Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

دیزی ذغالي مي داديم ، هشت ريال

خاطرات شيرين قهوه خانه عزيز الله جوربندي

 

درست در دل چهارسوق، پشت مسجد هاشمي مي توان با خاطرات يک قهوه چي به آمل قديم کوچ کرد، قهوه خانه اي که خاطرات سال هاي زيادي را در دل خود نهفته دارد، از ديزي هاي ذغالي تا چاي و قليون هاي چند قراني.

 قهوه خانه اي که مي توان ساعتها در آن فضاي کوچکش پاي صحبت هاي مردي نشست که سال ها مشتريانش را مهمان چاي با عطر محبت و مهرباني کرده و تمام تلاشش را کرده تا چراغ مغازه ي پدري را که از سال 1336 تاسيس شده است، روشن نگه دارد و حاضر نشده صفا و صميميت آن را زير پاي تجارت و سود از بين ببرد، قهوه خانه اي که سال ها مکان  دورهمي هايي از جنس صفا و صميميت و محبت بود محبت هايي از جنس واقعيت.

دلشوره بازگشت از يک سو و شيريني کلام قهوهچي مهربان تضاد «رفتن» و «ماندن» را به جان و دلت ميگذارد. حرفها آنقدر شيرين است و وقت کم و اين دلشوره که نکند مزاحم کسب و کارش شده باشم گرچه اين دلشوره را با چاي قند پهلويش کم رنگ مي کند.

معرفي

عزيزالله جوربندي  هستم، 66 سال از خدا عمر گرفتم و در پايين بازار آمل به دنيا آمدم. پدر خدابيامرزم از سال 1336 در راسته نمدمال ها در چهارسوق قهوه خانه داشت و ازآن زمان تا به حال اينجا قهوه خانه است و من از سال 1338 و از 7-6سالگي پيش پدرم کار مي کردم.

بازار تغيير کرد

در گذشته ارباب و رعيتي بود و کل بازار آمل در چهارسوق بود و از کجور وآبعلي براي خريد عروسي خود به اين بازار مي آمدند، از اهنگر تا تاجر و نمدمال در اين راسته بودند و بازار هم بسيار شلوغ بود و رونق داشت که با گسترش شهر بازار هم جابجا شد اما بازار اصلي امل همينجا بود.

نمد مال

از دوران پدران ما تا من، نمدمال ها در اين راسته بودند، پشت مسجد هاشمي، تکيه اميري فعلي!

دست به فرمون بودم

پدرم دست تنها بود و من هم دوست داشتم کار کنم و چون دست فرمون خوبي بودم پيش پدرم کار مي کردم. آن موقع که مثل الان لوله کشي اب نبود و تانکرهايا آبي که جنب بانک سپه سابق مي آورند مي رفتم و چند سرويس سطل آب را پر مي کردم و مي آوردم تا اينکه در سال 1347 لوله کشي آب شد و کنترآب گرفتيم .

ذغالي غذا درست مي کردم

اوايل که پيش پدر کار مي کردم خبري از پيک نيک و گاز شهري نبود و غذا را روي ذغال درست مي کرديم تا اينکه در سال 1342 بعد از سرماي زيادي که آمد همه چيز را نفتي کرديم و در سال 1360 که گاز فراوان شد تبديل به گاز دستي کرديم و در سال 1382 که گاز شهري آمد کلا روال روي گاز شهري شد.

فرقي نمي کرد

فرق آنچناني نمي کرد و تنها بارآوردن غذا متفاوت بود.

دست پخت پدر خوب بود

آشپزي را زير دست پدرم ياد گرفتم که دستپختش هم خوب بود. آن موقع غذاها بيشتر ديزي، کره و مربا و نيمرو، حلوا، نون و پنير بود و املت و دل و قلوه و جيگر در بورس نبود.

غذاهاي گوشتي

غذاهاي گوشتي در گذشته نبود و تنها ديزي بود که طرفدار داشت اما غذاي سرد بيشتر بود

مادر مهربانم

چند سالي مي شود که  مادرم فوت کرد است.

پدرم آشپز و قهوه چي بود اما وقتي به خانه مي آمد به قدري خسته بود که ديگر غذا نمي پخت و مادر غذا درست مي کرد. به ياددارم وقتي شب به خانه مي رفتيم شام خورده، نخورده از خستگي خوابمان مي برد.

آقا چايي ما دير شد

آن قديم تر ها،آن زمانکه چهارسوق رونق داشت ساعت به 2 – 3 که مي رسيد تازه کار ما شروع مي شد و «آقا چايي ما دير شد» جمله اي بود که زياد مي شنيديم. 120 استکان نعلبکي و 2 سماور بزرگ داشتيم اما وقتي به ظهر ميرسيد کم مي آورديم.

بازار رونق داشت

تمامي مغازه ها چند کارگر داشتند و بازار رونق داشت و يک نفر را مي فرستادند تا چاي از ما براي خودشان و مهمانان بگيرند.

رفتند و نيستند

در گذشته قهوه خانه هاي بسياري بودند، پايين بازار آقاي اسماعيلي، آقا کريم، آقاي حيدري، آقاي محمدي،آقاي سجادي، آقاي رحماني، عابدي، آقاي جان نثار و … اکثريت کساني که در گذشته قهوه خانه داشتند جمع کردند و برخي خانه نشين شدند و برخي هم فوت کردند.

نماز قضا مي شد

آن موقع مردم زياد قهوه خانه مي رفتند و کار هم زياد بود و مثل الان مغازه ها ساعت 2 يا 3 بسته نمي شد. انقدر کار بود که نماز ظهر قضا مي شد.

چاي بود 10 شاهي و يک قرون

آن زمان قيمت چاي 10 شاهي و يک قرون بود. آن هايي هم که خيلي چايي خور بودند مي گفتند 5زار به ما تخفيف بده مثلا 100 تا چاي مي گرفتند و 4 تومن مي دادند.

خودشان نون مي اوردند

بيشتر مواقع مردم همراه خودشان نون و قند مي آوردند، انبور را از ما مي گرفتند و قند را خودشان ريز مي کردند و نون و پنير و چاي مي خوردند 1 تومن،5 زار يا 2 زار مي دادند.

فروش خوب

در آن شلوغي قديم، در سال 1342 نزديک به 43 تومان فروش کرديم که خيلي زياد بود، زماني که با 10 شاهي شما مي توانستيد غذاي خوبي بخوريد و البته خبري از دل و جيگر و غذاهاي گوشتي و گران نبود اين قيمت فروش خوبي بود

اتحاديه قهوه خانه

اتحاديه نرخ مصوب داشت. اتحاديه قهوه خانه ها يکي از قديمي ترين اتحاديه ها بود و من وقتي  به ياد دارم، فعال بود. آن زمان آقاي رمضاني، حاجي ميکاييل در اتحاديه بودند .

قيمت ديزي

قيمت چاي در مغازه ما 10 شاهي بود در صورتيکه قيمت چاي در خيابان بود 1 قرون و خلاصه بازار رونقي داشت، ديزي مي داديم هشت ريال، از يک تومان کمتر.

قيمت هاي نخود

براي پختن ديزي بايد پياز و نخود مي خريديم کيلويي 5 زار که روي هم شايد 12 زار هم در نمي آمد.

همه مي آمدند

بعد از نشاء با خانواده و دوستان به بازار مي آمدند و بستني مي خوردند و در نهايت موقع اذان بعد از نماز به قهوه خانه مي آمدند.

قليون با تنباکو کاشان

قليون را فقط به عاقل ها و ريش سفيدان مي داديم، قليون با تنباکو کاشان بود و اصلاجوانان جرات کشيدن قليون در مقابل بزرگتر هارا نداشتند و به نوعي بي احترامي بود البته ما هم بعد از مدتي ديگر قليون نياورديم.

سرماي سال 1342

در آن سال که سرماي سختي آمده بود من 13 ، 14 سال داشتم، برف شديدي آمده بود و زغال گرفتن هم بسيار سخت شده بود و سماور نفتي بعد از آن اتفاق بيشتر شد.

سماور ذغالي

سماور ذغالي را آقاي کرمانشاهي و نوراني تعمير مي کردند که مغازه آنها روبروي فرمانداري بود .سماور نفتي را آقاي حبيبي مي فروخت. ذغال مي خريديم کيلويي از 5ريال تا1  تومان.

سماور نفتي

اولين سماور نفتي 200 تومان بود و براي تعمير آن هم 20 تومان مي گرفتند و 4 ليتر نفت مي خريديم 1 تومان.

ظهرهاي بي رونق

اين روزها وقتي ساعت به 1 يا 2 مي رسد مغازه ها بسته مي شود و ديگر نمي شود کاسبي کرد. آن زمان مشتري هميشه بود و رفت و آمد در بازار مختص به ساعت خاصي نمي شد .

بوي قدمت رفت

وقتي بزرگان اين راسته فوت کردند فرزندانشان مدتي مغازه ها را نگه داشتند اما آنها هم بعد از مدتي اجاره دادند و مستاجر هم دخل و خرجش جور در نمي آيد و هرچند مدت مغازه ها در اين راسته عوض مي شود.

يادش بخير

رسم بستن آن موقع نبود، صاحب مغازه مي گفت 4 کارگر دارم و 2 مشتري، برايشان 6 ديزي ببر  تا ناهار بخورند، يادش بخير.

منو با زمان تغيير مي کرد

الان در مغازه لوبيا، ديزي، نيمرو، املت، دل و قلوه و جيگر مي پزم. البته اين ها در منوي غذا ما نبود. در گذشته به گوش مي رسيد که فلان مغازه جيگر را به عنوان صبحانه مي فروشد و ما هم کم کم غذا به منو وارد مي کرديم. فکر مي کنم بعد از سال 1350 بود که املت و غذاهاي گرم مرسوم شد.

قديمي ترها بيشتر ميان

همه جور قشري به قهوه خانه من مي آيند اما قديمي ترها بيشتر و اين بهانه اي مي شود براي مرور خاطرات گذشته.

قهوه خانه رفتن ايراد ندارد

نگاه منفي که به قهوه خانه آمدن وجود داشت اين بود که مردم فکر مي کردند هرکسي به قهوه خانه بيايد حتما مشکلي در خانه دارد در صورتيکه در شهرهاي ديگر مردم هنوز هم از قهوه خانه ها استقبال ميکنند.

مشتري هاي قديمي

در گذشته شايد مشتري هاي قديمي ما چند چاي مي خوردند و يک قليان مي کشيدند و 5 زار پول مي دادند و صفا و صميميت خاصي در آن زمان بود.

تابستان هم دردسري بود

تابستان که  مي رسيد، مردم خربزه هاي خودشان را اينجا مي آوردند تا هم گپ وگفتي کنند و خربزه اي بخورند و ما هم هر روز چندين جعبه پوست خربزه مي انداختيم، نهايت يک قرون هم پول چاي و صندلي مي دادند.

انگور

فقط خربزه نبود و انگور هم طرفداران خاص خودش را داشت، با وجود کم آبي آن زمان، مردم همراه خودشان انگور مي آوردند و به ما مي گفتند اين ها را بشور تا با بچه و خانم بخوريم و در نهايت يک چاي هم مي خوردند و 10 شاهي يا 1 قرون مي دادند.

گذشته هاي شيرين

گذشته هاي شيرين رفت و ديگر بر نمي گردد. گهگداري قديمي ها اينجا مي آيند و با هم ساعت ها صحبت ميکنيم.

پول در قوطي

پول گذاشتن در قوطي از گذشته رسم بود، قوطي هاي استيل شيرفرنگ يا قوطي هاي حلواشکري.

خانه سالمندان

نمي توانم اين کار را رها کنم چون نمي خواهم به خانه سالمندان بروم، حداقل وقتي اينجا کار مي کنم چهار نفر مي آيند و مي روند و با هم صحبت مي کنيم و مشغوليم.

روزگار جالبي است

قبلا اذان صبح که مي شد نماز را سريع مي خواندم و به مغازه مي آمدم و مي ديدم کارگران بسياري منتظر من هستند و با اينکه 5 صبح بود باز هم فکر مي کردم دير کردم اما الان ساعت 8 هم که باز مي کنم ميبينم مغازه هاي اطرافم بسته و بايد تا ساعت 9 صبر کنم تا مشتري بيايد، روزگار جالبي است.

فوت کردند

تمام اين راسته و اکثريت دوستانم فوت کردند و با رفتنشان خاطرات شيرينشان ماند. شايد بتوانم بگويم که 2 يا 3 صاحب يک مغازه اي را در اين راسته ديدم.

آرزو

تنها آرزو دارم که سربار کسي نشوم و خوشبختي فرزندانم را ببينم و لقمه نون حلالي به خانه ببرم.

5750 چاي

به ياد دارم وقتي سال 1352 تکيه بغل مغازه را مي ساختند 5750 چاي به کارگران داديم که 144 تومان شد که حاجي فروغي 100 تومان داد، 40 طلب ما و 4 تومان هم تخفيف داديم.

بي غم بودند

چهارشنبه ها بليط بخت ازمايي را بهانه مي کردند و به اينجا مي آمدند و 5-  6 نون بربري مي گرفتند و با نون و پنير و يک سيني چايي دلخوش بودند، با همين نون. خالي، انگار برايشان حکم کباب را داشت!

 

 

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود