Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گفتگوی اختصاص صبح آمل با خانواده شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده از روستای زنگی کلای محمودآباد؛ انگار شهادت به او ابلاغ شده بود

بی قرار روزهایی است که شانه به شانه اسماعیل قدم گرفت و امروز در پس ثانیه ها، حسرت قد یک چشم بر هم زدن با او بودن را می خورد. هوای سفر یار به سرش زده بود و ندیده بلیط عشق را به نام خود زد و به بهانه زیارت ا اما به قصد اذن دخول، پدر و مادر را راهی بین الحرمین ارباب نمود تا به جایش غسل عشق کنند و برای اسماعیل خویش دعای قربانی بخوانند و چه جایی بهتر از کربلا.
آرام و قرار نداشت به مادر قول داد قصد ده روزه اش تمام نشده برگردد و کف پایش را به بهای خرید ملک بهشت ببوسد و نفس به نفس پدر دهد و دلتنگش نگذارد، راه دور بود و وصال نزدیک و حرامین در کمین علمدار سپاه عمه سادات، ته نگاهش اما به سمت خیمه سه ساله بود و طاقت نداشت تا بار دیگر راهزنان کوفه و شام عروسکش را بدزدند و گوش پاره کنند و چه زود عید قربان شد و صید میان عشق و خون دست و پا زد و دختری دیگر از قبیله خورشید را برای همیشه دلتنگ دیدار پدر نمود که می گوید؛ پدرم همه زندگیم خوشحالم که رفتی تا عمه جانم زینب دوباره غصه نخورد. آری ما ماندیم و سنگینی بار امانت شهدا و حفظ ارزش ها و دستاوردی که با خون پاکشان به دست آمد و صحرای بلایی که به وسعت همه تاریخ عاشورایی می طلبد و همه اینها حکایت شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده می باشد که توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید و تاریخ را برای همیشه شرمنده خود کرد و مجموعه صبح آمل هم به رسم دیرین و رسالت خطیر اطلاع رسانی گفتگویی اختصاصی را با خانواده معظم این شهید والامقام ترتیب داد که حاصل این توفیق را در قالب مصاحبه در اختیار شما خوانندگان فهیم قرار می دهیم.
حسن خانزاده هستم پدر شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده از بخش سرخرود و روستای زنگی کلای شهرستان محمودآباد که 19 شهریور 1363 در همین روستا و در ایام عید قربان چشم به جهان گشود و به میمنت این مناسبت نامش را اسماعیل نامیدیم.
شهید دارای خصوصیات اخلاقی شایسته و بایسته ای است که اگر من بگویم شاید بخاطر اینکه پدرش هستم تعریف به حساب آید ولی خدا را گواه می گیرم که جز حقیقت چیزی نگویم. این روستا که نزدیک به 600 خانوار و بیش از هزار و ششصد نفر جمعیت در حال زندگی می باشند تمام مردم از زن و مرد از اسماعیل راضی بودند و تحمل شهادت برایشان سخت است. اصلا اهل تکبر نبود و بسیار ساده زندگی می کرد و همیشه سر به زیر بود و با همه اول لبخند می زد و بعد صحبت می کرد و واقعا شایسته شهادت بود.
عاشق شهادت
آنگونه که در وصیت نامه اش متذکر شد خدایا تو خود میدانی که من از کودکی شوق و عشق شهادت در دلم موج می زد، خدایا همه نعمت هایت را به من ارزانی داشتی زن و فرزند، ماشین، مسکن و عضویت در سپاه الا شهادت. خدایا هیچکس از امید تو ناامید نشد از تو هر کاری ساخته است. خدایا هر زمان تابوت شهیدی را روی دستان مردم می بینم از بعد مثبت احساس حقارت می کنم و باز به خودم وعده می دهم که شهادت نصیب من هم می شود. خدایا من سر قبر هر شهیدی رسیدم، با شهید نجوا می کردم و تو را به شهید قسم می دادم که شهادت در راه خودت را نصیب من کنی.
خسته ام
در قسمتی دیگر از وصیت نامه اش نوشته؛ خدایا خسته ام، شکسته ام دیگر آرزویی ندارم جز شهادت از عالم و عالمیان می گریزم به سوی تو می آیم تو مرا در رحمت خود سکنی ده.
اثبات شد
پیام های وصیت نامه اش اثبات کننده و نشان دهنده این است که اسماعیل واقعا به شهادت علاقه داشت او قبل از اعزام به سوریه یک ماشین پژو پارس داشت و این را فروخت و تمام بدهکاری خود را صفر کرد حتی در وصیت نامه اش این را نوشت که من بدهکاری مادی ندارم اما بدهکاری معنوی من بی نهایت زیاد است.
یک شب قبل از ثبت نام در سپاه
در فرازی از وصیت نامه اش نوشت؛ یک شب قبل از ثبت نام در سپاه شهید شیرودی در عالم خواب لباس سبز مقدس پاسداری را به من هدیه داد و برای من یقین شد که شهادت نصیبم می شود.
ورود به سپاه
هیجده سالگی و در بهمن 81 به محض گرفتن دیپلم و قبل از سربازی در سپاه ثبت نام کرد و تا مراحل گزینش و پذیرشش تمام شود تا مرداد 82 طول کشید. چهار شهریور 82 ایشان به مرکز آموزش همدان اعزام شدند و آموزش عمومی را آنجا طی کردند و بعد از آن آموزش تخصصی شش ماهه دیگری هم داشتند که در تبریز آن را به پایان رساندند و پس از آن به مازندران و در تیپ امامت چالوس مشغول خدمت شدند.
حضور فعال در سپاه
شهید خانزاده در دوران جنگ تحمیلی و در هشت سالی که سایه شوم جنگ بر سر کشور عزیزمان ایران بود اسماعیل به دنیا آمد و با پایان آن ایشان چهار ساله شد و با اینکه جنگ را ندید اما انگار از نسل شهدا بود. از جهت فعالیت های مذهبی و بسیجی او عضو پایگاه محل بود و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و در تیپ امامت چالوس نزدیک به ده سال و در سپاه کربلای مازندران هم قریب به یکسال خدمت کرد و بعد از آن گفت من نیروی اداری نیستم و می خواهم نیروی عملیاتی باشم و به لشگر 25 کربلای مازندران منتقل و از آنجا به سوریه اعزام شد.
فتنه 88
هنگام فتنه 88 محل خدمت اسماعیل چالوس بود و یک روزی که مقام معظم رهبری در خطبه نماز جمعه تهران نسبت به فتنه گران و حتاکان به ساحت مقدس امام حسین(ع) خاطر شریفش مکدر شد با لحنی ناراحت و بغضی از گلو جملاتی را به زبان آورد که شهید نتوانست تحمل کند و فردا صبح به تیپ امام علی(ع) چالوس رفت و از فرمانده یگان خودش درخواست مرخصی کرد که از او پرسیدند چه خبر است که جواب می دهد مگر دیروز فرمایشات حضرت آقا را نشنیدید برای لبیک به ندای ولی امر مسلمین می روم و از آنطرف به من زنگ زد و گفت بابا من دارم می روم تهران نگرانم نباشید.
هر روز منتظرش بودم
طبق معمول صبح می رفت و بعدازظهر یا غروب به خانه بر می گشت و با اینکه هر روز می دیدمش اما انتظار آمدنش را داشتیم.
ولایتی واقعی
شهید بزرگوار به طور دقیق و واقعی اطاعت از ولایت می کرد و در حد زبان و شعار نبود. ولایت پذیری و ولایت مداری شهید به صورت عملی بود و حتی در وصیت نامه اش متذکر شد که تا زمانیکه زیر چتر علمدار انقلاب هستیم پرچم انقلاب و اسلام ما در جهان برافراشته و ما پیروزیم. زمانی اگر ذره ای از ولایت فاصله گرفتیم نمی گویم شکست و نابودی ما حتمیست. اگر ولایت نبود معلوم نبود که امروز چه بر سر ما و نوامیس ما می آمد و ایشان به طور دقیق ولایت مداری و ولایت پذیری خود را اثبات کرد.
اعزام به سوریه
روزها بود که زمزمه رفتن به سوریه در سرش افتاده بود ولی مادرش کمی از رفتنش نگران بود و حتی یگان لشگرش هم مایل نبود و با اینکه چند بار داوطلبانه اسم نوشت نامش راخط زدند و گفتند فعلا صلاح نیست و شما را نیاز داریم اما اسماعیل با اصرار زیاد گفت باید بروم.
با اصرار اسماعیل به کربلا رفتیم
وقتی فضای خانه ما از برای رفتنش به سوریه رضایتبخش نبود اربعین سال 94 با اصرار و اجبار گفت باید تو و مامان به زیارت آقا امام حسین(ع) بروید و نپذیرفتن ما هم بی فایده بود و با تلاش فراوان رضایت مان را جلب و ما را فرستاد و از آنطرف فضای خانه را امن و ارام دید و در نبود ما به سوریه رفت.
وقتی برگشتیم دیدیم اسماعیلی نیست و همان شب به من زنگ زد و حال و احوالپرسی کردیم و 14 روز بعد از برگشت ما از کربلا و پس از 19 روز و در صبحدم 29 آذر 94 روز شهادت امام حسن عسگری(ع) به شهادت رسید.
زیاد زنگ نمی زد
در مدت دو هفته بعد از بازگشت ما سه روز و گاهی یک یا دو روز در میان به ما زنگ می زد و اواخر تلفن زدنش بیشتر شد و صبح 28 آذر من و مادرش برای گرفتن کارت ملی اش در بیمارستان قائمشهر راهی آنجا بودیم که در مسیر شهر بابل گوشی ام زنگ خورد و دیدم اسماعیل است و صحبت هایی کردیم.
حرفهایش بوی خداحافظی می داد
موقع رفتن به سوریه در دو برگه شماره تلفنهای دوستان، آشنایان و همکارانش را نوشت و با خودش برد و دو روز آخر به تمام دوستانش که بعدا برای من تعریف می کردند زنگ زد و حلالیت خواست انگار شهادت به او ابلاغ شده بود. لحن حرفهایش بوی خداحافظی می داد ولی چون مادرش با من بود نخواستم این سِر را به ایشان بگویم که اسماعیل دیگر بر نمی گردد.
خرداد 94
زمانی که خرداد 94 حاج روح الله سلطانی به شهادت رسید بر من الهام شد و مطمئن بودم که اسماعیلم نیز شهید می شود. روز هفتم شهید سلطانی به اتفاق همسرم برای شرکت در مراسم به روستای کچپ رفتیم و همینکه وارد مسجد شدم دیدم اسماعیل با حالتی محزون گوشه ای نشسته است. با خودم گفتم ای حسن ای حسن ای حسن تو در چه خیالی فلک در چه خیالی امروز مراسم این شهید هست و در آینده ای نه چندان دور همین سفره و همین مراسم برای اسماعیل خانزاده هم برپا می شود و بعد به خودم آمدم و گفتم این چه حرفی است که می زنم. حالم خیلی منقلب شد و حتی نتوانستم خودم را تحمل کنم و برای همین بلند شدم و کنار ماشینم ایستادم و به حاج خانم زنگ زدم که بیا برویم خانه که ایشان گفت هنوز ظهر نشده و نماز نخواندیم و تازه قرار بود ما بمانیم. برای او جریان را نگفتم ولی توضییح دادم که حالم خوب نیست و برگشتیم.
ارادت به شهید سلطانی
زمانی که اسماعیل ماشینش را برای ادای قرض فروخت، تا خرید ماشین جدید تقریبا یک ماه طول کشید و در این مدت من صبحها با ماشین خودم او را تا سپاه فریدونکنار می بردم و از آنجا با سرویس به لشگر می رفتند و بر می گشتند. یادم نمی رود یک روز صبح که ایشان را می بردم عکس حاج روح الله سلطانی که روی داشبورد بود را برداشت و گفت ای حاجی شما مزد خودتان را از خدا گرفتید ولی من چیزی نگرفتم، من کمی ناراحت شدم و گفتم پسر این چه حرفی است ناسلامتی من پدرت هستم و شنیدن این حرفها برای من سخت و تحملش مشکل است. روبه من کرد و گفت بابا خودت را آماده کن نگران هیچ چیز نباش این دنیا فانی است و ارزش ندارد که برای این دنیا آدم زیاد خودش را درگیر کند. چند سال سنت هست چی از دنیا گرفتی، دنیای واقعی و اخروی ما آنجاست و خوشا به حال آنکسی که به دنیای معنوی راه پیدا و زندگی کند.
دو وصیت نامه نوشت
در مرداد 94 وقتی جهت ماموریت به غرب کشور می رفت یک وصیت نامه نوشت و لای کتابش گذاشت که خدایا گر خلق تو نمی داند شما که می دانید من در سال 1381 هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت ابن الحسن العسکری امام زمانم را داشتم که در من یقین شد که شهادت نصیبم می شود.
علاقه شدید به علامه ذوالفنون
شهید خانزاده علاقه فراوانی به علامه حسن زاده آملی (حفظه الله) داشتند و هر دو یا سه ماه به زیارت این عالم بزرگوار مشرف می شدند و حتی در وصیت نامه خودش نوشت که کنار مزار من علاوه بر عکس امام و رهبری عکس حضرت علامه را بگذارید و هر زمان که به زیارت این استاد اخلاق و علم ذوالفنون مشرف می شدم حضرت آقا اشاراتی به من داشتند که بر من یقین شد که شهادت نصیبم می شود و بر همین حساب برداشت من این است که شهید زندگی تا شهادت، شهادت را بیشتر دوست داشت و به آرزویش هم رسید.
دو روز آخر
همرزمانش در سوریه وقتی برای تبریک و تسلیت به منزلمان آمدند نقل می کردند اسماعیل جان دو روز آخر ساکت شده بود و اصلا حرف نمی زد و دائم قرآن می خواند و ذکر و دعا بر لبش بود و فقط با خدا خلوت می کرد.
خبر شهادت
شب 29 آذر 94 و همزمان با سالروز شهادت امام حسن عسکری(ع) ساعت سه و ده دقیقه شب، شهادت اسماعیل را به طور دقیق و کامل در خواب دیدم و فقط این آیه شریفه را خواندم که انالله و انا الیه راجعون خدایا تو را شکر که اسماعیل من هم شهید شدو فردا بعدازظهر به یکی از دوستان خودم گفتم پسرم شهید شد و دو روز این دیگر این خبر پخش می شود و دیگر اسماعیلی نیست که بر گردد و شما الان به کسی نگویید که ایشان گفت حاجی به دلت بد راه نده و به خدا توکل کن انشاءالله می آید.
به بچه های سپاه چه بگویم
با خودم گفتم وقتی بچه های سپاه برای ابلاغ خبر شهادت آمدند به آنها می گویم اول به من بگویید تشییع جنازه چه روزی هست و بعد خبر را بدهید چرا که تا این حد اطمینان داشتم و الان که فکر می کنم خداوند آنقدر توانا و مافوق داناست که به شکلی خانواده(پدر، مادر و همسر) را آگاه و آن آرامش را هم به دلشان عطا می کند.
به پسرم افتخار می کنم
خدا را شاکرم که پسرم شهید مدافع حرم است و جانش را در راه پاسداری از حرم عمه سادات و دختر سه ساله اربابش حسین(ع) داده که قابل گفتن نیست و در و صیت نامه اش هم نوشت بارالها من که می دانم مردن حق است و قبل از آنکه مرد با غفلت مرا در رختخواب بگیرد بهتر آن است که مرگ با عزت و شهادت در راه خودت را انتخاب کنم و بروم.
تقویم دیواری
سوتیتر دوم یک تقویم دیواری در خانه اش داشت و هر شب که می خواست بخوابد تاریخ فردا را خط می کشید و روز شهادت خود 29 آذر را قبل از اعزام علامت زد که این خود نشان می دهد اینان آسمانی هستند و از شهادتشان باخبرند.
دلتنگ آسمانم
مرتب از موبایلم ساعت خروج و حضور ایشان در منزل را کنترل می کردم و اگر ساعت سه و نیم در منزل نبود دچار اضطراب و دلشوره می شدم که چرا دیر کرده نکند خدای ناکرده تصادف کرده باشد و آنوقت بود که به او زنگ می زدم و ایشان هم با صبوری می گفت اینقدر حساس نباشید شاید ترافیک باشد و یا ماشین خراب شود. اواخر رفتنش به سوریه دلم می خواست هر شب خانه ما باشد ولی پیش خودم می گفتم خسته است و بهتر که تو خانه خودش و پیش زن و بچه اش باشد.
توسل به شهید گمنام
با اینکه دو سال و دو ماه از شهادت پسرم می گذرد ولی وقتی دلتنگش می شوم عاجزانه از او می خواهم که شب به خوابم بیاید. غروب روز شنبه ای به سر خاکش رفتم و فاتحه ای خواندم. کنار قبرش شهید گمنامی دفن است که خطاب به او گفتم اعتقاد دارم که شما زنده هستید و صدای مرا می شنوید امروز غروب شنبه است سه شب به شما فرصت می دهم تا اسماعیل به خواب من بیاید و او را ببینم از این دلتنگی خسته شدم اگر نیاید از شما ناراحت می شوم. به خدا قسم همان شب اول اسماعیلم به خوابم آمد و در آغوشش گرفتم با لبخند همیشگی اش گفت چرا اینقدر ناراحتی می کنید. صبح که بیدار شدم برای تشکر از شهید گمنام به مزارش رفتم.
پنجشنبه آملم
برای اینکه نگرانش نشویم زمان رفتن یا آمدنش را با یک روز تاخیر به ما اطلاع می داد و در آخرین تماس و مکالمه با مادرش که پرسید کی بر می گردی گفت پنجشنبه می آیم در حالی که به همسرش قول چهارشنبه را داد. از آن طرف در جلسه فرمانداری که با حضور مسئولین جهت هماهنگی مقدمات مراسم تشییع و تدفین انجام گرفت، برنامه تشییع برای پنجشنبه گذاشته شد ولی به محض اتمام جلسه از فرودگاه مهرآباد به دوست پسرم زنگ زدند که پیکر شهید الان وارد خاک کشور شد و تا غروب به محمودآباد انتقال می دهیم. ایشان گفت احتمالا اشتباه می کنید و شهید ما نیست که با تطبیق دادن نام پدر و شماره شناسنامه متوجه شدیم که خودش هست و باز هم حرف حرف شهید شد.
فکر می کردیم اسماعیل عالم می شود
همیشه با خودم می گفتم آنچه را که ما در تربیتش رعایت کردیم اسماعیل عالم یا مرجع تقلید می شود مانند اینکه بذر خوبی در زمین ریخته باشی و محصول خوبی هم باید درو کنی و یادم نمی رود هیچوقت بدون وضو اسماعیلم را در آغوش نگرفتم و به مادرش هم توصییه می کردم همین کار را بکند و پسرم نه تنها آیت الله نشد بلکه به مقام شهادت رسید.
آخرین وداع
هنگام وداع با پیکر مطهر دستهایم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا در 19 شهریور 63 اسماعیل را به من هدیه دادی خیلی خوشحال شدم و امروز که او را از من گرفتی به وجودش افتخار می کنم و همان لحظه سجده شکر بجا آوردم و حتی خود شهید هم در کلیپی هم گفت؛ بسیار خوشحالم که خاندان اهل بیت(ع) مرا به سربازی قبول کردند و خون مرا با خون حسین بن علی(ع) گره زدند. اگر توفیق شهادت نصیبم شد من پا به بهشت نمی گذارم تا خانواده ام را در روز محشر پیدا کنم و آنها را هم با خودم به بهشت ببرم.
سخن با مسئولین
من نه چپ هستم نه راست نه اصولگرا نه اصلاح طلب من ولایت طلب هستم. وقتی در خبرها از مسائل سیاسی روز مطلع می شوم گاهی وقتها در تنهایی خودم گریه می کنم و می گویم آقای من سید علی جان، امام اول ما که به کعبه تولد شد و به محراب شهادت در زمان خلافتش مردم با او سازش نداشتند و مسئولین زمانش با او یکدل و یکرنگ نبودند مولای من شما همان علی ما هستی و بعضی ها دلشان با شما یکرنگ و یکدل نیست اما خیلی ها هم هستند که حاضرند به پای اطاعت از ولایت جان بدهند. من حرفم با مسئولین و خدمتگزاران نظام مقدس جمهوری این است مگر دنیا چقدر می ارزد که آخرت و قیامت تان را فدای آن می کنید. مگر چقدر طلبکار هستید و باید بمانید. اگر همین بعضی از مسئولین نگاه و گرایش شان به غرب و انگلیس و آمریکا هست بدانند اشتباه است. تا دیر نشده بیایند زیر چتر ولایت و در عمل پشتیبان مقام معظم رهبری باشند.
دلم به شهید خوش است
دل من به یک چیز خوش است و آن اینکه وقتی شهید اسماعیل خانزاده با امام زمان(عج) ملاقات می کند من نگران این باشم که انقلاب ما خدای ناکرده به ورطه شکست کشیده می شود؟ نه فقط دعا می کنم عمر رهبرم بسیار طولانی باشد تا این انقلاب را به دست صاحب اصلی اش امام زمان برساند.
سلیمه مسعودی مادر شهید خانزاده هستم و دو فرند پسر و دختر هم دارم.
اسماعیل فرزند اولم بود و پدرش چون بخاطر ادامه تحصیل دیر به سربازی رفت، موقع تولدش در ایام مبارک عید قربان نبود و به من سفارش کرد همیشه با وضو او را در آغوش بگیرم و تر و خشک کنم و برای همین منظور حتی شبهای سرد زمستان بدون وضو او را شیر نمی دادم.
زیربنایش خوب بود
شهید اسماعیل زیربنایش خوب بود و کودکی آرامی داشت و زیاد اذیتم نکرد. کودکی اش بیشتر با من و در خانه بود و زمانی که پدرش می خواست از مرخصی به خدمت برود کیف و پوتینش را داخل انبار پنهان می کرد تا مانع رفتنش شود و هر وقت کاغذی را در خیابان پیدا می کرد فکر می کرد از طرف پدرش هست و به عموهایش نشان می داد تا ببیند چه چیزی نوشته و موقع آمدن برایش چه چیزی می خرد و روزهای آخر خدمت تازه فهمید پدرش سربازیست.
نبود پدر و بیماری اسماعیل
بزرگ کردن بچه دست تنها آنهم با نبود امکانات در روستا و پدری سرباز که دائم در خدمت بود کاری بسیار سخت و مشکل بود و چون محل ما بهداشت نداشت روزهایی که اسماعیل مریض می شد پیاده او را به دوش می گرفتم و به روستای شاهکلا می بردم تا درمان شود.
با خودم می گفتم اسماعیل اخوند می شود
با روزی حلال شکم شان را سیر کردیم و با غسل و وضو شیرش دادم و لحظه ای بی یاد خدا او را در آغوش نگرفتم و به همین خاطر همیشه با خودم می گفتم اسماعیلم حتما روحانی می شود.
مسجدی بود با خدا بود
از بچگی ترس و خوف نداشت و با اینکه فاصله منزل ما تا مسجد زیاد بود و چراغهای روشنایی در کوچه پس کوچه ها وجود نداشت ولی اسماعیل جان برای خواندن نماز و دعا به مسجد و حسینیه می رفت و خیلی زود پایش به آنجا باز شد و هر وقت که گمش می کردم در این مکانهای مقدس پیدا می کردم و همیشه سرش به قرآن و دعا خواندن مشغول بود.
تحصیلات
دوران ابتدایی را در مدرسه شهید اندرزگو روستای زنگی کلا به پایان رساند و برای تحصیل دوره راهنمایی وارد مدرسه شهدای روستای ملاکلا شد و پس از اتمام آن در فنی حرفه ای شهرستان محمودآباد ثبت نام کرد و با نمرات خوب دیپلمش را گرفت و ضمن خدمت در دانشگاه چالوس در رشته تربیت بدنی ادامه تحصیل داد.
بسیار به ما احترام می گذاشت
شهید خانزاده بسیار محجوب به حیا و پاکدست بود و احترام زیادی به ما می گذاشت و چون من خیاط بودم و برای دوخت و دوز لباس مشتری ها فرصت نداشتم تا به کار خانه برسم اسماعیلم غذا درست می کرد و در نبودم به امورات رسیدگی می کرد و به کارگاه خیاطی ام در طبقه پایین خانه می آمد و می گفت کی می شود سیر ببینمت.
کف پایم را می بوسید
هر زمان که به خانه می آمد خم می شد و کف پایم را می بوسید و می گفت اول به بهشت بروم و وقتی تعجب و خجالت مرا می دید می گفت بهشت زیر پای مادر است و اگر شما از من راضی باشید همه دعاهای من مستجاب می شود.
خیلی خوش برخورد بود و غرور و تکبر نداشت و این خصوصیت همه بچه های من هست ولی اسماعیل چیز دیگری بود و امانتی بود که خدا به من داد و خودش هم از من گرفت و راضی ام به رضای خودش.
زمزمه رفتن به سوریه
از زبان خواهرش شنیده بودم که اسماعیل می خواهد به سفر برود و وقتی از خودش که پرسیدم گفت آره ولی نه الان بعد از اینکه شما از کربلا برگشتید تازه برای جنگیدن نمی روم بلکه می خواهم به بچه ها آموزش بدهم و قصد ده روزه می کنم که نماز و روزه ام درست باشد و به این صورت سرگرمم کرد و خیالم راحت شد.
دلم به تشویش افتاد
هنگام رفتن به کربلا خواب دیدم اسماعیلم شهید شد و چهار نفر زیر تابوتش را که با پرچم جمهوری اسلامی پوشیده شده به حیاط خانه مان می آورند و من می گویم ای اسماعیل بی معرفت آخرش بدون خداحافظی رفتی که همین حین همه غیب می شوند و با همین حس خواب عجیبم وقتی وارد نجف اشرف و صحن امیرالمومنین شدیم آنقدر علی علی گفتم و غش کردم. پدرش بعد از چند لحظه که به هوش آمدم گفت چرا همراهان را ناراحت کردی که در جوابش گفتم دستم نبود. بعد ورود به کربلا هر بار که زنگ می زدم تا با پسرم صحبت کنم می گفتند هیئت است و درست و حسابی جوابم را نمی دادند و برای همین رو به همسرم گفتم حاجی پنجاه سال سن من است بچه ها دروغ می گویند و به شما ثابت می کنم. ساعت یک و نیم شب به برادرش مهدی زنگ زدم و پرسیدم حالا بگو اسماعیل چه روزی به سوریه رفت که با تعجب گفت چه کسی به شما گفته که گفتم خواب دیدم و گفت چهارشنه که همان موقع انگار لال شدم.
اولین تماس از سوریه
اولین شبی که از کربلا برگشتیم اسماعیل زنگ زد و احوالم را پرسید که گفتم این بود قولی که دادی که پدرش گوشی را از من گرفت و گفت حالا که رفت ناراحتش نکن.
شش صبح آخرین تماس
ساعت شش صبح شنبه 25 آذر 94 تلفنم زنگ خورد و وقتی برداشتم صدای اسماعیل بود که بخاطر مسافت طولانی بریده بریده می آمد و من ناراحت شدم که مادرت بمیرد اینوقت صبح خواب نداری؟ خندید و گفت مامان جان خودم که گوشی ندارم و باید تو صف بایستم تا نوبتم شود و بعد پرسید برای داداشم زن گرفتی که گفتم بدون تو من هیچ کاری انجام نمی دهم و دوباره پرسید بابا بذر برنج را در خزانه پاشید که گفتم عجب سوالاتی می پرسی الان تو زمستان چه وقت این کارهاست و از او سوال کردم کی بر می گردی که گفت اگر پرواز لغو نشد پنجشنبه خانه ام.
شب یلدا
با خاطرجمی به بچه ها گفتم هر شبی که اسماعیل به خانه آمد همان شب را ما شب یلدا می گیریم.
خانه تکانی
صبح دوشنبه و هنوز آفتاب نزده پدرش به من گفت خوابم نمی برد و دارم می روم زمین اگر احیانا اسماعیل تماس گرفت بگو به من هم زنگ بزند. با خوشحالی شروع کردم به خانه تکانی و حیاط را شستم که دیدم حاجی آمد علت را که پرسیدم گفت دفلشوره عجیبی دارم انگار یکی جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. به اتفاق صبحانه خوردیم و ایشان دوباره رفت و من کنار تلفن نشستم تا اگر زنگ زد گوشی را بدون معطلی بردارم دریغ از اینکه بنرش را همه جا زده بودند.
خبر همه جا پیچید
دلم به تشویش افتاد و وقتی از خانه بیرون آمدم مقابل منزل اسماعیل ماشینی ایستاد و همسرش با چشمانی اشکبار وارد حیاط شد و هر چه علت را از او پرسیدم جواب نمی داد و از خانه شان که بیرون آمدم به من گفتند اسماعیلت شهید شده که همانجا بی حال شدم.
سر مزار آرامم
هر وقت که دلتنگ می شوم به سر مزار می روم و آرام می شوم و در خانه هم وقتی هیچکس نیست عکسش را می گیرم و می بوسم و نوازشش می کنم و با او حرف می زنم و یاد شوخی ها و حرکات و خاطراتش می افتم و از خانم زینب کبری(س) می خواهم که شفیعم شود تا خدا به من صبر بدهد تا بیقراری نکنم.
توسل به اسماعیل
بر اثر ابتلاء به بیماری کلیه به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی فایده ای نداشت. با گرفتن عکس و سونوگرافی تشخیص متخصص بر این بود که هر دو کلیه سنگ و ورم دارد و یک شب حالم آنقدر بد شد که در یکی از بیمارستانهای آمل بستری ام کردند. دو روز بعد بچه ها مرا به مزار بردند و به خودش متوسل شدم و روی قبرش دست کشیدم و با گریه گفتم پسرجان تو رو به مقامت قسم نگذار درمانم طولانی شود و به خانه برگشتیم. فردا صبح به اتفاق عروسم به دکتر رفتیم و دو بار سونوگرافی گرفتیم و دکتر با تعجب گفت سنگی وجود ندارد و شما از من بهتر هستید.
خاطره ای ماندنی
صبح روزی که می خواستیم به کربلا برویم اسماعیل به خانه آمد و بارها روی سرم را دست کشید و گفت مامان برای کاری به ساری می روم و ظهر بر می گردم. چون قدش بلند بود سرش را کمی خم کرد و صورتش را بوسیدم و رفت. ساعت دوازده به خودش زنگ زدم و گفتم ما ساعت یک باید برویم که گفت سرم خیلی شلوغ است و تا غروب کار دارم و از آن روز تا حالا هر وقت تو آشپزخانه مشغول شستن برنج هستم احساس می کنم اسماعیل دارد روی سرم دست می کشد.
مسئولیت مان سنگین تر شد
با شهادت اسماعیل مسئولیت مان سنگین تر و بیشتر شد و برای مایوس کردن دشمنان و شادی دل رهبر عزیزمان بیشتر و پرشورتر از گذشته در نماز جمعه و یادواره های شهدای گرانقدرمان شرکت می کنیم و سنگر فرزند شهیدمان را خالی نمی گذاریم تا کوردلان فکر نکنند که با رفتن جگرگوشه مان دست از انقلاب می کشیم بلکه به آنان می گویم شکر خدا را که فرزندم فدای حضرت زینب(س) شد و عزت، بزرگی و اعتباری به من داد که حاضر نیستم با هیچ چیزی در دنیا عوض کنم.
همسر شهید
فاطمه صالحی هستم دارای دیپلم علوم تجربی و ساکن همین روستای زنگی کلا. ما با هم نسبت دور فامیلی داشتیم و دورا دور همدیگر را می شناختیم و من هم مثل هر دختر دیگری یکسری معیار و ارزشهایی در خصوص همسر آینده ام در ذهنم بود که درجه اول داشتن اعتقاد، ایمان و و صداقت بود.
اولین صحبت
سال 83 و بعد از گرفتن دیپلم اسماعیل به اتفاق خانواده به خواستگاریم آمدند و در همان شب اولین حرفش سختی کار در سپاه بود و اینکه حضورش در خانه به جهت ماموریت ها کمرنگ است و در یک کلام اینکه با توجه به همه شرایط گفته شده انتخاب کنم که بنده بخاطر محجوب بودن و شخصیت والایش قبول کردم و ایشان خیلی خوشحال بودند که شغلش مانعی برای زندگی نیست و بعد از پشت سر گذاشتن مراسمات سنتی به عقد هم در آمدیم و سال 84 ازدواج کردیم و حدود یکسال در منزل پدرشوهرم زندگی کردیم تا خانه مان آماده شد.
شوخ طبع
همسرم مرد بسیار مهربان و در عین حال شوخ طبع بود و در تمام میهمانی های خانوادگی که ایشان حضور داشتند کسی ناراحت نبود و رابطه اش با همه یکسان بود تا مبادا کسی دلخور شود و در قالب شوخی حرفهای جدی اش را هم می زد.
همه زندگیم از امام حسین(ع) است
همیشه تو حرفهایش می گفت هر چه دارم از برکت سفره امام حسین(ع) و متوسل شدن به اهل بیت(ع) است و خدا نیارد روزی را که دست مان از دامن آنها کوتاه شود.
دعای عهد
یکی از برنامه های خوب زندگی شهید این بود که هر روز بعد از نماز صبح دعای عهد را از حفظ می خواند و آخر شب با وضو ابتدا دو رکعت نماز سپس زیارت عاشورا را زمزمه می کرد و همین عادت های خوبش باعث شد تا حقیر هم این ادعیه ها را بخوانم.
سوگواری سیدالشهدا(ع)
دهه اول محرم وقتی ساعت سه به منزل می آمد بعد از استراحت کوتاه ساعت پنج و نیم به مسجد می رفت و دیروقت بر می گشت و دهه دوم هم شهید مسئول خرید وسایل پذیرایی و ردیف کردن کفش عزاداران و میهمانان بودند و به اتفاق چند نفر از بچه های پایگاه محل مراسمات را انجام می دادند.
زمزمه شهادت
بعد از ازدواج شاید به جرات بگویم که بیشترین حرفی که از زبان ایشان شنیدم کلمه مبارک شهادت بود و می گفت من هیچوقت به مرگ عادی نمی میرم و بیشتر کارهایش در روز این بود که وقتی از سرکار می آمد اوغات فراغتش را با خواندن کتابهای شهدا و دیدن کلیپ و فیلم های آنها و دیدن تعزیه حضرت ابوالفضل بود که همه اینها در حضور نرگس انجام می شد و من اعتراض می کردم که برای روحیه بچه خوب نیست که می گفت باید عادت کند تا بعد شهادتم راحت تر با این موضوع کنار بیاید.
توسل به شهید سلطانی
بعد شهادت شهید سلطانی هر پنجشنبه قبل از خانواده اش به سر مزارش می رفتیم و سرش را روی قبرش می گذاشت و آنقدر گریه می کرد که چشمانش قرمز می شد و وقتی دلیلش را می پرسیدم می گفت حاج روح الله همیشه می گفت هیچوقت تنهایت نمی گذارم و من به او اعتراض می کنم که چرا سر قولت نبودی و من هنوز زنده ام که درست شش ماه بعد شهادتش ایشان هم به شهادت رسید.
باید راضی باشی تا بروم
هوای رفتن به سر اسماعیل افتاده بود و کسی نمی توانست جلویش را بگیرد، برای همین چند مرتبه این موضوع را مطرح کرد و من هم به نشانه اعتراض گفتم که اگر قرار به خدمت است همین جا باش چرا کشور دیگر که گفت اگر اجازه بدهی می روم و من هم می گفتم مثلا اگر اجازه ندهم نمی روی که گفت باید راضی باشی تا بروم. با صحبت هایی در مورد ذکر مصیبت حضرت زینب و خانم رقیه(س) و پاسداری از حرمین شریفین آنها به هر نحوی بود راضییم کرد.
آزمایش دی ان ای
روز رفتن پدر و مادرش به کربلا عصر که به خانه برگشت متوجه چسب روی دستش شدم که گفت مال آزمایش دی ان ای هست که بیشتر برای شناسایی می باشد و خدا کند که شهادت نصیبم شود.
تولد نرگس
چهار سال بعد از ازدواج مان، دوازده اسفند 88 روزی بود که خدا دختر گلمان را به ما هدیه داد و ده روز طول کشید تا اسمش را انتخاب کنیم و به جهت علاقه زیاد به امام زمان(عج) نام مادرش نرگس را روی بچه گذاشت و ارامش خاصی به زندگی مان داد که بعدها فهمیدیم از قبل انتخاب کرده بود.
ارتباط پدر و دختری
با تمام خستگی از کار ولی ارتباطش با بچه خیلی خوب بود و به این حسشان حسودیم می شد تا آنجا که زمان رفتنش نرگس شش ساله خیلی گریه می کرد و نمی خواست ببوسد که پدرش به زور او را بوسید و تا سه چهار بار که اسماعیل جان از سوریه زنگ می زد دخترم جوابش را نمی داد و می گفت؛ مگر اینهمه نگفتم که به سوریه نرو حالا که حرفم را قبول نکرد با او صحبت نمی کنم که به اصرار من و عمه اش راضی شد و بعد از شهادتش یکی از همکارانش می گفت آقای خانزاده منطقه که بودیم بیشتر نگرانیش این بود که دخترم با من قهر است و صحبت نمی کند و بعد آشتی خیلی خوشحال شد.
کلاس قرآنی
تابستان 94 به پیشنهاد اسماعیل اسم نرگس را در کلاس قرآنی نوشتیم و تا رفتنش روخوانی را تمام کرد و می خواست روی حفظ برود که پدرش به شهادت رسید و کمی برایش سخت شد و الان همان برنامه روخوانی را ادامه می دهیم تا انشاءالله در آینده بتواند با تلاش و پشتکار و عنایت شهید حافظ قرآن کریم شود.
20 روزه ماموریتم تمام می شود
روز شنبه سه بار به گوشیم زنگ زد و جویای احوال همه شد و حتی ده دقیقه با نرگس هم صحبت کرد. هنگام خداحافظی گفت ماموریت ما 20 روزه تمام می شود و به امید خدا یک پروازی هست که بر می گردم و احتمالا سه شنبه خانه ام ولی شما الان به پدر و مادرم چیزی نگو.
لحظه پرواز
وقت رفتن به عنوان کمک تیربارچی به سوریه اعزام شد و به من گفت ماموریتم 45 روزه تمام می شود. به نقل از دوستان و همرزمانش زمان عملیات در شهر حلب در جایی بودند که خطر تیراندازی کمتر بود و وقتی اسماعیل بلند شد تا یکی از همکارانش را صدا کند تیری به پشت سرش برخورد و به حالت سجده به شهادت رسیدند.
خبر شهادت
دوشنبه خانه پدرم بودم که تلفنم زنگ خورد و خواهرم بود که با صدایی گرفته گفت با بابا کار داشتم و قطع کرد و من بلند شدم تا نرگس را برای مدرسه رفتن آماده کنم که گوشی پدرم زنگ خورد و تا برداشت دو دستی روی سرش زد. من جیغ کشیدم که اتفاقی برای اسماعیل افتاد و بعد آن خاله و خواهرم می آیند و می گویند همسرت زخمی شد و الان خودش برایت زنگ می زند.
خودش به من گفته بود
همیشه تو خانه می گفت زمانی که شهید شدم خبر مجروحیتم را به تو می دهند و اگر مجروح شوم خودم به شما زنگ می زنم بخاطر همین حرف خانواده ام را قبول نکردم و فهمیدم که همسرم شهید شد.
بهانه گیری های نرگس
هر چند روز در میان لج می کند و می گوید دلم برای بابایم تنگ شده و به خواسته خودش فیلم های پدرش را می زنم و بیشتر وقتها هم با عکسهایش حرف می زند و خاطراتش را برای ما تعریف می کند.
آخرین درخواست از شهید
امروز که حضور فیزیکی اش بین ما خالیست خودش را به مقام شهیدی اش قسم می دهم تا از خدا بخواهد کمک کند نرگس را آنگونه که مد نظر خودش بود دختری پاک، زینبی، قرآنی و مودب و موفق تربیت و تحویل جامعه بدهم تا نامش را همیشه زنده نگهدارد.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :