Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گزارش صبح آمل از بهشتیان کوچک در خانه آرامش لطافت مادرانه در خانه امید و آرزوی مهدی محمودآباد

لیلا بهرامی اهل شیراز و در حال حاضر ساکن محمودآباد می باشم. آقای محمدزاده از طریق یکی از برادرانم که با او دوست بود، با خانواده ما رفت و آمد داشت و همین باعث شد تا به خواستگاری ام بیاید.
13 سالم بود که بله را گفتم
بچه بودم که با خواستگاری همسرم که 20 سال سن داشت، با اعتماد کامل و با مهریه 300 هزار تومانی بله را گفتم و سال 67 با هم ازدواج و وارد عرصه زندگی شدیم و در این آمد و رفت ها از شیراز به آمل برای دختر بچه 13 ساله واقعا دوری از خانواده سخت و ناراحت کننده بود ولی با کمک هم توانستیم همه مشکلات را با موفقیت پشت سر بگذاریم.
تولد اولین فرزندم
سال 1369 پسرم به دنیا آمد و با اینکه بچه داری آنهم تو آن سن کم از طاقت من خارج بود ولی شکر خدا و باز هم همراهی همسر عزیزم در تمام مراحل راحت تر با این موضوع کنار آمدم.
پیشنهاد سخت
حکایت از یک پیشنهاد بزرگ و سخت شروع شد که از یک طرف نیاز به فکر کردن داشت و از طرفی هم باید از جگر گوشه ات می گذشتی. روزی که همسرم به خانه آمد و از من خواست تا کاملا به حرفهایش گوش دهم و بعد با آگاهی تصمیم بگیرم.
طرف از دوستان نزدیک بود
همسرم با یکی از دوستانش که بچه دار نمی شدند صحبت کرد و ازآنان خواست از طریق بهزیستی کودکی را به فرزند خواندگی قبول کنند که نپذیرفت.
اگر خانواده را بشناسم چرا
دوست همسرم با این شرط که اگر پدر و مادر بچه را بشناسند و از سلامت اخلاقی آنها مطمئن باشند قبول می کنندکه شوهرم گفت ما حاضریم فرزندمان را به شما بدهیم.
با وجود علاقه شدید به بچه قبول کردم
این موضوع در خانه بین خودمان مطرح شد و با وجود علاقه شدید به بچه من این موضوع را قبول کردم.
دهانم بسته شد
با استرس و شک این کار را قبول کردم و در واقع دهانم بسته شد و طولی نکشید که باردار شدم.
خبر بارداری و خوشحالی دوست همسرم
وقتی خبر بارداری به گوش دوست همسرم رسید همراه خانمش شب با یک جعبه شیرینی به منزل مان آمدند. درآن لحظه واقعا نمی توانستم حرفی بزنم.
می خواستم بزرگ شدن پسرم را ببینم
قبل از بارداری از خانواده دوست همسرم قول گرفته بودیم که به شرط ادامه رفت و آمد خانوادگی پس از تولد ما این کار را انجام دهیم چون می خواستم بزرگ شدن پسرم را ببینم.
در طول بارداری احساس امانت داری می کردم
سر بارداری بچه های اولم اینجوری نبودم ولی سر مهدی یک حس امانتداری عجیبی داشتم و می خواستم صحیح و سالم به خانواده اش تحویل دهم.
دلبستگی مادر و فرزندی نبود
در طول بارداری آن حس قریضه مادر و فرزندی و دلبستگی مادرانه قوی نبود و می خواستم نه ماه تمام شود و امانت را به صاحبش پس بدهم و این خیلی سخت بود. حس ترس و عشق و محبت.
خودم بچه را به خانه شان بردم
پس از اینکه آقا مهدی به دنیا آمد ما در بیمارستان نیمه شعبان ساری بستری بودیم و در طی این لحظات نفسگیر پسرم از شیر من می خورد. روزهای سختی بود باید با خودم و دلم کنار می آمدم که نکند شیطان گولم بزند و نگذارد من آن کاری را که باید انجام دهم. ولی با عنایت الهی توانستم به دلم فائق شوم و به محض مرخص شدن از بیمارستان با پای خودم به منزل دوست همسرم برویم و همانجا پسرم را تحویل دهم.
مهدی اسمش را با خودش آورد
از آنجائیکه یک روز بعد از نیمه شعبان و در بیمارستان نیمه شعبان هم به دنیا آمد، اسمش را مهدی گرفتم.
نصف شب «جا تر بود و بچه نبود»
اصولا آدم مقاومی در مقابل مشکلات هستم و خیلی زود با سختی ها کنار می آیم ولی بیشتر نیمه شبها که بیدار می شدم بچه را کنار خودم نمی دیدم ناراحت می شدم. (جا تر و بچه نیست).
اوایل زود زود به مهدی سر می زدم
روزهای اول خیلی برایم سخت بود و نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم با توجه به اینکه از خودم قول گرفتم با موضوع کنار بیایم که بچه دیگر مال ما نیست ولی واقعا نمی شد بنابراین زود زود سر می زدم.
خودم را قانع کردم
با این طرز فکر که مهدی دارد تو یک خانواده خوب بزرگ می شود خودم را دلداری می دادم و در تمام این مدت فکر می کردم این همه دختر و پسر که به خانه بخت می روند خانواده شان چه کار می کنند و با این جملات خودم را قانع می کردم.
قرار بود کلاس چهارم حقیقت را به مهدی بگویند
اعتقاد روانشناسان بر این است که بچه در سن کم همه چیز را بهتر می پذیرد به خاطر همین پدر و مادر مهدی هم تصمیم گرفتند کلاس چهارم حقیقت را به پسرشان بگویند.
همسرم می گفت زیاد به بچه نزدیک نشو
در همه روزهایی که مهدی داشت بزرگ می شد من هم حتی از دور کنارش بودم ولی همسرم توصیه می کرد که خیلی خودت را به بچه نزدیک نکن که آنها اذیت شوند گاهی نامحسوس به مدرسه اش می رفتم و اتفاقی از دور می دیدمش.
مرا خاله صدا می زد
من برای مهدی یک فامیل به حساب می آمدم و از آنجائیکه همیشه با هم رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم مرا خاله صدا می زد و از من می خواست که بیشتر به خانه شان بروم.
با دخترم همبازی بود
دخترم سه سال از آقا مهدی بزرگ تر بود به خاطر همین همبازی های خوبی برای هم به حساب می آمدند و خیلی همدیگر را دوست داشتند.
اخرین عیدی مهدی
سه روز مانده به عید، خانواده مهدی به ما زنگ زدند و خبر از سفر به شلمچه را دادند. ما هم تصمیم گرفته بودیم تعطیلات را به شیراز نزد اقوام برویم. برای همین یک عروسک رزمنده خریدم و کادوپیچ کردم و به خانه شان رفتیم. همینکه وارد حیاط شدیم از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید.
مرا قشنگ ببوسید شاید شهید شدم
به محض ورود به حیاط منزلشان تا ما را دید با خوشحالی به سمتم آمد و گفت خاله می خواهیم به شلمچه برویم مرا قشنگ ببوسید شاید شهید شدم. به اتفاق داخل اتاق رفتیم کادویش را باز کرد و به پدرش گفت؛ بابا عروسکم را می خواهم با خودم ببرم.
برایتان سوغات خاک می آورم
وقتی از مهدی پرسیدم سوغاتی برایم چه می آوری،جواب داد «خاک جبهه»که بعد از آن با فاطمه به اتاقش رفت و با هم بازی کردند. سپس لباسهای عیدش را به من نشان داد. موقع خداحافظی باز هم این جمله را تکرار کرد که قشنگ مرا ببوسید شاید من رفتم روی مین و شهید شدم که پرسیدم مگر می دانی مین چه هست که با زبان کودکانه اش گفت آره بابایم برایم تعریف کرد.
برادر شوهرم تماس گرفت که برگردید
خانواده مهدی سه روز مانده به عید به سمت شلمچه حرکت کردند و ما هم سال تحویل شیراز بودیم. روزاول عید برادر شوهرم با ما تماس گرفت و با اصرار خواست که بر گردیم.
بهانه های زیادی آوردند
از آنجائیکه حضرت آیت ا… مصباح یزدی با خانواده شوهرم در ارتباط بودند؛ گفتندکه ایشان آمدند شما به محموداباد برگردیدکه من به همسرم گفتم حاج آقا با من که کار ندارد، خودت برو، من تازه آمدم می خواهم با خانواده ام باشم که دیدند نمی توانند قانعم کنند بهانه دیگری آوردند که برای آقای دکتر برادر بزرگتر شوهرم اتفاق بدی افتاده حتما برگردید.
متقاعد شدم که برگردم
با اینکه قبول کردم که مشکلی پیش آمده ولی در تمام مسیر شیراز تا قم با خودم فکر می کردم که محال است اتفاقی افتاده باشد چون دو پسرم در محمودآباد بودند و طی تماس هایی که با ما داشتند چیزی نگفتند.
می دانستم اتفاقی افتاده ولی چرا  را نمی دانم؟
پدر و مادر همسرم تو راه کربلا بودند و با تماس با آنها دریافتیم که سالم هستند ولی ته دلم شور می زد که حتما اتفاقی افتاده ولی نمی دانستم چه؟ به همه چیز فکر می کردم جز از دست دادن مهدی.
صبحدم به قم رسیدیم
همان شب که به ما اطلاع دادند از شیراز به سمت قم حرکت کردیم و وقت اذان صبح به اتوبان قم تهران به استراحتگاه مهتاب رسیدیم. برای خرید آب جوش به فروشگاه رفتم و بعد برگشتنم متوجه مکالمه تلفنی همسرم با یکی شدم که خبر از یک تصادف داده می داد.
به هر جا زنگ می زدم
آن طرف خط تلفنی دوست همسرم به او گفت که مهدی در یک تصادف مرده ولی به من چیزی نگفتند. روی زمین نشستم و به فامیل و آشنا و هر کسی که به ذهنم می رسید، زنگ زدم ولی هیچکس جواب درست و حسابی نمی داد تا اینکه با هزار فکر و خیال به محمودآباد رسیدیم.
نزدیک ظهر به خانه رسیدیم همه فامیل جمع بودند و با ناراحتی همدیگر را نگاه می کردند. صبر کردیم تا بعد از ظهر به بهشت امامزاده عبدا…(ع) آمل رفتیم.
حال خودم را نمی فهمیدم
با ورود به سردخانه و دیدن بدن بی روح بچه ای که تا چند روز پیش برایم شیرین زبانی می کرد تاب و توان از من گرفته شد و حالم را نمی فهمیدم، دنیا در مقابلم تیره و تار شد.
کسی نمی دانست مهدی بچه من است
تا آن روز حتی نزدیکترین دوستانم نمی دانستند که مهدی بچه من است تا اینکه در نمازخانه سپاه خانواده ها برای وداع جمع شدند و آنجا بود که همه متوجه شدند کسی که من برایش اشک خون می ریزم جگر گوشه ام هست.
از اغوش ما به خاک رفت
کار خدا بی حساب و کتاب نیست و در مراسم تشیع همه دیدند که مهدی از آغوش ما به خاک رفت چون پدر و مادرش به علت جراحات وارده در بیمارستان بستری بودند.
خدا مرا تنبیه کرد
بعد از آن اتفاق همیشه تو خلوت و تنهایی هایم با خودم می گفتم خدا با اینکارش ما را تنبیه کرد و شاید من لیاقت این طفل معصوم را نداشتم دیگر شک و تردید مثل خوره به جانم افتاده بود.
پیشنهادی بزرگتر و معامله با خدا
بعد از مدتی همسرم پیشنهادی به من داد و آن تقبل سرپرستی بچه هایی که به ما نیاز داشتند. یکسال و اندی طول کشید تا با این موضوع کنار بیایم و پذیرش این موضوع هم خیلی سخت بود ولی با گرفتن مجوز در سال 1389 استارت کار را زدیم.
با شش بچه شروع به کار کردیم
قبول کردم که باید از مهدی هایی که به هر دلیلی نیاز به حمایت و محبت دارند نگهداری کنیم بنابراین از 6 بچه پیش دبستانی شروع کردیم که تعدادی از آنها بی سرپرست و عده ای هم بدسرپرست بودند ولی مهم این بود که اینجا بودند.
برکت های وجود مهدی
با آوردن بچه ها از شهرهای مازندران به این باور رسیدم که همه اینها از برکات وجود آقا مهدی هستند که خدا واسطه خودش و ما قرارداد تا آرام شوم.
بهترین نشانه مهدی آرامشم بود
تا مدتی بعد از آن موضوع با خودم درگیر بودم و نبود مهدی مثل روزی که به دوست همسرم تحویل دادیم سخت و نفسگیر بود ولی برکت حضورش را در آرامش خودم دیدم و مطمئن شدم که هنوز و برای همیشه با من هست پس دوباره ساکت شدم.
دلبستگی دست من و شما نیست
خیلی زود و برخلاف تصورات همه به بچه ها دلبسته شدم و قرار گرفتن این مهر و محبت هدیه ای از جانب خدا بود.
اول مربی گرفتیم بعد بچه آوردیم
طبق قانون سازمان بهزیستی ابتدا شش مربی، یک مدیر، روانشناس و آشپز برای آموزش و نگهداری بچه ها انتخاب کردیم و بعد بچه ها را آوردیم چرا که اینها روال قانونی کار بود که حتما باید انجام می شد و بدین ترتیب در اولین روز از ماه خرداد سال 90 این موسسه فعالیت خود را شروع کرد.
برای 15 نفر ظرفیت داریم
با توجه به اینکه این مرکز ظرفیت پذیرش 15 بچه را دارد و تا به حال هم تعداد زیادی از عزیزان مان آمدند و رفتند، در حال حاضر 13پسر با ما زندگی می کنند.
تعداد زیادی از بچه ها رفتند
بچه هایی که شرایط لازم برای فرزندخواندگی را داشتند به خانواده های واجد شرایط از سوی سازمان واگذار می شوند ولی هنوز ما را پدر و مادر خود می دانند. البته باید بگویم در این واگذاری ما هیچگونه اختیاری نداریم و فقط از بچه ها نگهداری می کنیم که در چنین شرایطی پنج تا از پسرهای گلم از پیش ما رفتند.
سرنوشت بچه ها برایم مهم است
برای ما مهم است که بچه هایمان در چه خانواده ای بزرگ می شوند و تا از سلامت اخلاقی و اجتماعی خانواده ها اگاه نشویم تحت هیچ شرایطی واگذاری انجام نمی شود.
بیشتر بچه ها ثابت هستند
تغییرات چندانی در نقل و انتقالات بچه ها صورت نمی گیرد و اکثر پسرانم از اول تا الان اینجا هستند. ابوالفضلم از سه سالگی آمده و الان هشت ساله هست و بقیه هم در مقطع ابتدایی و راهنمایی مشغول تحصیل می باشند.
کوچکترین سه ساله بود
با تاسیس و شروع به کار این مرکز کوچکترین فرزندم سه ساله و بزرگترین 9 ساله بود که در حال حاضر کوچکترین هشت ساله و بزرگترین پسرم 14 ساله می باشد.
وقتی که برای اینها گذاشتم برای بچه هایم نگذاشتم
در این مرکز وقتی را که برای سیزده پسرم گذاشتم برای سه فرزند خودم نگذاشتم.
به هر بهانه ای برای شان کادو می گیرم
تولد همه پسرانم کادو می گیرم و فرقی بین شان نمی گذارم چون همه آنها را به یک اندازه دوست دارم.
خودم همراه مربیان هستم
با توجه به زحمات فراوانی که مربیان عزیز در این مرکز می کشند ولی من به این موضوع بسنده نمی کنم و در همه حال همراه آنها هستم تا خیالم راحت باشد که همه چیز سر جایش است.
بدون خوردن صبحانه نمی گذارم مدرسه بروند
هر روز ساعت شش و نیم صبح همراه با بچه ها ازخواب بیدار می شوم و بعد از نماز سر سفره صبحانه می نشینم. در این حین اگر یکی از پسرانم حال ندار باشد و میل به خوردن صبحانه نداشته باشد خودم لقمه در دهانش می گذارم و حتی به زورم شده باید بخورد که در غیر اینصورت اجازه بیرون رفتن را به آنها نمی دهم.
15% از کل هزینه ماهانه را بهزیستی می دهد
با توجه به تورم و مشکلات اقتصادی تامین هزینه های معیشتی 11 بچه سخت است و کمکهای 15% سازمان هم کمک چندانی به این کارنمی کند و شاید در حد پرداخت پول آب، برق و گاز باشد.
تحصیل بچه ها
سالهای گذشته خودم بچه ها را با ماشین به مدرسه می بردم و تقریبا چند ساعتی از وقتم را می گرفت و برگشت هم دنبال شان می رفتم ولی امسال مدرسه شان نزدیک خانه مان هست و خودشان می روند. بعضی از پسرهایم در مدرسه غیر انتفاعی و مابقی در مدارس دولتی مشغول تحصیلند.
دخترم گله می کند
بعضی وقتها دخترم ازمن گله می کندکه چرا برایم وقت کم می گذاری و نمی بینمت مگر دوستم نداری.
همیشه با بچه ها به سفر می رویم
هیچ چیز نمی تواند مرا از بچه هایم جدا کند و بدون آنها جایی نمی روم و بیشتر سفرهایم با آنهاست خصوصا عیدها تمام این سیزده روز را با هم هستیم.
همه را به یک اندازه دوست دارم
با توجه به اینکه همه بچه ها را به یک اندازه دوست دارم ولی بعضی بچه ها خصوصیات اخلاقی خاصی دارند که بیشتر به دل می نشینند و آنچنان تو دلت جا باز می کنند که در جای خود سوال بر انگیز است. مثلا یکی از پسرهایم وقتی گریه می کند جیگرم را آتش می زند و در هر فرصتی سعی می کند در آغوشم بنشیند.
خدا نکند بچه ای مریض شود
طاقت مریضی و ناراحتی بچه هایم را ندارم و وقتی هم این اتفاق برایشان پیش بیاید خودم آنها را به دکتر می برم و بالا سرشان می نشینم.
کار بدکردن بچه ها ناراحتم می کند
همیشه به بچه هایم یاد دادم که بیرون از منزل و داخل مدرسه کاری نکنند که باعث ناراحتی یا سرافکندگی من و پدرشان شود که خدای ناکرده کسی به آنها بگوید مادرت به شما یاد نداده است و در کنارش موفقیت پسرهایم نیز خوشحالم می کند.
موقع ثبت نام مجبوریم حقیقت را بگوییم
هنگام ثبت نام بچه ها در مدارس مجبوریم همه حقیقت را ناخواسته و فقط به خاطر اطلاع داشتن مدیر و ناظم بگوییم و این موضوع را بیشتر بچه های مدرسه هم می دانند که در بعضی موارد منجر به ایجاد تفاوت می شود که خودم بیشتر از همه ناراحت می شوم و نسبت به این کار اعتراض می کنم و والدین دانش آموز خاطی را به مدرسه احضار و با آنها صحبت می کنم.
آموزش پذیری شان بی نظیر است
از نظر آموزش پذیری بچه ها بسیار خوب و بی نظیرند و این فقط شامل درس خواندن شان نمی شود چرا که در زمینه ورزشی هم عنوانهای خوبی را از آن خود کردند. مثلا بچه های ما در آزمونهای قلم چی برای چند بار رتبه اول را به دست آوردند.
اوقات فراغت
زمان بیکاری یا اوقات فراغت درکلاسهای کانون(کلاس قران، سفالگری، قصه گویی) و باشگاههای ورزشی در(رشته ووشو، والیبال وکشتی) ثبت نام و حضور می یابند همچنین روزهای جمعه با همسرم به استخرمی روند و باید گفت شناگران ماهری هستند.
بچه عزیز ادبش عزیزتر
در مقابل کار بدی که از بچه ها سر بزند تنبیه می شوند و آن محرومیت هایی است که برای آنها لحاظ می شود مثلا اجازه بازی یا تلویزیون نگاه کردن را به آنها نمی دهم یا اینکه باید به اتاق شان بروند و برای چند لحظه حق بیرون آمدن را هم ندارند و یا بعضی وقتها حق  پارک رفتن با برادرانش را بروند حق ندارد با آنها برود و منهم خودم را همراه با این بچه تنبیه می کنم.
ورودی بچه ها بهترین خاطره من است
با ورود هر بچه به مرکز آن روز بهترین روز زندگی ام هست و زمانیکه یکی از بچه ها برود از طرفی خیلی دلم می گیرد و ناراحت می شوم و هم خوشحال که عضو خانواده خوبی شده که بتواند با آرامش زندگی کند.
آنهایی که می روند باز هم با ما در ارتباطند
بچه هایی که به خانواده های واجد شرایط واگذار می شوند بعد از خروج از اینجا با ما در ارتباطند و هیچ کدام از ما نمی توانیم نسبت به این موضوع بی تفاوت باشیم.
حرف آخر
مادر اگر مادر است باید بچه خودش را حتی زیر سایه یک درخت با سختی و مشقت نگه دارد. به این باور رسیدم که اتفاقات بد پیامد خوب هم به دنبال خودش دارد و نباید منفی به آنها نگاه کرد.
داوود محمدزاده رییس هیئت مدیره موسسه خیریه خانه مهدی که با هدف نگهداری از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست شهرستان تشکیل شده است؛ گفت: دغدغه من و هر فردی دیگری در جایگاه مسئول موسسه، رفع نیاز بچه ها می باشد. در ابتدا فکر می کردم با ارتباط با مردم و رفاقت با دوستان می توانیم یک مرکز خیریه را در شهرستان راه اندازی کنیم که مورد استقبال عمومی قرار بگیرد.
مرکز استانی
به زعم بعضی ها این مرکز فقط متعلق به بچه های محمودآباد است ولی باید بگویم خانه مهدی مرکزی بومی و استانی است که بسیاری از شهرستانهای همجوار یا دور در استان به این مرکز می آیند. به عنوان مثال شش نفر از بچه ها از آمل هستند و می طلبد عرق آملی بودن آنهم از شهری که عالم و خیرپرور است در این کار لحاظ و ویژه به آن نگاه شود.
مشارکتها بسیار کم و در حد انگشتان دست است
یکی از نگرانی های من در مورد آینده این بچه هاست که یک فرد برای ورود به اجتماع چقدر باید هزینه کند و با توجه به شرایط اقتصادی و معیشتی کشور مراکز تولیدی و محل درآمدی داشته باشیم و به عنوان یک نوعدوست و انسان آنها را به جایگاه واقعی شان برسانیم که این مهم از عهده یک یا چند نفر بر نمی آید و عزم همگانی را می طلبد.
نمایندگانی که حتی سر نمی زنند
انتظارات از نماینده سابق و فعلی شهرستان محمودآباد حتی در حالت ابتدایی اش که همان سرکشی هست بر آورده نشده و حضور و گفتگو با بچه هایی که از زمان پیامبر خاتم(ص) تا کنون مورد لطف بزرگان دین و شریعت ما قرار گرفته و تکریم و دلجویی از آنها مورد سفارش و تاکید ویژه علمای دینی بوده است صورت نگرفته ولی نگاه ویژه دکتر یوسفیان ملا نماینده مردم  شهرستان آمل و لاریجان به چنین مراکزی حاکی از فراموش نکردن قولهایش هنگام انتخابات و وفای به عهد پس از آن می باشد که جای بسی خوشحالی است هر چند بین آمل و محمودآباد راهی نیست ولی تفاوتها بسیار می باشد که در اینجا ما از این مرد پرتلاش مجلس با توجه به مسئولیتهای فراوان و خطیرشان در کارهای کلیدی می خواهیم حداقل سری به بچه های ما بزنند و از مشکلات مرکز هم مطلع شوند.
بهزیستی عیالوار
سازمان بهزیستی خودش به عنوان یک خانواده بزرگ عیالوار است و ما با قبول این کار از یک شهر و شهری از استان ادعا کردیم که می توانیم یک مرکزی را دایر و این خدمت را انجام دهیم و باری را از روی دوش سازمان برداریم. این سازمان خودش اهدافی تعیین شده دارد که بر اساس اصل 44 قانون اساسی، بخشهای دولتی را به نهادهای محلی و مردمی واگذار کردند که مراکز خصوصی است ولی کار با کیفیت بالایی در حال انجام است منتهی این کیفیت از نظر مردم و دولت و نهادهای ناظر باید مورد ارزیابی قرار گیرد که متاسفانه انجام نمی شود با این وجود ما انتظاری هم از مجموعه سازمان بهزیستی نداریم و اختصاص همینقدر کمک هزینه هم جای تقدیر دارد.
بچه ها باعث افتخار ما شدند
این بچه ها باعث افتخار و خوشنامی ما در سطح شهر و استان شدند. به ما عزت دادند و وقتی خیلی از کارهایی که فکر می کردیم انجام دادنش سخت ولاینحل است به واسطه دعای خیر بچه هایم راحت و آسان می شد و این عزت و اعتبار نصیب هر کسی نمی شود و هر کسانی که بتوانند تو این کار خداپسندانه سهیم شوند دارای چنان آبرویی می شوندکه با هیچ ثروت و خوش خدمتی به دست نمی آید.
لحظه شماری می کنم از سر کار به خانه بیایم
خدای من شاهد است که همه بچه هایم را به یک اندازه دوست دارم و لحظه شماری می کنم تا از سر کار به خانه بیایم و آنها را در آغوش بگیرم و آن لحظه انگار تمام غصه ها از تن و روحم دور می شود و به قول امروزی ها حال می کنم.
همسن بچه ها می شوم
بیشتر وقتها با بچه هایم شوخی های پدر و فرزندی می کنم، کشتی می گیرم تو استخر آنها را اذیت می کنم و به قول خیلی ها همسن پسرها می شوم که آن لحظه شادی سرشار از خوشحالی و آرامش را در چهره شان می بینم که واقعا لذت بخش است.
تمام هم و غمم این است اینها مرد واقعی شوند
بچه های من هم مثل هر فرد دیگری دارای احساس و غرورند و مسائل را خوب درک می کنند و وقتی با حالت معصومانه شان چیزی را از من طلب می کنند در صورت لزوم برای شان تهیه می کنم ولی اگر نتوانستم مثل یک مرد با آنها صحبت و قانع شان می کنم که از داشتن بعضی چیزها باید پرهیز کنند و فکر نکنندکه فقر فقط برای ماست بلکه در بعضی شرایط انسانهای متمکن هم گرفتار آن می شوند و آنجاست که دلم می خواهد بچه هایم در آینده مرد واقعی بار بیایند و همه چیزرا لمس کنند.
بچه های منطقی دارم
از آنجائیکه بچه ها در سن و سال کم مشکلات فراوانی را دیدند و کشیدند و بیشتر از سن شان درک می کنند.
در خدمت به بچه ها از هم سبقت می گیریم
ذات و درون این بچه ها آنقدر خوب است و محبت شان به دیگران از عمق وجودشان صورت می گیرد که هر کسی در وهله اول آشنایی با آنها به حقیقت این موضوع می رسد و از طرفی دیگر هیچ پنهانکاری بین ما و بچه ها وجود ندارد و به خاطر همین هر کدام از ما و حتی مربیان مجموعه دلسوزانه و متعهدانه در خدمت به آنها از هم سبقت می گیرند.
نشست های پدرانه
در بعضی از روزها پس از فراغت از کار دور هم نشینی هایی را با بچه ها داریم و حرفهای عالمانه تواما کودکانه باچاشنی طنز به کارمی بریم که مشتاقانه گوش می دهند و از آن طرف منتظر جلسه بعدی می مانند و در این بحث ها داستانهای تاریخی، جنگ و حماسه و مذهبی بیان می شود.
میانگین بین 12 تا 15 میلیون هزینه
ماهانه مرکز
به غیر از مسکن که از خودمان است کل مخارج خانه مهدی از 12 میلیون تومان شروع و بعضی مواقع با توجه به تورم به 15 میلیون هم می رسد که یک مقدارش را بدهکاریم و بخشی را هم از امتیازاتی که داریم تخفیف می گیریم و در مجموع با توکل به خدا به طرقی می گذرد ولی کسری هایی را که داریم جزو بدهی های ما محسوب و همچنان هر ماه افزوده می شود و آمارش کم هم نیست.
هر چیزی بی دلیل خلق نشد
در عالم امکان هیچ چیز بی حکمت خلق نشده و این اصلی است که مورد تایید همگان می باشد و حکمت تصمیم آن روز وجود پسران گلم هست که به این خانه رونق و به من و همسرم اعتبار دادند و همه چیز جمع شد تا مرکز به این عظمت را تشکیل دهد.
مهدی با رفتنش ماموریت را تمام کرد
با آن اتفاق و رفتن مهدی فقط جایش پیش ما خالیست وگرنه همیشه با یادش زنده هستیم چرا که بار فتنش خدا 15 مهدی دیگر به ما داد که فرقی با خودش ندارند.
ما به بچه ها نیاز داریم
هدف ما فرهنگ سازی است ما به این بچه ها و مجموعه نیاز داریم ولی آنها نه تنها بی نیازند بلکه جایگاهشان رفیع هست و این سفره هم پهن است و هرکسی که بخواهد می تواند توشه ای برای آن دنیایش بردارد.
تفکر مان را عوض کنیم، بچه ها گرسنه نیستند
متاسفانه بعضی از همشهریان عزیز با شنیدن نام بی سرپرست یا بد پرست این طرز تفکر در ذهن شان قوت می یابد که بچه ها گرسنه و محتاجند که از آنها می خواهم از آن فضا بیرون بیایند. مهم سلامت فکری بچه هاست ما وظیفه داریم برای آینده بچه ها کار کنیم تا وقتی وارد جامعه می شوند، هنر و کاری را آموخته باشند تا برای جامعه مفید و افرادی سربار نباشند.
مدارس هیچ همکاری با ما نمی کنند
در زمینه ثبت نام و پذیرش پسران دانش آموز، مدیران هیچگونه همکاری را با ما نمی کنند در صورتی که اگر اینها که دم از تذهیب و تزکیه نفس می زنند اگر نگاهی به زندگی بزرگان و عالمان دینی خصوصا پیامبران داشته باشند در می یابند که آنها هم دست نوازش بر سر بچه های نیازمند می کشیدند و هم تا آنجائیکه از دستشان بر می آمد کمکشان می کردند ولی حتی برای آموزش این عزیزان نیز لطف شان را از ما دریغ می کنند.
حرف آخر
دوست دارم تعداد بچه هایم آنقدر زیاد شود که دریای محمودآباد را با حضور آنها در تابستان برای مسافران امن کنم تا کسی خاطره تلخ از غرق شدن عزیزانش نداشته باشد و بچه هایم تا آنجا پیش بروند که در میادین ورزشی و علمی پرچم جمهوری اسلامی در همه جهان به اهتزاز در آید.
چند دقیقه ای از اذان ظهر بیشتر نگذشته بود و آخرای مصاحبه بودیم که آیفون به صدا در آمد. بچه ها بودند که به خانه شور می دادند، یکی یکی وارد شدند و با نگاه شان داشتند می گفتند این خانم اینجا چیکار می کنه که مهرداد پرید تو بغل خانم بهرامی یا همان مامان لیلا و تمام صورتش را غرق بوسه کرد و گفت: شاگرد کلاس چهارم هستم و نمراتم خوب است، مهر و محبت مادرم آنقدر زیاد است که هر وقت که دلم می گیرد و یا از چیزی ناراحت می شوم به آغوشش پناه می برم و با یک لبخندش همه غصه هایم را فراموش می کنم و آرام می شوم. پدر و مادرم را به اندازه دنیا دوست دارم و با هیچ چیزی عوضشان نمی کنم. اگر کسی بیرون اذیتم کند به مامان می گویم. اول به سرم دست می کشد و علت را جویا می شود و بعد نصیحتم می کند.
مهرداد لهجه شیرینی دارد که در نگاه اول هر کسی شیفته اش می شود کمی بازیگوش است زیاد ورجه وورجه می کرد می خواست چیزی بگوید که میثم به کمکش آمد و گفت؛ خاله من بگویم موقع خواب چیکار می کنیم: بعد از انجام تکالیف و مرور برنامه های درسی روز بعد، وضو می گیریم و سوره حمد و توحید را می خوانیم و صلوات می دهیم و به مامان و بابا شب بخیرمی گویم و می خوابم. صبح زود بیدارمی شوم و نماز می خوانم و پس از خوردن صبحانه و گرفتن میان وعده به مدرسه می رویم.
می گوید یک بچه خوب باید مثل من باشد بعد خنده از ته دلی کرد و ادامه داد؛ دعوا کار خوبی نیست، باید سر به زیر باشد و به حرف معلمش گوش کند و از زنگ تفریح که برای استراحت و غذا خوردن گذاشتند استفاده کامل را ببرد.
می خواهم آینده دکتر شوم
آرزویم این است آنقدر درس بخوانم تا در آینده دکتر جراح شوم و مریض ها یم و کسانی که پول ندارند را رایگان ویزیت و درمان می کنم تا خجالت نکشند.
یکی دیگر از پسرهای خوب خانه مهدی گفت؛ میثم احمدزاده هستم و در پایه ششم درس می خوانم. با اینکه شش ماه بیشتر نیست که در رشته ورزشی کشتی فعالیت می کنم اما توانستم با پشتکار و تلاش فراوان مقام پنجم مسابقات کشتی استان را از آن خود کنم.
میثم که خیلی سر به زیر است با اصرار مامان جلو آمد و گفت: اولا مرد که گریه نمی کند و هر بازی هم یک بازنده و یک برنده دارد که گریه هر دو طرف قشنگ است ولی مهم نباختن خودشان است چون باید از شکست ها درس عبرت بگیرند و با پیروزی مغرور نشوند.
او که تازه فکش گرم و یخ خجالتش آب شد با دست اشاره ای به پدر و مادر کرد و اینطور گفت، خانه مهدی خانه امید و آرزوی ما بچه هاست و با وجود بابا و مامان خوب مان چیزی کم و کسر نداریم و همیشه بهترینها را برای ما تهیه کردند تا آنجا که پدر عزیزم کارهای باشگاه و استخر و مادر نیز به درس و مدرسه و تربیت ما رسیدگی می کند.
میثم دستاشو بلند کرد و گفت خاله من هم مثل هر بچه ای هدیه گرفتن را دوست دارم ولی ولی بهترین و قشنگترین هدیه، لبخند بابا و مامان است که آرامم می کند.
عاشق حسن یزدانی هستم و دوست دارم در آینده یک کشتی گیر معروف مثل او شوم و با منش پهلوانی به قهرمانی برسم.
امیر عباس نیکویی با خنده سر شوق و کمی شیطنت به من نزدیک شد؛ حس عجیبی مثل مصاحبه با صدا و سیما را داشت، لبخند زنان ادامه داد؛ 11 سالم است و کلاس کلاس چهارم درس می خوانم؛ رشته ورزشی ام ووشو است و زمان فراغت با برادرانم تمرین می کنم و نتیجه این تلاش ها دو مقام اولی استان می باشد. وقتی گردن آویز طلا را به گردن انداختم حس قشنگ قهرمان المپیک به من دست داد و تمام تلاشم را برای رسیدن به این عنوان می کنم.
بابا و مامان در جریان پیروزی من در مسابقات استانی و کسب مقام اولی خوشحال بودند که زحمت شان را نه تنها هدر ندادم بلکه توانستم باعث سر بلندی شان شوم. میخواهی بدونی بچه خوبی هستم یا نه که روح ا… گفت: امیر عباس بچه شلوغی نیست ولی 20 هم نمی شود و به نظرم باید چهار نمره کمتر نمره انظباطش شود که وسط حرفهایم پرید و گفت فکر نکن چون بیست نشدم دوستی ندارم همکلاسی های زیادی دارم ولی بهترین دوست مدرسه ام ایلیا حسینی است که در طول این چند سال تحصیلی یک بدی از او ندیدم چون دارای اخلاق خیلی خوبی است.
شبها برای اینکه خوب بخوابم بعد وضو ذکرحضرت فاطمه (تسبیحات اربعه) را می خوانم تا آرام شوم.
تا حالا دیدی پدری برای اینهمه بچه وقت بگذارد؟ این سوالو کرد و رو به همه گفت: در دور همنشینی ها بابا بیشتر روی اخلاق و رفتار خوش به ما سفارش می کند و دلش می خواهد طوری بار بیاییم که روی پای خود بایستیم و دستمان را جلوی کسی حتی زمان تنگدستی دراز نکنیم.
روح ا… نادعلیزاده بچه ای که از اول ورودش نگاهش مرا به خودش جذب کرد با آن شیطنت بچه گانه اش چشمکی زد و گفت؛ ششمین پایه تحصیلی را دارم پشت سر می گذارم و به قول مامان لیلا مردی برای خودم شدم. برای اینکه فرد شاد و سالمی باشم به رشته ورزشی ووشو رفتم و در مسابقات منطقه ای و یا دوستانه عنوان هایی را کسب کردم.
روح ا… از دلتنگی هایش اینچنین می گوید؛ منم مثل هر بچه دیگه ای دلم می گیرد و آنجاست که سعی می کنم اول آرام شوم بعد با نوازش مامانم و بوسیدن دستش حالم کامل خوب می شود.
هیچکس بچگی نمی کند
حال بچه های همسن و سال خودش را این روزها خوب نمی داند چون معتقد است کسی بچگی نمی کند: همه با بازیهای رایانه و تبلت خودشان را سرگرم می کنند و در واقع به آن معتاد شدند و دیگر خبری از طناب کشی و قایم موشک و هفت سنگ نیست، ورزش خوب است اما زمانی که لطمه ای به درسم نزند. دلم می خواهد تحصیلکرده ورزشی باشم تا همه روی من حساب ویژه بازکنند و به درجه استادی برسم.
رو ح ا…  نگاهی به من می کند و می گوید خانم اجازه کاش بزرگترها قدر این امنیت را می دانستند: وقتی پرچم کشورم در مسابقات آسیایی و جهانی بالا می رود حس غرور و بزرگی به من دست می دهد و خوشحالم در کشور ایران زندگی می کنم.
مگه بچه ها هم با هم قهر می کنند: دوست ندارم با کسی قهرکنم و هر وقت هم این اتفاق افتاد سعی می کنم پیشقدم شوم و آشتی کنم و از دلش
در بیاورم.
بدو بدو می رود و لباس سیاهی را که روی چوب ختی آویز بود می آورد و می گوید همیشه منتظر آمدن محرم هستم، چند روز مانده به محرم بابا و مامان برای ما پیراهن مشکی سفارش دادند و شب اول با عشق به تن پوشیدیم. شبها به خیمه های عزاداری در هیئتها می رفتیم و سینه می زدیم و بعد از بازگشت به خانه خاله ها(مربیان) برقها را خاموش می کردند و زیارت عاشورا را برای مامی خواندند.
نگاهی به بابا و مامان می کند و می گوید خاله دوست ندارم از آنها جدا شوم: بعد از زیارت عاشورا و یا ذکرتسبیحات اربعه همیشه از خدامی خواهیم که سایه پدر و مادر همیشه بر سر مان باشد و هیچوقت از ما جدا نشوند و حتی بعد از ازدواج کنارشان می مانم و اگرخدای ناکرده مریض شدند آنها را به دکتر می برم و هر روز بعد از تعطیلی از کار به آنها سر می زنم

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود