Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با بانو ملوک وثوقی همسر سردار شهید علی اکبر آویش:هیچوقت نگفت فرمانده ام

حدود چهل روز پیش بود که خبری در صدر اخبار استان و شهرستان آمل قرار گرفت و خیلی سریع در شبکه های اجتماعی دست به دست گشت خبری با عنوان «پیکر پاک سردار شهید علی اکبر آویش فرمانده گردان ویژه مالک لشکر از لشگر ویژه ۲۵ کربلای مازندران شناسایی شد».
نه بنز داشت نه یک ویلا و نه یک لباس برند، روی سربندش نوشته شده بود یا فاطمه الزهرا ولی یک روح آسمانی و با معرفت داشت که وقتی به آن فکر می کنی بغض گلویت را فشار می دهد و از خودت می پرسی ای کاش از من نپرسند که بعد از شهدا چه کردی که از این سوال سخت شرم دارم.
تصمصم گرفتم چراغ تکلیفم را روشن کنم خودم را ورق می زنم اما چیزی برای گفتن ندارم. کار مثبتی نکرده ام که سرم را بلند کنم، به چهره شهدا که نگاه می کنم دلم می گیرد و سرم را پایین می اندازم ولی زمین هم مرا شرمنده می کند. حس می کنم هنوز خون شهدا روی زمین مانده است. با خودم فکر می کنم برای چه شهید مرا دعوت کرده من که برایش کاری نکردم او که رفت تا بمانم و نماند تا بمیرد. به همسرش قول داده بود بر می گردد ولی از برادرشهیدش عباس قول گرفت تا سالش نشده به او ملحق شود. سردار علی اکبر آویش در آخرین دست نوشته اش نوشت: خدایا دیگر نگذار غم عزیزان همرزم را ببینم. روزها گذشت و لباس هایش سفید شد و در تاریخ 10 دی 1365 در منطقه ام الرصاص به آرزوی خود رسید و از دیده‌های دنیوی محو ‌شد و بالاخره پس از 31 سال خاکی تر از تربت استخوان هایش برگشت. آری شهیدان را جز شهیدان هیچکس نمی شناسد اما برای آشنایی بیشتر با زندگینامه این سردار بزرگ گفتگویی اختصاصی با همسر، فرزند و دوست و همراه صمیمی اش سردار علیجان میرشکار از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس رفتیم که نگاه ویژه خوانندگان صمیمی صبح آمل را به مطالعه آن دعوت می کنیم.
ملوک وثوقی هستم اهل روستای محمودآباد، پدربزرگم حاج مهدی مرد با نماز و خدایی بود و به دختران و نوه های خودش قران یاد می داد و تو کلاس درسش می گفت یک روحانی سید با عمامه سیاه می آید و نظام عوض می شود. هنوز انقلاب نشده بود و من هم خیلی کوچیک بودم و با کنجکاوی از پشت در به قران خواندنش گوش می دادم.
پدرم کارخانه دار بود و یک مغازه برنجفروشی هم داشت که بالای آن محضرخانه آقای حق جو قرار داشت. آویش از یک خانواده بسیار مذهبی و جوانی پرشور و خدمت مقدس سربازی را هم رفته بود ولی بعد از انقلاب امام خمینی(ره) اعلام کرد سربازانی که از زمان شاه خدمت سربازی‌شان را ترک کردند به خدمت برگردند، علی‌اکبر نیز اعزام شد و خدمت سربازی‌اش را انجام داد تا اینکه در سال 58 به خدمت سپاه پاسداران درآمد. از صبح تا بعدازظهر در ایران ناسیونال کار می کرد و عصر هم در محضرخانه مشغول بود. از طرفی دنبال یک دختر خوب برای ازدواج بود و از طریق واسطه چند جایی رفتند که قبول نکرد.
یک روز بر حسب اتفاق مرا داخل مغازه پدرم دید و از آنجائیکه با برادرم رفیق بود ولی نمی دانست من خواهرش هستم، بنابراین حرفی نزد و بعدا به یکی از دوستانش گفت دختری را دیدم که داخل این کوچه زندگی می کند که گفت این دختر حاج آقا وثوقی است.
دهم بهمن 57 به اتفاق یکی از همکارانش به خانه ما آمد و با حجب و حیای خاصی به پدرم گفت زندگی با من شاید بخاطر بعضی از مسائل مثل شب کشیک دادن کوچه ها «عضو انجمن اسلامی محل» کمی سخت باشد ولی قول می دهم خوشبختش کنم و هیچ چیز از شما جز یک حصیر نمی خواهم و اگر اجازه بدهید با خانواده به خواستگاری بیاییم. پدرم مکث کرد و جوابش را نداد.
بیشتر از شش سال زندگی نمی کنند
پدرم با پدربزرگم که بزرگ خاندان بود مشورت کرد و از او خواست که استخاره بگیرد که الحمدا… خوب در آمد ولی حرفی زد که همه ناراحت شدند و آن اینکه اینها بیشتر از شش سال با هم زندگی نمی کنند و جنگی پیش می آید و این جوان هم برای دفاع از ناموس و خاکش می رود و بر نمی گردد.
نمی خواهم حق جوی ضد انقلاب مرا عقد کند
گروه خون رفتیم و خرید را کردیم ولی بخاطر اینکه خیلی کوچیک بودم شناسنامه ام را بالا بردند. سر سفره عقد مداحی به نام حق جو که از گروه ضد انقلاب بود وارد شد تا خطبه را بخواند که بلافاصله اویش بلند شد و گفت نمی خواهم این اقا سر عقدم بنشیند و برای همین دفتر دارش خطبه را جاری کرد و 22 بهمن 57 با پنجاه هزار تومان به عقد هم درآمدیم و بعد یک ماه عروسی ساده ای گرفتیم.
به حجاب خیلی اهمیت می داد
هنگام خرید چادر عقد در بازار چارسوق آمل، ابتدا قسمتی از پارچه را روی دست خودش گذاشت و گفت ببین عیال دستم مشخصه و خودش چادر دیگری را انتخاب کرد.
لیاقتش را نداشتم
سردار یک هدیه بزرگ آسمانمی بود که متعلق به زمین نبود و من لیاقتش را نداشتم و خداوند خیلی زود او را از من گرفت.
تازه عروس
با توجه به اینکه عضو انجمن شورای اسلامی شهر بود و مسئولیتی هم در این زمینه داشت بایستی شبها را کشیک می داد و از آنجائیکه من تازه عروس بودم حتی این موضوع فرقی به حالش نداشت و به من می گفت درها را ببند و به هیچ وجه به روی کسی باز نکن.
بچه هایم خصوصیاتش را گرفتند
همه چهار فرزندمان اگر چه خصوصیات اخلاقی پدرشان را گرفتند ولی باز نگرفتند چون سردار مرد بزرگی بود و هر کسی هم ادعا کند نمی تواند مثل آویش من باشد.
اگر مرا دوست داری اجازه بده بروم
بیشتر از شش ماه از عروسی مان گذشته بود که سه ماه سر دخترم باردار شدم و این همزمان با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود و سردار خواست به جبهه برود ولی مانعش شدم که با یک جمله متقاعدم کرد و آن اینکه اگر مرا دوست داری اجازه بده بروم.
رفت و بعد شش ماه و در روزهای آخر بارداری به منزل آمد ولی نشناختمش، ریش هایش بلند و صورتش کلا تغییر کرده بود و وقتی دلیلش را پرسیدم گفت به عنوان چریک های آموزش دیده ما را به لبنان بردند.
تولد اولین فرزند
موقع زایمانم بود و آویش سر از پا نمی شناخت مرا به بیمارستان امام رضا(ع) بردند ولی سردار خجالت می کشید بیاید و فقط امضایش را برای سزارین داد و رفت. بعد از تولد دخترمان او را به بغل گرفت و چند بار بوسید و نماز شکرانه خواند و اسمش را اعظم گذاشت و اذان و اقامه را در گوشش زمزمه کرد و بعد از دو روز مرا به خانه اورد و ده روز پیش مان ماند و دوباره زمزمه رفتن به سرش زد که من با ناراحتی گفتم بچه مان کوچک است لااقل صبر کن کمی بزرگ شود که خندید و جواب داد خدا را داری غم نداشته باش و رفت و بعد شش ماه آمد.
اعظم پدرش را نشناخت
ما دو سال در خانه استیجاری آقای محمدزاده واقع در تسکا محله محمودآباد زندگی کردیم که هوای ما را هم زیاد داشت. یکی از روزها که مادر شوهر خدابیامرزم بچه را برای شستشو به حمام برد، جاری ام آمد و صدایم زد که بیا خانه ات مهمان آمد سریع رفتم دیدم دو جفت پوتین دم در هست داخل رفتم و هیچکدام را نشناختم ولی وقتی بیشتر دقت کردم صدایی توجهم را به خودش جلب کرد و آن اینکه خوبی عیال که گفتم آویش خودتی و همان لحظه با خوشحالی بچه را به بغلش انداختم که دوستش علی گنبدی پرسید واقعا خانمت تو را نشناخت.
اعظم به پدر وابسته شد
هر روز که می گذشت وابستگی پدر و دختر بیشتر از روز قبل می شد و این کمی سخت بود چون تو این مدت اصلا بیرون نمی رفت و هر لحظه در کنار خانواده بود و بعد از 22 روز که خواست دوباره به جبهه برود دردسرساز شد و تو هفت ماهگی این ضربه بدی را از نظر احساسی به بچه وارد کرد.
هیچوقت نگفت فرمانده ام
بعد از دو سال از تسکا محله محمودآباد به جاده نور شهرستان آمل آمدیم و به عنوان مستاجر مستقر شدیم. بعد از کوچ کشی و جابجایی وسایل احساس کردم اویش می خواهد چیزی را به من بگوید و حدسم هم درست بود برگشت و گفت عیال می گویند نباید به جبهه بروی و باید سپاه آمل خدمت کنی ولی نگفت که به عنوان فرمانده انتخاب شد.
سپاه
سال 60 وارد مجموعه سپاه آمل شد و با عشق و علاقه خاصی شروع به کار کرد و لباس مقدس نظام را به تن پوشید ولی هیچگاه با این لباس به خانه نمی آمد.
تولد فرزند دوم
مدتی از جابجایی مان گذشته بود که فهمیدم سر بچه دومم باردار هستم و این خبر را به سردار دادم خیلی خوشحال شد و گفت ایشالله خیر است.
مجروحیت سردار
سال 60 نتوانست ارام بنشیند و می گفت انگار نیمه گمشده ام در جبهه جا مانده برای همین اجازه خواست و به منطقه رفت و پس از چند هفته جنگ و درگیری و دفاع جانانه مجروح شد و برای ادامه درمان به بیمارستان هفده شهریور آمل انتقال داده شد و سپس وی را به کوه خودش یردیم و سه ماه انجا استراحت کرد.
بمبگذاری در خانه
وقتی ما به اتفاق اویش برای ادامه طول درمان به ییلاق رفتیم منافقین کوردل از فرصت استفاده و به خانه مان رفتند و من این را زمانی فهمیدم که وقتی اخرین روز از امیری به اتفاق همسرم به خانه آمدم پارچه روی تخت بالا زده بود، خم شدم و با همان وضعیت بارداری ام دیدم کف زمین کنده و همه چیز برای بمبگذاری آماده است ولی از عنایت الهی نقشه شان لو رفت.
ترور نافرجام
طی ماموریتی آویش به عنوان فرمانده بندر ترکمن منصوب و مشغول به کار شد و ما هم برای زندگی به آنجا رفتیم. صبح یک روز نزدیک به عید قربان، بیست روز مانده به زایمانم متوجه حضور دو تا مرد با پوشش متفاوت و ترسناک شدم از آنطرف سردار قبل رفتنش به من گفت بی سیم پیشت باشد و اگر اتفاقی افتاد سریع به من خبر بده. دیدم در می زنند پرده پنجره را کنار زدم غریبه بودند و یکی از آنها پرسید منزل اویش اینجاست که گفتم نه که با عصبانیت رفتند و من بی سیم را روشن کردم و به اویش زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم که بلافاصله به خانه آمد و گفت چیزی که به آنها نگفتی که بعدا مشخص شد منافقین بودند و به گرگان رفتند و دو برادر را به شهادت رساندند.
من شهید شوم چیکار می کنی
روزی که با هم مشغول حرف زدن بودیم پرسید اگر شهید شوم چه می کنی گفتم بعد تو زندگی برایم جهنم می شود و نمی خواهم زنده باشم چون واقعا دوستش داشتم که برگشت گفت این بچه ها باعث می شوند تو سرگرم شوی و زیاد نگرانم نباشی. ببین روزها چطوری با این سرعت سپری شد و تو با سن کمی که داشتی وارد بیست سالگی شدی و دارای تجربه زیادی هستی که بتوانی زندگی را بچرخانی.
رفتنش برایم عادی شد
رفتنش به جبهه بیشتر از بودنش در خانه بود و آنقدر که در جبهه بود خانه نبود و رفت و آمدها و ماموریت هایش برایم عادی شد.
معلوم بود بازگشتی در کار نیست
آخرین باری که می خواست به جبهه برود حس و حال عجیبی داشت دلتنگ بود و آرام و قرار نداشت. یک جا بند نمی شد و انگار مسافری دلش می خواست زودتر برود. یادم هست به او گفتم من باردارم به شما نیاز دارم سر تولد یکی از بچه ها درست و حسابی کنارم نبودی تو رو خدا الان نرو که خندید و گفت خدا کریم است بر می گردم اصلا غصه نخور.
جلد قرآنش برایم آمد
شب آخر چند وصیت نامه نوشت و من بخاطر اینکه دل نداشتم همه را پاره کردم و دوباره قلم به دست گرفت و نوشت جنازه ام یک مشت خاک است که بر نمی گردد و اگر آمد مرا به زادگاهم امیری ببرید آن شب برایم حدیث خواند و از شهادت گفت از بس که گریه کردم خسته شدم و سرم را روی زانویش گذاشت و گفت عیال پوتینم را واکس نزدی.
چهار صبح بیدارم کرد، نماز را به اتفاق خواندیم دیدم پوتینهایش واکس زده لباسهایش اتو زده و عازم برای رفتن است که گفتم اکبر جان یک ماه بیشتر به زایمانم نمانده که گفت درست می شود و من می آیم که از زیر قرآن ردش کردم و همان قرآن را در جیبش گذاشتم که جلدش برایم آمد.
خانواده دوست بود
آخرای سال 65 هوا به شدت گرم بود و من هم با آن شرایط بارداری ام به کوه رفتم و آویش هر چه به خانه زنگ می زد کسی گوشی را بر نمی داشت بخاطر همین نگران شد به یکی از همسایه ها زنگ زد که او هم اظهار بی اطلاعی کرد و گفت چند روزی می شود که آنها را نمی بینم. با هلی کوپتر به چالوس آمد و دید در خانه باز است و هیچکس نیست بیشتر نگران شد و مستقیم به امیری آمد. دیدم در چوبی به صدا درآمد و آویش پشت در ظاهر شد که چند روزی بودیم و با هم به خانه نوشهر برگشتیم.
متوسل به برادر شهیدش می شد
بعد از شهادت برادرش که بزرگتر از خودش بود در قنوت و سجده نمازش با چشمان گریان از خدا می خواست که نظری به او هم بیندازد و با دلی شکسته می گفت عباس اگر تو شهیدی تا سال دیگر مرا هم ببر و راضی نباش که زنده بمانم.
لباس یادگاری
روزی آویش یک دست لباس سپاهی، کاپشن و پلاک را به خانه آورد و گفت عیال این را نگه داشته باش و به شکرا… بده تا به عنوان یادگاری نگه دارد.
آخرین تماس
ما در چالوس مستاجر مردم بودیم، صبح با قرآن، علی اکبر را بدرقه کردم. گفت: برو خانه. من خانه نرفتم، دو تا کوچه جلوتر رفتم دیدم هیچکدام مان نمی توانیم برگردیم. به من الهام شده بود که علی اکبر از دستم می‌رود، خودش هم متوجه بود.
شب شهادت علی اکبر بچه آخرم به دنیا آمد. بچه‌های صدا و سیما آمدند بیمارستان چالوس با من مصاحبه کردند، با علی اکبر هم مصاحبه کرده بودند که علی اکبر گفته بود: همسرم امشب یا فرداشب موقع زایمانش است. مصاحبه من و علی اکبر را همزمان پخش کردند. رفتند پیش پدر و مادرم گفتند شما به همسرش اطلاع ندهید او الان زایمان کرد، ممکن است حالش بد شود. 10 روز بعد، سردار میرشکار و آقای اصغر رضایی نامه‌ای از زبان علی اکبر درست کردند و به من دادند که در نامه علی اکبر گفته بود: حالم خوب است.گفتم: علی اکبر چرا هنوز برای من زنگ نزده؟ چند هفته ای از آخرین رفتنش می گذشت و همسایه ها به خانه مان می آمدند و به من نگاه می کردند و در گوش هم پچ پچ می کردند که این بنده خدا از چیزی خبر ندارد. از دو روز قبل جاری‌ام هم آمده بود تا مرا برای شنیدن خبر شهادت آماده کند ولی نتوانست. در زدند رفیقای علی اکبر و برادرانش آمدند. گفتم: چی شد ؟ علی اکبر شهید شد ؟ دیدم سرشان را خم کردند. من بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان بودم. اوایل نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که علی اکبر شهید شد.
بهانه جویی بچه ها
هر وقت بچه ها با گریه سراغ پدرشان را می گرفتند به آنها می گفتم سفر است وقتی دست بچه ای را در دست پدرشان می دیدند با گریه، گردن کج می کردند و دلم را کارد می کشیدند بخاطر بچه هایم ترک همه کردم چون نمی خواستم ناراحتی شان را ببینم تا اینکه بزرگتر شدند و با سختی توجیه شان کردم که پدرشان شهید شد و بر نمی گردد.
مزد چشم انتظاری
12 سال بعد از شهادتش مادر شوهرم زنده ماند و آنقدر علی اکبر گفت تا به پسر شهیدش پیوست. خدا بیامرز هر روز صبح به خانه ما می آمد که عروس عزیزم تو بچه هایت را که یادگاران پسرم هستند داری و کمی دلت آرامه اما من چی پسرم حتی یک سنگ مزار هم ندارد. تو طاقت داری بچه هایت را بگیرند و ببرند جایی پنهان کنند ؟ بگذار یک مراسم تشیع جنازه بگیریم و لباسش را به خاک بسپاریم. به دلیل ناراحتی مادرش و درخواستش از من برای برگزاری مراسمی تصمیم گرفتیم که تنها لباس سپاهی یادگار فرزندم امیرعلی به همراه فانسقه و پلاک آن وسایل را به سپاه کربلا 25 دادیم و طی مراسمی سال 1371 لباسش را در منطقه ترا امیری به خاک سپردیم.
شلمچه رفتم همسرم را آوردم
به دلم برات شده بود که امسال بعد 31 سال، چشم انتظاری ام به پایان می رسد و یوسف گمشده ام به خانه بر می گردد برای همین با راهیان نور به شلمچه رفتم و در اهواز ضریح بارگاه دو شهید گمنام را که حاجت رواند گرفتم و قسم شان دادم تا شش ماه دیگر شوهرم را به من برسانند. بعد از آن در منطقه ام الرصاص لب رود کارون و آخرین جایی که اویش در آنجا مفقود شد نشستم و با چادر روی صورتم را پوشاندم و بی طاقت گریه می کردم و از اویش می خواستم که خبری از خودش به من بدهد.
سه ماه بعد از عید و سفرمان به شلمچه بیشتر از همیشه دلتنگ اویشم شدم و شبی در خواب دیدم که به من می گوید دیگر گریه نکن عیال دارم می آیم ناگهان با پرشانی از خواب بیدار شدم و به ساعت که نگاه کردم دیدم تازه چهار صبح است. ساعت هفت نزد خانم حسینی در سپاه آمل رفتم و گفتم دلم برات شده تابستان نیامده اویش با 90 تا شهید گمنام می آید.
چشم انتظاری سخت است
تا کسی خودش را جای ما قرار ندهد نمی تواند این موضوع را درک کند که چشم انتظاری چقدر سخت است چرا که با هر صدای دری فکر می کردم الان هست که خوش خبری بدهند.
آرام و قرار نداشتم
یک هفته مانده به آمدنش تمام خانه را مثل عید خانه تکانی کردم و به همه می گفتم اکبرم دارد می آید در دلم آشوب بود. دیدم گوشیم زنگ خورد و پسرم می گوید مامان بیا خانه بچه های سپاه و بنیاد شهید می خواهند بیایند. به بچه های دیگرم زنگ زدم و حالا بی خبر از همه جا منتظر خبر هستیم غافل از اینکه در تلگرام و فضای مجازی در مورد بازگشت پیکر پاکش اطلاع رسانی کردند.
خبر آمد خبری در راه است
به محض اینکه بچه ها به خانه آمدند زینبم تا خواست چیزی بگوید گفتم می دانم بابایت دارد می آید و دیگر حال خودم را نفهمیدم.
فقط دو ساعت شهیدم را به خانه اش بیاورید
به بچه های سپاه گفتم بگذارید دو ساعت پیکر سردار در خانه اش باشد که با او درد دل کنم. در تابوت را که باز کردم جلد قرآنی را دیدم که خودم آخرین بار وقت رفتن تو جیب لباسش گذاشتم. آن شب به شهیدم گفتم عزیز دلم به خانه ات خوش آمدی قدمت بالای هر دو تا چشمهایم. خوشحالم که بچه های خوبی تربیت کردم و الان سربلندم. درد دارم نفسم بالا نمی آید تا قبل از چهلمت مرا با خودت ببر. تا اینجا آبرویم را حفظ کردی از این به بعد هم آبروداری کن.
آویش استاد اخلاق بود
سردار اویش نه تنها یک همسر بلکه استاد بزرگ اخلاق بود که در تمام مشکلات به فریادم رسید و کمک کرد. به مثل آویش دنیا وجود ندارد و هیچوقت هم زاده نخواهد شد.
دکتر اکبر آویش، فرزند سردار شهید:
خدا را شکر به وصیت بابایم عمل شد
بعد سی سال گمنامی پدرم به وطن برگشت و خدا را شکر به وصیتش عمل شد. اگر در شهر آمل پنج سردار هست یکی پدرم می باشد ولی تا قبل اینکه پیکر پاک و مطهرش پیدا و در زادگاهش آرام بگیرد صحبتی از او نبود و خیلی ها می گفتند سردار آویچ کیست.
پدرم اگر بود سهمیه نمی گرفت
من و برادر و خواهرانم پیشرفت مان را مدیون خون پدر و همه شهیدان و جانبازان و زحمتکشان وطن هستیم و به جرات می گویم اگر پدرم به عنوان جانباز یا ایثارگر زنده بود هیچوقت راضی به گرفتن سهمیه و امتیاز برای خود و خانواده اش نمی شد..
هیچ جا اسمی از پدرم نبود
جدا از مظلومیت و اینکه هیچ جا اسمی از او برده نشد جفایی بزرگتر در حقش شد. چند سال پیش تابلویی را که با هزینه شخصی مان آماده و در دو راهی اوجی آباد نصب کردیم. سه سال بعد راهداری اعلام کرد به علت احداث پل روگذر این تابلو مزاحم عملیات راهسازی است و باید به صورت موقت برداشته شود و بعد اتمام سرجایش قرار می گیرد. بعد ساخت بهانه تازه ای درآوردند و آن اینکه حواس رانندگان پرت می شود و ما هم گفتیم پدرمان هیچ وقت راضی به ایجاد مزاحمت برای دیگران نیست و قبول کردیم بماند که تابلو گم و گور شد و فرمانداری به بنیاد شهید و آنها هم تقصیر را به گردن راهداری انداختند و حتی به ما هم ندادند تا در زادگاهش امیری نصب شود. درد اینجاست سه سال پیش که داشتم از آن منطقه رد می شدم تابلوی تبلیغاتی خیلی بزرگ شاید دو برابر نصب شده بود. ولی چرا در خصوص معرفی شهدا و نصب تابلوی آنها هم پارتی بازی و کاغذبازی می شود و بعضی از شهدا اسمی ندارند.
مسئولین پر ادعا
همه ادعا دارند که ما خادم الشهداییم ولی من تو آن جمع خلاف این ادعا را دیدم وقتی فرماندار نبود امام جمعه نبود ولی جماعتی آمدند برای گرفتن عکس و فیلم که این اصلا درست نیست و فقط مردم خوب و فهیم بودند که مثل همیشه ادای دین کردند و ثابت نمودند قدردان شهدا هستند. چون یادشان نرفت که پدر و امسال او برای حفظ ناموس و اسلام دل به خطر زدند.
فکر می کردم بر می گردد
همیشه تو رویاهایم احساس می کردم پدرم زنده است و جایی در کشور عراق اسیر است در حالی که بیشتر دوستان پدرم خبر شهادتش را تایید کرده بودند.
به تمام آرزوهایش رسید
گمنام بودن را دوست داشت و دلش نمی خواست هیچوقت جنازه اش برگردد و در قرانی دست نوشته معروفش هست که خدایا نگذار غم همرزمانم را ببینم و می توانم بگویم شکر خدا به تمام آرزوهایش رسید.
بابا خسته شدم
بعد این همه سال چشم انتظاری وقتی بالا سر تابوت بابا رفتم گفتم بابا خسته شدم.
مادرم سنگ تمام گذاشت
در تمام سی و اندی سالی که پدر نبود مادر با تمام وجودکنارمان بود و با تربیت صحیح، فرزندان صالحی را تحویل جامعه داد و رزومه قوی دارد.
در پایان از مردم خوب و فهیم مان سپاسگذاریم که در مراسمات تشیع، تدفین و گرامیداشت شهیدمان با شور خاصی شرکت کردند.
یل ام البابی کربلای 4
اولین بار سردار شهید حشمت ا… طاهری آویش «مسئول عملیات سپاه آمل در زمان درگیری آمل با مجموعه جنگلی ها « سربداران و گروه اشرف دهقان»، مسئول عملیات کمیته انقلاب اسلامی آمل، فرمانده سپاه بندر ترکمن و… »را در گردان مالک به ما معرفی کرد که فرماندهی اش با سردار جانباز بابایی بود. با توجه به سابقه خوبش زمانیکه به جبهه آمد به عنوان معاون گردان مالک اشتر در خدمتش بودیم. حسن رفتار، تدین، شجاعت و شهامتش در ماموریت های مختلف ایشان را به عنوان یک استوانه گردان در آورده بود تا اینکه در عملیات غرور آفرین والفجر هشت (فتح فاو) با توجه به کثرت نیروی اعزامی مازندران، همه گردانهای لشگر را به گردان های یکم و دوم تقسیم کردند. در بین عملیات های والفجر هشت تا زمان شهادت شان در کربلای چهار ما چند ماموریت دیگر از جمله خطوط پدافندی در جزیزه مینوی آبادان را داشتیم که ایشان همانجا نقش برجسته ای را برای آماده سازی منطقه پدافندی جزیره مینوی آبادان به عهده گرفتند. آویش سازماندهی نیروها را در عملیات والفجر هشت به عهده گرفت.
عملیاتی که لو رفت
بعد از والفجر هشت ضرورت ایجاد می کرد ما عملیات بزرگی را در جنوب کشور و در منطقه ابوخصیب(جزیزه ام الرصاص یا ام البابی) برای محاصره کامل بصره و نزدیک شدن به بصره انجام دهیم تا مسئولین دیپلماسی نظام پشت میز مذاکره دست پری داشته باشند. برای عملیات کربلای چهار حدود 4 قرارگاه نجف، نوح، کربلا و قدس حضور داشتند که لشکر 25 کربلا در قرارگاه قدس به عنوان لشکر خط شکن محور اصلی قرار گرفت. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای این عملیات بزرگ درخواست حداقل 500 گردان با تجهیزات و امکانات مورد نیاز را کرد اما نتوانستند در آن مقطع سپاه را تجهیز و این تعداد نیرو را در اختیارشان قرار دهند ولی عملیات کربلای چهار به دلایلی که بعضا گفته شده و بعضی ها هنوز شاید صلاح نباشد مطرح شود لو رفت.
چند گردان از لشگر 25 کربلا از جمله گردان های یا رسول و عاشورا وارد عمل شدند و ام الرصاص را کامل گرفتند و بعد از آن با توجه به حجمه آتشی که دشمن داشت و منورهایی که شب برای اولین بار هواپیماهای دشمن در منطقه ریخته بودند فرماندهان متوجه لو رفتن عملیات شدند. صبح عملیات با دستور فرماندهین به گردان مالک اشتر وارد ام الرصاص و با تعداد زیادی از پیکرهای شهدا و مجروحین روبرو شدیم.
تدبیر سردار
باید تدبیری می شد وگرنه اگر به لبه اروند بر می گشتیم همه کشته می شدیم مجروحین و شهدایی که در منطقه ام الرصاص بودند به جا می ماندند و از طرفی هم شاید اگر مقاومت نمی کردیم دشمن همه نیروها خصوصا شش لشگر را می توانست درو کند حتی سلاح های مستقیم زنش و خمپاره را. آنجا بود که سردار بابایی گفت؛ اینجا تنگه احد است و ما باید تا شب مقاومت کنیم چون دشمن شب وارد ام الرصاص نمی شود فردا با احتیاطی که دشمن می کند ظهر به لبه اروند می رسد بنابراین فرماندهان می توانند نیروهای شان را در شب به جاهای دیگر منتقل کنند و از ضربه زدن به نظام و نیروها جلوگیری شود.
آویش تنگه احد را رها نکرد و تاریخی شد
ضربت علی ابن ابی طالب در روز خندق افضل ما عبادالثقلین است چون اگر عمرو بن عبدود با ضربه علی(ع) از پا در نمی آمد و تعدادی نیرو همراه ایشان از آن خندق عبور می کردند پیامبر(ص) به شهادت می رسید و قرآن و اسلام ناقص و همه چیز تمام
می شد.
حرکت اویش شبیه این حرکتها بود چرا که تنگه احد را اولین بار رها نکرد. نصف روزی را با یک گردان دشمن در ام البابی درگیر شد که به ام الرصاص نرسد تا اینکه خودش و یارانش به شهادت رسیدند و دشمن به اروند نرسید. سردار بابایی و یارانش هم تا حدود 11 شب مقاومت کردند و بچه ها توانستند درصد زیادی از مجروحین و شهدای لشگر ما و لشگرهای دیگر را به پشت جبهه آن طرف اروند منتقل کنند و نیروهایی که پشت اروند بودند مثل لشگر 25 کربلا، لشگر عاشورا، علی ابن ابی طالب و لشگر دیگر استانها را برای عقبه تخلیه کنند که فردا اگر دشمن به لبه ام الرصاص رسید ضربه نخورند. و ضربتی هم به دشمن وارد کرد که بقیه نیروهایی که از کربلای چهار ماندند 15 روز دیگر عملیات بزرگ کربلای پنج را آفریدند و نتیجه عملیات تصویب قطعنامه 595 توسط سازمان ملل بود.
می دانست بچه هایش برای چه رفتند
مادر سردار شهید یک اسوه به تمام معنا بود و آویش ریشه اش در گرو تربیت صحیح اسلامی که ذره ای حزن و اندوه و حسرت در آن راه نداشت و می دانست بچه هایش برای چه رفتند و جایگاهاشان کجاست.
خدا را بیشتر دوست می داشت
هدف امام را که زمینه ساز ظهور حضرت حجت بود به دقیق فهمید و می دانست هر قدمی که بر می دارد زمینه ساز ظهور حضرت حجت است حالا هر چند بعضی ها کوتاهی کنند و بعضی دیگر به چالش بیفتند. انسان بردبار، صبور و عاشق خانواده اش بود اما خدا را بیشتر دوست داشت و می دانست که آینده نه تنها چهار فرزند منصوب به ایشان بلکه فرزندان جامعه جهان اسلام و تشیع ایران اسلامی بستگی به حرکت او دارد و با این دیدگاه وارد ام البابی شد.
آویش گمنام ماند
شرایط ایجاب می کرد که در مقطع اول آنگونه عمل کنیم تا زمان آزادی اسرا ما درصدی احتمال می دادیم که سردار آویش اسیر شود و نمی خواستیم زیاد مطرحش کنیم که اگر می شناختندش یقینا اذیتش می کردند.
سردار خودش ورود پیدا کرد
سردار آویش صبر کرد و در مقطعی زیبا خودشان ورود پیدا کردند برای معرفی آن زحمات همرزمان و خودشان و فکر می کنم همانطوری که یک نصف روزی در منطقه ام الرصاص رزم عاشورایی داشتند تا همه مجروحین تخلیه شوند ماندند تا بقیه شهدای ام الرصاص و ام البابی هم تخلیه شوند(175شهیدی که دو سال قبل از عملیات کربلای چهار آوردند) و ماندند همه را تخلیه کردند و فرماندهی کردند و خوب موقعی آمد زمانی که بچه هایش به جاهایی رسیدند و می توانند از وجود معنوی پدرشان استفاده بهتری ببرند.
نحوه شهادت به روایت دوستان
یکی دو تا از مجروحین که در کربلای پنج به شهادت رسیدند بیان داشتند که گلوله ای به شکم سردار آویش اصابت و آن را پاره می کند و روده ها به بیرون ریخته می شود و به شهادت می رسد که در آن لحظه یک درصد احتمال می دادیم ایشان
تو کما باشند.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود