داداش که باشی نمیذاری چادر خواهرت خاکی بشه و جلو نامحرمان زمین بخوره. غیرت که داشته باشی می فهمی باید از همه چیزت بگذری تا نذاری به ناموست بد نگاه کنن و چوب حراج به آبرویت بزنن. دارم به گل یا پوچ مشت دنیا فکر می کنم که سهم ما از آن چه خواهد بود چون خدا گل ها را برد و زمانه ما رو و تهش یه دنیا افسوس موند و انتظار.خیلی گشتم چیزی نبود تو هم نگرد پیدا نمی کنی وقتی که دعا خواندن مان تنها برای گرفتن حاجته، وقتی زیارت رفتن مان برای گرفتن شفاست وقتی قرآن خواندن ما برای استخاره گرفتن و وقتی علی هم خلاصه می شود در چند بار نادعلی خواندن.باورش سخت بود آب آوردن و آب شدن قصه عباس است ولی فدای دردانه ارباب شدن حکایت روح ا… است که روحش در کالبد جسم خاکی طاقت دوباره تنها شدن زینب بین نامحرمان حرامی را نداشت. یاد قولی افتاد که به ارباب داده بود که حسین جان ما اهل کوفه نیستیم که تنهات بذاریم باید به عهدش وفا می کرد. راه دور بود و دل بیقرار که نکند دیر شود و کار از کار بگذرد و حسرت نرفتن و شرمندگی برایم بماند، دست از همه زندگی کشید و راهی شام بلا گشت و شد شهید مدافع حرم که امروز قصه صبوری و صبویی دل و کفتر حرم شدنش شده قصه شب محمد رسول و محمد جواد دردانه های بابا که سینه به سینه نقل شود و تو کتاب مدافعان حرم ثبت و ضبط شود که گزیده ای از گفتگوی صمیمانه با همسرش از نگاه نشریه صبح آمل را در اختیارخوانندگان فهیم می گذاریم:
عظیمه اسدی هستم همسر شهید مدافع حرم روح ا… صحرایی. متولد 1366روستای ابومحله نزدیکی آهنگرکلای دابو به دنیا آمدم. خانواده ام متدین و عمویم شهید و پدرم هم فرهنگی بازنشسته آموزش و پرورش و جانباز هشت سال دفاع مقدس می باشد و بیش از 40 ماه جبهه دارد.
همسرم باید راضی و راز دار باشد
یکی از همکاران آقا روح ا… که از بستگان دور ما بودند واسطه شدند که پسر خیلی خوب و با ایمانی هست و نماز شب و جمعه اش ترک نمی شود. پس از تحقیق به اتفاق خانواده شان به خواستگاری آمدند و همینکه آیفون خانه را زدند خواهرم از پشت پنجره نگاه کرد و گفت پسره پیراهنش روی شلوارش هست و خیلی خشک مقدس است. من فقط داخل اتاق راه می رفتم و داشتم از دلشوره می مردم.
راضی و راز دار بودن شرط ازدواج
در همان جلسه اول بعد از تایید برای صحبت به اتاقی دیگر رفتیم. حرفش این بود که من سپاهی ام و شغلم طوری است که همیشه به ماموریتم و شاید حضورم در خانه خیلی کم باشد و باید همسر آینده ام صبور باشد و مهم ترین اصلی که در زندگی برایم مهم است راضی و رازدار بودن است یعنی اگر یک شب نان شب را هم نداشتیم کسی نفهمد و اگر شبی برای ما از آسمان مائده آسمانی هم نازل شد باز هم کسی متوجه نشود و در یک جمله از زندگی راضی باشد.
خودش خیلی رازدار بود
طی سالهای کوتاه زندگی مشترک یکبار حرف از کار یا اتفاقات بیرون نمی زد و هر وقت از او در مورد ماموریت سپاه سوال می پرسیدم حرف را عوض می کرد و می گفت بیا از خودمان بگوییم.من لیسانس حسابداری داشتم و آقا روح ا… با دیپلم در سپاه مشغول بود و داشت برای فوق دیپلم تربیت بدنی درس می خواند. در ادامه صحبت های مان پرسیدم اگر یک کار خوب پیدا شود شما اجازه می دهید سر کار بروم که در جواب گفت نه چون وضعیت جامعه بد شده و من با شنیدن این حرف ساکت شدم و دیگر ادامه ندادم.
از مخالفت با من برای کار ناراحت بود
روح ا… از اولش خاکی بود و صادقانه از کودکیش با من صحبت کرد
آقا روح ا… بعد رفتن به خانه با حاج آقایی که از دوستان بودند مشورت کرد که خانواده بسیار خوب و دینداری هستند و مهر این دختر خانم هم به دلم نشست ولی با سر کار رفتنش مخالفت کردم که آن بزرگوار گفتند چرا اولین جلسه اینقدر سختگیری کردی اگر اصلی ها درست است اختلاف نظرها به مرور زمان برطرف و به تفاهم می رسید.
با اینکه پدرش سهمیه جنگ داشت، به سربازی رفت
بعد گرفتن دیپلم امتحان کنکور را داد ولی در رشته دلخواهش قبول نشد و با اینکه پدرش سابقه 40 ماه جبهه و جانبازی ا داشت سال 84 خدمتش را هم در ارتش گذراند چون عاشق سختی کار بود و دو سال را به انقلاب خدمت کرد.
هیچ کاری مورد قبولش نبود
بعد خدمت سربازی دنبال کار رفت و یک چند ماهی در شرکتی مشغول به کار شد که بخاطر توهین یکی از مسئولین به مقام معظم رهبری از آنجا بیرون آمد و در داروخانه جاده هراز روبروی سپاه مشغول شد و دید آنجا هم با روحیاتش سازگار نیست.
دلش با سپاه بود
بعد بیرون آمدن از داروخانه به پدرش گفت اگر اجازه بدهید می خواهم به سپاه بروم که پدرش گفت شما بزرگ شدی و هر طور دوست داری عمل کن که بعد از آن هفته ای دو بار به سپاه می رفت و قبولش نمی کردند و می گفتند ما نیرو نمی خواهیم.
بابا تست وزن قبول شدم
بالاخره دعایش مستجاب شد و رفت اسمش را سپاه آمل نوشت و بعد از 9 ماه جذب آنجا شد اما با چه سختی چرا که همه مراحل به جز تست وزن که 4 کیلو کم داشت قبول شد بنابراین تا می توانست غذا می خورد ولی فایده ای نداشت وزن کشی بعدی چند تا از میله گردهای 20 سانتی را زیر جوراب و دور پایش بست و سکه های 50 تومانی را روی کاغذ چسباند و روی سینه اش گذاشت و با پارچه بست. چند تا لباس هم روی آن پوشید و پوتین های ارتشی دوره سربازی اش را که خیلی سنگین بود به پا کرد و در تست قبول شد و به خانه رفت و به پدرش گفت بابا تست وزن قبول شدم.
تشویش و دودلی
دلشوره عجیبی گرفتم که نکند چون سپاهی هست اعتقادات و اخلاقهای خاصی داشته باشد و خشک مقدس باشد و برای همین از او پرسیدم نظرتان نسبت به پوشش چیه که گفت نه آنقدر هم سختگیر نیستم ولی حجابت کامل باشد کافیه که کمی خیالم راحت شد ولی باز مشوش بودم که خانواده اش چطوری هستند.
ناآرام بود
بعد صحبت کردن با دوست روحانی اش نگران شد که نکند من پشیمان شده باشم برای همین فردا به اتفاق دوستش آمدند و گفت مانعی برای سر کار رفتنت نیست و اگر دوست داری برو سر کار.
مرد زندگی
حقیقتش بعد جلسات خواستگاری شیفته اخلاق و مردانگی اش شدم و نمی توانستم به مرد دیگری فکر کنم چون همیشه از خدا می خواستم که شریک زندگیم کسی باشد که با او ایمانم کامل و به انسانیت برسیم.
روح ا… سال 62 در روستای پلک سفلی شهرستان آمل میان خانواده ای مذهبی و از دامن مادری پاک به دنیا آمد. پدرش از جانبازان جنگ تحمیلی است و دوران کودکی شهید بزرگوار جبهه بود و ایشان به اتفاق مادر منزل پدربزرگ شان زندگی می کردند.
کودکی شلوغی داشت و داخل مدرسه به اتفاق 8 پسر عمویش داد معلمان و ناظم را در آورد. از دوم راهمایی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن و از همان دوره به عضویت بسیج درآمد و از طریق دبیرستان عضو مهدیه آمل شد. حین انجام مراسمات با آقای جوادی دوست و بعضی وقتها تا دوازده شب آنجا می ماند و خیلی پیگیر کارها بود و حتی اواخر هم پیوندش با مهدیه قطع نشد.
فال قرانی حج
از خواستگاری تا عقدمان ده روز بیشتر طول نکشید و 31/4/89 سفره ای ساده در منزل پدری ام پهن شد و تا آمدن عاقد داخل اتاق نشستیم و قران را به پیشنهادش باز کردیم که سوره مبارکه حج آمد«که مومنان صبر و استقامت می کنند تا زندگی شان دوام پیدا کند» و با هم خواندیم و بعد یک اسکناس هزاری را لای همان صفحه گذاشت.
آزمایش خون
تو اتاق مشاوره از من پرسید نظرتان راجع به مهریه چیست که گفتم پدرم 114 سکه در نظر گرفت که نفسی کشید و گفت خیالم راحت شد چون نظر خودم هم همین عدد بود.
ماشین عروس آژانسی
بعد جاری شدن خطبه عقد حتی یک ماشین عروس نداشت که مرا به خانه پدرش ببرد، برای همین به آژانس روستایشان «پلک»زنگ زد و با تاکسی تلفنی و بدون تشریفات رفتیم.
معرفتش بالا بود
حرفهای روز عقدش آنچنان به دلم نشست که نه تنها از شنیدنش خسته نمی شدم بلکه تشنه تر می شدم اینکه ازدواج یک جنبه اش امیال نفسانی است ولی اصلش مقدس و آسمانی است و این عشقای زمینی هدیه و نعمت عشق الهی است که ما به خدا برسیم و با کمک هم به کمال برسیم و اصل پیوندمان نیز برای این است.
وصیت نامه
قبل خواستگاری و زمان مجردیش وصیت نامه ای عرفانی نوشت که با خواندنش پی به بصیرت الهیش می بریم.
خصوصیت اخلاقی
خصوصیات اخلاقی بسیاری داشت ولی بارزترین آن که وی را به چنین درجه ای از کمال رساند و همنیشینی با امام حسین را نصیبش کرد اخلاصش بود. در هر کاری فقط خدا را در نظر می گرفت و به جز آن به چیزی نمی اندیشید مثلا در مجالس عروسی که عذر تقصیر داشت و احساس میکرد حضورش جایز نیست شرکت نمی کرد حتی اگر از نزدیکان بودند و از او ناراحت می شدند که چون نظامی است شرکت نمی کند که اصلا برایش مهم نبود.
ذکری می گفت لبش تکان نمی خورد
توصییه می کرد طوری ذکر بگو که کسی نفهمد چه می گویی بگذار کارت با اخلاص باشد و ریا در آن نباشد که ایمانت را به باد می دهی و آنجاست که شیطان از هر کسی به تو نزدیکتر می شود و خودش هم همینگونه عمل می کرد و در دلش می گفت و معروفترین ذکرش لااله الاالله بود.
نذر صلوات
اوایل که صلوات شمار هنوز باب نشده بود برای فرستادن صلوات دنبال تسیبحی می گشت که دانه هایش بسیار ریز باشد و این تسبیح را در فلکه داخل مغازه ای در چارسوق می خرید و طوری در دستش می گذاشت که اصلا معلوم نبود که تسبیح دارد. بعدا که به سفر مشهد مقدس پابوس امام الرئوف رفتیم دو صلوات شمار خرید و اواخر عمر با برکتش بود که برخودش تکلیف کرده بود روزانه حداقل 100 مرتبه صلوات را در برنامه کاری خود داشته باشد و بعد شهادتش وقتی وسایلش را از سوریه آوردند تعداد صلوات در صلوات شمارش هزار و 117 بار بود.
بی ریا کار می کرد
همیشه به من می گفت نیاز نیست کاری که برای رضای خدا و خشنودی دل امام زمان می کنی کسی با خبر شود مثلا دوست نداشت احدی از نماز جمعه رفتنش اطلاع پیدا کند و در مورد انجام فرائض عبادیت با کسی حرف نزن که به نظر من آن چیزی که ایشان را به بالا برد و عزیز کرد بی ریا بودن و داشتن اخلاصش بود.
ماموریت دوران نامزدی
فکر می کردم دوران نامزدی یعنی همیشه با همسرت بودن است و یکی از خاطره انگیزترین لحظات شیرین زندگیم می شود ولی واقعیت همیشه آن چیزی که ما می خواهیم نمی شود چرا که بیشتر اوقات ایشان در ماموریت های 25 روزه و یا بیشتر از آن بودند که خیلی دلتنگش می شدم. بخاطر همین مرا به کلاس خیاطی فرستاد.
تبریک روز پاسدار
فاصله بین خواستگاری تا عقد ده روز طول کشید و ایشان شماره همراهم را گرفتند و اولین مناسبت روز پاسدار بود که من پیام تبریکی را به همین خاطر برایش فرستادم و ایشان هم در جواب پیامکم نوشتند؛ این جهان و آن جهان و هر چه هست عاشقان را روی معشوق است و بس که نشان می داد فقط خدا را می دید.
آهنگ های افتخاری
برای عروسی آقا روح ا… یک سی دی پر از آهنگهای شاد افتخاری پر کرد و در تالار به مسئول ضبط داد و گفت تا آخر مراسم فقط از این آهنگ پخش کن.
امامزاده ابراهیم
برای فیلم عروسی اصرار داشت به امامزاده ابراهیم برویم که فیلمبردار گفت بخاطر کمی وقت نمی رسیم پس دریا را کنسل کن تا به امامزاده برویم که فیلمبردار گفت قشنگی فیلمتان به دریاست و با اصرار او به امامزاده ابراهیم رفتیم و به نگهبان در ورودی شیرینی داد تا در را باز کند و همین یک تیکه از فیلم را قبول داشت و وقتی نگاه می کردیم می گفت همین سانس خوب است بقیه مسخره بازیست و بعد عروسی هفته ای یکبار به سر مزار شهدای گمنام می رفتیم.
به مسافرت اهمیت می داد
دو ماه بعد از عقد اولین سفر مشترکمان را به مشهد مقدس رفتیم که از همه سفرها قشنگ تر و معنوی تر بود و شش بار هم در طول زندگی پنج ساله مان به قم رفتیم.
ضریح ارباب را ببینم دلم پاره می شود
ارادتش به امام حسین(ع) قابل به بیان نیست و زمانی که به همسرم گفتم من ماشین نمی خواهم به جایش دو نفری به کربلا برویم در جواب گفت طاقت ندارم ضریح ارباب را ببینم دلم پاره می شود.
پشیمان بودند
روح ا… و آقا رضا بخاطر بچه های کوچک مان نتوانستند به پیاده روی اربعین کربلا بروند و به شوخی این را به حساب من و همسر شهید حاجی زاده گذاشتند و نیت کردند سال دیگر بروند که سهم هر دو شهادت درسوریه شد.
تولد اولین فرزند
شش ماه بعد عروسی وقتی خبر بارداری را به او دادم بسیارخوشحال شد ولی اصرار داشت هیچکس متوجه نشود، از آنطرف خانواده همسرم بچه خیلی دوست داشتند.
بارداری در ماموریت
هشتمین ماه بارداری ماموریت کرمانشاهش شروع شد و تا زمانی که محمد رسولمان دو ساله شود در رفت و آمد بود و سه هفته آنجا می ماند و دو هفته آمل تا اینکه دو روز قبل تولد پسرمان به خانه آمد و تا آنجایی که فکرش را نمی کردیم نه روز مانده به تاریخ تولد درد زایمان به سراغم آمد و مرا به بیمارستان امام علی (ع) آمل بردند و چهار روزی که من و بچه در بیمارستان بستری بودیم از ما دور نشد و می گفت شما اینجا باشی و من بروم خانه دلم طاقت نمیارد.
اسم رسول را خیلی دوست داشت
به خاطر ارادتش به رسول ا… (ص) این نام را بسیار دوست می داشت و بارها می گفت از دوران مجردی دلم می خواست اسم پسرم را رسول بگیرم ولی پدر شوهرم روی نام محمدجواد تاکید داشت که اقا روح ا… با مراجعه به ثبت احوال نام محمد رسول را در شناسنامه به ثبت می رساند و پدرش تا متوجه موضوع شد؛ گفت ای بابا آخرش کار خودت را کردی که خندید و گفت اسم بچه دوم را شما انتخاب کنید.
بارداری دوم
بعد شهادت آقا روح ا… و در مراسم روز هفتمش مادرم به پدرشوهرم خبر بارداری مرا داد بدون اینکه از جنسیت بچه اطلاع داشته باشد گفت آقاروح ا… به من قول داد اسم بچه دوم را من انتخاب کنم اگر پسر است اسمش محمدجواد و در غیر اینصورت هر چی عروسم بگوید همان را می گذاریم.
ماموریت بزرگ
بعد اتمام ماموریت کرمانشاه شش ماه خانه بودند و ماموریت پیرانشهر شروع شد و جاده های آنجا هم به علت بارش شدید برف بسته بود و شهریور برگشتند.
اولین بار ساعت 9 شب از سپاه ساری به گوشی تک تک سربازان برای رفتن به سوریه زنگ زدند که ساعت یازده ساری باشید. هر چه پرسیدیم چه شده حتی به ما هم نگفتند و رفتند و دلشوره به جان مان افتاد که خدایا چه شده و به هر کدام از خانم های دوستانش که زنگ می زدیم اظهار بی اطلاعی می کردند. جاده هراز بسته بود و همه جا پوشیده از برف بود و تماسی که با خودش گرفتم نگفت کجاست و دو سه روزی تهران ماندند و قسمت شان نشد و گروه دیگری را بردند و اینها برگشتند. خیلی ناراحت بود و می گفت ما لیاقت نوکری بی بی زینب را نداشتیم.
دغدغه سوریه
از شکل گیری و پیدایش حکومت داعش دغدغه رفتن به سوریه را داشت و به من می گفت اگر فیلم داعشی ها را ببینید با رضایت قلبی خودت مرا برای گرفتن انتقام بچه شیعه ها به آنجا میفرستید.
پاسپورت
تا قبل رفتن به سوریه پاسپورت نداشت و وقتی دست دوستانش دید پیگیر کار شد و فردای آن روز دنبال کارهای پاسپورت رفت و بعد چند روز دوندگی خوشحال به خانه آمد و بسته ای را جلویم گذاشت و آن را باز کرد و صفحاتش را ورق زد که نوشته بود مقصد عراق و بعد گفت خانم مقصد ما سوریه هست و برای رد گم کنی نوشتیم و بعد آن را بالای اپن آشپزخانه گذاشت و گفت نه این باید جلوی چشمانت باشد تا وقتی داری کارهایت را انجام می دهی دلت محکم شود و بدانی که این دفعه حتما باید بروم.یک هفته ای که تازه از پیرانشهر به خانه آمده بود اسمش برای گروه اعزامی اول به سوریه نبود دو گروه صد نفره از سپاه ساری به سوریه اعزام شدند و اسمش به خاطر اینکه تازه از ماموریت به مرخصی آمده بود جزو گروه دوم اعزامی بود آنقدر این و آن را دید که بالاخره اسمش را جزو گروه اول اعزامی در آمد.
چهار شب مهمانی
روزهای آخر بیشتر در جلسات بودند و کمتر همدیگر را می دیدیم خصوصا اینکه چهار روز مانده به سفرش اقوام و دوستان برای دیدنش به منزل ما می آمدند که دیگر فرصت نشد با پدرش حضوری خداحافظی کند برای همین تلفنی موضوع رفتن را با او در مسیان گذاشت که بنده خدا به خاطر نزدیکی به پیاده روی اربعین فکر کرد که برای برقراری امنیت کربلا می روند که روح ا… خندید و گفت یک کم این طرف و اون طرف دیگه. به من هم گفته بود به هیچکس حتی پدر و مادت نگو من دارم به سوریه می روم.
شب پرواز
آن شب بعد رفتن مهمانها شروع کرد به وصیت کردن و از آنجائیکه به خمس خیلی حساس بود گفت خمس مالم داده و یک مقدار پول هم تو حسابم هست که هدیه به شما و خمسی به آن تعلق نمی گیرد و اگر نبودم بچه هایم را خوب تربیت کن تا سرباز امام زمان(عج) شوند و اگر بدی در حقت کردم حلالم کن.
بگذار با رضایت تو بروم
حرفهایش بوی جدایی می داد و من طاقت شنیدن آن را نداشتم. با دیدن اشکم گفت خانم اگر تو راضی نباشی من نمی توانم بروم و دلم پیش تو گیر می ماند و شروع کرد به دلیل آوردن که پیامبر فرموده کسی که صدای مظلومیت و کمک مسلمانی را بشنود و به دادش نرسد مسلمان نیست. ما نمی توانیم بنشینیم و به حرمش جسارت شود در آن صورت آن دنیا چگونه جواب حضرت زهرا را بدهیم. امام زمان سرباز کم دارد و سربازانش در سختی ها مشخص می شوند.
تو قانع کردن مثل خود نداشت
آنچنان قدرت و تسلط بیان داشت که با حرفهایش قانع می شدی و من هم با افتخار رضایت دادم که برود و بعد گفت همان راهی که من رفتم محمد رسولم هم باید برود.
رژه داخل خانه
بیشتر وقتها در خانه رژه می رفت و به محمد رسول می گفت بابایی نگاهم کن همینطوری باید سرباز امام زمان شوی.
زن و بچه آدم را گول می زنند
همیشه و تو همه ماموریت هایی که می رفت عکس سه در چهار من و محمد رسول را لای کیف پولش داخل جیبش نگه می داشت و با خودش می برد. هنگام رفتن به سوریه عکس را برداشت و گفت خانم این زن و بچه آدم را گول می زنند نبرم بهتر است و حتی نخواست تعلقات دنیایی پاهایش را سست و او را از هدف بزرگش دور کند.
این دفعه دیگر نوبت من است
وقتی پیکر پاک شهیدی را می آوردند می گفت این دفعه دیگر نوبت من است که بروم آمادگی را داشته باش. بعد تشییع پیکر شهید سلطانی و سخنرانی کوبنده مادرش که گفت من آن یکی پسرم را هم به کوری چشم منافقین می فرستم، غروب به مادرش گفت تو هم بعد شهادتم همین جور محکم باش.
شگرد خاص
اواخر بحث سوریه رفتن آقا روح ا… کنار پدرش می نشست و می گفت عظیمه و مامان راضی هستند به ماموریت آنطرف آب بروم نظر شما چیه که بابایش می گفت هر چه خدا بخواهد بعد جدا پیش مادرش و من می آمد و همین حرفها را می زد که به هر نحوی می خواست ما را راضی کند.
شنبه 21 از آمل به تهران رفتند و دو روز ماندند و قول داد در اولین فرصت تلفن بزند. پنج روز پر استرس و بی خبری از عزیزان بر ما گذشت و پنجشنبه با اولین تماس و شنیدن صدایش گریه ام گرفت چون تلفن بی سیم بود بیشتر از دو دقیقه نمی توانستیم صحبت کنیم برای همین سریع قطع می کرد تا داعشی ها نتوانند از طریق مکالمات مقرشان را شناسایی کنند. روزهای آخر دیگر حرفهایش بوی جدایی می داد و می گفت محکم و قوی هستی که من اینجا دلم قرص باشد که من گریه و زاری می کردم.
یا رسول ا… رو گفت و شهید شد
بچه های رزمنده شبانه و با استفاده از تاریکی شب در منطقه وادی ترک حلب شروع به پیشروی می کنند. روح ا… و آقا رضا در این عملیات با هم بودند کهشهید حاجی زاده بر اثر اصابت ترکش های دشمن از ناحیه دست مجروح و نقش زمین شد که روح ا… به بالینش آمد که گفت شما بروید عملیات را متوقف نکنید من خوبم. روح ا… چند قدمی می رود که متوجه می شود تیربارچی تیرش تمام شده و همینکه جعبه مهمات را بلند کند تک تیرانداز از پشت سر هدفذ می گیرد و تیر به ستون مهره هایش می زند که به قلبش اصابت می کند و با صورت به زمین می افتد و با تمام توان صورتش را به سوی آسمان بلند کرد و یا رسول ا… را گفت و شهید شد و بچه ها به هر قیمتی بود پیکرهای پاک همسرم، شهید شیخ الاسلامی«چالوس»، شهید فیروزآبادی «نکاء» و فرمانده شان شهید مرادخانی را به عقب آوردند تا به دست داعشی ها نیفتد.
حس ششم شهید قوی بود
پیش بینی های آقا روح ا… همیشه درست از آب در می آمد و رد خور نداشت که یکی از آنها شوخی بود که با شهید حاجی زاده کرد که تا خان طومار را آزاد نکنیم ماموریت ما تمام نمی شود که همین هم شد و بعد شهادتش 55 روز طول کشید تا بچه ها به ایران بیایند.
باورم نمی شد که شهید شد
خبر شهادت آقا روح ا… از صبح روز دوشنبه تو فضای مجازی پیچید ولی من چون تلگرام نداشتم متوجه نشدم.
زن شهید حاجی زاده موضوع را می دانست و ساعت سه بعدازظهر به من زنگ زد و بعد از اطمینان از بی اطلاعی ام به منزلمان آمد. با دیدنش شروع به گریه کردم و گفتم دلشوره عجیبی دارم و حالم خوب نیست. با محمد رسول و مریم خانم سر مزار امامزاده ابراهیم رفتیم و تو این حالت هم همسر آقا رضا نتوانست به من بگوید و فقط اشاره کرد که تعدادی از بچه های ما زخمی شدند. بعد نماز مغرب و عشاء از هم خداحافظی کردیم که پدرم زنگ زد هر جا هستی بایست ما با ماشین سپاه دنبالت می آییم. تا این جمله را شنیدم خشکم زد.
حلالم کن حلالت می کنم
روز وداع با پیکر پاک و مطهر آقا روح ا… در حسینیه سپاه همسر شهید حاجی زاده گلابی به دستم داد و من روی تابوت می ریختم و خواهرم به یکی از خواهران بسیجی مستقر در سپاه آمل گفت که زن شهید باردار است و اجازه بدهید دو دقیقه با شوهرش دیدار خصوصی داشته باشد که قبول کردند و داخل آمبولانس سر تابوت را باز کردند و اولین جمله ای که گفتم اینکه حلالم کن حلالت می کنم. شفیعم باش منم قول می دهم بچه هایت را آنطوری که دلت می خواهد بزرگ می کنم و آن دنیا باید منتظرم باشی تا بیایم و شفاعتم را پیش حضرت زهرا بنما. بعد چفیه ای را گرفتم و دور صورتش طواف دادم که برای محمدجواد داشته باشم.
شهید گریه کن نمی خواهد
بارها در صحبت هایش به من می گفت شهید گریه کن نمی خواهد اگر می خواهید گریه کنید برای امام حسین و حضرت زینب گریه کنید. بنابر این سعی کردم گریه نکنم و الگویی برای دیگران باشم.
همیشه کنارتم
بعد شهادتش زیاد بی تابی می کردم که صبحدم خواب دیدم روح ا… به من می گوید دارم برای نماز صبح می روم کاری نداری که زدم زیر گریه که نیامده داری می روی. من تنهایی نمی توانم و خسته شدم که گفت خانم من همیشه کنارت هستم و تا همین الانش یاد حرفش که می افتم آرام می شوم.
دلتنگی های محمد رسول
چون آقا روح ا… همیشه به ماموریت می رفت و بر می گشت این بار هم منتظر آمدنش بود و بنرو عکسهای پدرش را که می دید می گفت اگر بابایی بیاید خیلی خوشحال می شود اینهمه عکس خودش را ببیند تا کم کم با این موضوع کمی کنار آمد ولی با چاپ هر عکس جدیدش تا چند روز مریض می شد و عکس را به اتاقش می برد و در را قفل می کرد و حرف می زد که بابا کی به خانه می ایی دلم برایت تنگ شد.
تولد محمد جواد
شش ماه بعد شهادت آقا روح ا… خدا محمد جواد را به من داد و کمی آرام شدم که امانتیش را سالم به دنیا آوردم انگار این بچه بوی بابایش را می داد ولی هنگام تولدش فقط یاد خاطرات تولد محمد رسول افتادم که دائم کنارم بود.
رفاقت را رضا تمام کرد
بعد شهادت روح ا… وضعیت روحی بچه ها خصوصا آقا رضا به هم ریخت و از شدت بغض و ناراحتی صدایش در نمی آمد چون خیلی به هم وابسته بودند. سه روز مانده به مراسم اربعین همسرم آقا رضا و همسرش با تلاش فراوان یک خانه چوبی درست کردند که با گذشت دو سال هنوز زینت بخش مزارش هست.
سختی ها برای خداست
با رفتن همسرم از درون خالی شدم ولی لطف و عنایت خدا و وجود دو امانتش و همچنین دعای خیرش دلم را آرام می کند و می دانم ته این سختی ها شیرینی هست که حلاوتش را نمی شود با هیچ چیز عوض کرد.
بچه هایم فدای زینب
دوست دارم به این سفارش و وصیت شهیدم عمل کنم و فرزندانش را مطابق با آموزه های دینی تربیت و در صورت لزوم سرباز امام زمان(عج) و مدافع حرم آل ا… کنم.
سخنی با مسئولین
مسئولین یادشان باشد پای هر صندلی که آنها روی آن نشسته اند شهدا تقدیم انقلاب کردیم و بدانند امنیت و اقتدار امروز ما مرهون جانفشانی ها و خون پاک شهدا می باشد.
