Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گزارش تکان دهنده صبح آمل از وضعيت ايدز در آمل: زن ايدزي آملي حس انتقام جويي دارد

 

هياهوي عجيبي در اتاق بود، مملو از شادي داشتن يک عضو جديد و نگاههاي پر مهر زن و شوهر که هر چند ثانيه بينشان رد و بدل مي شد. زن در افکارش براي دخترک کوچکش رويا مي بافت و بي صبرانه در انتظار به اغوش کشيدن فرزندش بود که در اتاق با صداي کشداري باز مي شود و با ورود زن سفيدپوش اتاق براي زمان کوتاهي به سکوت مي رود« جناب ببخشيد ميشه براي امضا چند برگ بياين؟» چهره سرد پرستار براي زن کمي نگران کننده بود، به ارامي دستان همسرش را رها مي کند و مي گويد« کي پس ميارنش،نکنه اتفاقي افتاده»

مرد به داخل اتاق دکتر مي رود، سکوت عجيب اتاق و نگاه هاي سنگين دکتر و پرستار گواه اتفاق دردناکي است که رخ داده« اقاي دکتر چي شده؟ چرا کسي چيزي به من نميگه؟» که در نهايت دکتر لب به سخن باز ميکند…

مرد سرش را ميان دستانش گرفته و بي صدا در حال ناليدن بود، کلمات دکتر مثل پتکي بر سرش فرود مي امد و ثانيه به ثانيه برايش عذاب آور است، از اتاق دکتر خارج مي شود اما نمي داند داستان را چگونه براي همسرش بازگو کند، قدم هايش سنگين بود و تا زمان رسيدن به درب اتاق فکر و خيال امانش را بريده«يعني به من خيانت کرده؟ مگه ميشه؟ ما عاشق هميم! من 5 سال واسه رسيدن بهش دنيامو دادم»

در اتاق را باز مي کند و با استرس و حال عجيبي حاضران را از اتاق خارج مي کند« چيزي نشده، فقط مي خوام با همسرم تنها باشم، دکتر گفته شلوغي واسش بده» هرچند لحظه نيم نگاهش رو به زن است و نمي داند چطور بيانش کند که در نهايت با ورود دکتر موضوع بيان مي شود!

زن بي اختيار به گريه مي افتد و تک تک کلمات دکتر برايش گنگ و مجهول است. هيچ کدام از حرفهاي دکتر را متوجه نمي شود . دستان شوهرش را سخت فشرده و پتو را روي سرش مي کشد و هق هق گريه امانش نمي دهد. درک نمي کند که چه اتفاقي برايش افتاده . بعد از چند لحظه با چشماني پر از خون سرش را از زير پتو بيرون مي اورد و رو به شوهرش که پشت به او ، روبروي پنجره اتاق ايستاده و بي صدا در حال گريه کردن است، نگاه مي کند. ارام صدايش مي کند، مرد بر مي گردد و به چهره درمانده زن مي نگرد و به ارامي به شوهرش مي گويد:« يعني حتي نميتونم بچمو بغل کنم ؟»

شايد تنها چيزي که باعث ميشد کمي از درد حرف هاي رد و بدل شده کم کند اين بود که دخترش به اين بيماري مبتلا نشده! اما باز هم گريه امانش را بريده بود.

روز ها در حال سپري شدن است و زن روز به روز لاغرتر مي شود. زخمهاي درون دهانش امانش را بريده و اشتهايش هر روز کمتر مي شود. از دست دادن حس بوياييش به کنار وسواس بيش از حد مثل خوره به جانش افتاده و از ازمايشات پي در پي و جوابهاي تکراري آن خسته شده است

تنها دلخوشي اين روزهايش هم حرفهاي پر مهر شوهرش است که او را به مقاومت وادار مي کند« عزيزم اصلا برام مهم نيست که مبتلا به چه بيماري هستي، من تورو به راحتي بدست نياوردم، تا آخرش پشتتم» مردي که نه تنها رفتارش تغييري نکرده بلکه تمام تلاشش را ميکند تا در مقابل کنجکاوي هاي بي امان اقوام شرايط را کاملا طبيعي جلوه دهد، يک بيماري ساده يا حتي رژيم همسر!

هرچه مي گذرد زن گوشه گير تر مي شود و از اين جامعه پرسش گر بريده است. سعي مي کند خودش را از نگاه ها پنهان کند و کمتر به دورهمي هاي فاميل برود،کمتر چيزي مي خورد و ظرفهايش را خودش مي شويد. پچ پچ ها اذيتش مي کند و ازار دهنده تر اين است که نمي تواند در مقابل اين نجواها از خودش دفاعي کند . بي پناه در گوشه اي مي نشيند و خودش را ذره ذره اب مي کند که همسرش مي گويد« عزيزم مي خواي از اين شهر بريم يا خونه مون عوض کنيم؟» که در جواب شوهرش مي گويد«فرار کنيم که چه؟ بيماريم هم جا ميمونه؟ نه … اين لعنتي تا آخر عمر همراهم هست»

هفت سال از روزهاي سخت مي گذرد. زن رفته رفته به شرايط غيرعادي خو گرفته و خودش را مشغول روزمرگي کرده است. رازش را بين خود و همسرش پنهان کرده و ادم ها را شريک هيچ دردي نمي داند و دلش نميخواهد انگشت نماي ادم هايي شود که حتي حاضر نيستند چند لحظه جاي او باشند. از آرزوي دوباره مادرشدن گذشته و شايد در دلش تنها اميد زنده بودنش را دخترک کوچک هفت ساله اش مي داند که عمرش قد سن بيماري اوست.

او ديگر عادت کرده که مراقب همه چيز باشد از غذاپختن و چينش ظرف تا استرس نداشتن حين دست دادن به دوست و فاميل. مطالعه مي کند و به کلاسهاي بازيابي فکري مي رود، ادمهاي خوب را کشف مي کند و سراسر تلاش ميکند که عادي باشد.

او ديگر عادت کرده که در جواب اين جمله همسر و دخترش که قرصش را فراموش نکند حس بدي به خودش نگيرد و با لبخند از اين همه مراقبت قدرداني کند. ديگر کنجکاوي ادمها برايش ازار دهنده نيست و در واقع اصلا مهم نيست. ديگر هيولاي بيماري برايش اندکي عادي شده و ارزوي مرگ نمي کند و تمام تلاشش را معطوف خووشحال کردن همسر و دخترش مي کند. ولي با تمام اين عادي شدن هنوز از چيزي مي ترسد، اينکه مي خواهد در مقابل اين سوال دخترش چه بگويد! «مامان اين قرص که هر روز ميخوري واسه چيه؟» جواب اين سوال برايش هنوز ترسناک است، واکنش دخترش برايش در عين حال گنگ بودن، نگران کننده هم هست، مگر او جز دخترش دل به چه کسي مي تواند ببندد« خدايا فقط بزار عروسي دخترمو ببينم، همينو ازت مي خوام، فقط توو لباس عروس ببينمش خدايا» درد و دلي که هرشب قبل خواب مي کند و به خواب عميق مي رود

شايد در روياهايش دوس داشت که اين مردم کنجکاو کمي بجاي کنجکاوي قدرت درک واقعيات را هم داشتند

زندگی دوم

دست چپش لمس شده است و ديگر توان سابق را ندارد . همسرش به سختي او را جابجا مي کند و شش ماهي هست که خانه نشين شده، بزرگترين کابوس يک مرد!

عذاب مي کشد از اينکه دخترانش کارهاي او را انجام مي دهند. زندگي برايش کابوس وار طي مي شود. چه شد خودش هم نمي داند! اما هر روز گذشته را مرور مي کند« چرا من اين بيماري گرفتم؟ اين همه مشکل، اين همه بي پولي، چرا بايد اين هم روش اضافه بشه»

همه چيز از يک سکته قلبي شروع و به بيمارستان منتقل شد. بعد از چندين آزمايش نتيجه  دکتر برگه نتيجه آزمايش را به او مي دهد«اين اعداد و رقم يعني چي آقاي دکتر؟ اين جا چي نوشته؟ اين کارها براي چيه  اصلا؟» که دکتر اصل داستان را برايش بازگو مي کند، اينکه احتمالا با سرنگ مشترک حين تزريق به ايدز مبتلا شده است!

روزها مي گذرد و دل مشغولي هايش هم تمامي ندارد، صداي زنگ منزل را که مي شنود شايد بيشتر از هر لحظه ديگري شرمنده خانواده اش مي شود« بهش بگين بياد پول مردم بده، گرفته خونه خوابيده کار نميکنه»صداي طلبکاراني است که هر روز پاشنه در را از جا در مي آورند.

شرمندگي داد و بيداد طلبکاران به کنار، دختر دم بخت و قرارهاي که به خاطر او امروز و فردا مي شود هم بيشتر او را آزرده خاطر مي سازد« خدايا چرا هي نميشه، چرا دست مارو نميگيري، اين چه آزمونيه، مرگ برادرم ببينم، شرمندگي جلو زن و بچه هام، طلبکارام ….»

شب ها هم ترجيح مي دهد با چشمان باز به خواب برود، چشمانش که به سياهي مي رود اشتباهات روزهاي جاهلي در سرش مي پيچد، آن زمان که کنار برادرش با يک سرنگ تزريق مي کردند و دار و ندار خود را خرج دود مي کرد، آن زمان از اين بيماري چه مي دانست« يعني مثل داداش اونجوري،پوست و استخون روي تخت بيمارستان ميميرم؟ من نميخام اينجوري بميرم» شب را با اين کابوس صبح مي کند.

4 سال از زمان آشناييش با مرکز مشاوره رفتاري مي گذرد، وضع جسمي و روحيش بهتر شده و هر چند ماه براي اطمينان خاطر خانواده اش را براي گرفتن آزمايش به مرکز مشاوره مي آورد اما هنوز تواني براي کار ندارد، هر روز به عنوان کارگر در ميدان شهر مي ايستد و دست چپش را مخفي مي کند تا صاحب کار متوجه ناتوانيش نشود. هنوز هم بعد 4 سال نمي تواند به داماد و خانواده دامادش در مورد مريضيش چيزي بگويد و تا آنجا که مي تواند ارتباطش را با انها محدود مي کند، هر روز از درون مي ميميرد و روز را تا شب اينگونه سپري مي کند که اگر يک نفر ديگر از بيماريش پي ببرد شايد خودش را از اين شهر گم و گورکند تا حداقل آبروي خانواده اش حفظ شود.

زندگی سوم

 

قرار بود همانند ديگر روزها کاملا معمولي باشد ، با عروسک هايش بازي کند و در حياط منزل لي لي تا اينکه مادر وارد اتاقش مي شود و عکسي را به دخترک نشان مي دهد« بابات ميگه بايد با اين مرد ازدواج کني»تعجب مي کند و رنگ و رويش عوض مي شود، اصلا نمي داند ازدواج و شوهر و بچه داري يعني چه! «مگه ميشه؟ من فقط 13 سالمه! چجوري ازدواج کنم؟» در بين همين صحبت ها، پدر که متوجه سر و صداي شد وارد اتاق مي شود «من بزرگترتم، من تعيين مي کنم که چي به صلاحته» فضاي اتاق با صداي گريه دختر پرشده اما انگار راه چاره اي وجود ندارد و با سر تکان دادن موافقتش را اعلام مي کند.

دخترک هق هق کنان از اتاق بيرون مي زند تا صورتش را بشورد. خودش را در آيينه نگاه مي کند دستي به صورت کودکانه اش مي کشد و به تمام روياهاي بربادرفته اش فکر مي کند، گرچه هنوز هم نمي داند چه بلايي قرار است به سرش بيايد

حتي روز عقد را هم نمي دانست. مادرش يک روز لباس سفيدي به او مي دهد و چند ساعت بعد کنار مردي مي نشيند که تا به حال او را نديده «عروس خانم رفتن گل بچينن»باورش را هم نمي کرد که اين روياي تلخ در حال تعبير شدن باشد که در همين فکر و خيال با چشم غره رفتن هاي پدر مي فهمد که سومين بار است که عاقد اين جمله را تکرار مي کند«عروس خانم ، آيا بنده وکيلم شمارا به عقد …….» که با يک بله داستان تلخ زندگي او شروع مي شود واز اين پس ديگر عروسک هايش تمام دنياي او نيستند!

ماه ها گذشت، اما خبري از آن آرزوهاي شيرين يک زندگي مشترک نبود، تا به خودش آمد ديد شوهرش کنار منقل نشسته و او هم درگير اعتياد شده است.

با چشماني خمار به شوهرش مي نگرد«زن هرچي ميکشم از دست تو هستش، همه بدبختي هام مقصرش تويي، زن کم بود که تورو به من دادند؟   او در حالي اين جملات را مي شنويد که به 15 سالگي هم نرسيده بود!

پسر خردسالش گوشه اي به خواب رفته است. به سختي از جايش بلند مي شود و به سمت اتاق مي رود، روي تخت مي نشيند و در آينه به صورت زنانه اش نگاه مي کند انگار همه چيز براي او ديگر تمام شده است« خدايا،  چرا تو اين سن بايد با سيلي صورتمو سرخ نگه دارم» که مرد با چشماني قرمز وارد اتاق مي شود؛

-خفه شو زن، من ميدونم که تو به من خيانت ميکني

*ديوونه شدي مرد! من حتي بدون اجازه تو بيرون هم نميرم

-نه من مطمنم

و با گفتن اين جمله به سمت زن حرکت مي کند«تورو خدا باز من نزن، مگه من چيکار کردم»موهايش را مي گيرد و سرش را محکم به ديوار مي کوبد.رهايش مي کند اما زن ديگر با او همزباني نمي کند، با ترس و گريه بچه اش را بغل مي کند و در گوشه اي از اتاق، خيره به ديوار کز مي کند و در دلش مي گويد«يه روزي از دستت فرار مي کنم، خدايا ..خداجون…»

بالاخره در 18  19 سالگي طلاق را از شوهرش مي گيرد و حضانت بچه را به پدرش واگذار مي کند و دوباره به خانه پدريش بر مي گردد تا ببيند اين بار دست سرنوشت چه تقديري براي او رقم زده است اما مدت کوتاهي نمي گذرد که با يک پيام مشکوک زندگيش دگرگون مي شود، البته مشکوک هم نبود، پيامک از طرف يکي از خواستگارانش بود که در حين ازدواج اول هم گه گداري به او پيامک ميزد!«سلام عزيزم، چطوري خوبي؟ شنيدم طلاق گرفتي از اون بي همه چيز، تو لياقتت يه زندگي بهتره، دوست دارم ببينمت» شايد براي او که در طول زندگيش نه محبتي از پدر و مادرش ديده و نه عشقي از شوهرش چشيده اين پيامک برايش خاص و دوست داشتني بود.

بيرون مي رفتند وانگار مرد روياهايش را پيدا کرده بود، دوست داشت هميشه وقتش را با او بگذراند، محبتش را دوست داشت و «دوست دارم» هايش تمام دنياي او شده بود  اما …

-عزيزم امشب مياي خونه مون؟ کسي نيست، کلي ميتونيم با هم حرف بزنيم

*چرا که نه عشقم، بزار ببينم چطور ميتونم مامان بپيچونم

و اينگونه شب را با او صبح مي کند!

صبح به خانه رفت و به مادرش دروغي گفت و با هزاران خيال و آرزو پيامکي به او زد«عزيزم من رسيدم خونه، دوست دارم» اما پيامک تحويل داده  نمي شد! بارها مي نوشت و ارسال مي کرد تا اينکه تصميم مي گيرد به او زنگ بزد« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش مي باشد…!» صداي زن گوينده مثل پتکي بر سرش فرود مي امد و بي اختيار اشک از چشمانش جاري ميشد، نمي دانست چه بگويد، تنها در گوشه اي از اتاق با صداي آرام بي آنکه مادرش بفهمد گريه مي کرد، همين و بس!

روزها برايش سرد و بي روح مي گذرد و باز هم تن به ازدواج مي دهد، اما نه از سر اجبار بلکه براي خلاص شدن از شر خانه و نگاه هاي سنگين اطرافيان!

زندگي آرام و بي روحي دارد، شوهرش کارگري ساده است و به سختي دخل و خرج زندگي جور مي شود، نه که شوهرش را دوست نداشته باشد اما وقتي به ان شب تا صبح کذايي فکر مي کند دلش ارتباط بهتري را مي خواهد تا اينکه يک روز ماشيني جلويش ترمز مي زند، شيشه اش را پايين مي کشد و مي گويد«خانم در خدمتون باشم» در ابتدا مي ترسد و سعي مي کند او را دور کند اما وقتي قيمت را مي شنود، ياد مشکلات زندگي و نداري شوهرش مي افتد و با اکراه سوار ماشين مي شود و خود را در آغوش يک غريبه رها مي کند.

شوهرش صبح تا غروب در خانه نبود و او هم در همان ساعات به کارش مي پرداخت، گاهي محافظت شده، گاهي هم نه!

دوسالي از ازدواجش گذشته بود که متوجه حال بدش مي شود، حالت تهوع و سرگيجه! که فهميد دارد مادر مي شود« خدايا توي زندگي خودمون مونديم اين بچه رو چيکار کنيم، اين چه حکمتيه»

بعد از زايمان، دخترش را بغل مي کند و نجواگونه در گوشش مي گويد«دخترم قرار نيست تو مثل من اين همه سختي بکشي، حداقل من اجبارت نمي کنم توي 13 سالگي ازدواج کني» اما بعد از دقايقي دکتر وارد مي شود و جمله اي به زبان مي آورد« خانم مجبورم حقيقتي را به شما بگويم، شما قبل بارداري مبتلا به ايدز بودين و دختر شما هم به اين بيماري مبتلا شده و احتمال ميديم شوهر شما هم مبتلا شده باشه!»

شوکه شده بود، حرفهاي دکتر حتي سخت تر از مشت و لگدهاي شوهر اولش بود، گيج و منگ به دخترش نگاه مي کرد! او حرفي براي گفتن نداشت و تنها به دخترش نگاه  مي کرد، به جمله هايي که چند لحظه پيش در گوش او نجوا مي کرد! گريه امانش نمي دهد و شوهر درمانده اش هم در گوشه ي اتاق، خيره به ديوار دستان پينه بسته اش را به سرش مي زند و آرام آرام گريه مي کند.

انگار خودش را از هر زمان ديگري بدبخت تر مي ديد، دنبال دليلي بود که شايد بتواند آن را بهانه ي اينهمه بد بياري کند. روزهاي زيادي مخفيانه گريست چون نمي تواند دليل گريه هايش را عنوان کند« از کي گرفتم؟ از کدومشون؟ نکنه از اون خواستگار لعنتيم! خدايا غلط کردم…» تا اينکه نکته اي يادش ميايد« يعني کسايي که تا حالا باهاشون رابطه داشتم هم ايدز گرفتن؟» برايش اهميتي ندارد، قبل از هر رابطه براي گمراه کردنشان ازمايشگاه اچ اي وي از انها مي گيرد تا به مشتريانش اين ذهنيت را بدهد که مريضي ندارد، حتي صحبت هاي مشاور هم بي تاثير است «اصلا برام مهم نيست، اون نامرد مگه به من گفت که ايدز داره؟» اين جملات را در ذهنش مرور مي کند، اينکه نصفي از وجودش دلش مي خواهد ديگران را مبتلا کند و نصف ديگر مخالف! اما آنجاست که عذاب وجدان مثل خوره به جانش مي افتد«يعني من باعث نابودي چند تا خانواده شدم! واي نهه…»

زمان مي گذرد و حس انتقام و عذاب وجدان از درون او را مي خورد، دليلش هم مشتريانش هستند که مکرر به گوشيش زنگ مي زنند، روزهايي را با حس انتقام غروب مي کند و روزهايي را هم با پشيماني! او با کشتن روزها اينگونه زندگي مي کند!

«براي چي زنده ام؟ ازدواج کردم، طلاق گرفته م، ايدز گرفتم، شوهر و دخترم ايدز دارن، خانواده شوهر اولم ازم مي ترسن و الان هم حس انتقام گاهي باعث ميشه زندگي يکسري رو نابود کنم»نااميدانه با اين افکار آرزوي مرگ مي کند، مي رود جلوي ايينه و دستي به صورت پژمرده و بي روحش مي کشد «چقدر توي 32 سالگي پير شدم» به دخترک کوچکش مي نگرد، اينکه اگر همکلاسي هايش بفهمند او مبتلا به ايدز است چه واکنشي نشان مي دهند«نبايد کسي بفهمه اين موضوع رو، نبايد دخترم مثل من سرخورده و نابود شه، يعني چند سال ديگه وقتي بفهمه ايدز داره چيکار ميکنه؟ من که ميدونم ميميرم و نيستم پيشش تا بگم اشتباهات منو تکرار نکن، حس انتقامتو نسبت به اين جامعه نامرد بکش تا عذاب وجدان از درون نابودت نکنه» و اينگونه خسته و بي رمق، منتظر مرگ، روزهارا سپري مي کند .

 

داستان هايي بر اساس واقعيت

شايد باورش سخت باشد اما شما گوشه کوتاهي از زندگي چند فرد مبتلا به ويروس ايدز را خوانديد، قسمتي از تمام 32500 نفر هموطن مبتلا که شناسايي شده اند، انسان هايي که به دليل آگاهي تقريبا صفر جامعه نسبت به اين بيماري  هر روز و هرساعت را با دو ترس بزرگ زندگي مي کنند، ترس از مرگ تدريجي و ترس بزرگتر افشاي اين راز که مبتلا به اين بيماري هستند .اما بگذاريد چند خطي در خصوص انتقام بنويسم، «انتقام» حسي که سرکوب کردنش بسيار سخت و گاها غيرممکن است، جسي که مي تواند نسبت به يک فرد يا جامعه باشد، کمي خود را جاي يک بيمار مبتلا به ايدز بگذاريد، با نگرشي که امروز در جامعه ما وجود دارد شما يک شخص بسيار خطرناک که مستعد بروز هر کاري هستيد. خانواده، اطرافيان و در کل جامعه شما را طرد مي کند و هميشه به چشم يک انسان مجرم ديده مي شويد، شخصي که با حضورش مي تواند ديگران را در معرض خطر بيندازد! پس با اين اوصاف شما رفته رفته از جامعه جدا شده و در پيله ي تنهايي خود فرو مي رويد. در اين زمان است که شما دست به يک تصميم غيرعادي اما غريزي مي زنيد! «انتقام»! انتقام از انسانهاي که خود را از شما بالاتر و بهتر مي دانند، انسانهايي که حاضر نيستند وقت، احساس و عواطف خود را با شما سهيم شوند. در اين زمان است که شما تمام تلاشتان را مي کنيد که آنها را هم مثل خودتان مبتلا کنيد که در اين بين تر و خشک باهم ميسوزند . ولي چه چيزي باعث سرکوب اين حس انتقام مي شود؟ آن انسانيت است! شما با وجود تمام بي مهري ها خوي انساني خود را حفظ مي کنيد و خويشتن دارانه به اين کاستي ها نگاه مي کنيد. پس به واقع شما از انسانهاي اطرافتان، انسان هايي که به شما انگ مي زنند، انسان تر و محترم تر هستيد!

به اين موضوع باور داشته باشيم که هر انساني ممکن است اشتباه کند و خودش تاوان اشتباهاتش را بدهد پس چه لزومي دارد بدون داشتن آگاهي از اين بيماري يک طرفه به قاضي برويم و او را طرد کنيم! ايدز يک بيماري است، ايدز گناه نيست!

مبتلايان به ايدز نياز به مرکزي براي پيگيري بيشتر بيماري خود دارند.«مرکز مشاوره رفتاري» واقع در جاده نور، ميدان فجر طبقه فوقاني داروخانه شکوهي در سال1385 تاسيس شد که از جمله خدمات آن مي توان به خدمت رساني به بيماران مبتلا به اچ اي وي(ايدز)، بيماري هاي اميزشي و بررسي سلامت زنان روسپي و همچنين ارائه خدماتي مانند تعويض سرنگ به افرادي که اعتياد تزريقي دارند اشاره کرد.

دکتر عليرضا نجفپور، مسول مرکز مشاوره رفتاري و پزشک درمانگر ايدز با بيان اينکه طبق اخرين امار تا به حال 115 نفر در آمل مبتلا به ايدز هستند، به خبرنگار «صبح آمل» گفت:  ارتباط جنسي با افراد آلوده بدون استفاه از کاندوم که شايع ترين راه انتقال است، تزريق مشترک، انتقال از مادر به نوزاد در طي مراحل بارداري، زايمان و شيردهي و ابزار و لوازم پزشکي الوده از جمله موارد انتقال بيماري ايدز هستند.

وي با بيان اينکه علائم  اين بيماري سه مرحله دارد گفت: در مرحله نخست 20 روز پس از ورود ويروس به بدن در نيمي از مبتلايان به صورت سرماخوردگي ظاهر مي شود که پس از چند هفته بدون درمان بهبود مي يابد. وي ادامه داد: در مرحله دوم بيمار به مدت 10 سال هيچگونه علائمي از اين بيماري ندارد اما مستعد انتقال اين بيماري به شخص ديگري هست اما در مرحله سوم که فاز اصلي ايدز و  ورود به مرحله پيشرفته بيماري است که علائمش تب طولاني مدت، اسهال طولاني، بي اشتهايي و کاهش وزن و عفونت هاي مکرر است.  دکتر نجفپور اظهار داشت: ازمايش ايدز دو مرحله دارد که آزمايش نخست در مرکز مشاوره رفتاري به صورت رايگان گرفته مي شود و پس از مثبت شدن آزمايش پيشرفته 20 روز طول خواهد کشيد

اين مسول در خصوص تفکيک جنسي مبتلايان در مازندران گفت: از 327 نفر مبتلا در مازندران، 253 مرد و 74 زن هستند که به نسبت زنان مبتلا به ايدز در کشور آمار به مراتب بالاتر است.

وي در خصوص سن شايع مبتلايان به ايدز گفت: 45درصد در رنج سني 25 تا 35 سال  و بعد از آن 35 تا 44 سال هستند.

وي گفت: با توجه به خدمات مرکز از ديد کارشناسان و پزشکان مرکز مشاوره، افرادي که جهت دريافت اين خدمات مراجعه مي کنند در حد انتظار نيست که اين نشان دهند عدم شناخت مردم از اين مرکز مشاوره است.

نجفپور گفت: طبق آمار کشوري در سال 94 از بين تن فروشان زن تنها 33 درصد انها در روابط جنسي از کاندوم استفاده مي کردند که اين زنگ خطر است.

وي اظهار داشت: بررسي هانشان مي دهد که شيوع انتظار اچ اي وي در ايران حداقل 1 در هزار است که براي جمعيت 410 هزار نفري آمل انتظار داريم 410 مبتلا باشند که تا به حال تنها يک سوم آنها شناسايي شدند و آمل بيشترين ميزان مبتلايان به اين بيماري را دراستان داراست.

نجفپور افزود: 6 ماه پس از شروع درمان تعداد ويروس در خون انها به مقدار قابل توجهي کاهش مي يابد اما افراد پس از آگاهي از ابتلا  بنا به دلايل اجتماعي به مرکز مشاوره مراجعه نمي کنند.

اين مسول گفت: از 32500 نفر مبتلا به اين بيماري در کشور 8هزار نفر آنها فوت کردند و از بين 24 هزار نفر مبتلا تنها 9 هزار نفر به مرکز مشاوره مراجعه کردند و 7هزار نفر تحت پوشش درماني هستند. وي گفت: ميانگين عمر مبتلايان به ايدز پس از شروع درمان  از 10 سال به 35 سال افزايش پيدا کرده است

نجفپور اظهار داشت: خطر انتقال از مرد مبتلا به زن 5 برابر  بيشتر از زن  به مرد است.

فرشتگان بي بال در مرکز مشاوره آمل

اين مسول گفت: گرفتن آزمايش خون از مبتلايان به  ايدز کار خطرناکي است به گونه اي که در 5 سال اخير در دانشگاه علوم پزشکي 3 نفر بخاطر برخورد سرنگ به اين بيماري شدند اما جناب آقاي جواد نيکخو به تنهايي اين وظيفه سنگين را بدون دريافت هيچ وجه اضافي به دوش مي کشد.

نجفپور افزود: خانم نصرت آباديان از جمله هسته اوليه اين مرکز است که خانم هاي مبتلا به بيماري هاي جنسي توسط ايشان مورد معاينه قرار مي گيرند و نقش يک مشاور مهربان و دلسوز را هم ايفا مي کنند.

در انتها با اين اميد که جتي اگر يک نفر از جامعه برخورد بهتري با مبتلايان به اين بيماران داشته باشد گزارش را با سخن گهرباري از  امام صادق عليه السلام  به اتمام مي رسانيم “ اگر انساني، انساني را به خاطر گناهي سرزنش کند، نميرد تا خود به آن گناه مرتکب شود.”

 

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود