Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

به همت حاج مجید حقیقی و دوستانش دورهمی دهه 60 تربیت معلم گرگان بعد از سه دهه

گاهی‌اوقات بعضی‌چیزها آن‌قدر مهم است و بدیهی که از حضور و اهمیت حضورشان غافل می‌شویم. مثل نفس‌کشیدن! یا گذشت زمان! اینکه چقدر زود همه مان بزرگ می شویم و نوار زندگیمان از خاطرات تلخ و شیرین پر می شود
این گزارش حکایت دورانی است که در یک جمله خلاصه می شود” چقدر زود دیر می شود”
دورانی که نوشتن در موردش به ظاهر اسان بود اما حین دست به قلم شدن، چطور می شود از سال هایی نوشت که حاضریم هرچه داریم بدهیم تا دوباره ان را تجربه کنیم، حکایت شادی و قهقهه های دسته جمعی و غم و گریه های پنهانی و دلتنگی های شیرین مادر، که قلم در نوشتنش ناتوان است
از خاطرات شیرین خوابگاه های دانشجویی تا سلف دانشگاه! همه و همه در آن واحد مثل یک فیلم از جلوی چشمانمان رد می شوند و تنها می توانیم تماشاگر باشیم.
دوران دانشجویی که می گذرد دوست و رفیق هم با او می روند اما حکایت این گزارش دورهمی بعد از 28سال است، 28سالی که مثل برق و باد گذشت
مقصد اردوگاه شهید باهنر آمل بود و تقریبا همه امده بودند، یکی از گرگان، آن یکی مشهد و دیگری تهران و کرج.
وقتی همدیگر را می دیدند شاید غصه های 40 50 سالگیشان را فراموش کرده بودند و صدای قهقهه و خنده شان در کل جنگل می پیچید
صورت ها پیرتر شده بود و چین و چروک روی صورت نشانه سپری شدن عمر بود، هرکدامشان هم اکنون جایگاه اجتماعی بالایی دارند، دکتر، مهندس، عضو شورای شهر و معلم و استاد!
همه در گوشه ای در کنار هم در حال صحبت و مرور خاطرات بودند و حاج مجید حقیقی که این گردهمایی به همت او تشکیل شده بود نکته جالبی را می گوید« دوستان 28 سال همدیگر را ندیدیم و امروز بعد از 28 سال در 28/8 دور هم جمع شدیم، اگرچه دو ماه قبل درصفحات مجازی همدیگر را پیدا کرده بودیم »
رفاقت یعنی همین
«دلتنگ که باشی برای پیدا کردن دوست و یار، آمل و گرگان، تهران و مشهد فاصله اش می شود قد یک چشم به هم زدن» این را می گوید و تاکید می کند یکی از بچه ها امروز از مشهد به امل آمد و شب با پرواز به شهرش باز می گردد، اصلا رفاقت یعنی همین!»
به یاد آن دوران دانشجویی چای و کیک در دست، دور هم جمع شدند تا هرچه خاطرات در این 28 سال به یاد داشتند در این فضا زنده کنند«حاج مجید عکس چی؟ عکس نمی گیریم؟ بیاین با هم یه سلفی بگیریم» این را می گویند و کنار هم با خنده هایشان سوژه شات های دوربین من می شوند
حین سلفی گرفتن هم در حال شوخی هستند« علی قبلا سبیل داشتی، فک کنم باد بردشون»
خنده هایی از ته دل
تنها صدای خنده است که به گوش می رسد البته حاج مجید هنوز  هم در حال هماهنگی برای آمدن دوستانش است« کجایی ؟ هیچ بهانه ای قبول نیست، رفیقمون از مشهد و دکتر عالیشاه از ساری از روی تخت بیمارستان پا شدن اومدن توهم باید بیای، الان آدرس برات میفرستم، بای!» این را می گوید و قطع می کند، حق هم دارد مگر چند بار این موقعیت پیش می اید
بازار سلفی گرفتن داغ است و گوشه به گوشه در حال عکس گرفتن هستند، شاید هنوز باور نکرده بودین که بعد از 3 دهه دوستان خودشان را دیده اند و این فرصت کم را هم مغتنم می شمردند تا خاطره ای ثبت کنند
مرور خاطرات
«رفیق قدیمیش خوبه ولی اگه هم دانشگاهی و هم خوابگاهی باشه یه چیزی دیگه ست» می گویند و به مرور خاطرات می پردازند« سال 69 که زلزله اومده بود فارغ التحصیل شدم و به یاد دارم بازی تیم ملی در خوابگاه با بچه ها در سال 68 دیدم»
هرگوشه ای خاطره ای گفته می شود«من عروسی داریوش بودم، داریوش هم عروسی من بود» این را می گویند و آقای یعقوبی هم تاکید می کند« دوستان همه تابستان عروسی پسر من دعوتید، دیگه عروسی من که نیومدید عروسی بچه م باید بیاین»
“دوستان ماندگار”
در این بین روحیه شاداب و خنده های بر روی لب حاج مجید را می توان به فال نیک گرفت، همین چند وقت پیش بود که خواهر بزرگوارش به رحمت خدا رفت«چندین ماه درگیر بیماری خواهرم بودم و هرچه در توانم بود برای او گذاشتم اما قسمت این بود که به رحمت خدا برود و تا مدت ها روحیه خوبی نداشتم اما داریوش می داند تنها چیزی که حالم را خوب کرد “دوستان ماندگار” و رفیق های قدیمی بود»
شیطنت های دانشجویی
می گوید همه مان درگیر مشکلات عدیده زندگی هستیم و این دورهمی را باید غنیمت شمرد که در این بین شیطنت های دانشجویی دوباره گل می کند« استاد خسته نباشید» بعد از خنده  نوبت می رسد به معرفی «اقای باباپور از قهرمانان رزمی و ورزشکار جمع ما بودند، حسن پور هم از بچه های مو پر بود البته الان هم خوبه موش بد نیست، آقا شهاب گل هم از اول بچه با غرور و محکمی بود،آقا جواد هم فقط موهاش سفیده، موشو رنگ کنه همه چی حل میشه»
پیر شدیم
خاطرات گذشته با جمله ها زنده می شود«اقای صفری یادته چه فوتبالیستی بودی؟ پیر شدیما مرد! دیگه توان فوتبالم نداریم راستی آقای علمشاهی چه خبر از بانک خون؟»
شادروان دکترمجید شعبانی
«حاج مجید، اسمشو گفتی یاد پیکان وانت نیفتادی؟ » این را می گوید و خاطره اش را مرور می کند«به همراه مجید شعبانی به استقبال آزادگان رفته بودیم ، مجید ماشین گرفت و گفت دارم میرم! گفتم مجید مگه میدونی کجای فاضل اباده؟ گفت آره ولی سر از علی آباد در آورد» و این خاطره بهانه ای شد برای فاتحه خواندن برای دکتر مجید شعبانی که داروساز و عضو شورای شهر نکا بود.
البته معرفی کردن ها ادامه داشت« آقای اسدی هنوز در دل همه محبوب است و استاد یعقوبی هم از اساتید دانشگاه هستند و جوان فعالی بود و هنوز هم هست و کوهپیمایی می کند»
استاد محمدپور
خاطره ای از استاد محمدپور عنوان می شود« اول سربازی رفت و بعد برای درس خواندن به تربیت معلم امد، بسیار هم پشتکار داشت و جسور بود، “دانیال جونز” هم اصطلاح معروفش بود، استاد جعفری هم از اول همینجوری شیک و باکلاس بود، مردی از ایالت بابلسر!»
3 جعفری!
«همه عشق می کنند وقتی اقا جواد می خنده و همه با شاد بودن و خنده هاش حال می کنن» یکی یکی همه را معرفی می کند و دوباره خاطره گفتن ها شروع می شود«سال 67 در دانش سرای تربیت معلم امام خمینی گرگان بودیم و چند نفر در یک کلاس فامیلی مشترکی داشتیم، احمدجعفری، مهدی جعفری و یک جعفری دیگر، یک روز معاون تربیت معلم به کلاس آمد و گفت جعفری بیاد دفتر که احمد نبود و فکر کردم با من کار دارند که گفتند آقای باکویی در بیمارستان 5 آذر بستری است و شما باید پیش او بروی که تعجب کردم که آقای باکویی با من چه کاری دارد و وقتی راهی بیمارستان شدم او را نیافتم! چند روز بعد که اقای باکویی مرخص شد معاون از او پرسید جعفری مشکلت را حل کرد که گفت جعفری اصلا نیامد و آخرسر مشخص شد او با یک جعفری دیگر کار داشته و این خاطره زیبایی شد برای ما 3 تا»
حاج اقا لیوانی
«یادش بخیر شب ها اوشین می دیدیم» سری تکان می دهند و با خنده می گویند« چقدر آزادی داشتیم، حاج اقا لیوانی، رییس تربیت معلم مرد خوبی بود و ما به نسبت بقیه تربیت معلم ها ازادی بیشتری داشتیم البته باید یادی کنیم از سرپرست شبانه روزی اقای میرافضلی که اتفاقا دوست حاج مجیدم بود! خوب ویراژ می دادیم»
صف سلف سرویس
در صف سلف سرویس می ایستادند و منتظر مش غلام می ماندند تا غذا بریزد« تا به مشتی  می گفتیم ته دیگ بده می گفت گرفتی برو دیگه ولی به قول دکتر دیوید هرچی ته دیگ بود واسه حاج مجید بود!»
کلاس ها براساس حروف الفبا
کلا 3 کلاس داشتیم، الف، ب ، ج که بر اساس فامیلی در این کلاس ها می رفتیم که این موضوع مربوط به سال 1367 است.
ما بین این صحبت ها از مجید حقیقی تشکر می کنند« جمع کردن این همه آدم کار سختی بود، یکی دو تا که نیستیم با این اوصاف فقط شاید 10 نفر نیامده باشن، کارش درسته»
پدرش را آورد برای شکایت
اقای یعقوبی خاطره ای از یکی از هم کلاسی ها که در حال حاضر در جمع ما حضور ندارد می گوید«  علی اکبر بچه نکا بود و اخلاق خاصی قبل خوابیدن داشت این که قبل رفتن روی تخت دستش را روی دو تخت کنار هم می گذاشت و پاهایش را لی لی می کرد و کمی بازی می کرد و بعد می خوابید، یک روز تخته های زیر را در آوردم و فقط پتو و تشک بود که وقتی علی می خواست لی لی کند بعد از پریدن به زمین خورد و بعد این اتفاق پدرش را ارود و مارا به دفتر مدیریت احضار کردند که به او گفتیم ما با تو شوخی کردیم چرا رفتی پدرت آوردی»
وقتی پرسیدم که ایا این اتفاق برای بچه های شما هم افتاده که بگوید به مدرسه بیا که در جواب گفتند« وقتی مادرشان در خصوص شیطنت های بچه ها صحبت می کند به این نتیجه می رسم که من شیطان تر بودم»
شادروان ایرج محمدرضایی نژاد
خدایش بیامرزد ایراج محمدرضایی نژاد قد بلندی داشت، به شوخی در خوابگاه تصمیم گرفتیم با ملافه از سر تا پایش را بستیم وقتی بیدار شد هرکاری کرد باز نشد، خدا بیامرزتش آدم خوبی بود.
ادبیات
یکی از حاضران تعریف می کرد که اقای دکتر احمد فدایی که در جمع ما حضور هم داشت مخ زبان و ادبیات بود. یک امتحان استاد با او لج کرد و به او نمره کامل را نداد، احمد هم 17 بار آن شعر را با معنی خواند تا 20 بگیرد»
در همین حس و حال بودیم که جمله ای از آقای عطاران به گوش رسید« اگر همین الان خدا جان من را بگیرد من هیچ آرزوی نیست که برایم برآورده نشده باشد، بزرگترین آرزوی من دیدن دوستان قدیمی بود که به این آرزو هم رسیدم»
البته پرانرژی ترین فرد گروه آقای دکتر نبویان فوق تخصص فک و صورت هنوز هم مجرد است و در حال اذیت و آزار بچه ها مخصوصا اقا اسکندر!
یکسریشان هم هنوز همان عادت قدیم را دارند« اقای کاویانی هنوز مثل قدیم سه پرس سه پرس غذا می خوریا!» و با شوخی هایی یاد ان زمان را زنده می کنند
«این خبرنگار جوان دوباره بیار حاج مجید، بچه خوبیه» اینچنین برای دورهمی بعدی دعوت شدم تا حس خوبی که از این گردهمایی داشتم دوباره
تکرار شود

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود