Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

احمد حسن زاده معروف به دکتر، شاعر و یکی از قدیمی های روستای لامیزده در گفت گو با صبح آمل با رفتن همسرم از دنیا زندگی من هم تمام شد


آقای شاعر در آستانه 7۰ سالگی ایستاده است، اما همچنان کار می‌کند و می‌نویسد. بی تعارف بگویم احمدآقا شاید آن شخصیتی نیست که دیگران از بیرون به حساب می آورند، فقط می توانم بگویم آدمی ست که درد کشیده است و با درد مردم مانوس می باشد. با درد عجین شده و گاهی آدم ضعیفی را می بیند که زندگی فقیرانه ای دارد؛ خود به خود زجر می کشد. از نظر تولد نیز در خانواده ای به دنیا آمد که پیشینه ای خوب در بین مردم داشتند و همیشه به بچه هایش هم توصیه می کند این احترامی که مردم برای ما قایل هستند یکی دو روزه به دست نیامده و این از اجداد ما به ارث رسیده، بنابراین شما هم میراث دار خوبی برای حفظ این آبرو و حیثیت باشید.بسیار خانواده دوست و این روزها بیشتر از همیشه دلتنگ یار سفرکرده اش است و خود می گوید؛ هیچگاه در زندگی مشترک باعث نگرانی من نشد و بهترین نعمتی بود که خدا به من داد و با رفتنش از دنیا زندگی من هم به پایان رسید و همین حس و حال شاعرانه احمدآقا حسن زاده صبح آمل را بر آن داشت تا گفتگویی اختصاصی را با ایشان ترتیب دهد که نظر شما مخاطبین عزیز را به مطالعه آن دعوت می کنیم.
از خودتان بگوئید؟
احمد حسن زاده متولد دهمین روز گرم شهریور 31 در روستای لامیزده که تنها روستایی بود که (دانش آموزان 42 روستا) برای تحصیل به مدرسه اینجا می آمدند و حتی آزادمون و اعلمی ها از محل ما که مرکز بود و هنوز جاده آمل به محمودآباد نبود به آمل می رفتند. پدرم مشهدی علی گدا(کشاورز) بود و حدود 5 هکتار زمین کشاورزی نیز داشتیم و از عائدات آن امورات خانه را پیش می برد. من دومین فرزند خانواده بودم و مادر خدا بیامرزم از روستای گرنا و ساکن کوچه ملک زاده در بقعه میربزرگ آمل زنی قصه گو بود که تمام عائدات خود از این کار را صرف خانواده های بی بضاعت و نیازمند می کرد. به این صورت که شب در منزل یکی از دوستان یا هم محلی ها جمع می شدند و دخترکوچولویی خردسال را در وسط اتاق می نشاندند و قصه شاهزاده را تعریف می کرد و در لامیزده ایشان تنها کسی بود که قصه می گفت.
مادر تداعی چه چیزی برای شماست؟
نام حضرت مادر یعنی تمام عشق و محبت عالم که هیچگاه تکراری نیست و فراموش هم نمی شود و مادر یک چیز دیگری است و با اینکه سالها از فوتش می گذرد ولی با هر بار شنیدن اسمش اشک در چشمانم جمع می شود و این دست خودم نیست. یکی از توصیه های مادرم که هنوز در گوشم هست این بود که پسرم هنگام رانندگی در هر ایستگاه آرام برو و این در حالی بود که خیابانها مثل الان شلوغ نبود و این سفارش همچنان در گوشم هست.
پدر سواد هم داشت؟
پدرم سواد آنچنانی نداشت و لی با اعتبار و عزت و اعتمادی که بین مردم برای خودش جمع کرده بود، توانست در خانه اصناف به عنوان ریاست، مشکلات روستائیان را قبل از رسیدن به دادگاه حل و فصل نماید و خاتمه دهنده دعوا و نزاع باشد.
دوک کشیدن یعنی چه؟
در کودکی خیلی پر انرژی بودم و تند تند راه می رفتم(دوک می کشیدم) و یکجا بند نمی شدم و این حالت همچنان الان هم در من وجود دارد (ترک عادت موجب مرض است) و یادم می آید از همین جایی که الان زمین کشاورزی ما هست با سرعت می دویدم و بر خلاف بعضی از همسن و سالهای خودم که بچه گی نکردند من ولی بیشتر بازی ها را انجام دادم و از آن هم لذت بردم و کمتر کار کردم.
چرا مدرسه لامیزده به دو نام در یک تابلو نامگذاری شده؟
سال 1330 حاجی فضل الله مقیمی مالک روستای لامیزده مدرسه ای را به نام خود ساخت که تا ششم ابتدایی را درس می دادند اما بعدها که آقای چراغی به نام برادرزن شهیدش (دیلم قانی) خواست مدرسه ای بسازد که ما عنوان کردیم مالک زمین مدرسه آقای مقیمی است و حتما باید به نظرش احترام گذاشت برای همین پس از مشورت با چند نفر از بزرگان و حضور دهیار و شورا به این نتیجه رسیدیم که در تابلو نوشته شود اهداکننده زمین حاج فضل الله مقیمی و سازنده خانواده شهید دیلم قانی که این کار انجام شد و از آن تاریخ تاکنون بر سر در مدرسه نصب می باشد که آن موقع چهار کلاس داشت و در حال حاضر تعداد آن بیشتر شده است.
از همکلاسی های خود نام ببرید؟
همکلاسی های آن دوره من از گلیرد، کرچک، عشق آباد، بعوده طلارم، حسن آباد و معصوم آباد بودند و عطا حیدرزاده، هاشم صفایی و فریدون امانی مشت نمونه ای از خروار هستند که نام شان را به یاد دارم و در حال حاضر در صورت مواجهه با هم از خاطرات قدیم صحبت می کنیم.
دوره ابتدایی چگونه گذشت؟
دوره بتدایی را در مدرسه شهید دیلم قانی و حاج مقیمی به پایان رساندم و برای مقطع راهنمایی وارد مدرسه شبانه شدم که توانستم تا پایه هشتم را تمام کنم. حاجی صابری (پدر یوسف همکلاسی ام) به پدرم گفت که بخاطر نداشتن جا برای ادامه تحصیل من باید به بابلسر بروم که پدرم قبول نکرد و پس از مدتی مرا به سربازی فرستاد.
مدیر مدرسه یحیی جوادی و معلم آقای ولایی بودند که امضاهای آنها را همچنان داخل کاغذ جهت یادگاری دارم. احترام سادات شریفی مقدم از معلمان بسیار مهربان و خوش اخلاق من بود و در منزل حاج علی کثیری می نشست. در غروبی مادرم کاسه ماستی به من داد تا برای او ببرم که وقتی به دستش دادم نگاهی به من کرد و گفت اگر هدفت از این کار قبولیت هست سخت در اشتباهی. به محض شنیدن این جمله ظرف ماست را گرفتم و به خانه بردم و دلیل پس آوردن را هم گفتم که مادرم یک تیکه زغال را روی آن گذاشت و گفت حالا ببر که بردم و به خانم معلم دادم. درس خواندن را دوست داشتم و شاگرد زرنگی بودم و بیشتر انشاء و ادبیات نمره می اوردم اما در ریاضیات ضعیف بودم.
ناظم ها سختگیر هم بودند؟
یکی از ناظمین مدرسه ما آقای ولایی بود که خیلی سختگیری می کرد تا جائی که چوب های نازک(شیش) را جهت تنبیه کردن دانش آموزان داخل بخاری هیزمی پنهان می کرد و روزی از روزها در بازدید بازرسان آموزش و پرورش، محل اختفای اثر جرم را لو دادم که منجر به جر و بحث و دعوا بین آنها شد.
علت تغییر نام ناموس ده چه بود؟
قدیما بخاطر مالکیت یک خانم نام لامیز (ناموس) ده بود که پس از خریداری آن توسط حاج فضل الله مقیمی به لامیزده تغییر پیدا کرد و تا آنجائیکه من از بچه گی خودم یادم هست 15 خانوار بیشتر نداشت.
پای روحانیون تبعیدی چه زمانی به لامیزده باز شد؟
حزب توده در دوره رضا شاه پهلوی و حکومت مستبدانه او در روستای لامیزده حضور داشت و توسط یکی از آقایان به مناطق ما (لامیز و معصوم آباد) سرکشی و حتی پرچم آنها را هم در اینجا بر افراشت و با توجه به سیاستهای رژیم و خفه کردن صدای اسلام، آنها تعدادی از روحانیون تبعیدی را که مخالف نظام بودند به روستای ما می فرستادند و این عزیزان هم در منازل حاج حیدر و حاج یحیی سکونت داشتند و در ایام محرم و رمضان منبر می رفتند و روضه می خواندند.
لامیزده چگونه جزو محمودآباد شد؟
زمان کودکی ما تکیه و مسجد در لامیزده وجود نداشت و با همت حاج مقیمی ملکی خریداری و با کمک اهالی خیر روستا ساخت و ساز انجام شد و مردم ولایی و عاشق اهل بیت فرائض دینی خود را در آن انجام می دادند. حدود 25 سال پیش لامیزده جزو خاک آمل بود و حدود هفت کیلومتر با شهر(آمل) فاصله داشت و برای رفت و آمد مردم بیشتر از اتوبوس استفاده می کردند و ماشینهای خطی دُژ آمریکایی هم وجود داشت و ربطی به محمودآباد نداشت و اشتراک آب، برق و گاز و تلفن ما جزو آمل بود. داستان از اینجا شروع می شود زمان انتخابات که آقای ناطق نوری رای کم داشت روستای ما را جدا کردند و از آن تاریخ تا امروز ما هم از اهالی شهر محموداباد محسوب می شویم. همسایه های ما بولیده، قصاب کتی، کرچک گِلیرد، میرنده و کلوده می باشد اما از لحاظ مرز زمین (آیِش) با هم جفت یا مشترک هستیم و آب نِشتاک کِنِس وا، بولده، وارد زمین ما می شود.
چه صفت اخلاقی را بیشتر قبول داشتی؟
از دعوا به شدت متنفر بودم و دوست داشتم همه با هم خوب باشند و لوطی گری را بسیار قبول داشتم که از خصائل بزرگان و افراد مورد وثوق بود.
بازار بزرگ منطقه در لامیزده بود؟
زمان ما عیسی صابری مغازه بزرگی داشت که در آن همه نوع اجناس از خوراکی تا … پیدا می شد و حتی از طلارم و دیگر روستاها به این عمده فروشی به اینجا می آمدند و خرید می کردند.
سربازی هم رفتید؟
تا سال 51 کنار پدر در زمین کشاورزی کم و بیش مشغول کار بودم و به او کمک می کردم که قرعه من هم مثل هر پسر دیگری در نوزده سالگی برای سربازی درآمد و به تربت حیدریه اعزام شدم و سه ماه آموزشی را در آنجا به پایان رساندم و پس از آن برای ادامه به مشهد مقدس اعزام شدم و حدود دو سال را به عنوان راننده خدمت کردم.
چگونه به استخدام شرکت زربال درآمدید؟
اواخر سال 1354 و پس از گذشت چهارماه از خدمت مقدس سربازی و در سن 23 سالگی به عنوان راننده وارد مجموعه شرکت زربال در حال ساخت شدم که 30 نفر نیرو بیشتر نداشت و بخاطر پشتکار و اعتماد فراوان و با وجود چند راننده دیگر ولی راننده خانوادگی آقای باقرزاده مدیرعامل فقید آنجا شدم و این حس دو طرفه بود و هیچگاه آنها را جدای از خانواده خودم نمی دانستم و این موجب تعهد بیشتر من به کار شد تا جائی که خیلی از پیشنهادات کاری در برخی ادارات دولتی و شرکتهای خصوصی را نپذیرم.
از آغاز انقلاب و شور وطن پرستی بگوئید؟
شش ماهه دوم سال 56 درگیری ها در آمل همزمان با دیگر شهرهای کشور شروع شد و این یعنی اعلام جنگی درونی از سوی رژیم مستبد شاهنشاهی با مردمی که دست خالی بودند و چیزی برای دفاع نداشتند و یکی از نیروهای مردمی که جانانه و با حس وطن دوستی به میدان آمد من بودم که چوب(پایه چُو) و لاستیک های کهنه و فرسوده را با هماهنگی و رضایت جناب باقرزاده مدیرعامل وقت (شرکت زربال) به برادران می رساندم و با آتش زدن آن چهار راه ها را بر غریبه ها و مامورین می بستند و جالب اینکه در این گیر و دار بیشتر مامورین خدمتی در ژاندارمری و ارتش به خانه های خود رفته بودند و مسیرها در دست افراد محلی بود که پس از پایان کار به خیابانها می آمدند و فی سبیل الله و فقط برای رضای خدا و نجات ناموس و تبعیت از ولایت فقیه این کار را انجام می دادند.
آیا به عنوان یک جوان، شاه را قبول داشتید؟
به حدی از ظلم و ستم های شاه بدم می آمد که یک شیشه پر از الکل را تهیه کردم و با خودم عهد بستم که اگر شاه را کشتیم یک تیکه از گوشت او را در آن قرار بدهم و به عنوان یادگاری داشته باشم.
رادیو چقدر برایتان اهمیت داشت؟
گوش دادن به اخبار یکی از علاقه مندی های من بود و هر صبح که پیچ رادیو را باز می کردم از این پیام گوینده ( اعلی حضرت همایونی شاهنشاه خدایان خدایان محمدرضا شاه پهلوی) عصبانی می شدم و با خودم می گفتم پدرت را در می آورم شاه که ادعای خدایی می کنی.
حرم مثلث سه گانه شما شامل چه کسانی می شد؟
در دنیا سه نفر (پدر، مادر و همسرم) به عنوان حرم مثلث برای من ارزش بسیار دارد و فک می کنم کره زمین با همین سه نفر تشکیل شده است و الان هم در نبود آنها همین تصور را دارم.
وضعیت حجاب چگونه بود؟
دوره سلطنت شاه پهلوی بی حجابی و بی بندباری بیداد می کرد و یک مرد حق نداشت به زنش بگوید چه کار بکند یا نکند و این وضعیت بسیار آزار دهنده بود که من آن را نوعی بی ادبی می دانستم.
اولین حقوقی که گرفتید؟
با ورود به شرکت زربال و بعد یک ماه کار حدود 1000 تومان دستمزد گرفتم که به صورت دستی درون یک پاکت به ما داده می شد به این صورت که من و صندوقدار بر اساس لیست به کارگران، سرپرستان و مدیران حقوق می دادیم.
شعر چیسـت؟
همانطور که همه می دانیم شعر کلامـی آهنگین اسـت و علاقمندان بـا شنیدن آن آرامش خیال مـی گیـرنـد و مهم تر اینکـه شعر در تمـام زمـان ها سبب لطافت روح و تـاثیـر بیان شـده اسـت. در هـر جایی و هـر سخنی کمـی شعر مـی تـوانـد تـاثیـری زیاد بر شنونـده داشته بـاشـد و این بخاطر طبع شعر اسـت کـه روح را زنـده مـی کـنـد.
چطورشد که به شعر علاقه مند شدید؟
معمولا این حرف ها نباید زده شود امّا علاقه من به شعر به نوعی منحصر به فرد و علاقه ای درونی و ناشناخته به شعر و قصه داشتم.
با سرودن اشعارتان بیشتر چه هدفی را دنبال می کنید؟
اشعار من بیشتر در وصف انسانیت و کمال و تشویق مردم به این صفتهاست تا تلنگری باشد برای بعضی از علاقمندان و شنوندگان که عیار برتری را فقط در پول و ثروت می دانند و با همان هم به یکدیگر فخر می فروشند در حالی که باید به خط آدمیت باشند و از آن خارج نشوند.
دنیای شعر از دیدگاه شما چه معنایی دارد؟
شعر به شاعر این امکان را می‌دهد که تجربۀ ذهنی خودش را حفظ کند تا دیگران بتوانند به آن دسترسی داشته باشند همان‌طور که خودش حس کرده است. شعر مفاهیم عمیق انسانی را با کلمات نشان می‌دهد و روی اندیشه‌ها و احساسات ما اثر می‌گذارد و دریچه‌ای به دنیایی باز می‌کند که ناشناخته است. دنیایی که با قدرت واژه‌ها می‌توانیم آن را کشف کنیم و به ماجراجویی بپردازیم.
علاقه در شما به صورت غریزی هست یا…؟
شاعر شبیه نجاری است که میخ و اره و چوب را به دستش میدهی تا میز یا صندلی بسازد پس آن ذهن را باید داشته باشد و تنها ازار مهم نیست.
بیشتر چه زمانی حس نوشتن به شما دست می دهد؟
هر لحظه که دلم بشکند و این ممکن است شب یا روز باشد و وقت و زمان هم نمی شناسد.
از چه چیزهایی الهام می گیرید؟
بیشتر دنبال چرایی خلقتم که صاحب این دنیا کیست که ما اینگونه به دنبال او هستیم و هنوز هیچ دانشمندی هم به جواب سوالاتش در این مورد نرسیده است.
کدام اصل یا کدام ارزش اخلاقی است که در زندگی فردی و جمعی شما نقش برجسته‌ای دارد؟
احساس می کنم، دوستان مرا، رک و راست و صادق می دانند. سعی کرده ام زندگی ام را آرام و با برنامه جلو ببرم. هیچ چیز دنیا برایم آنچنان ارزشی ندارد که کرامت انسانی خود را برای آن خدشه دار کنم. خدا را بهترین و شگفت انگیزترین خالق هستی و همه انسان ها را به نوعی مظلوم و نیازمند گذشت و ترحم می دانم.
ازدواج تان سنتی بود یا؟
سه چیز (ازدواج، زندگی و مرگ) از اصرار الهی است و بشر نمی تواند آن را تغییر دهد که من هم با احترام به این قانون سال 55 به صورت سنتی و رسم قدیمی با دختری که پدر و مادرم انتخاب کرده بودند و خودم هم از قبل تا حدودی در حد یک هم محلی می شناختم ازدواج کردم و پس از عروسی حدود یکسال و نیمی در منزل پدری زندگی کردیم و از آنجائیکه رفت و آمد سخت بود و باید خودم را به سرویس شرکت می رساندم به ده متری رفتم و ماهی چهل تومان خانه ای اجاره کردم و تا دو سال هم آنجا ماندیم و کم کم در حیاط منزل پدرم شروع به ساختن خانه کردیم(1358) و پس از دوسال ازدواج اولین فرزند دخترم به دنیا آمد و پس از تولد فوت کرد و دو دختر و یک پسر فرزندان من هستند که خدا حفظشان کند.
همسرتان چگونه زنی بود؟
مادر فرهنگ و ادب و بسیار با کرامت بود و هیچگاه باعث نگرانی من نمی شد و میان این همه نعمت که از دوست به این ناچیزِ ناقابل رسیده است، یکی هم همسر فداکار که مانندش به خود دنیا ندیده است تا آنجا که هیچوقت در راه رفتن از او جلو نیفتادم و روزی یک بار هم سر او را می بوسیدم و این قانون من بود و با اینکه به ظاهر جسم او از سال 92 تا الان پیش ما نیست اما هیچوقت نمی گویم مرده است به نظر خودم او هرگز نمرده و زمانی می میرد که من بمیرم و هر روز سر تربت پاکش می روم و متولی اش هستم. با رفتنش از دنیا زندگی من هم به پایان رسیده و تعهد به یادگارانش(فرزندان) فقط مرا سر پا نگه داشته است.
زن را چگونه توصیف می کنید؟
مقام زن از نظر من یعنی ستایش خدای مهربان و خالق هستی است و اگر زن پرستی نباشد خداپرستی هم وجود نخواهد داشت و در طول زندگی مشترک همه چیز را برای او می خواستم و در نبودش دلتنگی بسیار داشتم و با سرودن شعر خودم را امیدوار می کردم که در یکی از سفرهایش به خانه خدا گفتم
دلتنگ زنامِه که زِنا خلقت راز گالش دل خِشه، شِه دُوشِ دازِه
صد پرده کعبه اگر سجاده بَوِه یک گوشه لَچِکِ زِنا مِه جانمازه
اون کعبه وِنِه سِه همه مَس دَشینِه مهِ قبله زِنا هر جا که باشه نمازه
صد دولت و صد خانه و صد تخت سلیمان در سایه زن خانه به عزت سر فرازه
از لطف خدا مریم زهرا درخشیده در پیش خدا زن قبله و بنده نوازه
و هر وقت که سر مزارش می روم به واسطه ایشان سنگ مزار همه مادران مرحوم شده محل در آرامستان را می شویم و عقیده ام بر این است تربت پاک هیچ مادری نباید غبار گرفته باشد برای همین خیلی از دختران آنها از من تشکر می کنند.
در محل معروف به چه هستید؟
بیشتر اهالی محل مرا دکتر صدا می زنند و این بخاطر این است که قدیما مقدار زیادی قرص از انواع مختلف می خریدم و جلوی داشبورد ماشین یا جیب کتم می گذاشتم و برخی ها نقل می کنند هر وقت سرمان درد می گرفت یک قرص شما ما را خوب می کرد(بخاطر فقر حاکم در زمان ما مردم پول نداشتند و فقیر بودند).
به فکر چاپ کتاب نیفتادید؟
هرگز چون خودم را در آن حد و اندازه نمی دانم و این کار را توهین به شاعر با سوادی دارم که در این راه زحمت کشیدند و برایش وقت صرف کردند و هیچگاه حاضر نیستم پا در کفش آنها بگذارم.
اشعارتان آیا مورد استقبال قرار گرفت؟
یکسری از علاقمندان بدون اغراق اشعارم را بی آنکه اغراق کنند دوست دارند تا آنجائیکه در یکی از اجراهای زنده ام در سالن الغدیر محمودآباد مجری سه بار مرا با این جمله که خیلی زیبا بود مورد لطفش قرار داد.
سبک خاصی هم دارید؟ موضوعات و مضامین اشعار شما بیشتر چیست؟
اتفاقاتی که در اطرافم می افتند، تجربیات خوبی هستند و زمانی از ضمیر ناخودآگاهم سرریز می شوند و به صورت شعر بروز پیدا می کنند. تمام سروده هایم دلی است و فی البداعه به ذهنم خطور پیدا می کند و اسم خاصی چون غزل، شعر سیاه و سفید و نو و قدیم هم روی اشعارم نمی گذارم و نظر بسیاری از دوستانم در انجمن شعر این است که به صورت محلی شعر بگو که در این رشته تبحر بالایی دارید و کسی نمی تواند مثل تو باشد. بنابراین سعی کردم در تمامی موضوعات شعر بگویم. البته به دنبالش نرفتم؛ گاهی خود موضوعات سراغ من آمدند و از من خواستند آنها را شعر کنم. خیلی وقت‌ها از یک حس خیلی ساده شروع شده و بعد به جایی رسیده که خود من هم فکرش را نمی‌کردم که از آن احساس سادۀ دلتنگی یک بیت شعر ایجاد شود و هر اتفاقی برای من دستمایۀ شعر بود و سعی کردم با مضامین مد نظر خودم – آن‌هایی که تجربۀ شخصی خود من هست – شعر بنویسم.
به نظر شما شعر گفتن قابل یادگرفتن است یا ذاتی‌ست؟
فکر می‌کنم شاعر آن‌قدر تلاش می‌کند، می‌نویسد، در موضوعات مختلف مشق می‌کند و ممکن است نمونه‌های بسیار ساده‌ای هم از آنها ایجاد شود، تا بالاخره یک وقت آن اتفاق می‌افتد و باران رحمت نازل می‌شود و خود شاعر در شرایطی قرار می‌گیرد که زبانش را به گفتن شعرهایی که فکر نمی‌کرده تا قبل از این بتواند بگوید، باز می‌کند. فکر می‌کنم شاعر برای رسیدن به آن نقطه و برای استقبال از آن لحظه حتماً باید تلاش کند تا بتواند همۀ آن احساس نابی که در آن لحظه درک می‌کند را بیان و حقش را ادا کند.
به چه فكر مي‌كنيد؟
برای یافتن این سوال بیشتر وقتها در خلوتم با خدا حرف می زنم که هدفت از خلقت چیست و تقريبا هر روز به اين فكر مي‌كنم كه ما در اين جهان چه كار داريم؟ براي چي آمده‌ايم اينجا؟ من چه‌كاره اينجايم؟ چي به من مربوط مي‌شود و چي نمي‌شود؟ چرا همه چیز پیر می شوند اما زمین و زمانت نه ده صبح صد سال پیشت با الان هیچ فرقی نکرده خورشید و ماه همان هستند که بودند پس به این نتیجه می رسیم که نباید در خصوص کائنات کند و کاش کرد چرا که عقل به آنجاها قد نمی دهد و باید در حال زندگی کرد. بعد كمي مي‌خوابم و دوباره شروع مي‌كنم به همين كارها.
زندگی گذشته بهتر بود یا الان؟
هیچ فرقی ندارد و هزار تومان قدیم با صد هزار تومان الان برابر است و ارزش پول پایین آمده و گرانی بیداد می کند و انصاف خیلی کمرنگ شده و مردم در سختی زندگی می کنند و از طرفی سطح توقع در بعضی ها بسار بالا رفته است که این خود یک آفت به جان بشر شده است.
کاخ اشرف هم دارید؟
همسرم اصلیت رینه ای ست و در جوانی تمام طلاجات خودش را فروخت و با پول آن زمینی را در همان (روستای ییلاقی رینه) خریدیم و خانه ای ساختیم و یادگاری قشنگی شد و نام آنجا را بخاطر اسم همسرم(اشرف)کاخ اشرف گذاشتیم.
اهل مطالعه هستید؟
زیاد اهل مطالعه نیستم ولی عاشق جغرافیا بودم و از طریق آن اطلاعات محیطی کشورها و مناطق مختلفش را به دست می آوردم که همچنان هم هست و
طرفدار کدام تیم فوتبال هستید؟
رنگ برای من مهم نیست و هر تیمی که پرچم کشورم را بالا ببرد و لبخند را روی لبان مردم میهنم بنشاند حال این تیم می خواهد استقلال باشد یا پیروزی؟
شعر در وصف مادر دارید؟
وَچِه مِه مارِ دُوش زَنبیل وِنِه سَر تیساپه چَک پِلا وَردِه زمین سَر
زمین دیرِه خیابوُن تَپِه چالِه بِنِه خِردِه جانِ مار مَسنی سَر
چُو چِل جمع هاکنه راسه کله په هِمِه تَش هاکِنه کتری ونه سر
وَچه ره ننوع وسه چله کش الان وقت ظهره بین سفره سر
این کار اون کار وره خسته نکرده نکنه قرض خواه بیه دره سر
غم آبرو خرده غصه عالم قاب عکس بیه بورده طاقچه سر
برنامه های تلویزیون را تماشا می کنید؟
از برنامه های تلویزیون فقط شبکه خبر را نگاه می کنم که هر لحظه اخبار را اطلاع رسانی می کند.
بازنشسته شدید؟
بله سال 1376 با 22 سال سابقه از شرکت زربال بازخرید شدم و بعد از آن با کامیون راننده بیابان شدم و با ادامه کار پس از هشت سال بازنشسته شدم و در زمین کشاورزی مشغول هستم.
انجمن‌های شعری چه تأثیری بر شعر شما داشته است؟
انجمن‌های شعری برای نظم دادن به فعالیت شعری و بالندگی اشعار بسیار مؤثر است و حتی المقدور سعی می کنم شرکت کنم و تا جائی که مقدور باشد دست خالی نروم و در جلسه شعر بخوانم تا نقد شود. همین باعث شد که خودم به نقاط ضعف و قدرت شعرم واقف باشم.
بزرگترین سرمایه انسان چه می تواند باشد؟
ادب و انسانیت بهترین سرمایه یک فرد می باشد که با داشتن آن هیچگاه به خطا نمی رود و نام نیکی از خود و والدینش به جا خواهد گذاشت و در بدی هیچ چیزی عائد شخص نمی شود.
چه معامله ای خوب است؟
در معامله ای که ضرر به حال طرف شود را هرگز انجام نمی دهم و در صورت انجام حتما معذرت خواهی می کنم و معتقدم که رضایت خدا در هر کاری باید باشد تا با وجدانی راحت و آسوده روزگار بگذرانی و یادم نمی آید در این هفتاد و اندی که از خدا عمر گرفتم کلاه کسی را از سرش بردارم.
آیا برای خودت هم شعر گفتی؟
نه ولی در نظر دارم برای سنگ قبر خودم شعر بگویم.
راز ماندگاری شما در این سن با سرودن اشعار در چیست؟
یکی از راز‌های ماندگاری ام در شعر استمرار است. وقت تلف نکردم. انضباط و پشتکار داشتم و در همه این سال‌ها کار کردم. هنوز هم صبح‌ها ساعت ۶ بیدار می‌شوم. صبحانه مختصری می‌خورم و به زمین کشاورزی می روم و کارهای روزمره را هم انجام می دهم و در خلال آن شعر هم می گویم و شب‌ها معمولا خیلی زود می‌خوابم. در همه این سال‌ها بی‌وقفه کار کرده‌ام. سعی کردم سالم زندگی کنم. نه سیاسی شدم نه معتاد.
شده امیدتان را از دست بدهید؟
در سال‌های اخیر همواره با بیماری‌های مختلف از جمله قلبی و … دست و پنجه نرم کردم اما هیچ‌کدام از این بیماری‌ها سبب نشد که از کار کردن دست بکشم و سرودن و نوشتن را کنار بگذارم
قسمتی از اشعارتان را بخوانید؟
شه سر خاک مه دل داغ بزوئی مه زخم لوشه ره قلاب بزوئی
کشتی زندگی در حال رفتن تلاطم دکته گرداب بزوئی
من و دریا و چند تا تخته پاره تو نیزه بر رخ مهتاب بزوئی
زمین و آسمون چرخ هایته مه سر که خنجر بر دل سهراب بزوئی
دو روز عمر یه روزش درد و رنجه امه عمر میون شاب بزوئی
چه خوش بیمی چه سرسبز و چه خرم چه سیلی صورت آفتاب بزوئی
نظرتان نسبت به این مصاحبه و گفتگو چه می باشد؟
گفتمان امروز تجدیدخاطره ای برایم شد و این را مدیون صبح آمل هستم که پای صحبتهای قدیمی ها می نشیند و لحظه به لحظه زندگی شان را مثل سریالی جلوی چشمان شان می آورد که کاری بس بزرگ و ماندنی است.
چه توصیه ای برای دوستان و جوانان علاقمند به شعر دارید؟
از نقد، نرنجند. خودشان بی رحم ترین منتقد خود و آثارخود باشند و برای شعر خود ارزش قایل شوند تا دیگران هم به آثارشان ارج بنهند. در سرودن شعر و خلق آثار ادبی، به هر دو فضای شاد و حزن انگیز توجه داشته باشند. انتظار نداشته باشند یک شبه ره صد ساله راطی کنند.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود