ام البنین رضایی مادر شهید هادی ولایی در گفتگو با صبح آمل

بدون هیچ مراسمی زن یداله خان شدم
سختی اش صد سال اول است و بعد آن دیگر سراشیبی روزگار و رفتن به سفری بی بازگشت که این شتر در خانه همه می خوابد و ارباب و فقیر هم نمی شناسد و باید آماده رفتن بود. اینها را ننه ام البنین می گفت و وقتی با همان دستان ضعیفش کارت ملی را نشانم داد باعث حیرتم شد که مگر می شود اما این را می شد از سن و سال پسر بزرگش که هشتاد سال را هم رد کرده بود فهمید و با اطمینان خاطری که خودش داشت به کمتر از یک قرن هم راضی نبود و فقط انگار خیلی دیر برایش سجلد گرفتند. صد سال را راحت رد کرده بود و با اینکه متعلق به گذشته دور است اما خواهر و برادری ندارد و به قول امروزی ها تک فرزند و یکی یدونه پدر بود و حتی نوراله خان هم حریفش نبود و از او حساب می برد. اما هرچقدر هم قوی باشی دست سرنوشت، قصه زندگی ات را جور دیگری می نویسد طوری که تمام شبهای پاییزت مثل شب یلدا طولانی می شود و چاره ای جز سوختن و ساختن نداری تا جائی که دلتنگی رفتگان خصوصا اولاد آتش به جیگرت می زند و هر لحظه چون یعقوب نبی چشم به راه یوسفت می مانی آخر مادر است و طاقت دوری عزیزانش را ندارد.
گاهی که رشته کلام از دستش در می رفت و به نقطه ای خیره می شد و می گفت شده چیزی را گم کنید و بی خیالش شوید؟ و با چارقدش گوشه چشمش را پاک می کرد تا کسی گریه اش را نبیند آری اینها درد دلهای مادر هادی ولایی اولین شهید سپاه آمل است که پس از سالها مبارزه با دشمنان نظام در خطوط مقدم جبهه در غائله گنبد شربت شیرین شهادت را می نوشد و در گفتگو با صبح آمل سفره دلش را باز می کند تا هرآنچه شرط مطالعه است بگوید.
از خودتان بگوئید؟
ام البنین رضایی هستم در روستای قدیمی کلوسا از بخش شهرستان محمودآباد به دنیا آمدم و بیشتر از 100 بهار را پشت سر گذاشتم اما در گذشته چون دیر برای نوزادها شناسنامه می گرفتند سجلدم را پایین آوردند و سنم کم است. مادرم سید رضییه و پدرم اسماعیل بودند که سواد خواندن و نوشتن نداشتند و فقط می توانستند قرآن را بخوانند. مرحوم پدر بسیار ساده و مهربان و دلسوز بود و کاری به کار هیچکس نداشت و همه او را بخاطر این خصوصیاتش دوست داشتند. برعکس مادرم زنی مدیر و کدبانو و خانه دار بود که تمام امورات خانه را خودش می گرداند.
رودبارک “روآر” آیا در همین جای الان قرار داشت؟
بیشتر ملکی که الان ما در آن زندگی می کنیم متعلق به روستای زاغده است و “روآر” در پایین دست و کنار باغ شاه قرار داشت و در جریان آبگرفتگی از بین رفت و اهالی آن به بالا دست و در همین مکان فعلی آمدند.
چگونه برای بچه ها شناسنامه می دادند؟
آقای حسن حسینی کارمند اداره ثبت احوال آمل که خانمش از خاندان ولایی بود و نفوذ زیادی هم در روستای ما داشت با دستور ارباب و هماهنگی کدخدا و پاکار به روستاها می رفت و شناسنامه نوزادان متولد شده را می داد که بیشتر وقتها حتی چند سال بعد از تولد این کار انجام می شد خصوصا برای پسرها که دیرتر به خدمت سربازی بروند.
چند برادر و خواهر بودید؟
مادرم 19 فرزند به دنیا آورد که بر اثر بیماری همه از دنیا رفتند و پس از نذر و نیاز فراوان، خواست خدا بر این قرار گرفت که زنده بمانم و انگار عمرم به دنیا بود. وضع مالی پدرم خوب نبود و با اینکه خانواده کم جمعیتی بودیم اما بخاطر شرایط سخت اقتصادی آن موقع و نظام ارباب رعیتی هزینه های زندگی با هم نمی خواند برای همین نتوانستم به مکتب خانه بروم و دورا دور فقط در کلاس درس مکتب خانه ای داخل تکیه کنار بچه ها می نشستم.
از بازی های معروف را نام ببرید؟
بچگی در کوچه و خیابان لی لی، خاله بازی، قایم موشک، وسط دَری و هفت سنگ و… بازی می‌کردیم و عشق ما این بود که با همسن و سالهای خودمان بازی کنیم و این شاید تنها سرگرمی ما بود و حتی با کمترین امکانات و چیزهای دم دستی خودمان را مشغول می کردیم اما امروز بیشتر بچه‌ها در آپارتمان‌ها بزرگ می‌شوند و به بازی‌های کامپیوتری روی می‌آورند که همین امر باعث کم شدن هیجانات در کودکان می‌شود.
همبازی شما چه کسانی بودند؟
نزدیکی خانه کَلبی حاج بَبا در قسمتی از روستا که متعلق به دایی من بود بچه ها گردوها را (کِل کِل) جمع می کردند و روی هم قرار می دادند که یکی از همبازی های بازیگوش ما به نام “نورالله خان” هنگام بازی آغوزكا خداحافظی می کرد و در یک فرصت مناسب با استفاده از غفلت دیگران، گردوها را می شکست. یک روز که این کار را انجام داد با چوب دنبالش کردم و او هم با ترس پا به فرار گذاشت و من هم تعقیبش کردم که پایش به پله خانه ذبیح الله خان نرسیده مادرش فاطمه خانم بیرون آمد و در جوابش گفتم بچه ای تربیت کردی که ادب ندارد و آفت روی زمین است و همیشه بازی بچه ها را خراب می کند، اگر یک بار دیگر تکرار شود تا جان دارد او را کتک می زنم.
از شما حساب می برد؟
کاری که من با او کردم باعث شد که همیشه از من حساب ببرد و این به خاطر موقعیت اجتماعی میریوسف دایی خدابیامرزم هم بود که در منطقه حرف اول را می زد.
شغل مرحوم پدر چه بود؟
پدرم کشاورز بود و زمین زیادی نداشت و از آنجائیکه امکانات و لوازم کار موجود نبود بیشتر با ” بَلوُ” كه شكل قلب‌مانند يا به شكل پنج، بود و دسته آن در انتها به داخل كج مي‌شد زمین را برای کشت برنج آماده می کردند.
برای شست و شو آیا آب سالم داشتید؟
آب سالم به آن معنا وجود نداشت اما شاخه ای از رودخانه آبادی از وسط حیاط خانه های روستایی عبور می کرد که آب صاف و زلالی داشت و بدون زحمت از آن برای شست و شو و پخت و پز استفاده می کردیم.
تفاوت خانواده‌های دیروز و امروز در چه بود؟
خانواده قدیم را که با خانواده جدید مقایسه می‌کنم متوجه می‌شوم که زمان ما سطح توقعات و تجملات نسبت به نسل جدید خیلی پایین تر بود و تنها مرجع اطلاعاتی که می‌توانستیم از آن چیزی یاد بگیریم، پدر و مادرهایمان بودند. از طرفی زمان ما اینترنت نبود و حتی روزنامه هم به سختی در دسترس بود. حیا و حرمت فرزندان هم نسبت به پدرها و مادرها بسیار بالا بود، اما امروزه بعضی از نسل‌های جوان نسبت به والدین یا بزرگترهای خود بی احترامی می‌کنند.
لبنیات سنتی بود یا آماده می خریدید ؟
سه گاو شیرده”دوشا” داشتیم که مادرم صبح زود پس از دوشیدن شیر، آن را مایه می زد و ماست آماده شده را درون تلم چوبی “دِشون” می ریخت و چون شیر چربی زیادی داشت کره خوبی می گرفتیم و اصلا این محصولات را نمی فروختیم و همان اول بسم الله همسایه ها را صدا می زد تا ظرف بیاورند و قسمتی از دوغ و ماست چکیده”کیسه ماست” را با خودشان ببرند و با این کار کلی دعا می کردند و اموات را آمرزش می دادند.
از چه پارچه ای برای تهیه ماست چکیده استفاده می کردید؟
قدیما پس از تلم زدن، ماست را داخل پارچه مِدخال”دُوکیسه” ریخته از درختی آویزان می کردیم و زیر آن را ظرفی می گذاشتیم تا آبش در آن جمع شود که هم با آن لباسهای چرکی را می شستیم و سفید می کردیم و هم قره قروت”سِج” می پختیم که بسیار خوشمزه و معمولا در زمستان با مخلوط حبوبات و سیر و پیاز فراوان و کمی آرد، غذایی”آردوُ” درست می کردیم که برای درمان سرماخوردگی مفید بود.
چگونه مواد غذایی را بدون یخچال، نگه می داشتید؟
در قدیم از مواد و مکان های طبیعی برای نگهداری طولانی مدت غذا استفاده می شد نمک سود کردن، استفاده از چاه آب، آویزان کردن میوه ها از سقف اتاق، نگهداری میوه و مواد غذایی در کاه، انباری، سرداب، آب انبار روش های قدیمی نگهداری مواد غذایی بود و کوزه های سفالی هم برای خنک نگهداشتن آب استفاده می شد. زمان ما هم خانواده ها برای نگهداری غذا خصوصا گوشت و روغن آن را داخل”وَطِه که از نوعی گالِه درست شده بود و به صورت نیم دایره بافته می شد” قرار می دادند و دور تا دور سقف ایوان خانه آویزان و کم کم از آن استفاده می کردند. روش‌ بعدی چال کردن در زمین خنک” و یا “نگهداری در زیر زمین‌های خنک در گوشه ای از حیاط که آفتابگیر نبود”نِسُوم” با ده تا 15 پله در زیر زمین می کندند که به آن سردابه می گفتند و آب و غذاهای اضافی را در آن قرار می دادند.
قِرمِه چه نوع غذایی بود؟
گوشت گوسفند یا گاو را پس از تکه تکه کردن در قابلمه بزرگی همراه چربی خودش تفت می دادند و بعد از سرد شدن در مشک ” خیک یا مَشک ظرف چرمینی از پوست گوسفند و بز و گوساله بود که حمل و نگهداری آب، دوغ، روغن و غیره از آن استفاده می‌شد” ریخته داخل ظرفی به نام سَرَک قرار می دادیم و زیر دامنه سقف ایوان آویزان می کردیم و هر وقت می خواستیم از آن استفاده می کردیم اما باید مواظب بودیم تا زمان زیادی از آن نگذرد که مبادا کرم بیفتد.
آیا کدبانویی گری یعنی فقط آشپزی؟
کدبانویی گری یکی از مسئولیت های زنان در محیط خانواده است اما به این معنی نیست که زن همیشه در مطبخ و آشپزخانه حضور داشته باشد و برای اعضای خانواده غذا درست کند و لباس آنان را بشوید بلکه این مسئولیت به عنوان مدیریت درون خانواده است که از نظم و نظافت آن شروع شده تا مدیریت مالی و معنوی آن ادامه دارد.
با نبودن تلفن چگونه سرزده از میهمان پذیرایی می کردید؟
خيلي سال پيش که خبري از تلفن همراه، نبود، رفت و آمدها با حالا فرق داشت و قرار قبلي و تماس تلفني در کار نبود و زن صاحبخانه بدون اینکه دست ‌و پایش را گم کند یا نگران قضاوت بقیه باشد با چیدن نیمرو، نان، کره، ماست و پنیر در سفره بی‌ریای خود از عده‌ای مهمان سرزده پذیرایی می کرد. بعضی وقتها هم اهالی خصوصا آقایان در کوچه و خیابان یا ورودی محل در حال قدم زدن یا صحبت کردن با هم بودند که اتفاقی فامیل خودشان را می دیدند و تا رسیدن آنها سریع به خانه می رفتند و مرغ یا خروس را نشان کرده سر می بریدند و تا آمدن میهمان مقدمات را آماده و مرغ را با سبزیهای معطر باغچه حیاط و دانه های انار ترش درخت و گردو به صورت شکم پر روی بخاری علاءالدین می گذاشتند که تا ظهر می پخت و همراه با تخم مرغ نیمروی سرخ شده با کره محلی و برنج رشتی پذیرایی می کردند و بدون تشریفات صفا و صمیمیت بیشتر از الان بود.
پس چرا می گویند قدیم سفره ساده بود؟
البته به مثل الان انواع غذاهای خارجکی با طعم دهنده های مختلف نبود بلکه با مواد سالم و بهداشتی که بدون کود و سم تهیه می شد غذاهای خانگی بسیار خوشمزه درست می کردند و از ماست و کره گرفته تا خورشت اسفناج و گوجه محلی برای میهمان تدارک می دیدند و هر آنچه را که داشتند سر سفره می گذاشتند.
مرغ را چگونه می گرفتید؟
یک توله سگ سیاه داشتیم که خیلی باهوش بود و برای گرفتن مرغ صدایش می کردیم که سریع آن را می گرفت و روش دیگر اینکه چوبی را به سمتش پرتاب”کَفتِل” می کردیم و این هم نوعی سرگرمی بود.
سلامت جسمی مردم چقدر اهمیت داشت؟
بخاطر استفاده از غذای سالم و ارگانیک”بدون کود و سم” کمترکسی مثل امروز مریض می شد و در صورت ابتلاء هم با داروهای گیاهی”دَستی دِوا” دم دستی که بیشتر از دامنه کوهها و ییلاقات می چیدند خودشان را درمان می کردند.
آیا زمان شما هم زمین ها به صورت دایر و بایر بود؟
بله بالاخره ما هم جزء همین مردم زحمتکش بودیم که ملک و املاک زیادی نداشتیم و در فقر و تنگدستی زندگی می کردیم. از طرفی باغ”آیش” روستاهای وِلِم، کلوسا، فرمده جدا بود و این در مجاورت خانه ها قرار داشت که زن صاحبخانه انواع سبزی و حبوبات را در آن می کاشت و زمین را فقط برای کشاورزی استفاده می کردند.
به بیگاری هم رفتید؟
زمان رضا شاه پهلوی مردم فقیر و تنگدست را به بیگاری ” کار بدون مزد که بیشتر وقتها با اجبار و تحمیل انجام می گرفت” می بردند و آن بنده های خدا هم بدون چون و چرا اطاعت می کردند اما من با اینکه وضع مالی خوبی نداشتیم هرگز بیگاری نرفتم.
چطور با اینکه فقیر بودید تن به بیگاری ندادید؟
من تک فرزند خانواده ام بودم و تعریف از خود نباشد بسیارهم زیبا بودم اما قانون ارباب رعیتی و رضا شاه پهلوی این چیزها را نمی فهمید و همه باید رعایت می کردند که خدا را شکر همسرم به خواستگاری ام آمد و همین باعث شد تا هیچوقت بیگاری نروم.
کدبانو بودید؟
وقتی مادر کدبانو وخانه داری داشته باشید حتما می توانی تمام فن آشپزی را کنار او یاد بگیری و من با اینکه تنها فرزند خانواده ام بودم اما لوس و تن پرور بار نیامدم و توانستم با کمک مادرم آشپز خوبی شوم و اولین غذایی هم که پختم کباب بادمجان شکم پر” بادمجون کباب” بود که بسیار هم خوشمزه شد و برنج را هم به صورت کَتِه “قِلقِلی” می پختم که دل آدم را نگه می داشت و برنج مصرفی ما هم رَشتی بود.
از چه روغنی برای پخت و پز استفاده می کردید؟
برای سرخ کردن غذا چون خودمان مال داشتیم از روغن گاوی و گوسفندی استفاده می کردیم.
خودتان هم باغداری می کردید؟
بیشتر وقتها در باغ حیاط “لِتکا” حبوبات و سبزی از جمله کدو حلوایی هم می کاشتیم که نظیر آن را کمتر جایی می شد پیدا کرد و این موضوع به مراقبت و تلاش ما بستگی داشت که به محض قد کشیدن و روندگی، یک در میان برگهای آن را می کندیم و روی ریشه کدو خاک می ریختیم تا هنگام وزش باد تکان نخورد و نشکند.
خانواده شما روی تو حساس بودند؟
پدر و مادرم روی تربیت من بسیار حساس و معتقد بودند که بچه عزیز و ادب عزیز تر است و دختر باید در خانه و کنار والدینش باشد تا از قیمت نیفتد و من هم همین نصیحتش را آویزه گوشم کردم و با اینکه دختر مغروری بودم زیاد بیرون نمی رفتم و سعی می کردم کارهای خانه داری را یاد بگیرم.
ناز و روزه را از چه سالی شروع کردید؟
نماز خواندن را قبل از نه سالگی و سن تکلیف شروع کردم و حتی برای روزه گرفتن چون کوچک بودم و جثه لاغر و ضعیفی هم داشتم پنهانی بیدار می شدم که مبادا دعوایم کنند اما پدر و مادرم استقبال می کردند و با روی باز از من می خواستند روزه کله گنجشکی بگیرم تا اینکه به مرور در همان کودکی شروع به روزه گرفتن کردم.
صبحانه تشریفاتی بود؟
برای شام، برنج بیشتری درست می کردیم و صبح زود روی حرارت داغ آتش ذغال “کَلِه” ماشِه را قرار می دادیم و برنج سرد”بِچاپِلا” را روی آن می گذاشتیم که بوی آن همه جا می پیچید و” با حلوا شکری”حَلوَردِه” سیر، شیره توت و گردو می خوردیم و این بسیار مغذی بود و تا ظهر دل آدم را نگه می داشت.
از کجا خرید می کردید؟
از مغازه کوچک و جمع و جور گِلی با سقف چوبی آقا نِصرَتُ الله، صابون و کبریت و فتیله سماور را می خریدیم اما مرحوم پدرم از مِیمِل خودش آقا نظام قاسمی در مشائی تکیه”مشائی تَکِه پیش” مایحتاج زندگی را تهیه و در پاییز پس از برداشت برنج حساب و کتاب می کرد.
چه برنجهایی در بازار بود و با توجه به وضعیت اقتصادی، خانواده ها آیا بیشتر به جای برنج از باقلا استفاده می کردند؟
رشتی، شاهک، شصتک دایی، چمپا، بی دِم و گَردِه، لارِم و گِردِه خارجی از جمله برنج هایی بود که مورد مصرف خانوار زمان ما بود و برای میهمان بیشتر از گَردِه استفاده می کردند. خانواده هایی بودند که بخاطر فقر و جمعیت زیاد، قدرت خرید برنج را نداشتند و سالی دو گونی باقلا و یک گونی نیم دانه می خریدند و با مخلوط یک لیوان برنج و دو لیوان باقلا، شکم خانواده را سیر می کردند و پاییز و زمستان را به این صورت پشت سر “سر می کردند”می گذاشتند.
در چه ظرفی غذا می خوردید؟
روزگار سختی بود و تمام افراد خانواده پرجمعیت دور یک تشت بزرگ یا مَجمِه جمع می شدند و با دست یا قاشق چوبی ” کَچِه ” غذا می خوردند که بعضی وقته شاید به همه غذا نمی رسید.
چه نمکی مصرف می شد؟
داخل کوزه سفالی کوچک شبیه آبپاش به نام “جِری” کلوخ های کوچک نمک را می ریختند که به آن آب نمک “نمک اوُ” می گفتند که بسیار بهداشتی هم بود.
ظروف شما کدام بود؟
برای پخت و پز از ظروف مسی استفاده می کردیم که غذا در آن بسیار خوشمزه درست می شد و استاد رضا از اهالی افراتخت به روستای ما”کلوسا” می آمد و آن را قلیع می کرد و بسیار هم در کارش مهارت داشت و برای هر قلیع پنج تا پونزه زار دستمزد می گرفت اما این مقدار هم اختیاری بود و با همه راه می آمد.
از خواستگاری خودتان بگوئید؟
از خوب یا بد روزگار من هیچ مراسم خاصی مثل دختران همسن و سال خودم نداشتم و همسرم هم هنگامی که از پدرم مرا خواستگاری کرد متاهل بود و یک فرزند داشت.
چند سالت بود که برای شما خواستگار آمد؟
سیزده سالم بود برایم خواستگار آمد که با مخالفت شدید پدرم روبرو شد و بعد چند روز خانم همسایه از من خواست به بهانه شرکت در سفره با او به خانه شان بروم که بعدها فهمیدم واسطه ازدواج بود. اما بین خواستگار قبلی و جدید سر من جنگی شد که آن سرش ناپیدا بود و با همه کشمکش ها خواستگار جدید بخاطر سرمایه ای که داشت برنده شد.
خودت راضی بودی؟
آن وقتها و زمان ما فرزندان حق حرف زدن یا نظر دادن حتی در مورد سرنوشت خودشان را نداشتند و تصمیم گیرنده فقط پدر یا بزرگ خانواده بود و با آمدن خواستگار، من هم تابع پدرم بودم که خودش برید و دوخت و بله را گفت.
وضع مالی همسر ظاهرا خوب بود؟
به قول بعضی ها خدا مرا به بهشت فرستاد”خدا مِرِ دِمِدا گِلِ باغ” و چون وضع مالی همسرم خیلی خوب بود حدود 15 راس گاو شیرده وپنج اسب داشت که یکی برای سواری بود و با آن بین شهر و روستا “در شهر و روستا خانه داشت” رفت و آمد می کرد.
همسر شما سواد داشت؟
حاج آقای ما تنها یک روز و نصف در مکتب خانه”مِلاخانه” درس خواند و از بس زرنگ بود سریع خواندن قران را نزد ملا محمدعلی پاشاکلایی یاد گرفت.
کجا عقد کردید؟
قدیما آخوندها”ملاها” خصوصا آیت الله غروی، فرسیو، مقتدایی و پیشنماز، با شیخ یحیی پدرشوهرم بسیار عیاق بودند و آشیخ حیب الله عموی همسرم نیز یکی از آخوندهای مورد اعتماد آمل بود که محضر دفترخانه 21 ازدواج متعلق به ایشان بود و به احتمال خیلی قوی هم او ما را عقد کرد.
مراسم بله برون نگرفتید؟
چون همسرم متاهل بود و یک فرزند هم داشت مراسمی برای من نگرفتند و بدون هیچ تشریفاتی پای سفره عقد نشستم و بعد از گفتن بله که آن هم دست خودم نبود دوباره به خانه پدری برگشتم و بنده خدا از ترس زنش نتوانست مرا به خانه خودش ببرد.
بعد از عقد چند سال در خانه پدرت ماندی؟
بیشتر از یکسال در خانه پدرم ماندم و بعد از آن حاج آقا منزل برادرش را از او خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم که الان پسرم تقی در آن سکونت دارد.
راضی بودید؟
خانه قدیمی و بسیار بزرگی بود که هشت دراتاق داشت و ما در یکی از آنها ساکن شدیم و برای اینکه تنها نباشم حاج آقا دختر دایی خودش را هم به آنجا آورد تا هوای مرا داشته باشد و در اتاقی دیگر مَیمَنِه خانم قابله”گَتِ مار” خاله او زندگی می کرد.
بچه عزیز و ادب عزیزتر یعنی چه؟
تربیت بچه ها خیلی مهم است و این بر عهده پدر و مادرها خصوصا مادر است و نباید کودک را به حال خودش رها کنند.
از همسرت راضی هستی؟
بله سایه سر و پدر بچه هایم بود و خیلی زیاد به من احترام می گذاشت و در زندگی هیچ کم و کسری برای ما نگذاشت.
با اینکه خان بود میانه خوبی با کار داشت؟
با وجود سرمایه و مال و اموال زیاد اما بسیار پرتلاش و کاسب بود و لحظه ای دست از کار بر نمی داشت و میانه خوبی با آدم بیکار نداشت. مردم هم با احترام حساب ویژه ای روی او باز می کردند و همیشه به پسرانم هم نصیحت می کرد که کار را برای او انجام دهند و هنر را به تن خودشان بپوشانند.
در کار خیر هم شرکت می کرد؟
کارهای نیک زیادی انجام داد که یکی از آنها اینکه با پول خودش دور تا دور ابوالفضلی “روآر” را با مبلغ یک میلیون و هفتصد هزار تومان شیشه و دزدگیر زد و حدود هشت هزار زمین مسجد محل را هم از برادرزاده اش خرید و بعدها در اختیار هیئت امنا قرار داد و حتی بخشی از زمین اطراف قبرستانی را هم خرید و به آن اضافه کرد.
مهمترین یادگاری خیرخواهانه همسرتان کدام است که به جا مانده؟
به نیت پسر شهیدمان خانه 90 متری را ساخت و پس از تکمیل در اختیار هیئت امنا مسجد قرار داد تا فقط روحانیون مبلغ که در ایام رمضان و محرم به محل می آیند در اینجا زندگی کنند و بدون پرداخت یک ریال اجاره فقط یک دعا نثار هادی عزیز قرائت کنند. سند به نام من است و وقف نامه هم در اداره اوقاف آمل موجود می باشد.
شنیدیم همسرتان کشاورز ماهری بود؟
مرحوم یداله همسرم فرد بسیار زیرک و بصیری بود و با عبور از زمین های کشاورزی چشمی حدس می زد که چه مقدار محصول از آن برداشت می شود و در صورت تشخیص اگر متوجه می شد شریکش تن پرور است و برنج خوبی برداشت نمی کند زمین را از دست او می گرفت. حتی بخاطر تلاش فراوانش در کار پنج دوره به عنوان کشاورز نمونه انتخاب شد و در همه رشته های باغداری هم تبحر و تجربه داشت تا آنجا که پیاز را در خاک بسیار نرم “فِل یا خاکستر” می کاشت و معتقد بود در خاک سفت به جای قد کشیدن “شَم می کشد” لاغر می شود و مثل یک باغبان حرفه ای تمام تولیداتش سالم و بهداشتی و بدون آفت مورد استفاده همگان قرار می گرفت.
چند سالگی خدا به شما اولاد داد؟
حدود پانزده سالگی خدا حاج رحمت را به ما داد و با اینکه سنم کم بود و چیز زیادی از زندگی نمی فهمیدم اما شکر می کردم که بچه ام سالم هست.
برای شما پسر و دختر فرق می کرد؟
قدیما بیشتر طالب فرزند پسر بودند تا به قول خودشان هم نام و شجره شان را زنده کند و هم در کارها کمک حال شان باشد و شوهر ما هم یکی از آنها بود اما برای من هیچ فرقی نمی کرد و از خدا می خواستم فقط سالم باشد.
قابله محله کلوسا که بود؟
خاله مَیمَنِه یکی از قابله های بسیار با تجربه و تردستی بود که خانه ما زندگی می کرد و بیشتر بچه های مرا به دنیا آورد، وسایل کارش یک نخ بود که به ناف بچه می بست و یک قیچی. این ها هم توی خانه صاحبخانه بود و چون دستش سبک بود نافی را که می بست، به سه روز می افتاد. بعد از او خاله بلقیس راهش را ادامه داد و برای زایمان، از دهات دیگر با اسب به دنبالش می رفتند .
دَه حمام برایت گرفتند؟
طبق سنت باید مراسم ده حمام می گرفتند اما شوهرم بخاطر ترس از پدرش این کار را نکرد هر چند حمام کنار خانه قدیمی ما بود و این هم در دلم ماند.
در گذشته به جای پوشک از چه چیزی استفاده می کردید؟
در قدیم به جای پوشک از کهنه ” کهنه ها جنس نخی و پنبه ای داشتند و قدرت جذبشون بالا بود” برای نوزاد استفاده می کردند و آنهایی که وضع مالی درستی نداشتند حتی با صابون می شستند و زیر نور آفتاب پهن می کردند تا خشک شود و میکروب آن از بین برود. با محافظ های پلاستیکی یا پلاستیک زمین کشاورزی”پوُسی” به تن نوزاد می بستند که جنس ضد آب داشت و زیر کهنه قرار می گرفت و باعث می شد نم بچه پس ندهد.
چرا پس از زایمان مادر و کودک را تنها نمی گذاشتند؟
آل در اصل یک باور خرافی بود که به عنوان یک موجود اهریمنی می توانست به زنان تازه زا آسیب بزند و یا حتی آنها را بکشد و معتقد بودند اگر زائو در شش یا 10 روز اول تولد نوزادش، تنها بماند، آل از دیوار خانه یا پشت بام وارد اتاق مادر می شود و قلب و شش ( جگر ) زن تازه زایمان کرده را در آورده و با خودش می برد. علاوه بر این، آل ها گاهی جفت بچه ها را هم می دزدیدند و می خوردند که در این صورت نوزاد هم جان خودش را از دست می داد. برای همین چون در زمان قدیم هیچکس اطلاعات پزشکی خوبی نداشت، فوت نوزاد تازه متولد شده یا فوت بچه تو شکم مادر را به پای آل می گذاشتند.
برای رفع بلا چه می کردند؟
استفاده از انواع دعاها، وردها، زدن سوزن و سنجاق به لباس نوزاد، چاقو و قیچی توسط ماما در بالای سر زائو هم برای جلوگیری از ورود آل به اتاق زائو خیلی رایج بود. علاوه بر اینها قرار دادن سیر، پیاز، زغال در اطراف لحاف مادر و نوزاد از جمله کارهایی بود که در تصور عموم مانع از رسیدن آل به زائو و نوزاد می شد.
چهل تاس چه بود و چه استفاده ای می شد؟
مراسم “حمام بران مادر و نوزاد” از جمله رسومی است که گذشته، روز دهم و چهلم تولد نوزاد، به ویژه در روستاها و خانواده های سنتی انجام می شد و مردم معتقد بودند این کار در این روز باعث می شود اجنه و شیاطین از مادر و نوزادش دور شوند . در این مراسم قابله یا “گَتِ مار” ابتدا کودک را با سدر و آب می شست و بعد کودک را روی سر مادر می گرفت و با کاسه ای که به آن چهل تاس ” کاسه برنجی کوچک که اسامی خداوند و نام پنج تن آل عبا بر آن حک شده بود” می گفتند، کودک را آب می کشیدند و پس از مراسم گهواره بستن”گَهره وَنوُن” در ازای تشکر مقداری شیرینی سنتی یا تخم مرغ به او انعام می دادند.
چند فرزند به دنیا آوردید؟
نه فرزند به دنیا آوردم که چهار دختر و دو پسر فوت کردند و الان سه پسرم در حیات هستند.
شهید چندمین فرزندت بود؟
بین پسرها چهارمین و هفتمین فرزندم بود که سال 1338 در همین روستای “روآر”ا به دنیا آمد و در هنگام شهادت 22 سال سن داشت.
از فرزند شهیدتان بگوئید؟
هادی جان اولین شهید سپاه آمل در سال 57 بود که پس از شهادتش مراسم هفته شهید برایش گرفتند که حاج آقا اکبرناطق نوری، عبدالله جوادی، رهبرمعظم انقلاب، دکتر باهنر و دکتر کاشانی و خیلی از بزرگان دیگر شرکت کردند.
چه خصوصات اخلاقی داشت؟
در خاندان ولایی ها این پسر تک و بچه پاک و خوش اخلاق و در عین حال صبوری بود و از نظر مهربانی مثل خود نداشت، نسبت به هیچکس کینه به دل نمی گرفت و این صفاتش زبانزد خاص و عام بود و سعی می کرد به همه کمک کند. در شرایطی برای مدتی حدود دو سال هادی و علی اکبر به خانه پسر دیگرم رفتند که فرزندی نداشت و او هم بخاطر داشتن وضع مالی خوب، به برادرانش مثل بچه های نداشته اش می رسید و همیشه به آنها پول تو جیبی می داد اما هر بار که می خواست به هادی پول بدهد قبول نمی کرد و می گفت دارم و این از طبع بلندش بود.
نگاه آقا هادی نسبت به ولایت رهبری چگونه بود؟
عاشق امام و امر ولایت بود و اجازه نمی داد احدی نسبت به ارزش های انقلاب بی احترامی کند تا آنجا که روزی هنگام غروب او را ناراحت دیدم و وقتی دلیلش را پرسیدم در جواب گفت بالای منبر داخل حسینیه کاغذ عکس مجاهدین خلق”منافقین” را زدند.
سواد هم داشت؟
شهید تنها عضوی بود که در سپاه آمل مدرک دیپلم داشت. مقطع ابتدائی را با دبیری آقایان جوادی، پاشایی، نجفی، اعتضادی در روستای روآر با نمرات بسیار خوب به پایان رساند و دبیرستان را هم در دبیرستان امام خمینی(ره)”پهلوی سابق” خواند و با موفقیت دیپلم خود را گرفت.
شیطنت داشت یانه؟
بله شیطنت بچه گانه داشت اما هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت و در عین قدرت به کسی ظلم نمی کرد و اگر با شخصی اشتباها دعوا می افتاد دو دقیقه بعد آشتی می کردند.
بچه ها شما را چه صدا می زدند؟
همه بچه ها به من ننه و پدرشان آجان می گفتند و این نهایت احترام بود.
در انجمنی هم عضویت داشت؟
هادی جان عضو فعال انجمن اسلامی بود و شبانه روزی کار می کرد و یک مدتی هم در شهر مقدس قم در خانه اجاره ای پسر دیگرم می ماند و درس می خواند. با شروع جریانهای انقلاب او هم دست نوشته های حضرت امام(ره) را به صورت مخفیانه بین افراد خاص پخش می کرد و مهم اینکه در این راه از هیچکس و هیچ چیز نمی ترسید و آنقدر در کارش دقیق بود که حتی یک بار هم دستگیر نشد و با تشکیل سپاه پاسداران به دستور امام خمینی(ره) به عضویت آن در آمد.
آیا حقوق هم می گرفت؟
با شروع به کار در سپاه وقتی از او پرسیدند که آیا دوست داری حقوق بگیری بدون درنگ قبول کرد و با اینکه کم بود هر ماه می گرفت و این برای همکاران و خانواده عجیب بود که بعد از شهادتش متوجه شدند حقوق دریافتی را به نیازمندان می داد و حتی یک ریالش را برای خودش نمی گرفت.
دوره خاصی هم دیده بود؟
دوره ویژه چریک را در شرایطی در سپاه آموزش دیده بود که بعد از بازگشت بدنش زخم شد. سال 58 به عنوان فرمانده به همراه سربازان تحت امرش در حین عبور از پادگان اباذر استان کرمانشاه، فرمانده پادگان جلوی آنها را گرفت و نسبت به خطر درگیری و عواقب آن هشدار داد که هادی گفت ما برای تفریح نیامدیم و یا باید کشته شویم یا کشته بدهیم که با جدیت و آگاهی به منطقه عملیاتی “میله کرند یا میل”که تمام مجاهدین در آنجا جمع بودند، رفتند و ضمن درگیری تعدادی از آنها را کشتند و قسمتی از منطقه را هم گرفتند و ماهها بعد در غائله گنبد از پشت مورد حمله دشمن قرارگرفت و در 23 بهمن سال 58 به شهادت رسید.
قبل از شهادت آقا هادی آیا شما آگاه شدید؟
شب شهادت یکی از همسایه ها از من خواست تا به خانه آنها بروم اما قبول نکردم و نصف شب در عالم رویا خواب دیدم که مردی از من امضاء شهید شدن هادی را گرفت و رفت. صبح که بیدار شدم همسایه ها و بستگان به نحوی می خواستند خبر را به من بدهند اما احتیاط می کردند که به آنها گفتم خودم می دانم پسرم شهید شد.
ناراحت و پشیمان نشدی؟
فرزند جوانم با عزت و سربلندی بهترین راه “راه امام حسین” را انتخاب کرد و رفت و من هم به او افتخار می کنم و هرگز هم پشیمان نیستم و انشالله خدا قبول کند و فردای روز محشر در نزد خانم فاطمه زهرا(س) و بی بی زینب کبری[س) سربلند باشم و دست مرا بگیرند.
قدیم چگونه نسبت به درگذشتگان احترام داری می کردند؟
با فوت شخصی چه پیر یا جوان، فامیل و بستگان و افراد درجه یک حداقل تا یکسال حنا به سر و دست نمی بستند و پیراهن سیاه می پوشیدند و حتی به آرایشگاه نمی رفتند و خود را در غم آنها شریک می دانستند.
چه کسانی در محرم اطعام دهی می کردند؟
خیلی سالها پیش در این محله فقط برادران ملک پور “حسین، عبدالله و محمد” ارباب های منطقه اطعام دهی می کردند و روز عاشورا بعضی از اهالی که وضع مالی شان خوب نبود به منزل آنها می رفتند و غذا می خوردند اما به مرور زمان که خانواده ها دست شان به دهان شان رسید شروع به نذری دادن کردند و براساس رسم و سنت و بیشتر اعتقاد روز عاشورا در خانه مردم “روآر و نهم اورطشت” باز است و از عزاداران حسینی به بهترین وجه با ناهار پذیرایی می کنند.
دسته روی ها چگونه انجام می شد؟
شب هفتم محرم مردم عزادار “روآر” به روستای زاغده می رفتند و شب هشتم آنها به محل ما می آمدند، شب نهم “روآر” به اورطشت و افراتخت دسته روی می کردند و روز دهم مصادف با عاشورای حسینی تمام منطقه به روستای ما می آیند. مسئله مهم اینکه بیشتر عزاداران با پای پیاده آن هم روی سنگ و ریگ جاده های آن موقع به صورت سنتی سینه زنی می کردند و مرحوم شوهرم هم از صبح زود شلوارش را تا ساق پا بالا می زد و با کشت می بست و تا سالهای آخر عمرش جلودار بود.
اعتقاد مردم چطور بود؟
روستای ما درخت بزرگی به نام آقادار داشت که بعضی از مردم با توجه به اعتقادات شان بعضی وقتها از آن حاجت می گرفتند و نمونه ای که ما به چشم خودمان دیدیم حمزه نامی یک شاخه”خال” از آقادار را قطع کرد و شب آنقدر خوابهای ترسناک دید که حالش بد شد.
روحانیت دارای چه جایگاهی بودند؟
زمان قدیم روحانیت از جایگاه بسیار بزرگی برخوردار بود و روحانیون آملی هم مورد احترام همگان بودند و به محض ورود به مسجد همه برای آنها بلند می شدند و در هر کاری با آنها مشورت می کردند.
موذن روستای”روآر” چطور بدون بلندگو اذان می گفت؟
روستای”روآر” مسجد نداشت و فقط تکیه و سقاخانه داشتیم که یکی برای ما و دیگری برای روستای زاغده بود که برای عزاداری و مراسمات محرم به آنجا می رفتند و حیدر کثیری “موذن” دور خانه اش می گشت و دستش را زیر گوشش می گذاشت و با صدای بلند اذان می گفت.
در ماه رمضان چه کسی روحانی را به محل می آورد؟
افراد بزرگ و معتمد محل از جمله شوهرم چند روز مانده به ماه رمضان یک روحانی را از شهرهای دیگر به محل می آوردند و هر شب با دعوت یک خانواده و همراهی تعدادی از بستگان و بزرگان و همسایگان نزدیک به خانه شخص مورد نظر می رفتند و افطار را میل می کردند و به جز روحانی که برای سحر می ماند همه به خانه شان می رفتند. مهم اینکه فردی به نام سید محمد حسینی هم منبر را با طناب”رَسِن” روی دوش خودش می بست و در هر شب به منزل شخص مورد نظر می برد تا روحانی بالای آن سخنرانی کند و این در هر شب تکرار می شد.
برای تشخیص زمان ساعت وجود داشت؟
مردم قدیم به وسیله ستاره گان هدایت می شدند و از ابزارهای مختلفی مثل ستاره “روجا و سارَوُن کِش” که همیشه در یک موقعیت قرار داشتند برای تشخیص زمان استفاده می کردند برای همین از آنها می توانستند حواس و جهت ها را تعیین کنند.
حمامی محل چه کسی بود؟
یکی از حمامی ها محمد قاسمی خجیر از روستای خجیرکلا شهرستان بلده نور بود و بعد از او عموحسن ساده گرنایی دستار شد. حمام خزانه ای و تقریبا بزرگ و تاریک بود که به قول گفتنی حتی روز هم با ترس و با فانوس “فِنَر” باید وارد آن می شدیم. حمامی، وظیفه اداره حمام را بر عهده داشت و این شغل، عالی‌ترین شغل به حساب می‌آمد و با توجه به نحوه کارش، از کیفیت زندگی افراد محل، به خوبی خبر داشت و از زاد و ولد و مرگ ‌و میر و ازدواج و اختلاف همه، مطلع بود و رازداری او باعث می‌شد بسیاری از مشکلات به‌دست او برطرف شود همچنین روشن کردن آتش‌خانه از سحرگاه و نظارت بر آن در چندین مرحله روز تا پاسی را نیز انجام می داد.
آب حمام را چطور تمیز و بهداشتی نگه می داشتند؟
حمام قبل از اذان صبح باز می‌شد و هر حمام دارای سردخانه، گرمخانه، محل شستشوی بدن، خزینه، محل نشستن و لباس پوشیدن و….. بوده است معمولا در زیرزمین ساخته می‌شدند تا هم از سرمای زمستان محفوظ باشند و هم آب سطحی جاری در جوی‌ها بتواند در بالاترین مخزن آن جاری شود. در زیر خزینه حمام (آتشدان یا آتشخانه) قرار داشته و ظرف مسی بزرگی در کف خزینه تعبیه شده و در زیر آن آتش می‌افروختند تا رفته رفته آب خزینه در طول شب گرم شده و برای استحمام در صبح آماده شود. آب حمام به وسیله هیزم داخل “خزانه” گرم می شد و سالانه برای هرشخص زنده”نفس کِش” یک مَن برنج به عنوان دستمزد پرداخت می کردند.
همین یک حمام وجود داشت؟
محل ما همین یک حمام بود که از صبح تا ساعت 8 آقایان و بعد از آن تا ساعت 4 بعداز ظهر در اختیار خانم ها بود و دوباره مردها از آن استفاده می کردند.
در انتخاب حمامی چه مسائلی مهم بود؟
فرد حمامی باید در درجه اول انسان و مهم تر چشم پاک و مورد اعتماد همه اهالی می بود چرا که ناموس مردم به دست او سپرده شده بود و در این خصوص وظیفه داشت مواظب باشد تا خدای ناکرده اتفاقی نیفتد.
کشاورزی در گذشته بهتر بود یا الان؟
کشاورزی سنتی با استفاده از ابزارهای سنتی انجام می شد و چون امکانات نداشتیم به مرور و با گذشت زمان زیاد، کارها را شروع می کردیم برای همین کار کشاورزی تمام وقت آدم را می گرفت و کارگر بیچاره استراحتی نداشت و به قول معروف “بینجِ کَری” سخت بود و هر کسی از پس آن بر نمی آمد و در کل الان خیلی بهتر از قدیم است و در آرامش و با تجهیزات کشاورزی محصول خود را درو می کنند.
برای خشک کردن شلتوک چه می کردید؟
قدیما کارخانه شالیکوبی نبود و برای خشک کردن شلتوک وسط اتاق با کنده های بزرگ درخت”کَتینگ” آتش درست می کردند و تمام دانه های همراه با پوسته “بینج” را دور تا دور اتاق می چیدند تا به وسیله حرارت آن خشک شود.
چرا سَرِ اسب را در زمین کشاورزی قرار می دادند؟
سر اسب”اسب کَلِه” تنها وسیله ای بود که برای چشم زخم در هر زمین کشاورزی در زمین می کاشتند و زنگوله هم یکی دیگر از آن وسایل بود.
به جای کود شیمیایی از چه چیزی استفاده می کردید؟
خانواده ما که از وضع مالی بهتری برخوردار بود برای قوت خاک و رشد سبزیجات یا حتی برنج با اسب به لیتکوه می رفتند و مقداری کود حیوانی می آوردند و در زمین پخش می کردند و بعضی وقتها هم با جمع آوری فضولات مرغ آن را با خاک مخلوط و در باغ می ریختند.
کایری هم می رفتید؟
رسم کایر یا یاری‌کردن بین کشاورزان مازندرانی برقرار بود و کشاورزان از زمان کاشت تا برداشت محصول با هم و برای هم کار می‌کردند و این باعث تقویت دوستی‌ و پیشبرد کارها بود اما اگر شخصی به کایر کدخدا و ارباب نمی رفت غروب باید منتظر بد اخلاقی و حتی شلاق می شد.
اولین کارخانه شالیکوبی روستای “روآر” چه سالی ساخته شد؟
تقریبا آخر سال 40 ارباب ملک پوراولین کارخانه شالیکوبی را در روستای “روآر” ساخت و مردم هم راحت شدند.
اکاره ها چه افرادی بودند؟
شوهرم برای انجام کارهای زمین کشاورزی بیش از ده نفر از افراد به نام اکاره را از بندپی به اینجا می آورد و زمین را در اختیارشان قرار می داد و این به صورت شراکتی بود و حتی پس از برداشت هم کمی برنج به اکاره ها می داد و معتقد بود که دعای خانواده منتظرشان حتما تا آخر عمر ما را از بلاها دور می کند. آنها هم برای استراحت چهار کلبه چوبی “کیمه” سر خیابان درست می کردند و برای صرف غذا و استراحت به آنجا می رفتند و حدود سه ماه و تا پایان فصل کشت برنج می ماندند.
کدخدا که بود و چه وظیفه ای داشت؟
شخصی که بخاطر شایستگی هایش در میان مردم مورد قبول و احترام بود و به او بزرگ طایفه، رئیس محله و پیشکار، هم می گفتند و قانون وظایف بسیار زیادی به او داده بود و نظارت بر حدود زمین های کشاورزی، گرفتن مالیات، حفظ امنیت اموال، رسیدگی به امور روستا مثل امور امامزاده ها و مسجد، مکتب خانه ها، جنگل ها، حمام ها، نظارت بر دفترهای نفوس و عقد و ازدواج و اموال ده جزو وظایف آنها بود و علی گدا فلاح، محمدعلی محمدی، عباس محمدی، رمضان کاظمی و یحیی کاظمی کدخداهای روستای ما بودند و پیرمرد هم احمد کاظمی، ذبیح فلاح و ابوالقاسم فلاح بوند و زمانی که ارباب وارد روستا می شد به جهت قدرت فراوان، احدی جز خانواده ولایی جرات رویارویی با او را نداشت.
چه زمانی خرید عید می کردید؟
زمان ما بخاطر فقر و تنگدستی خبری از خرید آنچنانی نبود و بیشتر از رخت و لباس همدیگر استفاده می کردند اما برای کوچکترها خصوصا بچه ها چند روز مانده به سال نو به بازار می رفتند و لباسی را هم که می گرفتند یک شماره بزرگتر بود. میوه هم که از درخت باغ خودشان و شیرینی را هم با دست درست می کردند و یک شعر معروفی بود که به طنز می خواندند و آن اینکه
عید آمد و ما قوا نداریم با کهنه قوا صفا نداریم
گردید لباس پاره پاره ما بالش و متکا نداریم
آجیل و لباس و پول خوب است اما چه کنیم که ما نداریم
خوب است بساط ساز و آواز افسوس که ما صدا نداریم
از رسوم مهمتر اینکه همه دسته جمعی به خانه فرد تازه در گذشته می رفتند و خودشان را در غم او شریک می دانستند و عیدی هم بیشتر تخم مرغ بود.
تخم مرغ جنگی هم در رسوم عید شما وجود داشت؟
تخم مرغ جنگی؛ یکی از بازیهای محلی و سنتی در عید نوروز بود و علت اینکه در این فصل این بازی رواج زیادی داشت این بود که به بچه ها تخم مرغ عیدی می دادند. این بازی دو نفره انجام می شد، به این صورت که یکی از بازی کنان یک تخم مرغ را داخل مشت خود طوری نگه می داشت که مقداری از نوک یا ته تخم مرغ از لای انگشت شصت و نشانه بیرون باشد و در صورت شکسته شدن یکی از تخم مرغها، آن شخص باید به طرف مقابل تخم مرغ را بدهد . عبدالحسین ولایی، محمدعلی فلاح، عباسعلی صالحی و اخا از جمله کسانی بودند که تبحر و مهارت خاصی در تخم مرغ جنگی”مِرغِنِه جنگی” داشتند و هیچکس نمی توانست از آنها ببرد.
برای رفت و آمد از چه وسیله ای استفاده می کردید؟
در روستاها ماشین نبود و برای رفت و آمد از مال”اسب و قاطر” استفاده می کردند و خانواده ما هم به خاطر وضع خوب مالی، اسب داشت که خیلی به درد ما می خورد.
در شونیشت چه میوه هایی استفاده می شد؟
در دورهمی های شبانه”شب نشین” و در تاریکی شب با استفاده از چراغ موشی و فانوس و فنر بدون اطلاع قبلی به خانه فامیل و آشنا می رفتند و زن کدبانو هم با کماج، بشتزیک، کِنِس، انار، وَلیک، اَغوذ پذیرایی می کرد.
گوشت را چگونه تهیه می کردید؟
تنها قصاب محله رضا اسلامی بود که گاو می کشت و گوشت آن را به مردم می فروخت از طرفی شوهرم هم سالی دو راس گاومیش”گوِمِش” را پس از کشتار بخشی از آن را برای خودمان و قسمتی را به خانواده های بی بضاعت می داد و آنهایی هم که وضع مالی بهتری داشتند به قیمت کمتری گوشت را از ما می خریدند.
درمان چشم درد چه بود ؟
اگر کسی دچار چشم درد می شد حمزه نامی که درس نخوانده طبیب حاذقی برای خودش بود با یک فوت کردن داخل چشم بیمار “دَم می زد” تا خانه نرسیده خوب می شد و حتی آنهایی که جنی “بی وَقتی ” می شدند با مالیدن سنگ آبی معروف به “کَهوُداری” به دور چشم، سحر را باطل می کردند.
برای شکستگی آیا شخص حاذقی بود؟
یکی از پسرانم دستش در رفت و از درد زیاد فریاد می کشید و بخاطر نبود ماشین تا صبح صبرکردیم و روز بعد پدرزن پسر دیگرم که برای کاری به شهر می رفت او را روی بار پالوُن اسب سوار کرد و نزد فتح الله نمع چیان معروف به کلبی فتح الله در لمسو راسته برد و ایشان هم با دیدن دستش و دیر آوردن شروع به سرو صدا کرد و دستور داد خرمای سیاه و “هَلی مَسگی” که بسیار چسبناک و بیشتر روی تنه درختان بود را بیاورند و با مخلوط آن پمادی درست کرد و روی محل درد گذاشت و با نی”لَمه وَلِله” دور آن را بست تا تکان نخورد.
دندانها را که می کشید؟
هر آنچه پیشینیان ما از دندانپزشکی می‌دانستند، تجربی و سنتی بود. دندان‌ها را با نمک و زغال سابیده‌ای که به شکل پودر درآمده بود، پاکیزه می‌کردند و اگر گرفتار دندان‌درد می‌شدند نزد طبیب سنتی یا دلاک‌ها می‌رفتند و دارویی می‌گرفتند که معلوم نبود تا چه اندازه درد کُشنده‌ دندان را کم می‌کند و زمانی که خبری از دندانپزشکی نبود، چهار دست و پای بیمار بخت‌برگشته‌ای را که از درد دندان به خودش می‌پیچید، می‌گرفتند و با انبرکی دندان خراب شده‌اش را از دهان بیرون می‌کشیدند، در حالی که نعره‌ او به آسمان بلند شده بود! نه خبری از بی حسی و نه دارویی برای کمتر شکنجه‌شدن بیمار نبود و در روستای ما میر یوسف دایی من این کار را انجام می داد.
مصاحبه چطور بود؟
این مصاحبه خیلی خوب بود و تمام حرفها و خاطرات قدیم را برای من زنده کردید خصوصا زندگی نامه هادی عزیزم را و خوشحالم که یکی پای درد دل من نشست.
چه صحبتی با مسئولان دارید؟
بیشتر به مردم برسند و هوای آنها را داشته باشند چون آنها بهترین امت هستند که همه چیز خودشان را در راه انقلاب دادند و در کنارشان باشند.
دعای شما
انشاالله سلامت باشید.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود