دوم قطع مصرف و سوم در حالت ترک بای ماندن یعنی هرلحظه امکان بازگشت به اعتیاد وجود دارد. در پیشگیری تقریبا صفر هستیم. متاسفانه دانش برخورد با اعتیاد را نداریم. بلکه در بسیاری از موارد برعکس عمل می کنیم. مثلا اگر در خانواده ای از بچه ای رفتارهای روحی روانی سر می زند کسی در طایفه اش وجود ندارد که متوجه شود این بچه اختلال دارد و از درمان آن غافل می شوند و این اختلالات روانی در سنین بالا به ناهنجاری هایی مثل اعتیاد، دزدی و …می انجامد.
در بین معتادان پاک شده جوانان بیشتر استقبال می کنند یا …؟
در بین معتادان در حال ترک سن 12 سال تا 62 سال هم داریم که اراده قوی دارند و ماههاست که پاک هستند چرا که تازه به این باور رسیده اند که باید زندگی کنند.
چه عواملی باعث بازگشت دوباره معتادان می شود؟
متولیان امر همچون اداره بهزیستی و کار و تعاون برای وضعیت کار بیماران چارهاندیشی مناسب داشته باشند، در غیر این صورت بعد از بهبودی تمام زحمات ما بههدر میرود و نبود کار و درآمد خود عاملی میشود جهت بازگشت مجدد فرد بیمار به سمت مصرف مواد مخدر است. علاوه بر فقر و بیکاری، دور شدن از یاد خداوند نیز در بروز اعتیاد بسیار مؤثر است و بستر خانواده وقتی سالم و پر از یاد خداوند باشد بسیار در جلوگیری از اعتیاد مؤثر است.
چرا بهترین درمانگر اعتیاد، یک فرد معتاد بهبود یافته است؟
برای درمان یک فرد معتاد باید از خود این جماعت بود تا بتوان به عنوان نقش یک درمانگر موفق عمل کرد و یک درمانگر باید حال و روز این افراد را درک کند و در هر موقعیت بنا به اقتضائات بهترین تصمیم و رفتار را در پیش بگیرد برای همین است که بسیاری از افراد تحصیل کرده قادر به انجام این کار نیستند و موفقیتی در این حوزه ندارند چون این بیماری را با گوشت و پوست خود درک نکردهاند و با آن غریبه هستند.
آیا وسوسه بعد از ترک و میل به مصرف به سراغ شما آمده؟ اگر بله… چگونه مقابله کردید؟
بله، بسیاری از مواقع این وسوسه به سراغم آمده، اشاره کردم که معتاد به دنبال بهانه است، اما آنچه که موجب تقویت این وسوسه می شود به ذهنیات معتادگونه برمی گردد، به طور کامل، سر و کار داشتن با ارتباطات قبلی (دوستان قبل، شب نشینی ها) موجب شروع دوباره اعتیاد می شود، مسافرت، عروسی و حتی عزا و یا خانه اقوام… که اگر احیاناً مصرف کننده هستند، تداعی حالات ذهنی برای شروع دوباره مصرف است!
به نظر شما با این وسوسه و طرز فکر چه باید کرد؟
به نظر من، بایستی به دنبال علت های وسوسه گشت، این علت همان گونه که اشاره کردم به روابط قبل ما برمی گردد، به نوعی زندگی و شیوه ای که اعمال می کردیم، نزدیکی با خانواده هامان و ایجاد ارتباط صمیمانه و البته رفتاری توأم با جلب اعتماد خانواده. می توانیم در به حداقل رساندن این وسوسه کمک کنیم، جایگزین کردن مواردی که مثبت است و شادی آفرین است، البته نه شادی های کاذب، اینکه در جمع اقوام و آشنایان و خانواده بودن انجام ورزشهای سبک، شرکت در جلسات معتادان گمنام(NA)، دادن پیام بهبودی به دیگر معتادان، در رسیدن ما به سطح سلامتی روحی و روانی ما کمک می کند. همچنین کمک به خانواده مثل ظرف شستن یا تعمیر وسایل خانه و حتی خرید نان و… جایگزین مثبت به شمار می روند.
انسانهای واقعی چه کسانی بودند؟
شهدای عزیز ما انسانهای واقعی بودند که در میدانهای مین و در خطوط مقدم جبهه ها در شلمچه و فکه و هورالهویزه از جان شیرین شان گذشتند تا یک وجب از خاک میهن دست بیگانگان نیفتد.
از کارهای مهم شما کمک به کارتن خوابها بود؟
کمک به معتادان بیمار یکی ازکارهایی بود که استارت آن را زدیم و در اقدامی مهم برای چند نفرشان خواستگاری کردیم و سر زندگی شان رفتند که لذت زیادی را نصیبم کرد چون با آگاهی این کار را کردم زمانی که این شخص از هر حیث نیاز به مراقبت ویژه دارد و این سرویس دهی فقط مختص آنهاست و از خانواده دریغ می شود.
بهترین رفیقت چه کسی هست؟
با افتخار و با تمام وجودم می گویم که بهترین رفیقم همسرم بود و هست و خواهد بود تنها کسی که همیشه کنارم بود و با همه مشکلاتم ساخت و در بدترین شرایط تنهام نگذاشت و صبورانه تحملم کرد و با من ماند و در رفاقت چیزی برایم کم نگذاشت برخلاف همه آنهایی که روزی روزگاری در عالم مستی و بی خبری دور و برم بودند و بخاطر آنها چندین پرونده قضائی برایم در دادگاه درست شد.
باتوجه به شرایط شما در گذشته پدر خوبی برای فرزندانت بودی؟
خوب طبیعی هست هر فرزندی دوست دارد پدرش بهترینها باشد تا بتواند به او تکیه کند اما خوب متاسفانه با توجه به شرایط من نه الگوی خوبی برای پسرانم بودم نه تجربه خوبی داشتم که به آنها بدهم بنابراین سعی کردم که مسیر زندگیشان را از طریق همراهی با افرادی روشنفکر و علمی فرهنگی در راسته کار خودشان از جمله استادهای دانشگاه پیوند بزنم تا افرادی موثر برای جامعه شان بشوند.
اهل مطالعه هستید؟
سواد آنچنانی ندارم و تا کلاس دوم ابتدائی بیشتر درس نخواندم اما از زمانی که با انجمن معتادان گمنام همراه شدم گرایشم به سمت مطالعه زیاد شد و شکر خدا کتاب “فقط برای امروز” را هر زمانی که فرصت کنم می خوانم.
به چه ورزشی علاقمندید؟
به عنوان یک مازندرانی اصیل به ورزش کشتی خیلی علاقه دارم چرا که پهلوانان به نامی را در این خطه قهرمان پرور داریم که طلاهای جهان را به نام خودشان کردند.
گفت گو با صبح آمل چطور بود؟
این مصاحبه مرا به گذشته ای برد که قسمت مهمی اززندگی ام بود و بی رودربایسی و با صداقت تمام سعی کردم همه واقعیت ها را بیان کنم و چیزی را از قلم نیندازم و به نظرم بیشتر شبیه یک مستند و سریال تلویزیونی تمام خاطراتم جلوی چشمم آمد و این بیشتر هنر خبرنگار بود که توانست از من اطلاعات بگیرد به خصوص اینکه بعد از 26 سال زندگی مشترک برای اولین بار و در خلال این گفتگو به همسرم گفتم که دوستش دارم و زندگی و هر آنچه را که دارم مدیون او هستم و این بهترین سکانس داستان ما بود.
در پایان اگر نکته ای دارید بگویید؟
حالا که نگاه می کنم می بینم در زندگی من حقیقتی به نام خدا وجود نداشت و من یک موجود رها شده بودم. ولی امروز وصلم و حتم دارم جهان با تمام بی نظمی هایش دچار نظم است و همین اتفاق باعث این همه تغییرات خوب در زندگی ام شد تا بفهمم زندگی رنگ و بوی دیگری هم دارد. امروز آن قدر انگیزه زندگی در من قوی هست که دیگر از هیچ وسوسه ای نترسم. مدام مطالعه می کنم و می دانم قرار است از تمام آدم های دور و برم چه آنها که موفقند چه آنها که ناموفقنند یاد بگیرم. تمام اینها را گفتم تا به خیلی ها بگویم نگاهشان را به زندگی عوض کنند. این قدر از روزمرگی ها ننالند تا تلاش نکنیم و یکدیگر را دوست نداشته باشیم و به حقوق هم احترام نگذاریم اتفاقی نمی افتد. مداومت در این تلاش مرا به نتیجه رساند. اگر صبور نبودم و گذشته را با تمام سیاهی اش نمی پذیرفتم، مطمئنم به ساحل نجات نمی رسیدم. اشتباه من این بود که همه چیز و همه کس را مقصر می دانستم. از جامعه، آدم ها، خانواده… همه را غیر از خودم مقصر می دانستم. خودم را قربانی می دیدم. امروز نگاه قربانی بودن را ندارم. برعکس تمام این ها به من انگیزه داده تا از این به بعد شروع کنم. دنبال علایقم بروم . بنویسم. بخوانم و بسازم. اینها را می گویم چون فکر می کنم حتی اگر فقط یک نفر از زندگی من درس بگیرد برایم کافیست. همان طور که در این سال ها راهنمای خیلی ها بودم و چون درد ش را کشیده ام، بیشتر باورم می کنند.
گفت گو با همسر محمدرضا صادقی
فاطمه عباسپور هستم متولد 1357 از روستای محمدآباد نام مادرم رقیه صادقی و پدرم قربانعلی عباسپور است و پنج خواهر و دو برادر هستیم. میان خانواده ای متدین و اصیل پرورش یافتم و از همان بچگی شروع به کار خانه داری کردم و دوران کودکی و نوجوانی بیشتر کار کردم تا اینکه بچگی یا بازی کنم. والدینم هیچکدام سواد خواندن و نوشتن نداشتند و با همان تجربه های خودشان “که از گذشتگان به ارث برده بودند” ما را تربیت کردند که به نظرم خیلی بهتر از راههایی است که امروز با انواع کلاسها و ترفندها هم نمی توانند آنگونه که شایسته است نقش خودشان را ایفا کنند و فکر می کنم مادران بیسواد ما خیلی بهتر در این راه موفق تر بودند اما خوب تربیت کردن به ذات افراد بستگی دارد.
خودتان سواد دارید؟
زمان ما دخترها زیاد درس نمی خواندند و بیشتر به کارهای خانه داری مشغول می شدند بنابراین من هم نتوانستم تا کلاس پنجم بیشتر درس بخوانم.
چند سالگی آقای صادقی به خواستگاریت آمد؟
تقریبا هفده سالم بود که آقای صادقی با خانواده شان به خواستگاریم آمدند و آن موقع ایشان پنج سال از من بزرگتر بودند و به قول گفتنی با پسرهای دیگر فرق داشتند.
آیا اختیاری برای انتخاب همسرتان داشتید؟
حرف اول و آخررا پدر و مادر می زدند و بچه ها هیچ اختیاری در انتخاب همسر نداشتند از طرفی حتی خودمان هم آنقدر متوجه نمی شدیم و انگار عقل مان کامل نبود.
شما با شناختی که از آقای صادقی داشتید چطور قبول کردید؟
آقا محمدرضا گذشته از اینکه همسایه فامیل ما هم بود و وصف و ثنای او را کامل شنیده بودم “باتوجه به شرایط خانوادگی ما که سنتی و متدین بودند زیاد از خانه بیرون نمی رفتم و در واقع بخاطر حجب و حیا همدیگر را نمی دیدیم” اما نمی دانم چرا دوستش داشتم و مرامش به دلم نشست و مخالفتی هم نکردم.
عکس العمل دیگران به نسبت شما چه بود؟
زمانی که همسرم در قید و بند زندگی نبود میهمانانی که به منزل ما می آمدند علنا جلوی چشم خودم می گفتند این خانم کجا و شوهرش کجا چطور او را تحمل می کند که در آن مواقع ناراحت می شدم اما از خدا صبر می خواستم و سلامم را بزرگتر می کردم.
چرا با وجود آنهمه مشکلات پای زندگیت ماندی؟
زمان ما رسم بر این بود که دختر با لباس سفید به خانه بخت می رود و با کفن بر می گردد و با توجه به این مهم و سبک ازدواج ما به صورت سنتی با همه مشکلات کنار آمدم و اگر هم از موضوعی ناراحت می شدم یا با آقای صادقی دعوا می افتادم به خانه برادرشوهرم می رفتم تا خانواده ها ناراحت نشوند و بخاطر آبروی بزرگترها صبوری می کردم و زمانیکه شرایط سخت می شد و به قول گفتنی به مو می رسید از خدا فقط صبر می خواستم.
در حق چه کسی بیشتر دعا می کنید؟
خدا به بنیانگذار مرکز ترک اعتیاد سلامتی بدهد که باعث شدند امسال همسر من از آن سبک زندگی نجات پیدا کنند و امروز پاک پاک سایه شان بالای سر خانواده های آنها باشد و به جرات می توانم بگویم که بعد 26 سال ازدواج، یازده سال طعم زندگی را می چشم.
الان چه حسی دارید؟
حال خوشی دارم و خدا را شاکرم که مرد زندگیم و سایه سرم کنارم هست.
اعتقادات و مذهب نقشی در زندگی دارد؟
تا خدا هست هیچ غمی نیست و این مهم را بارها در زندگی ام به چشم دیدم و از آنجائیکه آدم معتقدی هستم در مشکلات همیشه مشغول راز و نیاز بودم و با خالق خودم حرف می زدم که چرا جوابم را نمی دهید و اینقدر سرم بلا می آید که خواهر کوچکترم می گفت همین که بدتر از این برایت پیش نمی آید خودش لطف پروردگار است.
حرف پایان؟
امروز در زندگی نه تنها همسرم بلکه همه نجات یافتگان اعتیاد، حقیقتی به نام خدا وجود دارد و دیگر یک موجود رها شده نیستند پس مواظب افکار منفی، حتی کوچکترینشان باشند.
۱۴۰۲/۳/۱۰