Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گفتگوي صبح آمل با حاج خليل منصوري يکي از کفش فروش هاي قديم آمل: سه زار مي گرفتم، يک جفت کفش را واکس مي زدم

ربابه محمدزاده

 

 

امروز همه فقط دارند براي يک لقمه نان حلال مي دوند و دلشان مي خواهد به هر طريق که شده پولي به دست و به زخم زندگي بزنند اما يک چيز به نام اعتقاد و صداقت را از ياد بردند که همين باعث شده تا برکت از زندگي شان برود و اين مهم بين بازاريان بسيار وجود دارد که با طمع و براي سود بيشتر قيمت جنس فروشي را خودخواهانه بالا مي برند که ما چنين چيزي را در گذشته نداشتيم.آخرين روزهاي باقي مانده تا سال جديد فرصت مناسبي بود تا ديد و بازديد عيدمان را زود هنگام شروع و به سراغ عزيزي برويم که در دنياي باور نکردني کفش هاي زيبا در انواع رنگها نامي نيک از خود به يادگار گذاشت و نبض بازار و معتمد بازاريان شد. ويترين پر زرق و برق کفش منصوري در دور ميدان هفده شهريور آمل حکايت مردي را در سينه دارد که بيش از 90 سال از خدا عمر گرفت و چشم هر رهگذري را به خود خيره مي کند که ما شاءا… هنوز هم سرزنده و شاداب مثل جواني هايش همپاي پسرش مشتري ها را راه مي اندازد.دستان پينه بسته اش حکايت از سالها سوزن زدن و واکس بر کفش زدن داشت، روزهايي که براي به دست آوردن يک لقمه نان حلال وردست «اوست محمد کفاش» نشست و پينه زدن و دوردوزي را از او ياد گرفت تا بتواند چرخ زندگي خود و خانواده اش را بچرخاند. از حرف زدن با حاج خليل خسته نمي شوي از بس که شوخ طبع و مهربان است، پاي حرفهايش که نشستم زمان از دستم در رفت. او گفت:

خليل منصوري هستم سال 1299 در اسپه کلا آمل به دنيا آمدم. پدرم غلامحسين و مادرم آمنه نام داشتند. پدرم کارگر بازار بود.آنطور که مادر خدا بيامرزم مي گفت؛ ما 12 برادر بوديم ولي من فقط يکي را ديدم و بقيه به امراض مختلف ار دنبا رفتند و من و خواهرم مانديم.سواد آنچناني ندارم و به محض تمام شدن کلاس اول به خاطر نداشتي ترک تحصبل کردم.

 

همتي راه شيه شاب زوعه

با خنده مي گويد معلمم آنقدر خوب بود که در حال راه رفتن قدم هاي بزرگي مي گرفت.

 

اکابر

وضع مالي مان انقدر خوب نبود و پدر خدا بيامرزم به سختي از پس مخارج زندگي بر مي آمد به همين خاطر بيشتر از کلاس اول نتوانستم درس بخوانم و در اکابر«مدرسه شبانه» ثبت نام کردم ولي آن را هم يک در ميان مي رفتم.

 

آن موقع زندگي نداشتند

وضع معيشتي مردم بسيار بد و در حد بخور و نمير بود و درآمدکافي هم نداشتند و بيشتر خانوارها از طريق کارگري امورات شان را مي گذراندند و حالت ارباب رعيتي بود و از هر چيزي خوب استفاده مي کردند.

 

مستاجر بوديم

زمان حيات پدر ما مستاجر مردم بوديم و از انجائيکه ايشان کارگر بودند قدرت خريد خانه را نداشتيم و در يک خانه قديمي در اسپه کلا آمل زندگي مي کرديم.

زود نان آور خانه شدم

کودکي(ده سالگي) و در ناباوري و درست زماني که به سايه پدر نياز داشتم بر اثر ابتلاء به بيماري از دنيا رفت و من شدم نان آور خانه تا خرج خود و مادر و خواهرم را در بيارم.

 

مادر هم پدر شد

بعد از فوت پدر و از آنجائيکه نه پس اندازي داشتيم و نه کسي که حمايت مان کند و درست در شرايطي که زندگي به سختي مي گذشت باز هم مهر مادري به کمکم آمد و با مديريت و درايت نگذاشت که به تنهايي اين بار سنگين را به دوش بکشم .

 

کودکي و کار

هشت سال بيشتر نداشتم که يکي از بستگان از سر دلسوزي مرا براي کار کردن  به استاد محمد کفاش که جلوي خضر کفاشي داشت معرفي کرد. از جارو زدن مغازه تا دوره گردي همه نوع سختي را به جان و دل خريدم و سه سال برايش «مفتي» رايگان کار کردم. در اين مدت حقوقي به من نمي داد و مثل الان نبود که خيلي راحت کار را به شاگرد ياد بدهند بلکه بعد از چند سال بخشي از فن و فوت را آنهم طرف اگر خودش زرنگ بود به او ياد مي دادند.

 

ناهار استاد

دوره ما کار کردن عار نبود و براي سير کردن شکم و جلب رضايت صاحبکار همه نوع سختي را تحمل مي کرديم و جدا از مسئوليت خودمان که همان شاگردي بود کارهاي شخصي صاحبکارمان را هم انجام مي داديم به اين صورت که موقع ظهر به خانه استاد محمد مي رفتم و ناهاري را که عيالش آماده کرده بود به مغازه مي آوردم و دو تايي مي خورديم.

 

خرده هاي کاغذ و پاشنه کفش

صبح زود زنبيل به دوش به کوچه و خيابان مي رفتيم تا بلکه براي خرده هاي کاغذ و کفش هاي کهنه اي گيرمان بيايد و پس از جمع آوري آنها را به مغازه مي آورديم و از پاشنه کفش «ارسي» درست مي کرديم. بعد از دو سال دوباره پيش شخص ديگري در بازار چهار سوق رفتم و شاگردي کردم تا به تجربياتم اضافه شود.

 

کفش راحتي

براي راحت بودن پا کفش هاي راحتي را مي دوختيم و بعد از آن هم «کلوش» به بازار آمد.

 

جلوي مغازه 19 سال کار کردم

به محض اينکه فوت و فن شاگردي در کفاشي را ياد گرفتم و فهميدم که مي توانم به تنهايي از پس کارها بر بيايم به بازار چهار سوق رفتم و دم در مغازه سعيديان بساط کفاشي را پهن کردم.

 

هم فرمون شو بيمه هم کارگر

سعيديان يکي از پخش کننده هاي لوازم خانگي در آمل بود و سه دهانه مغازه داشت که يکي را به خاطر اينکه

هواي اجناس و تشکيلات کاري اش را داشته باشم در اختيار من قرار داد. من به نوعي هم «فرمون شو» خرده فرمايشات ايشان را انجام مي دادم و هم به کارهاي خودم مي رسيدم.

 

از رفت و آمد اعتماد به وجود آمد

در حين کار کردن در کنار مغازه بزرگ سعيديان و حسن نيتي که به مرور زمان از من ديدند اعتماد لازم به وجود آمد و رفت و آمد خانوادگي بين ما برقرار شد و پس از مدتي کليد را به من دادند و صبح زود در مغازه را باز مي کردم و غروب هم مي بستم و 19 سال هم ماندگار شدم.

 

واکسي دو زار

با اينکه خيابانها و کوچه و پس کوچه ها خاکي و پر از گرد و غبار بود ولي مردم اهميتي به کفش و تميزي آن نمي دادند در ازاي واکس کفش «دو زار، يک قرون و يک شايي» دريافت مي کردم و اين مبلغ هم بستگي به جيب طرف داشت.

 

به فکر خريد مغازه شدم

در طي چند سال شاگردي تمام دستمزدهايم را جمع و با 30 هزار و پانصد تومان سرمايه به فکر خريد يک دهنه مغازه شدم.

 

سال 55 مغازه را خريدم

سالهاي زيادي که شاگردي اين و آن را کردم و بعد از 19 سال کار کردن زير افتاب و باران و تحمل سختي هاي فراوان بالاخره به لطف خدا و همت و تلاش شبانه روزي خودم توانستم سال 52 دور ميدان هفده شهريور با 30 هزار و پانصد تومان بک دهنه مغازه از آقاي علي خواجه نوري خريدم و کار توليدي راه انداختم.

 

از تعميرات به شهرت رسيدم

سالهاي زيادي که کفش هاي مردم را واکس مي زدم تعمير کفش هاي کهنه را هم انجام و به کار دل مي دادم که همين باعث شد تا مشتري هاي زيادي جذب من شوند و با آمدن به اين مغازه به واسطه شهرت قبلي پيشم بيايند. در مغازه جديد هم کفش نو مي فروختم و هم کفش هاي کهنه را تعمير مي کردم که دو نفر وردست هم گرفتم و کم کم آن را به فروشگاه تبديل کردم. چون اعتماد و سابقه کار خودش را کرده بود و کفش هايي را که مي دانستم کار تبريز است را از تهران مي خريدم و در آمل در اختيار مشتري قرار مي دادم تا اينکه کار تعميرات را کنار گذاشتم.

 

براي سرکشي مي روم

کار جوهره مرد است و سن و سال نمي شناسد و اگر براي رفع حاجات و گره گشايي باشد هنوز بهتر است. با وجود کهولت و سن زياد در حال حاضر هم به مغازه مي روم و کار مشتري ها را راه مي اندازم و دست خودم باشد حاضرم روزهاي جمعه هم به مغازه بروم ولي خوب ديگر بجه ها اجازه نمي دهند و در واقع مراعات حالم را مي کنند.

 

قديما مردم ساده بودند

زمانهاي قديم مردم خوب و ساده دل بودند و خواسته و تمناي زيادي نداشتند و راضي به داشت هم بودند. اگر چند تا مشتري با هم وارد مغازه اي مي شد همسايه روبرويي خوشحال مي شد که جنسش فروخته شد و پولي به دستش رسيده اما الان اينجوري نيست.

 

حسودي معني نداشت

آن زمانها در کار و کاسبي فقط رضايت خدا و خلقش ملاک بود و بس و کمتر به هم حسادت داشتند و از نداري هم ناراحت بودند و سعي مي کردند تا بيشتر هواي هم را داشته باشند.

 

اعتقاد کم شد

امروز همه فقط دارند براي يک لقمه نان حلال مي دوند و دلشان مي خواهد به هر طريق که شده پولي به دست و به زخم زندگي بزنند اما يک چيز به نام اعتقاد و صداقت را از ياد بردند که همين باعث شده تا برکت از زندگي شان برود و اين مهم بين بازاريان بسيار وجود دارد که با طمع و براي سود بيشتر قيمت جنس فروشي را خودخواهانه بالا مي برند که ما چنين چيزي را در گذشته نداشتيم.

 

کار را کفش مي کرد

در حال حاضر رُويِه کفش ها مصنوعي و بي کيفيت است بنابر اين زود دچار پارگي و کهنگي مي شود چون نه از چرم و نه از «شبرو» استفاده نشده است. قبلا با اينکه کار مردم بيشتر و دوندگي شان زياد بوده، دوام کفش ها هم انقدر خوب بود که خيلي دير پاره مي شد. به قول گفتني کا را کفش مي کرد چون بايد راه مي رفتي تا کار کني.

 

جنس خوب پول خوب مي خواهد

خريد کفش جنس خوب نياز به استطاعت مالي دارد که در حال حاضر هر مشتري اين توان را ندارد و مجبور است کفشي ارزان بخرد که با راه رفتن زياد و کيفيت کم به مرور زمان زوارشان در مي رود.

 

رضايت مشتري مهم تر بود

در بازار قديم رضايت مشتري مهم تر از سود بودبنابراين سعي مي کرديم با برخورد و روابط عمومي بالا انها را براي هميشه داشته باشيم و سود بيشتري هم نصيب مان شود.

 

هر کاسبکار بايد مورد اعتماد باشد

اعتماد حرف اول را در بازار مي زند بنابراين همه بايد با صداقت و حسن نيت کار کنند تا بتوانند مشتري داشته باشند چرا که حتي اگر جنس خوب داشته باشي و برخورد در خور شايسته

مشتري نداشته باشي کسي به سراغت نمي آيد.

 

دو نفر کارگر زير دستم بودند

در مغازه تعمير کفش آنقدر کارم زياد بود که دو کارگر زير دستم بودند و به من کمک مي کردند.

 

مشاوره هم مي دادم

کنار دوخت و دوز به مشتري هايي که وارد مغازه مي شدند و نظر مرا مي خواستند در خصوص جنس و کيفيت کفش مشاوره مي دادم مثلا يکي که از ناحيه غوزک پا يا پاشنه مشکل داشت مي گفتم که حتما کف خوب بگيري و اين همان تجربه بود که داشتم.

 

دوردوزي« دوباره دوخت»

کفشهايي که دچار پارگي مي شد را دور نمي انداختند و به کفاشي مي آوردند و دورش را دوباره با سوزن و نخ هاي نايلوني مي دوختم و به آنها مي دادم که تا مدت زيادي کارشان را راه مي انداخت.

 

ابزار کار

درفش، سوزن، نخ و گزن از جمله ابزارهايي بودند که در دوخت و تعمير کفش از آنها استنفاده مي شد. بوسيله گزن اضافه هاي لبه کفش را مي گرفتم.

 

ارسي 2 تومن

قديما ارسي بهترين جنس و به قول ما نمير و با دوام بود و با راه رفتن زياد پاره نمي شد. قيمت يک جفت آن دو تومن و در مدلهاي زنانه و مردانه در بازار وجود داشت. تنوع رنگ بسيار کم و بيشتر مشکي و قهوه اي بود و کمتر از رنگ سفيد استفاده مي کردند.

 

ارسي ديگر نيست

بيش از پنجاه سال از عمر «ارسي» مي گذرد و بيشتر به خاطره پيوسته و جز ما قديمي ها کسي اطلاعاتي از آن ندارد.

 

ارباب رعيتي

موضوع ارباب رعيتي در قديم هم مطرح بود

 

و بخاطر مشتي گري پولدارها به غير ازکفش يک جفت «گالش يا کلوش» مي گرفتند و روي کفش هم بخاطر گران بودن و از طرفي براي اينکه خاک نگيرد و کثيف نشود مي پوشيدند و با آن راه مي رفتند و براي رفتن به خانه کلوش را بيرون و از ارسي استفاده مي کردند.

 

سنگفرش

کوچه و خيابان هاي سطح شهر به صورت امروزي زيبا نبود و چنين امکانات امروزي را نداشت و بعضي مسيرها سنگفرش بود و بازار چهار سوق و نوراسته پر از مغازه بود ولي خيابان نداشت و به اندازه رفت و آمد يک ادم راه بود.

 

مغازه بود ولي کار نبود

مغازه هاي سطح شهر داراي ارزش زيادي بود ولي کار وجود نداشت و جوانان کمتر بودند و خانواده هايي که وضع مالي شان به نسبت ديگران بهتر بود بچه هاي شان را به «ملاخانه» مکتب خانه مي فرستاند تا درس بخواند. از طرفي مغازه داراني که وضعيت مالي خوبي نداشتند به بچه هاي خود اجازه مي دادند تا پايه پنجم ابتدايي درس بخوانند و بعد از آن پيش خودشان مي آوردند و به آنها حرفه ياد مي دادند و مي گفتند بهتر است به جاي رفتن به مدرسه زير دست خودم کار کني.

 

مغازه هاي بازار چهار سوق

تمام بازار چهار سوق پر از مغازه هاي بقالي، لوازم خانگي، مسگري، لمسو راسته، کفش و لباس بود ولي در حال حاضر بسياري از مشاغل سنتي آن از جمله مسگري و لمسو از ميان برداشته شد و جاي آن را فروشگاههاي جديد گرفت.

 

آب شرب نداشتيم

بسياري از خانه ها و همچنين پايين بازار آب خوردني نداشتند و براي خورد و خوراک آب را از داخل رودخانه هراز داخل «گمه يا کوزه سفالي» مي ريختيم و به مغازه مي آورديم و تا غروب استفاده مي کرديم و چون مثل الان تشکيلات چاي بازار نبود کفاف ما را مي داد.

 

دوروزي، تعمير و واکس 7 زار

براي تعمير، دوردوزي و واکس يک جفت کفش هفت زار مي گرفتيم و اگر در طول روز 5 زار کار مي کرديم خوشحال مي شديم.

 

23 سالگي متاهل شدم

زماني که سنم بيشتر از 20 شد مادرم تو هر مهماني يا دور همنشيني مي گشت و دخترهاي خوب دوست و آشنا را انتخاب مي کرد و به محض آمدن به خانه با من در ميان مي گذاشت. روزي يکي از دختران فاميل را که اهل رينه بود به من معرفي کرد و من هم حرف مادرم در نرفتم و قبول کردم.

 

خواستگاري

بعد اينکه همسر آينده ام را انتخاب کردم به اتفاق مادر، برادر و خواهرم و يکي دو تا از فاميل به خانه شان رفتيم و خواستگاري کرديم و مهرش هم به دلم نشست. پس از مدتي در منزل ما را به عقد هم در آوردند.

 

تحمل دوري همسرم را ندارم

همسرم زني بساز و قانع است و در همه مراحل زندگي چه آن موقع که وضع مالي ام خوب نبود و چه بعد از آن همراهم بود و آنقدر مهربان و دلسوز هست که اگر يک روز در خانه نباشد ناراحت مي شوم و طاقت دوري اش را ندارم

 

چون لطف و صفاي خانه به وجود اوست و بدون حضورش چراغ خانه خاموش مي شود.

شب نشيني

از جمله رسومات خوب و رايج بين مردم شب نشيني بود که طي آن خانواده ها شب به خانه يکديگر مي رفتند و با کمترين امکانات بهترين لحظات را براي خود رقم مي زدند. «بشتزيک، کماج؛ گردو، گندم بوريشت، وليک و کنس» از جمله خوراکي هايي بود که با آن از ميهمانان پذيرايي مي کردند و هر شب هم که اين برنامه ها انجام مي شد طرفين لذت مي بردند نه مثل الان که با بالا بردن سطح توقعات و چشم رو هم چشمي بيشتر ديدارها صرفا براي خود نشان دادن شده است.

 

احترام داري زياد بود

حرمتها تا بدانجا بود که کوچکترها هميشه احترام بزرگترها را نگه مي داشتند و حتي پاي خود را جلوي آنها دراز نمي کردند اما الان خيلي کمرنگ شده است.

 

26 سالم بود که پدر شدم

کنار مغازه سعيديان مشغول تعمير کفش بودم که به من خبر دادند پدر شدي و من همان لحظه رو به آسمان کرده خدا را شکر گفتم و 5 زار «مشتلق»شيريني دادم و در حال حاضر هم دو پسر و سه دختر دارم که خدا حفظشان کند.

 

5 زار خيلي پول بود

براي واکس خالي من 3 زار از مشتري مي گرفتم که آن پول آن زمان خيلي ارزش داشت ولي الان 5 هزار تومان مي گيرند.

 

بچه هايم شغلم را ادامه دادند

زمان ما وظيفه بچه ها فقط درس خواندن نبود بلکه در کنار آن سعي مي کردند حرفه اي هم ياد بگيرند که دو پسرم در کنار درس و مدرسه و هنگام فراغت به دکانم مي آمدند و کار ياد مي گرفتند و با اين شرايط توانستند مدرک ديپلم را بگيرند و مي شود گفت از بچگي پيش خودم بودند.

 

بچه عزيز و ادب عزيز تر

براي من تربيت بچه ها مهم تر از درس خواندن شان بود چون بچه بي ادب مثل کندوي بي عسل مي باشد و با شعور کم و نداشتن سواد لازم به هر سمتي کشيده مي شوند پس بزرگترها خصوصا والدين خيلي بايد حواسشان به کوچکترها باشد.

 

دورهمنشيني

يکي از خواسته ها و انتظاراتم از همسرم اين بود که وقتي شب به خانه مي آيم همه خانواده بايد دور سفره شام جمع باشند و در اين خصوص هيچ عذر و بهانه اي را قبول نمي کردم که بعضي شبهاي سرد زمستان بچه ها از خستگي زود مي خوابيدند، همسرم تا صداي کفشم را مي شنيد همه را بيدار مي کرد تا شام بخورند و بعد بخوابند.

 

نعل کفش

براي اينکه دوام کفش بيشتر شود زيرش را نعل مي زدند تا جلوي کجي و ساييدگي آن گرفته شود که طي آن با راه رفتن شخص از چند فرسنگي صداي آن مي آمد که بعضي ها دوست داشتند و عده اي ديگر ابتدا شاکي ولي با صحبت کردن راضي مي شدند.

 

مِيمِل

بعضي از مشتري ها بخاطر اعتماد زيادي که به فروشنده به خاطر ارائه جنس خوب و راه آمدن در خريد با آنها داشتند هميشه از يک نفر خريد

مي کردند که به آنها «ميمل» مي گفتند.

 

روزانه 10 جفت ارسي مي دوختيم

بعد نماز صبح نمي خوابيدم و پس از خوردن صبحانه به مغازه ام مي رفتم چون معتقد بودم برکت روزي در صبح زود پخش مي شود و به اتفاق دو شاگردم روزانه 10 جفت ارسي مي دوختم.

 

چرم از پوست گاو و گوسفند

براي دوختن ارسي از چرم گاو و گوسفند استفاده مي کردند بدين صورت که پوست پس از دباغي و خشک کردن به دست ما مي رسيد.

 

به جاي واکس، کفش را چرب مي کردند

قديم ترها جنس کفش خوب، براق و از چرم ممتاز بود و نياز به واکس نداشت به همين خاطر آن را چرب مي کردند و کفش هم نبود بلکه ارسي بود.

 

از زندگي ام راضيم

همين که تن سالم دارم از زندگي ام راضي ام و خدا را به خاطر همه نعمتهايش شاکرم.

 

مريد امام حسينم

از گذشته هاي دور نذر کردم از اول محرم تا اخر عاشوراي حسيني خدمتگزار اين دستگاه با عظمت باشم به همين خاطر اول محرم به سقاخانه رينه مي روم و به عزاداران حسيني چاي مي دهم و به

اين نوکري افتخار مي کنم و بعد از آن

 

در پذيرايي شام يا ناهار کمک مي کنم.

ده شايي عيدي

با نزديک شدن به سال نو حال و هواي عيد مردم هم عوض مي شود و هر کسي سعي مي کند با پختن شيريني هاي سنتي مثل قطاب، آبدندان، کماج، حلوا و … سفره اش را رنگين نمايد. اين وسط عيدي هم بود که ده شايي، يک قرون و دو زار به ميهمانان مي دادند و واقعا هم همه با همين مبلغ کم خو.شحال مي شدند.

 

نوروزخوان

دو نفر با لباس سنتي و با چوبدستي و توره وارد بازار محله مي شدند و پس از نوروز خواني هر سال به منزل من مي آمدند و نيم ساعت مي خواندند و مي گفتند اينجا به ما مي رسند و انعام خوبي مي دهند.

 

دوستاني که رفتند

دوستان زيادي در بازار داشتيم که سالها در کنار هم کار کرديم و سردي و گرمي هاي فراواني را چشيديم که متاسفانه دست اجل بعضي از آنها مثل حاج آقا شاکري،اسماعيلي،هاديزاده و محمد کفاش را از ما گرفت و عزيزان ديگري که در حياتند و خدا انشاءا… زنده نگهشان بدارد.

 

حرف پاياني

با صداقت و از روي انسانيت کار کنند و آبروي خود و خانواده شان را حفظ کنند و اين را در نظر داشته باشيد که جوانان ما بسيار فهميده و داراي درک و شعور بالايي هستند که فقط نياز به کمي توجه دارند.

 

 

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود