Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با حاج غلامعلی میرزایی یکی از قدیمی های آب اسک لاریجان: از آب اسک تا ورامین

برای دیدن قدیمی ترین پدربزرگ لاریجان راهی روستای خوش منظره و کوهستانی آب اسک با چشمه های زیبای آب معدنی شدیم. محله ای قدیمی که از هر کس نشانی خانه حاج غلامعلی را پرسیدیم آدرس را به ما داد. قرارمان ساعت دو بعدازظهر بود ولی چون مشغول تهیه گزارش دیگر در پلور بودم بنده خدا یکساعتی منتظر ماند. ساعت سه زنگ آیفون را زدم اما انگار متوجه نشد چند بار صدایش زدم تا اینکه بعد از چند دقیقه به ایوان آمد و با تکیه بر نرده های سنگی آرام آرام خودش را به حیاط رساند و در را به روی ما باز کرد و به همراهش وارد سالن پذیرایی شدیم. چهره ای چروکیده و دلی پر از حرف آماده برای گفتگو داشت. دلش ظریف و بسیار حساس و کمی شوخ بود، به شناسنامه متولد 1299 هجری شمسی ولی به گفته خودش سنش بیشتر از اینهاست. مردی دیندار و مورد اعتماد اهالی ولایت مدار لاریجان که سالها به نیکویی و با دسترنج حلال لقمه بر سر سفره آورد و فرزندانی صالح تحویل جامعه داد. زندگی از دید او گذر از رنج و سختی و زیستن در روزهایی است که با سن کمش همپای پدر و برادران جوانش حلب های سنگین بنزین را به دست می گرفت و پس از طی مسیر طولانی، مبلغ ناچیزی را به عنوان دستمزد دریافت می کرد. مردی که نزدیکترین حامیش عصای بی منت دستش است و بوی ناب آدمیت را از زندگی گذشته اش می توان استشمام کرد.
مردی که هر ثانیه از زندگی اش مستندی است در قالب ساخت تجربه ها. قصه زندگانی غیر قابل توصیف حاج غلامعلی گفتگوی اختصاصی این هفته صبح آمل است که علاقمندان عزیز را به مطالعه این سرگذشت سراسر اندرز و حکایت دعوت می نمایم:
حاج غلامعلی میرزایی هستم سال 1299در همین روستای اسک به دنیا آمدم. مادرم اقا ننه و پدرم ابراهیم میرزایی بودند که شغلش مالدار بود. مادر خدا بیامرزم پنبه را با دست از هم باز می کرد«پنبه را رس می کرد» و بعد به دختر خاله اش می داد که با آن چادر شب«چاشب» می بافت. چاشب دارایی از ابریشم بود و چاشب معمولی رکابی، زرد لته بود.
پدرم با سواد و اهل علم و دانش بود و پیر مردان به دورش مثل شاگردان مدرسه جمع می شدند و او با صدای خوشش برای آنها از کتاب جوهری ذکر مصیبت اباعبدا… و ائمه عصمت و طهارت را زمزمه می کرد.
مادرم دارای قران سواد بود و بسیار هم قرآن می خواند. از آنجائیکه زمان ما مدرسه نبود و کلاس درس هم زنانه بود من هم به این بهانه بیسواد ماندم.
مناجات ماه رمضان
پدرم از ذاکران اهل بیت(ع) بود و صدای خوب و رسایی هم داشت. ماه رمضان مثل الان امکاناتی مثل ساعت نبود و برای اینکه روزه داران قبل اذان صبح سحری خود را بخورند از روی ستاره ها می فهمیدند که باید مناجات بخوانند برای همین در تاریکی شب و با نور فانوس«فنر» در کوچه پس کوچه های خلوت روستا به راه می افتادند و به پشت بام مسجد می رفتند و مناجات می خواند.(پروردگارا تو رحمن و رحیمی هم کریمی ما بندگان توئیم یارب به محمد و علی و زهرا حسین و حسن آل عبا گر ده مرا حاجت سرم به عطا بی منت خلق یا علی الاعلی یا وادی والوجود یا والی الولی یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی)
پدرم استادم بود
چهار سال بیشتر نداشتم که همراه پدرم به مسجد می رفتم و در مراسمات شرکت می کردم. مرحوم مجلسی از آخوندای به نام دوره خودش بود که برای سخنرانی به محل ما می آمد و بسیار خاکی و مردمی بود و برای رفت و آمد مال کرایه می کرد و پنج زار به صاحب مال می دادند.
با اینکه کوچیک بودم ولی مثل بزرگترها کار می کردم
زمان ما اسباب بازی و امکانات مثل امروز نبود و بچه ها وقتی به سن هشت سالگی می رسیدند به خاطر فقر و تنگدستی مجبور بودند همراه والدین خود سر زمین یا زیر دست بنا کار کنند تا لقمه نانی را به خانه ببرند. من هم بچگی با پدرم پیاده از اینجا به طرف ورامین راه افتادیم و دیدیم اسکی های زیادی به همراه زیاری ها مشغول کار کردن هستند و پیت های نفت را به دوش می گرفتند و زنجیرکش تا سر کوه می بردند و بابت آن «پنج زار » حقوق می گرفتند و هر سر عمله 25 نفر زیر دستش کار می کردند و آن روز 3هزار عمله حضور داشتند. من هم حلب پر از بنزین را آزمایشی بلند کردم تا ببینم می توانم از پسش بر بیایم و خوشبختانه تا بالای کوه هم بردم و سرهنگ قشقایی تا مرا دید پرسید این پسر چه کسی است، گفتند بچه میرزا ابراهیم که مزد مرا هم مطابق آدمهای بزرگ همان پنج زار داد.
مادرم قابله بود
مادر خدا بیامرزم هم دارای سواد بود و قران می خواند و زن بسیار مدیر و مهربانی بود قابله گی را خوب بلد بود و بچه های زیادی را به دنیا آورد. زنی از بستگان ما باردار بود و وقت زایمانش درد زیادی داشت و دنبال مادرم آمدند تا ببینند وقتش هست یا نه، مادرم بعد دست کشیدن روی شکمش گفت او سه قلو دارد. مادر شوهرش ناراحت شد و گفت شما اشتباه می کنید که به مادرم بر خورد و بی هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. آنها به روستای شنگلده رفتند و قابله دیگری را آوردند که او حرف مادرم را تایید کرد و گفت هیچ کاری از دست من بر نمی آید و خانواده زائو مجددا پیش مادرم آمدند و با التماس از او خواستند که سر وقت دخترشان برود که مادرم به اصرارشان رفت و متاسفانه سه قلوها بعد به دنیا آمدن مردند.
فرزندان صالح
حاصل یک عمر زندگی با عزت و کار و تلاش شبانه روزی من ابراهیم، اسماعیل، وحید، خیرالنسا، طاهره و مهین هستند که خدا به من عنایت فرمود و من از آنها راضی ام و امید که خداوند هم از آنها راضی باشد.
سبک تر برویم
زندگی پر از فراز و نشیب های فراوانی است که انسانها به وسیله آن آزموده می شوند و خوشا به حال آنهایی که از این مزرعه محصول خوب برداشت می کنند و با بار سبک از این دنیا به سرای باقی می روند و من هم آماده رفتن به آن دنیا می باشم.
دنیا خوب شده
یک روز مانده به حرکت برای رفتن به آمل زنهای خانه مرغ«کِرک» می کشتند و برنج می گرفتند و گذشته از آن خرج چاربیدار و کرایه مال را هم می دادند و صبح زود بعد نماز و خوردن مختصری صبحانه از اسک به مقصد «کارو» حرکت می کردند و بعد هم به منطقه عمارت می رفتند که امیر مکرم رییس لاریجان در آنجا از مردم باج می گرفت و سپس در زاغه استراحت می کردند و بعد سه روز به مقصد می رسیدند و به بستگان خود سر می زدند و مایحتاج شان را تهیه می کردند.
سردار امیر مکرم
امیر مکرم مردی عیاش بود و مثل ناصرالدین شاه زنهای زیادی را در حرمسرای خود داشت و به امور مردم خوب رسیدگی نمی کرد و دو سرهنگ به نام های ابراهیم خان و ذبیح خان هم به او کمک می کردند.
یکی از سربازان تعریف می کرد زمانی که رضا شاه به میر پنجی رسید تمام سربازهای ایرانی به دست انگلیسی ها کشته شدند و فقط من زنده ماندم ولی از ترس سرم را زیر جمعت زیادی از جنازه ها پنهان کردم. پس از مدت کوتاهی بوی تعفن همه جا را فرا گرفت و من از فرط گرسنگی و تشنگی و بوی بد جنازه ها بی طاقت شدم. شبانه حرکت کردم و آمدم و دروازه را زدم و گفتم من ایرانی ام که مردی از لای روزنه به من نگاه و در را باز کرد و از سر ضعف با صورت به زمین افتادم. در همان حال مقداری غذای مانده و آب به من دادند و پیش خودشان نگه داشتند پس از استراحت از آنها خواستم مرا از سر گردنه رد کنند که گفت اگر دامادم قبول کند ما حرفی نداریم و پس از صحبت کردن به ایشان گفتند سربازان انگلیسی هستند و همان شب برف هم آمد و بخاطر سرما عضلات بدنم کشید. در همان حال یکی از انگلیسی ها را دیدم و بلافاصله با تفنگ ضربه ای محکم به شکمش زدم و به سمت خرابه کوره آجرپزی رفتم و صدا زدم یا ابوالفضل مرا دریاب که سربازان ردم را گم کردند و وقتی به اداره رسیدم قبای خودم را روی لوله تفنگ گذاشتم و بلند کردم و تا از روبرو خواستند مرا هدف بگیرند رضا شاه میرپنج گفت نزنید ایرانی است که دارد می آید.
بزرگان ما در قم آرمیدند
یکی از بزرگان ما مجتهد بود و در ورامین زندگی می کرد و نامش میرزا ابوالقاسم بود و الان بارگاهش در قم دفن می باشد و بیشتر بستگان در شاه نجف آرمیدند.
زندگی قدیم
زندگی گذشته ها و زمانی که ما کوچک بودیم با الان خیلی فرق داشت و خبری از شوفاژ و بخاری های برقی نبود بلکه با «کرسی» خانه را گرم می کردند و به خاطر همین قبل فصل سرما به جنگل می رفتند و هیزم«هیمه» جمع می کردند و با نشستن دور آن هم گرم می شدند و هم دور هم بودند و صفای خاصی داشتند. غذا هم فست فود و فریز شده نبود و هر خانواری اگر مال داشتند از گوسفندان خود می کشتند وگرنه از قصاب گوشت می خریدند و به صورت روزمره از آن استفاده می کردند و زمستان نیامده «قرمه» درست می کردند به این صورت که گوشت را با چربی خودش و پس از تکه کردن همراه با دمبه در قابلمه تفت می دادند. روایت است که پدران ما در پلور قهوه خانه داشتند و عموی من اول بهار 30 تا گوسفند لاغر را ارزان می خرید و به آنها می رسید و روزی سه بار شیرشان را می دوشید و زمستان قیمه می کرد و خوراکی خانه را از روی آن جدا و بقیه را نگه می داشت و وقتی چاربیدار می آمد برایش اشکنه درست می کرد.
برنج هم ارزان بود و یک من سی شایی و «یک قرون و یک ده شایی» «دو قرون و ده شایی دوزار» می خریدیم.
شناسنامه نبود
پنج سالم بود که برایم شناسنامه گرفتند و مادرم گفت این که پنج سالش نشده که در جواب به او گفتند ای زن زیر این سجلد چیزها هست. از طرفی برای پسرها بخاطر سربازی دیرتر و برای دخترها بخاطر ازدواج سن را بالاتر می گرفتند.
سربازی
زمان ما پارتی بازی و پول حرف اول را می زد و برای نرفتن به خدمت بهانه می آورد و می گفت سجلدم ورامین است و به این ترتیب آن را به عقب می انداخت. کدخدا مرد زرنگی بود و زمانی که سرهنگ یا سروانی به منطقه می آمد از آنها دعوت می کرد تا ناهار به «اسیرکا منطقه ای که اسرای جنگی یا معمولی در آن بودند و بازی می کردند» بیایند و به کسانی که تور داشتند و برای ماهیگیری به هراز می رفتند اطلاع می داد که ماهی بگیرید تا پسران تان را برای سربازی نبرند و بدین ترتیب از اهالی پول می گرفت و مقداری را خودش می خورد و مابقی را به امیر مکرم به عنوان دست مریزاد 25 سال می داد.
عقد
جوان 25 ساله شده بودم و خانواده دختری از محل را برایم انتخاب کرده بودند و پس از خواستگاری و گرفتن اولین بله مراسم عقد را به پا کردیم و مادر خدابیامرزم سور و ساط جشن را با پختن غذا و دعوت از بزرگان و تعدادی مردم مستضعف شروع کرد. پدر زنم برای کاری به تهران رفت و سر سفره عقد حضور نداشت و برادرش «عموی عروس» را فرستاد. عاقد که روحانی بود رو به حاضرین کرد و گفت سجلد عروس خانم 13 سال است و پدرش هم نیست، من او را عقد نمی کنم. یک نفر از طایفه ما بلند شد و گفت چطور زن مردم را برای دیگران عقد کردی و این دختر خانم را با توجه به اینکه عمویش و ما هستیم عقد نمی کنی که روحانی پرسید اسکی زور است؟ چشم من عقد می کنم ولی قباله را الان نمی دهم و 25 تومن گرفت و با 400 تومن مهریه من و صدیقه را عقدکرد و بعد اینکه سجلد رسا شد اخوند با دست خودش قباله را آورد و 25 تومان دیگر گرفت.
همسرم فقیر دوست بود
از اقبال بلندم در زندگی همسرم زن بسیار مهربان و مردم داری بود و تا فقیری را دم در خانه می دید زیر پایش را فرش می کرد و به او اطعام و پول می داد و می گفت اگر تنگدستی در خانه تان را زد او را دعوا نکنید« چوبی نزن به درویش خیری نده به درویش چون دعایش در حقت مستجاب می شود » و به او لطف کن تا مورد محبت خدا قرار گیری و الان ده سال است که یک همراه واقعی و رفیق چند ساله ام مرا ترک کرد و تنهایی به سفر رفت چون زن خوب مرده را زنده می کند.
ماه بندی
سه طایفه تمام افراد خود را جمع و سه سرباز را برای خدمت معرفی و سپس اعزام می کردند و در طی این دو سال خرج خانواده اش را آن خانواده می داد و بدین ترتیب من جزو کسانی بودم که باید خرج خانواده سرباز را می دادم. بعد از آن خدمت اجباری شد و سپس رضا شاه آن را وظیفه اعلام و مجلس مصوب کرد که اعیان و اشراف، فقیر و بیچاره همه بایدخدمت وظیفه را بروند.
شریک مال مردم
صداقت و درستی شعار من در زندگی بود و آن را از پدر بزرگوار و اجداد و نیاکانم یاد گرفتم و زمانی که مردم برای خرید و فروش ملک و املاک شان به من به عنوان قدیمی و بلد منطقه مراجعه می کنند حقیقت را می گویم و در واقع شریک مال شان می شوم و در پایان کار نیز آنها می گویند با این کارت انگار به چند سفر مکه و کربلا رفتی و هیچوقت سعی نکردم با دروغ و گول زدن نانی را سر سفره خانواده ببرم.
کشاورزی
در منطقه اسک محصولاتی چون عدس، گندم، نخود، باقلا کشت می شد و از همین میوه ها هم خودمان استفاده می کردیم و هم به فروش می رساندیم.
شب نشینی
شب های بلند زمستان محلی ها و بیشتر آنهایی که فامیل یا همسایه بودند در تاریکی و «لمپا» به دست به خانه هم می رفتند و بزرگترها قصیده و کتاب می خواندند، گندم بوریشت، آب دندان، رشته، پستانه، انجیر، خرما و بشتزیک می آوردند و با لطف و صفا کنار هم گل می گفتند و گل می شنیدند.
محرم
قبل آمدن محرم مادران لباس سیاه را آماده و سر در تکایا و مساجد و سقانفار را پارچه سیاه نصب می کردند و بعد از دهه تا چهل و هشتم به سقا خانه می رفتیم و مرثیه می خواندندو سینه زنی می کردند.
حرفی با جوانان
سخنی با پسران و دختران خوب خودم دارم و آن اینکه خدا را در هیچ جا فراموش نکنند و به والدین خود احترام بگذارند و با زبان خوش با آنها صحبت کنند و لفظ حیوانی به کار نبرند و قدر جوانی شان را بدانند و نگذارند به تباهی بگذرد.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود