گزارش اختصاصی صبح آمل از زنان سرپرست خانوار بهزیستی آمل«همیار نفیس»: زندگی به شرط چاقو زیر سایه سنگین مرد بی مسئولیت غیر قابل تحمل بود

اینکه در خانه ات سرپرست داشته باشی ولی همه مسئولیت ها بر عهده خودت باشد بزرگترین دغدغه هست. من و خواهر برادرهایم در خانه پدر نمی دانستیم صف نانوایی یعنی چی بس که پدر و مادرمان از هر لحاظ حمایت مان کردند ولی
از وقتی ازدواج کردم بخاطر بی مسئولیتی همسرم داشتم کار می کردم و عائدی نداشتم و همیشه هشتم گرو نهم بود
از جمله دلايلي كه مي تواند زنان سرپرست خانوار را نيز جز قشر آسيب پذير جامعه قرار دهد فقر و وضعیت‌ اقتصادی نامناسب این زنان و خانوارهای تحت پوشش آنهاست. گرچه نگاهي گذرا به زندگي و شرايط روحي و رواني اين افراد نشان مي دهد كه جداي از فقر و تنگناهاي مادي، مشکلات متعددی، آنان را در مواجهه با دنیای واقعی تهدید می‌کند.
در جوامعی مانند جامعه ایران، با تمام تحولات رخ داده در اكثر مواقع همچنان مردان به عنوان نان‌آور خانواده محسوب مي شوند و زنان به کار خانه‌داری‌ مشغول هستند كه اين امر خود زمينه برخي مشكلات خواهد بود، گرچه عرف جامعه ایرانی و سنت دینی ما با اشتغال زنان در بیرون از خانه‌ مخالفت چندانی ندارد و لذا زنان می‌توانند خارج از منزل نیز به کار پرداخته و مسئولیت‌ نان‌آوری خانواده را برعهده گیرند.
با توجه به اينكه تحقيق و پژوهش مي تواند در برنامه ريزي ها و آينده نگري ها اثرگذار باشد، اما به نظر مي رسد كه تا كنون کمتر از زاویه‌ای نزدیک به این زنان و مسائل‌ آنها پرداخته‌ شده است و حتی در این مورد تعداد کمی تحقيق و پژوهش وجود دارد و در اغلب موارد نیز محققان از فاصله‌ای زياد به مسأله زنان سرپرست خانوار نگریسته‌اند.
بر همين اساس هدف این گزارش روشن کردن مشکلات این زنان و پرداختن به مشکلاتشان از زبان برخي آنها و نیز تحلیل شرایطشان و نشان‌ دادن تصاویری واقعی و عمیق از زندگی و مشکلاتی ست که آنها با آن روبه‌رو شده و در موارد متعددی حتی از بیان آن قاصرند.
گرچه برای حمایت از زنانی که همسر یا سرپرست خود را از دست می‌دهند، اقداماتی در قانون‌ پیش‌بینی شده تا جلوی فرو رفتن خانواده‌ آنها در فقر و فلاکت را بگیرد؛ به طور مثال اصل 29 و 21 قانون اساسي در واقع يكي از مفاد اصل 21 قانون اساسي اشاره به بيمه خاص بيوگان و زنان سالخورده و بي سرپرست دارد كه دولت موظف به تضمين آن است. همچنين در اصل 29 قانون اساسي آمده؛ برخورداري از تأمين اجتماعي از نظر بي سرپرستي به صورت بيمه و غيره حقي ست كه دولت موظف است طبق قوانین از محل درآمدهای عمومی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایت های مالی آن را تأمین کند.
اما پرسشي كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه آيا اين قوانين توانسته كمكي به اين قشر از جامعه كند يا خير؟ و يا اينكه آيا صرف تعريف قانون حمايتي تنها از بعد اقتصادي مي تواند پاسخگوي تمام نيازهاي فردي و اجتماعي فرد باشد؟ تلاش خواهيم كرد هر چند كوتاه به اين موضوعات بپردازيم.
خیابان مهدیه روبروی تکیه امیری مغازه 28 متری همیاران نفیس است که از صبح زود کرکره آن را سه شیرزن سرپرست خانوار بالا می کشند و با ذکر نام رب العالمین سهم زندگی شان را از رزاق طلب می کنند تا بی منت و با آبرو مردانه حق شان را از روزگار بگیرند. زنانی که بر حسب دست تقدیر زخمی نامردانی به نام مرد بودند که فقط صفحه شناسنامه شان را سیاه کردند و چون سایه ای نحص بر زندگی شان سایه انداختند و با بی مسئولیتی شان تمام بار زندگی را بر دوش نحیف شان انداختند که نتوانند از سنگینی قد علم کنند اما یادشان نبود اینها از نسل مادرانی هستند که برای حفظ بنیان خانواده حاضر به تحمل هر سختی هستند تا کانونی امن و آرام و دور از دلواپسی های روزمره گی برای عزیزان شان فراهم کنند و این حکایت قصه شیر زنانی است که سختی و ناامیدی را به ستوه آوردند تا ثابت کنند یک زن اصیل ایرانی هستند مرضیه، دولت و مریم نمونه بارز و نماینده زنان سرپرست خانوار آملی اند که دوشادوش هم به عنوان گروه همیار نفیس کارگاه بافندگی را به مدد و حمایت خانواده بزرگ بهزیستی علم کرده و برای فرار از روزهای سخت و طاقت فرسا و دردهای بی شما و دنیای تنهایی در آن کار می کنند.
دولت متو متولد 47 پس از 20 سال زندگی مشترک حدود یکسال است که متارکه کرده، خانم سختکوش امروز دختر معلول و مجرد سالهای نه چندان دور بافندگی را در منزل پدری چون هنری زیبا به تن کرد و پس از مدتی با هشتصد هزار تومان ماشین بافندگی را خرید و از این طریق منبع درآمدی برای خودش به وجود آورد ولی به محض ازدواج، از آنجائیکه مستاجر بودند صاحبخانه به دلیل صدای ماشین بافندگی و رفت و آمد مشتری ها و صاحبکارها به خانه مخالفت شدید می کرد که این موجب درگیری وی با همسرش می شد که همه این موارد بهانه را دستش داد که ساز نه به کار را کوک و با دلایل خودش مانع از کار با ماشینش شود به خاطر همین مجبور شد به قیمت دویست هزار تومان ماشین بافندگی را بفروشد و این بانوی خستگی ناپذیر را در محدودیت قرار دهد.
او می گوید؛ زن سرپرست خانوار به فردي گفته مي شود كه بار مالي يك خانواده را به دوش مي كشد و ممكن است زني مطلقه و يا بيوه باشد. بنابراين براي امرار معاش نياز است وارد بازار كار شود و با مشكلات اقتصادي نيز در كنار مسائل اجتماعي دست و پنجه نرم كند.
وي ادامه داد: مثل هر دختر دیگری آرزویم داشتن مردی خوب و خانواده دوست بود که پا به پای هم کار کنیم و چرخ زندگی را بچرخانیم اما این فقط یک رویا بود و از زمانی که شوهر کردم و تا جایی که نیرو داشتم در خانه مردم کار کردم و او فقط یک نان خور اضافی در خانه بود و هیچکدام از مقوله های عاطفی و تامین معیشت اقتصادی را نداشت.
مسئولیت پذیر نبود و تمام بیست سال را مستاجر مردم بودیم همین موضوع عذابم می داد که با وجود یک مرد ولی تمام بار زندگی روی دوش من بود و این همه ماجرا نبود. پنج سال پیش باز دوباره مورد آزمایش الهی قرار گرفتم و به بیماری سرطان پستان مبتلا شدم تا به این طریق صبرم محک زده شود. روزهای سخت و دردآوری بود از یکطرف غول بزرگ سرطان و از طرفی بی توجهی های همسرم که بیشتر اذیتم می کرد و حتی یک بار به من قوت قلب نداد. از همه طرف تحت فشار بودم حامی جز برادرم نداشتم که با مرگ او تمام دنیا رو سرم خراب شد و بیشتر از همیشه تنها شدم. از تصدق سر معلولیتم سیزده سالیست که بیمه هستم و اگر خدا بخواهد دو سال بعد بازنشسته می شوم. سالی یک بار هم سبد کالا می گرفتم و چون اسم شوهرم روی من بود هیچ حقوق و مزایایی دریافت نمی کردم.
یکسالی می شود که درخواستم را برای عضویت در گروه همیار دادم که قبل برقراری مستمری به عضویت این گروه در آمدم و با انجام فعالیت زیادم، مددکارم کارهایم را انجام داد و منتظر ردیف خالی برای تحت پوشش قرار گرفتن هستیم. در همین لحظه خانم فرج پور مددکار واحد اجتماعی ادامه داد؛ وقتی دولت خانم به بهزیستی مراجعه و تقاضای درخواست داد طی بازدید از منزل شان اقدامات اولیه را شروع کردیم و برای ثبت نام و طی مراحل اداری باید با ما همکاری می کردند که با توجه به شرایط بیماری و معلولیت و از طرفی جدایی از همسرش، کمی سخت بود اما یک بار تاخیر نداشت و همه جا هم خودش می رفت. بعد از آن در ابتدای امر یک میلیون تومان ودیعه مسکن را به ایشان دادیم و چون سهمیه اضافه نداشتیم باید صبر می کردیم تا مددجویی توانمند از چرخه خارج شود و اگر ردیف خالی باشد فرد دیگری را که پشت نوبت هست جایگزین کنیم. همچنین حین این پروسه ما یک مصاحبه ای را هم با فرد متقاضی در خصوص داشتن مهارت انجام می دهیم که ایشان توضیح دادند بخاطر مشکلات مالی و مخالفتهای شوهرم ماشین بافندگی یادگار خانه پدری ام را مجبور شدم که بفروشم. بنابراین الان پشت نوبت ما هستند.
خانم متو روحیه بسیار خوبی دارد و اصلا نشان نمی دهد که سرطان دارد، کنجکاو و خوش برخورد است و همه به او احترام می گذارند حتی مغازه دارهای همسایه. با خنده می گوید من «مستمع آزادم» و همکارا رعایت حال مرا می کنند ساعت کاری ندارم بعضی وقتها آنقدر زود می آیم که نیم ساعتی کمتر یا بیشتر روی سکوی یکی از مغازه ها منتظر می نشینم تا بچه ها بیایند و کرکره را بالا بکشند و تا ظهر می مانم و دوباره عصر بر می گردم و تا غروب کار می کنم بعضی وقتها دیر می آیم و آن جوری که خودشان کار می کنند من نیستم و در یک کلام مریم و مرضییه خانم خیلی به حقیر لطف دارند. در همین حین مرضیه خانم وسط حرفها می پرد و می گوید اوایل که برای همکاری پیشم آمد چیز زیادی از خودش نمی گفت و فقط هفته ای چند روز مرخصی می گرفت و به بابلسر می رفت تا اینکه چند وقت بعد از آشنایی در جریان بیماری سرطانش قرار گرفتم. خداییش همه نگرانش هستیم که چطور با تزریق انسولین روزه داری هم می کند ولی خداییش صبر عجیبی دارد و در مقابل این همه مشکل کم نمی آورد و الگویی مثبت برای ما هست و اگر یک روز نیاید دلمان برایش تنگ می شود ولی کاش بازنشستگیش درست شود که اینهمه شکنجه نبیند مگر یک زن چقدر توان دارد و می کشد. خانم فرج زاده که با دقت حرفهای ما را گوش می کرد گفت دوره اقای احمدی نژاد یکسری از خانم ها را در قالب طرحی زنان سرپرست خانوار را بیمه کردیم که دولت خانم هم یکی از آنهاست و با اینکه بیماری خاص دارد اما از کارافتادگی شامل حالش نمی شود و باید صبر کند تا این دو سال هم به سلامتی تمام شود. از طرفی علاوه بر هشت میلیون تومان بلاعوض برای کمک هزینه ساخت مسکن به به بنیاد مسکن هم جهت دریافت وام معرفی می شوند که در آینده ای نه چندان دور شامل حال شان خواهد شد تا بدین وسیله توانمند و روی پای خود بایستند همه آمین گفتند و خانم متو همانطور که دستهاشو برای اجابت دعا بالا گرفته بود گفت همه اینها لطف خدای مهربان است که من اینقدر مقاومت می کنم و نشد که شکوه کنم و معتقدم خدا همیشه هست و چه تکیه گاهی بالاتر و بهتر از خودش که در هیچ شرایطی بنده اش را تنها نمی گذارد.
مریم حسنی جوانترین عضو گروه همیار بدون اینکه هول شود و دست و پایش را گم کند؛ می گوید 36 سال سنم هست و سال 79 ازدواج کردم و پانزده سال زندگی مشترک داشتم و حاصل آن دو دختر پانزده و نه ساله می باشد و تقریبا سه سالی می شود که از هم جدا شدیم. موقعی که ازدواج کردم دیپلمه بودم و دختر دومم که شش ماهه شد ادامه تحصیل دادم و در حال حاضر هم فوق دیپلم هستم و خیلی پیگیرم درسم را ادامه بدهم.
وی می گوید همیشه و در همه حال حمایت عاطفی خانواده ام را داشتم و مشوق اصلی ام برای ادامه تحصیل پدرم بود اما بخاطر شرایط اقتصادی و از آنجائیکه پدرم یک بازنشسته بود به زور می توانست خرج خودشان را در بیاورد بنابراین نمی توانست از نظر مالی به من کمک کند.
آن روزها مشکلات و بی مسئولیتی شوهرم و روی آوردنش به مواد مخدر دیگر همه درها را به روی من بست و برای حفظ آبرو و سیر کردن شکم دو فرزندم چاره ای جز کار کردن نداشتم برای همین در واحد اداری شرکت کاله مشغول به کار شدم که متاسفانه بعد چهار سال به نام تعدیل نیرو و نداشتن پارتی اخراجم کردند و این در حالی بود که یکسال از شوهرم جدا شدم و مستاجر هم بودم و اطرافیان نگران که حالا میخواهی چیکار کنی.
كه با داشتن شغل و درآمد مناسب توانسته از پس خيلي از مشكلات اقتصادي زندگي برآيد اضافه مي كند:
مریم می گوید؛ همیشه کار با دست را دوست داشتم و برای دل خودم انجام می دادم و قبل اینکه به این مرکز بیایم قالیبافی را یاد گرفتم و الان هم در خانه دار قالی دارم و دنبال مدرکش هستم، یک روز که مشغول بافتنی بودم زنداداشم گفت خیابان مهدیه روبروی تکیه امیری روی شیشه مغازه ای اگهی نوشته بود آموزش بافتنی با ماشین و وقتی که مراجعه کردم خانم روح اللهی گفت من یکی را می خواهم که کمکم کند بعد پرسیدم اگر بخواهم آموزش ببینم حتما باید دستگاه بخرم که گفتند نیازی نیست ما خودمان داریم و اینطوری پای من به اینجا باز شد و یکماهه همه فنون را یاد گرفتم ولی مرضیه خانم بعدها می گفت باور نمی کردم دوباره بیایی چون با هر کسی که برای کار به توافق می رسبدیم دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. این لحظه مرضیه خانم توضیح داد؛ هر فنی را که هنگام آموزش به من یاد دادند در اختیار مریم جان قرار دادم و از او خواستم از بیرون سفارش بگیرد و به مشتری هایش بگوید من خودم بافتم و من هم کمکش می کردم که به لطف خدا کارش خوب گرفت و آنقدر دستش روان بود که به من هم یاری می رساند.
بعدها در خلال حرف های روزمره از زبان خانم روح اللهی مسئله زنان سرپرست خانوار و تحت پوشش بهزیستی بودن شان را شنیدم که با آمدن مددکار برای سرکشی و نظارت مرا هم معرفی کردند. فرج زاده نیز گفت؛ زمانی که برای بازدید آمدم متوجه حضور این خانم شدم ولی فکر می کردم برای آموزش آمده و نمی دانستم شرایطش اینقدر حاد است که وقتی در جریان قرار گرفتم پیشنهاد دادم تا عضو گروه همیار شود و تحت پوشش بهزیستی قرار بگیرد. تازه پرونده اش تکمیل شده و پشت نوبت است و باید ردیف خالی داشته باشیم تا مستمری به او تعلق بگیرد که مریم می خندد و می گوید«هنوز بچه بهزیستی نشدم».
از طرفی موضوع بیمه این بچه ها مطرح است که با روی کار آمدن دولت دکتر روحانی طرح بیمه زنان روستایی لغو شد و به این شکل درآمد که هر یک از مددجویان سرپرست خانوار متقاضی خودشان را خویش فرمایی بیمه تامین اجتماعی می کنند و فیش شان را هر سه ماه یکبار به ما تحویل می دهند که هشتاد درصد از پول واریزی را به آنها برگشت داده می شود که این کمک تا پنج سال و استقلال مالی شان می باشد.
خانم حسنی جای مددجوی قبلی ما «خانم اکبرزاده» که قطع مستمری شد آمد و جالب است بدانید بعد مستقل شدن همچنان از خدمات جانبی ما استفاده می کنند از جمله کمک هزینه های دانشجویی چه برای خودش چه بچه ها و سبد کالا و در مجموع هر خدماتی که اداره بهزیستی می دهد به جز مستمری را می تواند بگیرد.
مریم از دغدغه هایش اینطور می گوید؛ اینکه در خانه ات سرپرست داشته باشی ولی همه مسئولیت ها بر عهده خودت باشد بزرگترین دغدغه هست. من و خواهر برادرهایم در خانه پدر نمی دانستیم صف نانوایی یعنی چی بس که پدر و مادرمان از هر لحاظ حمایت مان کردند ولی از وقتی ازدواج کردم بخاطر بی مسئولیتی همسرم داشتم کار می کردم و عائدی نداشتم و همیشه هشتم گرو نهم بود.
دو سال آخر زندگی مشترک بخاطر اعتیاد شدید همسرم به شیشه زندگی برای خودم و بچه هایم جهنم و غیر قابل تحمل و آزار دهنده شد تا جایی که دختر بزرگم می گفت مامان تو رو خدا اگر یک موقع مدرسه کاری دارند خودت بیا و نگذار بابا مدرسه بیاید ولی با همه این مشکلات بخاطر حفظ آبرو و خاتمه دادن به حرف و حدیث مردم صبر کردم تا شاید فرجی شود ولی نشد که نشد حتی دو ماه مانده به جدایی آپانتیسم را عمل کردم و دکتر برایم یک ماه مرخصی استعلاجی نوشت و من بعد دوازده روز سر کار رفتم در حالی که شرایطش را نداشتم و اطرافیان سرزنشم می کردند که نرو ولی نمی شد از یکطرف اجاره و از طرف دیگر خرج خانه بود که عرصه را بر من تنگ کرد و بالاخره کارد به استخوان رسید و ما از هم جدا شدیم و حال نگرانی ام نگاه بیمارگونه جامعه به زنان آسیب دیده و مطلقه بود و یکی از دلایلی که مجددا با دو تا بچه به خانه پدری برگشتم همین موضوع بود.
معمولا اعتراض نمی کردم ولی یکبار وقتی به پدرش زنگ زدم و 45 دقیقه با گریه در خیابان راه رفتم و مشکل را با او در میان گذاشتم حرفش فقط این بود پسرم مریض است و باید قبولش کنی فکر کنید معلول است و گوشه خانه افتاده و این در حالی بود که از نظر مالی کاملا در رفاه بود و می توانست کمک کند اما …. و فقط توقع داشت که من کار کنم و اینجا باز رهگذران بودند که نگاهم می کردند و از کنارم با تعجب می گذشتند.
حرفم با همشهریان عزیز خصوصا خانم های خانواده بزرگ بهزیستی به عنوان سرپرستان زندگی این است دنبال هنر بروند و فنون کار را یاد بگیرند تا فردی موفق در جامعه باشند.
مرضیه كه بعد از جدايي از همسرش با تنها دختر18 ساله اش زندگي مي كند نيز یکی دیگر از زنان سرپرست خانوار است که به خاطر سایه سنگین بی مسئولیتی همسر و غیر قابل تحمل بودنش از سوی خانوار مهر طلاق در دو سال پیش در شناسنامه اش خورد و آن را خط خطی کرد. خودش می گوید؛ چهار سالم بود که پدرم را از دست دادم و چون دختر بچه بودم و اطرافیان سنتی فکر می کردند عمویم نگذاشت با مادرم بروم و پیش خودش نگه داشت و برادرانم بعد هفت سالگی به جمع ما اضافه شدند و همگی نزد پدربزرگ و مادربزرگ بزرگ شدیم ولی هزینه های ما را عموهایم می دادند. کودکی سخت و پر فراز و نشیبی داشتم و دوری از مادر و جدایی از برادرانم مزید بر علت شد و بر روحیاتم تاثیر گذاشت و برای همین هیچوقت در مدرسه شاگرد خوبی نبودم ولی به هر سختی بود توانستم دیپلم را بگیرم و سال 76 و در هیجده سالگی شوهرم دادند اما ادم کم شانس همیشه بختش خراب است و من هم یکی از آنها بودم چرا که شریک زندگی من یک ادم بی مسئولیت و بی تعهدی بود که برایش مهم نبود یک دختر جوان نیاز به عاطفه و توجه دارد اما داستان به همینجا ختم نشد و مشکلی بزرگتر چون بیماری وسواس به سراغم آمد و همه گفتند با وجود بچه تنهایی هایت پر می شود و کمتر غصه نداشته هایت را می خوری. باز هم خودم را سپردم به سرنوشت و باور کردم و خدا دختر کوچولوی زیبایی به من عطا کرد که شد همدم بی کسی هایم اما انگار غصه هایم تمامی نداشت و زندگی هم نمی خواست روی خوش خود را به من نشان دهد. ایام سخت می گذشت و درست در سه سالگی دخترم شروع به کار کردن در سردخانه میوه تا شرکت و آشپزخانه کردم.
یازده سالی می شود که مشغول به کار هستم.
مرحله اول همزمان با دوره بیماری ام بود که برای فرار از وسواس و افسردگی به کار پناه آوردم هر کسی تشویق به کاری می کرد مثلا گلدوزی، خیاطی و … نمیدانم چی شد ولی احساس می کردم با میل دست گرفتن آرام می شوم و این در حالی بود که حتی پول خرید یک میل پانصد تومانی را نداشتم و حدود دو هفته طول کشید تا توانستم از مغازه بخرم خدا می داند چه ذوقی کردم ولی با اینکه دوران راهنمایی چیزهایی را به ما یاد داده بودند ولی بخاطر مشکلات فراموش کرده بودم و چون شبها خوابم نمی برد و تا دیروقت بیدار بودم، تمرین می کردم اما چیزی به ذهنم نمی رسید بنابراین تصمیم گرفتم از همسایه های همسن و سال و جوان کمک بگیرم که با راهنمایی اطرافیان یادم آمد که شکل بافت چگونه بود. کم کم شروع کردم و برای اولین بار یک کلاه بافتم. خوشحال بودم و با این کارم همسایه ها هم تشویق شدند و ما با هم تبادل اطلاعات می کردیم. حالا این خبر همه جا پیچید و زبان به زبان گشت که مرضیه کلاه بچگانه ساده قشنگی می بافد. از طرفی کاموایش را از بهترین نوع انتخاب می کردم و بخاطر همین وقتی سر یک بچه می دیدند آدرسم را می پرسیدند و سفارش می دادند. حال به نظر بعضی ها وقتش رسیده بود که کارم را گسترش دهم و یک ماشین بافندگی بخرم ولی با کدام سرمایه من حتی نمی توانستم یک میل را تبدیل به دو میل کنم. چون هم اجاره خانه داشتیم و هم در شرکتی کار می کرد که حقوق را به موقع نمی دادند و برای همین تو خرج مان می ماندیم و مهم تر اینکه پشتوانه مالی نداشتیم برای همین خیلی سخت می گذشت. آدم متوقع و روحیه داری هم نبودم که از کسی پول قرض کنم بنابراین تصمیم گرفتم که خودم به خودم کمک کنم، برای همین به هر کاموافروشی که می رفتم از خانم هایی که بافنده گی می کردند سوالاتی را در مورد طرح شان می پرسیدم و آنها هم مرا به دیگری معرفی می کردند و بدین ترتیب قسمتی از فنون کار را یاد گرفتم تا اینکه نوبت به آموزش ماشین بافندگی رسید و دوستی زنگ زد و آدرس داد و با مراجعه به آنجا در سال 86 دویست هزار تومان پول دادم و یک دوره را آموزش دیدم ولی خوب یاد نمی داد و کارم سخت پیش می رفت.
ما چند سالی را بابل مستاجر بودیم و چون از پس هزینه ها و اجاره خانه ها بر نمی آمدیم بستگان پیشنهاد دادند که به منزل عمویم در آمل بیاییم و همانجا زندگی کنیم بخاطر همین اسباب کشی کردیم و زندگی را در آمل از سر گرفتیم. ولی کسی نبود که بافندگی با ماشین را بلد باشد و برای همین دوباره به بابل رفتم و نزد خانمی شروع به آموزش کردم ولی شش ماه هر روز یا یک روز در میان باید رفت و آمد می کردم و این سخت بود خصوصا اینکه روستا هم زندگی می کردیم و حرف و حدیث هم پشت سرم بود که چرا دیروقت به خانه می آید از طرفی چون درآمدمان کافی نبود شوهرم هم برای کار به تهران رفت و هر دو هفته می آمد و مسئولیت زندگی کلا به گردن من افتاد و کنارش یک دختر کوچیک داشتم که یا با خودم می بردم یا منزل برادر و خواهران مان می گذاشتم و در یک کلام با سختی دوران آموزش را گذراندم. کرایه رفت و آمد به کنار پول خرید کاموا را هم نداشتم که استادم پیشنهاد داد که به فامیل هات بگو من دستمزد نمی خواهم به جایش پول کامواها را بدهید تا هزینه تان نصف شود و من هم این موضوع را میان فامیل مطرح کردم که با استقبال خوبی روبرو شدیم و دوران آموزش کارهایم را می فروختم و به این ترتیب خیلی زودتر جلو آمدم و پیشرفت کردم.
دو سالی تو روستا و منزل عمویم زندگی کردیم و بعد شش ماه آموزش، ماشین را خریدم و به خانه آوردم و شروع به بافندگی کردم. سفارش زیاد داشتم ولی داخل خانه شرایط به گونه ای بود که مشتری ها وقتم را می گرفتند و دو ساعت می نشستند برای همین کارم پیش نمی رفت. از طرفی قیمت های داخل خانه و مغازه خیلی فرق می کرد.
تمام سرمایه من یک میلیون و ششصد هزار تومان بود که با آن مغازه ای را در پایین بازار با ماهی چهارصد هزار تومان اجاره کردم ولی خیلی زود بخاطر نبود سرمایه در گردش قافیه را باختم و کار را تعطیل کردم. بعد طلاق به بهزیستی مراجعه نمودم تا تحت پوشش قرار بگیرم که پس از چند روز مددکاران بهزیستی از طرف اداره برای بازدید آمدند و گفتند که می تونم از وام استفاده کنم اما ضامن نداشتم که خانم فرج زاده پیشنهادی را مطرح کرد و آن اینکه هر چه زودتر به اتفاق چند نفر، گروه همیار تشکیل دهید و فعالیت کنید تا من مغازه قبلی را برای شما احیا کنم.
همسرم دست بردار نبود و خیلی اذیت می کرد و صاحبخانه ام می گفت شما باید تخلیه کنید و زمانی که مددکارم جهت بازدید آمد صاحبخانه آخرین مهلت را داده بود و جدایی ما هم مزید بر علت شد و مهم تر اینکه همسرم صاحبخانه را کوک و در گوشش می خواند که اینها را از اینجا بلند کنید و دیگر روی من حساب باز نکنید. به همین راحتی برای ما ایجاد مزاحمت می کرد که من به واحد اجتماعی اورژانس مراجعه و موضوع را با آنها در میان گذاشتم و در این مدت یکسال آواره خانه برادر و خواهر شدیم.
یک روز بنده خدایی به من زنگ زد که به یک مرکز خیریه مراجعه کن تا حداقل پیش پولت را به شما بدهند که با حضور در آنجا گفتند ما کاری برای شما نداریم جز تمیزی و نظافت منزل که قبول نکردم و به فرمانداری رفتم که مسئولین گفتند ما چنین برنانه هایی نداریم و بروید بهزیستی که رفتم و با یکی از مددکاران مشکلم را در میان گذاشتم.
آنها وقتی متوجه حال و روزم شدند گفتند برو پرونده تشکیل بده و درخواستت را بنویس الان نمی توانیم قول کمک بدهیم فعلا مدتی را تحمل کن تا ببینیم چیکار می توانیم بکنیم.
این مغازه را با رهن هفده میلیونی برای یکسال ماهی چهل هزار تومان اجاره کردیم و با اعتبار بیست و پنج میلیون تومانی طی دو مرحله داده شد که اولین مرحله پانرده تومان و دومین مرحله ده میلیون بوده که با پنج میلیون دستگاه خریدیم و استارت کار رازدیم.
مغازه قبلی با زیربنایی کمتر از بیست متر گاز نداشت و دقیقا خانم روح اللهی مجبور می شدند با توجه به سردی هوا در زمستان از کپسول گاز استفاه کند و ما می خواستیم این مشکلات را نداشته باشند از طرفی صاحب مغازه قول می داد که موانع را برطرف کند ولی عملا خبری نبود و می گفت خودتان دنبال کارتان باشید از آن طرف مغازه کوچک بود و یکی از منابع درآمد خانم روح اللهی آموزش دادن به بجه ها بود بنابراین مغازه بیست و هشت متری را اجاره کردیم این سرمایه باقی می ماند تا همیاران کار کنند و به محض توانمندی از چرخه خارج شوند و فرد دیگری جایگزین شود اصل کار توانمندسازی زنان سرپرست خانوار می شود همچنین وام پانزده میلیونی با سود چهار درصد و باز پرداخت پنج ساله در اختیارشان قرار دادند.
همیشه شرایطم شرطی بود
از بس روی من فشار بود حالت فرار داشتم که به این شغلم پناه آوردم ولی لذتی نمی بردم اما الان بدون تحمل فشارهای عصبی و حتی اینکه اجاره خانه را نمی دهم جای خوشحالی دارد، چون از ابتدا من همیشه تو شرایطی قرار داشتم که همه چیز برایم شرطی بود.
استقبال مردم بسیار خوب و حتی برای دیدن هم شده وارد مغازه می شوند و بیشتر بافت سنتی را می پسندند و خوشحالند که تمام کارهای بافت را با دست اندازه گیری و سپس می بافیم و به سایزشان هم در می آید. معمولا دو روز طول می کشد تا کار را تحویل مشتری دهیم ولی اگر وقت بگذاریم یک روزه هم می توانیم آماده کنیم.دوره آموزشی با دست معمولا ساعتی است و با ماشین این زمان، دو ماهه می باشد. هزینه آموزش با ماشین چون مدرکم دیپلم است و مجوز آموزش ندارم دستمزدم پایین تر می باشد ولی برای مددجویان علاقمند بهزیستی رایگان می باشد. درآمدم در زمستان ماهیانه به بیش از یک میلیون و پانصد هزار تومان می رسد و در تابستان کمتر می شود.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود