Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گزارش #صبح_آمل از مراسم شیرینی پزان زنان روستای شاهزید #آمل: کماج و پته نون و زرد و توتک شما را سال نو باشد مبارک

قرص آفتاب وسط آسمان زمستانی شهر ظاهر شد و دلم نیامد از دستش بدهم برای همین کمی شیشه پنجره ماشین را پایین آوردم تا هوایی بخورم. نسیم خنکی در حال وزیدن بود که به یکباره بوی بدی تمام حسم را به هم زد و مجبور شدم شیشه را بالا بکشم. تازه یادم آمد منطقه عمارت است و پایتخت زباله مازندران که تا چند وقت پیش چند تا از شهرهای همجوار زباله های خود را به اینجا می آوردند و نمی شود حتی به چند کیلومتری اش نزدیک شد. قسمتی از راه را که رد کردیم وارد حریم شاهزید از روستاهای اقماری و کوهستانی جنگلی بخش امامزاده عبدالله(ع) شدیم. فاصله اش تا شهر آمل 35 کیلومتر و مقصد منزل قدیمی متولی خوش اخلاق و متواضع بود که از ساعت دوازده دختران و مادران زیادی آرد و شکر و هیل را به همراه وسایل دیگر آماده کردند تا مراسم پخت نان سنتی را به نمایش بگذارند. نزدیک عید نوروز بود و بسیاری از خانمهای با سلیقه خانه دار مشغول پختن شیرینی های خانگی که این امر خود حال و هوای عید را در منزلها محسوس تر کرد، زنانی که دور از هیاهوی زندگی شهرنشینی به یاد قدیم دور هم می نشینند و شیرینی می پزند و عطر خوب نان تازه پخته شده شان از چند فرسخي خانه‌هايشان آرامت می کرد و نه تنها ما بلکه مسافران هم محال بود از این نوع نان محلی میل نکنند. چند قدم مانده به آستانه مقدس آقا شاهزید که اهالی روستا ارادت خاصی به مقام والای آن دارند ایستادیم و عرض ادب کردیم و با راهنمایی بچه ها که انگار منتظرمان بودند وارد ساختمان قدیمی متولی امامزاده شدیم که پشت خانه اش تنور روشن بود و بوی آتش آن مستت می کرد رفتیم و صدای سلام و احوالپرسی پیشکسوتهای محل ما را به داخل دعوت کرد.
ام البنین یعسوبی هفتاد ساله معلم قرآن روستای شاهزید است که بسیار خوش بیان و صبور می باشد و دایم زیرر لب ذکر می گوید؛ ما خانوادگی درویش آقا شاهزید هستیم و جد و آبادمان این روستا به دنیا آمدند و به جز اینجا جایی را نداریم که برویم.
قدیم خط نبود و آب هم نداشتیم و از اول جاده محله بشکه نفت «پنج مَن»را دوش می کشیدیم و به محل می آوردیم. آرد و برنج قند و چایی را هم به همین صورت می آوردیم و بعد انقلاب و با آمدن امام خمینی (ره) وضع روستای ما بهتر شد و برای ما آب لوله کشی آوردند.
محله ما مکتب خانه ای بود که ملا آقایی آموزش می داد و من هم رفتم و با علاقه شدیدی که به قرآن مجید داشتم دو ماهه یاد گرفتم و با خودم عهد بستم بدون چشمداشتی زکات آن را که همانا یاد دادن به زنان روستایی بود بپردازم به همین خاطرچند سال پیش که ما به سفر مشهد مقدس رفتیم پیرزنی در محل فوت کرد و کسی نبود که جزوه ها را بخواند و به محض برگشت مجلسی تشکیل و خانم ها را جمع کردم و از آنها خواستم در صورت تمایل در کلاس قرآنی شرکت کنند که استقبال خوبی کردند که به لطف خدا تقریبا 20 نفر از زنان مسن و بیسواد را قرآن سواد یاد دادم.
آبجی ام البنین با گفتن این جمله که اگر کسی می خواست قسم بخورد از اطرافیان مایه می گذاشت ولی به احترام آقا هیچ وقت به آن بزرگوار قسم نمی خورد؛ گفت، یادم می آید مادرم شلیته کوتاهی داشت که روی آن پیراهن می پوشید و سعی می کرد با حجاب بیرون بیاید خصوصا زمانی که به حرم آقا امامزاده شاهزید مشرف می شدند بخاطر عظمت آستانه هر که می خواست تا نزدیکی «تَکِپیش» حسینه برود بر او ترس و لرزه می افتاد و نمی توانست.
قدیمی ها نقل کردند مار سیاهی که با کاکل سرش در محوطه آقا شاهزید بود و هر وقت در رودخانه«درویش کیلِه» بچه ای اشتباهی آن را نجس می کرد از داخل آستانه بیرون می آمد و تا بالا می رفت که همه با تعجب از هم می پرسیدند چه کسی درویش کیلِه را نجس کرده است.
همچنین روایت بود سه عالم یکی جده من و دو بزرگوار دیگر هم شاهزیدی در حال قدم زدن بودند که ناگهان آسمان رعد و برق زد و هوا تاریک شد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد. آنها خواستند فرار و به خانه بروند که ندا از آسمان به جدم رسید کجا می روی عبایت را باز کن که به یکباره یک تسبیح و آفتابه در دامنش گذاشته شد که تسبیح نزدم به امانت است و آفتابه را دزد برد.
دو تا سنگ وجود داشت که نقل کردند آقا امام رضا برای اقا شاهزید از گوهرشاد هدیه آورده بود و هر کس که میخواست کاری را شروع کند داخل صحن می رفت و استخاره می گرفت و فردی را که صلاحیت داشت و با سواد بود را با خوشان می برند و سنگ را روی شصت دست می گذاشتند و همینکه می خواند بسم الله الحمن الرحیم یس یا سیدالمرسلین این سنگ چرخ می کرد و می گفتند خوب افتاد و حاجتش روا شد که این سنگها را دزد برد.
کشور رجبی مادر شاهزیدی در حالی که خمیر قطاب را پیچ می زند می گوید؛ با نزدیک شدن به عید به صورت گروهی به منزل یکدیگر می رویم و در خانه تکانی به هم کمک می کنیم و انواع شیرینی را می پزیم. سه کیلو آرد را پس از الک کر دن با دو کیلو روغن مخلوط و پنج عدد تخم مرغ هم اضافه می کنیم و دو لیوان ماست می ریزیم و خمیر را ورز می دهیم و می گذاریم تا یکساعت و نیم استراحت کند. تا خمیر بیاید مواد داخل قطاب«دَلال» واتِک؛ گردو، هیل، شکر را آماده می کنیم. به محض اینکه تمام شیرینی های محلی آماده شد تنور را روشن و نان را درون آن می بندیم.
سید نساء حسنی دیگر بانوی شاهزیدی به جمع ما اضافه می شود و می گوید؛ دَست بِساطِ نون یکی از انواع شیرینی است که با آرد، شیر، شکر، واتک و زنجبیل را با هم مخلوط وخمیر به دست آمده را داخل تنور می بندیم. قدیم انواع نان از جمله، کارد کشی نان قندی، قطاب، رِزِه نون، شیرینی، آب دندون اغوذ کنا می پختیم.
آبجی نساء نگاهی به همسایه بغل دستی خود می کند و می گوید یاد قدیما بخیر عید نوبتی هم که باشه وقت خانه تکانی و شستن فرش و موکت «لا لَمِه» می باشد. خانه های گلی را با آب و جارو تمیز می کردیم و این موقع ها به اتفاق دخترای محل با کیسه، بَلو، ریسمان و کلنگ به منطقه « بردن کلا» می رفتیم و گِلِ سفید را می کندیم. دوشنبه و چهارشنبه به خاطر اعتقاد اهالی در نحص بودنش برای آوردن گل نمی رفتیم.
وی با گفتن این حرف که موقع ما خیلی سختگیری می کردند و الان جان شده؛ گفت؛ یادم نمی رود دوران نامزدی ام را که بخاطر احترام به بزرگترها در دوران نامزدی همدیگر را نمی دیدیم و بیشتر وقتها هم از شوهرمان فرارذ می کردیم تا مبادا کسی ما را ببیند.
رقیه احمدپناه که هفتاد سال از خدا عمر گرفت، گفت؛ آن دوره ای که ما بودیم و کمبودها را دیدیم می گوییم الان بهشت شده است. زمان ما بچه ها نداشتی را باور داشتند و ما را درک می کردند و موقع عید تمنا نداشتند. با کم ترین هزینه ها خرید می کردیم و برنج را می پختیم و با آن پَتِه نان، زرد توتک و قندی نان می پختیم.
نان دِلِ پِری
داخل خمیر نان دلِ پِری گردو، کنجد می ریزیم و چون مهر و مدل ندارد دِلِ پری نام دارد و بسیار هم خوشمزه است. کنارش انواع پلوها مثل لوبیا پلو، چَنگِل پلا و اسفناج پِلا هم درست می کردیم که بسیار خوشمزه بود.
خاله رقیه از کشور خانم سراغ یکی از خانم های باردار محل را می گیرد و می پرسد بچه اش به دنیا آمد و بعد رو به من می کند و با لبخندی از روی دلسوزی می گوید؛ مشت ساره و مشت معصومه قابله های امامزاده شاهزید بودند که زمان زایمان زائو دست در شکم مادر می کردند و با یک چرخش نوزاد را به دنیا می آوردند نه مثل الان که مادر ببیچاره نه ماه استراحت مطلق داشته باشد و با هزینه فراوان و استرس یک بچه به دنیا بیاورد آن وقتها زن در مدت بارداری اش استراحتی نداشت و با همان وضع سر زمین و یا داخل مزرعه کارمی کردند.
یکی از خانم ها پرسید حال مریضتان چطوره که خاله رقیه به حالت تاسف سرش را تکان داد و گفت تا این کود و سم شیمیایی هستند بیماری هم وجود دارد و دست از سر مردم بر نمی دارد اما خدا را شکر ما تو روستای خودمان برای سبزیکاری و پای درختان میوه از کود حیوانی گاو و گوسفند استفاده می کنیم و.
زینب آبار بانوی هنرمند شاهزیدی و فرزند ارشد حاج عباس 82 ساله که مشغول بافتن پاتوبه برای خودش بود؛ گفت با اینکه مریضم و دکتر اجازه کار کردن را به من نمی داد ولی برای فرار از درد هم به کار خانه و هم باغ می رسم و خوشحالم که خداوند عمر دوباره ای به من داده. الانم که در جمع شما و هم محلی های عزیزم هستم خانه تکانی ام را کردم و مثل همه منتظرم تا سال جدید بیاید و ایشالله غم و غصه از دل همه برود.
خداوند متعال برای تمام مخلوقات روزی حلال مقدّر فرموده است و اگر انسان عجله نکند و قناعت و صبر را پیشه خود سازد، تمام رزق مقدرش به او خواهد رسید. عباس آبار 82 سال از عمر مفید و جوانیش را در ییلاق شاهزید گذراند. پدرش اسدالله دامدار و مادرش زینب خانه دار بود و هیچکدام سواد نداشتند. اکابر در محل بود ولی چون تو صحرا دنبال گاو و گوسفند بود نتوانست درس بخواند و بیسواد ماند. وی که بسیار شوخ و مهربان است نگاهی به من می اندازد و با تعجب می گوید اولین خبرنگاری هستی که این وقت سال سری به کلبه درویشان زدی. اگه اطلاعات روستای ما را می خوای شاهزید جزو روستاهای اقماری بخش امامزاده عبدالله(ع) به صورت تک روستا و جزو دهستان چلاو می باشد. فاصله تا شهر 35 کیلومتر و به و طبق آمار سال 95 به صورت بومی 260 نفر جمعیت ولی با در بر داشتن خوش نشین ها در فصول بهار و تابستان بالای 500 نفر می باشد. داشتن آستانه مقدس امامزاده زید و با توجه به واجب التعظیم بودن بقاء متبرکه ازز همه جای مازندران و آمل زائرین این امامزاده به این روستا می آیند که در طول سال به 20 هزار نفر می رسد.مشت عباس می گوید؛ شغل اصلی اهالی اینجا اغلب کشاورزی ودامداری می باشد و مابقی بخاطر نبود شغل به شهر مهاجرت کردند. گذشته ها نیز از صبح دنبال مال بودیم و حتی فرصت یک استراحت کوچک را نداشتیم بخاطر همین ماهی یکبار هم امامزاده را زیارت نمی کردیم آن وقتها بنای امامزاده شاهزید از گل و آهک بود و به مرور زمان با کمک اهالی و مالداران بزرگ اطراف که بیشتر اسکو بودند ساختمان بقعه با تغییرات مرمت شد و چند سال پیش هم از طرف معدن داران و اوقاف مرمت و بازسازی شد.
او می گوید؛ یکی از مسائلی که موجب نگرانی بسیار زیاد اهالی روستا شده وجود محل دپوی زباله عمارت در 3 کیلومتری روستا می باشد که در واقع متولی زباله استان می باشد و به واسطه آن وجود سگهای ولگرد ناقل بیماری و بوی بسیار بد و وحشتناک آن که دائما در داخل روستا استشمام می شود و همچنین وجود جوندگان و حشرات در منطقه که همه اینها باعث بروز بیماری های عفونی و ریوی در سطح روستا شده و با پیگیری های زیاد دهیاری و شورای اسلامی روستا اقدامی صورت نگرفته است.
مشکل دیگر ما وجود معادن شن و ماسه در اطراف این روستا می باشد که با ایجاد گرد و غبار بسیار زیاد باعث از بین رفتن کلیه حاصلات باغی روستا شده است.
مردم قدیم شاهزید هر کدام چهار پنج گاو و پانزده گوسفند داشتند و زمین را هم گندم و جو می کاشتیم و کم کم که گاوهای دو رگه روی کار آمد«وِرزا» از مد افتاد و به «مازرون» رفت با «گو اِزال» زمین را شخم می زدیم و با کمک زن و بچه محصولات را جمع «کُوفا» و با اسب جینگا می کردیم و کاه را از هم جدا و گندم را کیسه می زدیم و به خانه می بردیم. خانم ها آن را می شستند و تو آفتاب خشک می کردند و به آسیاب می بردیم.حسین آقا و فرد دیگری آسیاب بان محله ما بودند و هر کدام در روز 15 کیلو بیشتر آرد نمی کردند.
زمانی آب در شازده علی چاک جمع می شد و ما آنجا برنج می کاشتیم که قربانعلی اسدی که مال لهاش بود ما را از آنجا بیرون و زمین را هم از ما گرفت. بچه های ما که با سواد شدند نامه ای به دولت برای کمک به ما نوشتند و آنها هم گفتند باید از کرج برای لوله کشی آب روستا مهندس بیاورید که با آمدن آب محل آباد شد و از آن وقت تا حالا بعضی محصولات را می کاریم. یکی از مشکلاتی که در سالهای اخیر این روستا با آن درگیر می باشد کمبود آب کشاورزی و آشامیدنی در فصل تابستان است که کشاورزی را تحت الشعاع خود قرار داده و به مقدار محدودی از اراضی این روستا و صرفا در حد تامین اقلام خوراکی، کشت می شود.
این ساکنه شاهزیدی گفت؛ زمانی که از پدر جدا شدم هیچ چیز نداشتم و از آن به بعد پس از ازدواج هشت نه تا بچه جمع کردیم و باغ و زمین فراوان شد و درختان بیشتری کاشتم.
عید نداشتیم دِسِر و میوه نداشتیم و سنجد و چهار عدد تخم مرغ را رنگ می کردند و به ما می دادند نه مثل الان که فراوانی و چشم رو هم چشمی شده. سفره در کار نبود و وسیله را داخل مجمه می گذاشتند و خانه ها هم کَلچو بود و هر خانوار یک اتاق داشتند. اینها را رجب رمضانی 91 ساله می گوید پدرم قهوه چی بود و با فروش چایی و صبحانه ساده زندگی ما را می چرخاند. قدیم چاربیدار بود و ماشین وجود نداشت و بار از آمل به تهران رفت و برگشت دوازده روز طول می کشید تا به مقصد برسند و یک شب بایجان، رینه و آبعلی می ماندند و روز حرکت می کردند.
برای تهیه مواد غذایی صبح از شاهزید به طرف آمل می رفتیم و ناهار را کنار کافه طبیعت گره ماست را ظرفی شش زار می خریدیم و با «کَچه» قاشق چوبی به همراه کته برنج خرسندی می خوردیم و شب را می ماندیم و فردا پس از استراحت برنج بار مال می کردیم و به ده بر می گشتیم. عمو رجب در جواب سوالم که چه برنجی می خوردید؛ خنده ای کرد و گفت؛ ای دختر جان آن وقتها چیزی برای خوردن نبود و دلمان به تک دانه برنج شاهک خوش بود که اگر برکت خدا را به طرف کسی پرتاب می کردی از بس سفت بود سرش را می شکاند و خدا وکیلی همان معده ما بود که هضمش می کرد ولی قانع بودیم و با یک عدد تخم مرغ و مقداری برنج در یک مجمه چهار نفر کنار می آمدیم.
سن و سال زیادی نداشتم که پدرم از دنیا رفت و خرج خواهر و برادران و مادرم به گردن من افتاد و 14 سالگی با قرار کردن در هلومسر پیش ارباب برای یکسال هیجده تومان گرفتم.وقت ازدواج حقی در انتخاب نداشتم و این بزرگترها بودند که تصمیم می گرفتند برای همین مادرم دختری را برایم قبول کرد و از آنجائیکه هم محلی بودیم می دانستند وضع مان خوب نیست و «آسمان جِل» هستم. پس از خواستگاری شیخ ابوالقاسم رجایی با مهریه 400 تومن ما را به عقد هم درآورد و حاصل این ازدواج یک فرزند است و عیالم هم چند سالی است که به رحمت خدا رفت.
اولین روز عید مردم روستا به صورت دسته جمعی به خانه خانواده های داغدار می رفتند و فاتحه ای می خواندند و از آن طرف سری هم به خانواده شهدا می زدند و بعد به خانه بزرگترها و فامیل می رفتند و عید را به آنها تبریک و یک روزه این گردش و عید دیدنی خاتمه می گرفت.
کماج و پته نون و زرد و توتک شما را سال نو باشد مبارک
به در خانه هر کسی که می رسیدیم این شعر را می خواندیم که
کماج و پته نون و زرد و توتک شما را سال نو باشد مبارک که صاحبخانه به ما تخم مرغ آب پز عیدی بدهد.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود