واژه غریبی است انتظار آن دم که لحظه به لحظه نفس کشیدنش به امید بازگشت گم شده اش باشد و سینه از فراق و دوری اش تنگ بگیرد و چون کودکی بیقرار با یادآوری نام و خاطره اش خون بگرید. همانهایی که سالهاست چشم های شان را به جاده ها دوخته اند تا شاید اثری از فرزندشان بیابند. مادرانی که هر روز به شوق خبری از فرندشان صبح را آغاز و تا پایان شب چشم شان را به خیابان می دوزند تا عزیز سفر کرده شان بازگردد. ناله های شان بوی انتظار، چشمان شان منتظر و قلبشان در تپش است و در غم بی خبری عزیزشان بغض در گلو دارند. قلب شان برای وقتی می زند که کسی از آن خبر ندارد، آنقدر امروز و فرداهای نیامده را دیده که دیگر هیچ وعده بی سرانجام خواب و خیال آرزویش را آشفته نمی کند، فراموشی درد همه نیامدن ها و نداشتن ها و نخواستن هایش است و خاطرجم که فرداها بالاخره می آیند پس سکوت و صبوری اش را به حساب ضعف و تنهایی اش نگذار که دلش پایبند پرستوی مهاجرش است تا روزی به خانه بیاید. آری این دلگویه های پدر و مادر شهید جاویدالاثر محمد کیانی است که صبح آمل توفیق نگارش و چاپ آن را در آستانه اربعین حسینی داشته است که ماحصل آن را در ذیل می خوانید:
اعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم حسبناالله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر بارالخلائق الاجمعین محمد صلی الله الطاهرین
حاج غلامحسن کیانی هستم متولد 1311 شهرستان آمل، خداوند ده فرزند به ما عطا فرمود که یک پسر و دختر در شیرخوارگی از دنیا رفتند و ذخیره آخرت ما شدند. روح الله، قاسم، حسن و محمد فرزندان ذکورم بودند که دلیل انتخاب نام «محمد» این بود که بنا به روایتی از امام جعفر صادق(ع) هر بنده ای که خدای رب العالمین چهار پسر به وی عطا کند و اسم یکی را محمد نگذارد حق پیامبر خاتم را ادا نکرد بخاطر همین سال 50 که صاحب اولاد پسر شدم نامش را محمد گرفتم که عصای پیری ما شود که تقدیرش نیکو شهادت افتاد و عاقبت بخیر شد. چهار دختر فاطمه، سکینه،رقیه و رباب داشتیم که رقیه و فاطمه سال 61 در دریا غرق شدند.
دو خواهر بسیجی در یک روز لبیک گفتند
بهمن 60 هنگام واقعه ششم بهمن آمل ما در هفت کوچه نزدیکی مصلی زندگی می کردیم و از نزدیک شاهد درگیری بین سپاه و منافقین و مقاومت همشهریان عزیزمان بودم و از آنجائیکه خانوادگی تعصب خاصی به انقلاب و اسلام خصوصا خط ولایت فقیه داشتیم در صف مبارزین بودیم و دخترم رقیه نیز بسیار مذهبی و دارای کارت بسیج و همرزم شهیده طاهره هاشمی بود و دوشادوش برادران و خواهران ایمانی خود ایستاد و بعد از شهادت طاهره هاشمی چون مجروح زیاد داشتیم به منزل آمد و تمام ملحفه ها را از رختخوابها جدا و برای بستن زخم مجروحین جمع آوری کرد و با خودش برد و تا آخرین لحظه هم جانانه مقاومت کرد اما قسمت چیز دیگری بود و سال 61 و در یک روز از روزهای خدا به اصرار دختران میهمانان تهرانی و درست در فاصله200 متری منزل مان تا ساحل دریا « بیشه کلا و کنار پایگاه نیروی هوایی شهید کریمی اکباتان» دچار آبگرفتگی و هر دو خواهر در دریا غرق شدند.
ملاک تربیت فقط آموزه های دینی بود
در میان فرزندانم رقیه متولد 52 و از همه کوچکتر بود و در همان هفت کوچه مدرسه شهناز«طاغوتی» با چادر و روسری سر کلاس درس حاضر می شد اما سیاست نظام آموزشی بر این بود تمام 360 دانش آموز بدون روسری و چادر و بی حجاب وارد کلاس شوند که پس از مدرسه با حالتی غمگین و مکدر به خانه آمد و گفت بازرس ساروی اجازه چادر گذاشتن را به من نمی دهد و می گوید روسری را هم باید از سرت برداری که قبول نکردم برای همین شما باید به مدرسه بیایی. فردا نزد مدیر مدرسه رفتم و خانم مدیر گفت دخترت از قوانین سرپیچی می کند که در جوابش گفتم دلیل دارد و آن اینکه اگر رقیه حجابش را رعایت نکند به خانه راهش نمی دهم باز پرسید برای چه گفتم آبجی اگر روسری را باید بردارد و بی حجاب شود من نمی گذارم مدرسه بیاید و او هم نمی آید و دلیلش این است پیامبر فرمود که نماز جماعت آنقدر ثواب دارد که اقتدا کننده«مامون» ده نفر شوند و دریا مرکب شود و نوک درختان همه قلم شوند نمی توانند ثواب آن را بنویسند ول همان پایین آیه هم فرموده اگر زن نمی تواند حجاب را حفظ کند نمازش را در منزل بخواند که با تعجب از من پرسید چقدر سواد داری که گفتم پای کلاس تفسیر علامه بزرگوار آیت الله جوادی که دست آخر قبول کردند با حجاب در مدرسه حاضر شود.
هدیه خدا بلیه خدا
دوران طاغوت خیلی جدی بودم و با فاطمه پهلوی خواهر شاه در بی دینی و شرابخواری مبارزه می کردم تا جایی که نماینده او از من خواست تا آنها را برای شام دعوت کنم؛ گفتم ما دو جور مهمان داریم هدیه و بلیه خدا که نماینده می خندید و فاطمه پهلوی می گفت چرا سرهنگ به رعیت رو می دهی که همه حرفی را می زند؟ سرهنگ در جوابش گفت ناراحت نشوید قبله همایونی این دنبال گوسفندان بزرگ شد که در دلم می گفتم عقل نداری و راحتی چون تمام پیامبران چوپان بودند. بعد اینطور حرف زدم که هدیه خدا «مومنان» بالای سر ما جا دارند و از بلیه خدا که شما باشید کمی فاصله می گیریم چون سفره بایستی مشروب بخورید؟ گفتند ما خودمان می خریم و من گفتم بحث پولش نیست منظورم این است چون میزبانیم و ادب حکم میکند پذیرایی کنیم ولی گیرنده مشروب، خورنده مشروب، آورنده مشروب، پذیرایی کننده مشروب، خانمی که داخل استکان می ریزد همه مجازات شان یکی هست و پیامبر فرموده همه کسانی که در بزم شراب شرکت کند فردای قیامت مشمول یک عذابند.
پول نداشتیم تا مکتب خانه برویم
شغلم دامداری بود و دنبال گوسفندان بودم پدرم پنج سال داشت که پدربزرگم به رحمت خدا رفت و بعد از مدتی پیش مردم کارگری می کرد تا اینکه پس از ازدواج صاحب دو اولاد شد که خواهرم سر زا رفت و من عصای پیری آنها شدم، کسانی که دست و بال شان می چرخید بچه شان را به مکتب خانه نزد ملاباجی یا آقا ملا می فرستادند تا «الف بِ تِ» را یاد بگیرند ما همین ماهی یک تومان را هم نداشتیم بدهیم و در همان سه سالگی همراه پدرم مشغول کار شدم و تقریبا دور و بر 6 سالگی کارگر شدم و در همان دامداری ماندم.
حرف رو حرف والدین نمی زدیم
خانواده ما مذهبی و از طبقه پایین جامعه بودند و پدرم حاج اصغر مرد پرهیزکار و بسیار ساده ای بود که مورد اعتماد همگان بود و در خانه هم آنقدر ابهت داشت که ما به او و مادرمان خدیجه خانم احترام می گذاشتیم و حرف روی حرف آنها نمی آوردیم.
فقیری که پشت قباله شان نوشته نیست
وضعیت امرار و معاش بسیار بد بود و هر چه در می آوردیم به زور شکم خودمان را سیر می کردیم بعضی وقتها هم که سرکارگرها مزدمان را می خوردند و یا اصلا نمی دادند تا اینکه سن هیجده سالگی والدینم به خواستگاری دخترعمویم که چند سال از من کوچکتر بود رفتند ولی چون وضع مالی ما خوب نبود عمویم مخالفت کرد که زن عمویم در جواب شوهرش می گفت فقیری که پشت قباله شان نوشته نیست حکمت خداوند را که کسی خبر ندارد و همانطوری هم شد و کم کم وضع مان خوب شد. از طرفی چون عروس عقل رَس نبود حدود دو سال صیغه ماندیم و یک آخوند به نام حاجی درکایی از روستای زردو که پایین بازار کنار مسجد حاج علی کوچک دفترخانه داشت، وکالت می گرفت و ما را عقد کرد.
کَلبی نَنِه
مادر پدرمان معروف به«کَلبی نَنِه» به عنوان بزرگ فامیل از جایگاه ویژه ای برخوردار بود و هیچکس روی حرفش حرف نمی آورد و تمام امر و نهی ها برای امر خیر خصوصا وصلتها از طرف او انجام می شد و اندازه یک سردار حکم داشت و نه مثل الان که به هر بهانه ای پدر و مادرها را به سرای سالمندان می برند که خدا اهل و عاقل شان کند.
چادرنشین بودیم
چون گوسفند داشتیم یک جا نبودیم و دائم سفر می کردیم و در ییلاقات نمارستاق، دلارستاق و … چادر می زدیم و مقیم نبودیم و یک سال خشت سر و سال بعد که وضع علف خوب نبود به بیشه کلا می رفتیم و ملک را از مالکان با یک گوسفند یا بره اجاره
می کردیم.
بی تاب جنگ در نوجوانی
شروع جنگ یکی از فرزندانم که طلبه روحانی است از سوی رهبری با دیگر روحانیون به خلیج فارس اعزام شد و پسر دیگرم در کردستان و زبیده مرز عراق حضور داشت. ما در بیشه کلا زندگی می کردیم و ستاد ناحیه سپاه در ملاکلا مستقر بود. محمدم در سیزده سالگی آنقدر که عاشق جبهه و جنگ بود به سپاه رفت و خواست که اسمش را برای اعزام بنویسند همه به قد و قواره او نگاه کردند و پرسیدند به حاجی گفتی که گفت نه. به خانه که برگشت خیلی ناراحت بود و به قول قدیمی ها کارد می زدین خونش در نمی آمد. مادرش که علت را پرسید داستان را برایش تعریف کرد حاج خانم گفت برادرانت جبهه هستند و پدرت اینجا دست تنهاست و یکی باید باشد که در دامداری کمکش کند که خواست سجلدش را دست کاری کند.
صبر کنم جنگ تمام می شود!
یک شب به محمد گفتم چی شده چرا اینقدر مکدری؟ گفت همه می گویند تا آمدن برادرانم باید صبر کنم در حالی که اگر صبر کنم خوب تا آن موقع که جنگ تمام می شود. مادرش گفت اشکال نداره تو جای دیگر به اسلام خدمت کن که گفت الان خوبه که آدم به خط مقدم برود و چهار تای آنها را بکشد و خودش هم شهید شود.
امام گفت دعا می کنم شما پیروز شوید
علاقه فراوانی به امام خمینی(ره) داشتم و طی ده سال رهبری معظم له بیش از پانزده بار به خدمت شان مشرف شدم و این به واسطه رفاقت با صاحبخانه مان «افسر نیروی هوایی» بود که در جماران می نشست و مرحوم حاج احمدآقا مستاجر برادرزن ایشان بود و بخاطر رفاقت ما هم با آنها رفت و آمد می کردیم و شب در منزل شان می ماندیم و صبح به خدمت امام شرفیاب می شدیم. یک روز که من و پسر عمویم ابراهیم به جماران رفتیم تعدادی از رزمندگان مشهد هم برای دیدار با امام آمدند که پس از پایان برنامه می بایست به خط مقدم جبهه اعزام شوند. من فاصله چهار متری امام نشسته بودم که بعد از سخنرانی، سربازان با گریه از امام خواستند تا برای شهادت شان دعا کنند و امام گفت دعا می کنم شما پیروز شوید چرا که همانگونه که شهید ارزش دارد خدمتگزار اسلام ثوابش چند برابر بیشتر است و وقتی همه شهید شوند چه کسی باید از ولایت و اسلام پاسداری کند.
می دانستم محمد شهید می شود
حالات محمد به گونه ای بود که همیشه به مادرش می گفتم محمد شهید می شود و اگر او را درون پر قو هم نگه داریم باز قسمت همان است که رب العالمین تعیین کرد. عشق عجیبی به شهادت داشت و لحظه ای هم از فکرش بیرون نمی آمد و حتی ترس این داشت با پایان جنگ دیگر جبهه و دشمنی نباشد. او دعوت نامه داشت.
از برکت خون شهید کشور امنی داریم
با توجه به نارسایی های موجود باطن امام خمینی(ره) تیزبینی و بصیرت رهبر معظم نبود یک عده از مسئولین ما را با آمریکا معامله می کردند و از برکت وجود آن حجت های خداست که آبروی شهیدان محفوظ مانده و کشور و ناموس ما حفظ است و امنیت در سراسر کشور برقرار می باشد.
کفر نعمت از کفت بیرون کند شکر نعمت نعمتت افزون کند
ما باید خدا را شاکر باشیم و برای سلامتی رهبر معظم دعا کنیم تا خاک و ناموس و اسلام و قران ناب محمدی حفظ باشد که هر چه داریم از رهبری داریم که نایب امام زمان (عج) است.
بسیار خنده رو بود
یکی از خصوصیات خوب اخلاقی اش گشاده رویی اش بود که بسیار می خندید و با عطوفت و رئوف بود و هنوز دوستان و همرزمانش از این خصوصیت بارز اخلاقی اش می گویند.
دهه سیدالشهدا
طبق نذر 40 ساله هر سال اربعین تا پایان صفر برای سیدالشهدا در منزلم »یک اتاق را حسینیه کردم»دهه می گیرم که محمد با شوق فراوان چای به میهمانان عزادار می داد ولی سال 71 در خدمت به سر می برد که دوستانش گفتند شما که 45 روز مرخصی طلب داری پس چرا نمی روی در جوابشان گفت دوست دارم اربعین به خانه بروم که موفق نشد و هر سال فقط خاطراش را مرور می کنیم.
تاریخ اعزام سال 69 و دوران آموزشی را در زابل سپری کرد و برای خدمت به زاهدان منتقل شد. در همسایگی خانه ما در هفت کوچه آمل رفیقی داشتم که بعد اعزام محمد سراغش را از من گرفت و به محض مطلع شدن گفت سر مرز خیلی خطرناک است و در یک کاغذی اسم و آدرس سرهنگ محمدی را نوشت. من هم چند روز بعد رفتم و به اتفاق پسرم سرهنگ را دیدیم و ایشان هم گفت تا من اینجا هستم خیالت راحت کسی نمی تواند شما را جابجا کند در غیر اینصورت به من اطلاع بدهید.
منطقه مرزی نصرت آباد
پاسگاه نصرت آباد محل آمد و رفت کاروان اشرار بود و تا خبر انتقالی اش به گوشم رسید مجددا به منطقه رفتم و پرسیدم چرا به سرهنگ اطلاع ندادی که هوایت را داشته باشد که گفت شهر را دوست ندارم و آرزویم جنگیدن با دشمنان متجاوز است.
یکی از همرزمان و دوستان شهید در پاسگاه نصرت آباد می گفت ماه رمضان ما روزه نمی گرفتیم و محمد که مشغول نگهبانی در برجک بود دو ظرف را پر از آب می کرد و با خودش می برد که ما به شوخی می گفتیم محمدآقا تو که میگویی روزه می گیری آب را پس کجا می بری؟ که خندید و گفت برای وضوی ظهر می برم که همرزمش گفت آن بالا همان زمان رکوع تو را می زنند که جواب داد شما چه می دانید شهادت هنگام رکوع چه قیمتی دارد؟
اسارت مظلومانه 50 درجه دار و سرباز
بیست روز مانده به پایان خدمتش برای احداث پاسگاه جدید جهت جلوگیری از ورود اشرار به منطقه با حضور مسئولین محلی و نظامی و عکاسان و حدود 50 نفر نیرو «22 نفر درجه دارو 28 نفر سرباز» از نصرت آباد به مرز ایران و افغانستان رفتند و پس از کلنگ زنی و هنگام بازگشت، اشرار که در دو طرف کوهپایه در کمین بود به فرمانده ایرانی بی سیم زد که زحمت نکشید و تند تند نروید ما هم داریم می آئیم. تیراندازی شروع شد و در لحظات اول فرمانده را مورد حمله قرار دادند و دوم دوشکا را انداختند و این درگیری از دو بعدازظهر تا 8 شب ادامه داشت و هشت نفر از دوستانشان در میدان جنگ به شهادت رسیدند و بخاطر تمام شدن مهمات اشرار به سربازان نزدیک و همه را دستبند زده و توسط نورمحمد ناتونین قائمشهری» دستگیر شدند و با خودشان بردند و روایت هست که دو شب آنها را در کوه نگه داشتند بعد تحویل نارویی و ریگی شدند. روایت دیگر اینکه دستور صادر شده بود که کسی حق تیراندازی ندارد ولی یکی از سربازان وقتی دوستانش را در محاصره دید احساساتی شد و شروع به تیراندازی کرد که دو نفر «احمدپور و خوانساری»خودشان را از ماشین در حال حرکت به بیرون پرت کردند و در ملاقات آنها در بیمارستان خاتم الانبیاء زاهدان توضیح دادند بین مرگ و زندگی تصمیم گرفتیم که اگر مردیم جنازه ما داخل خاک کشورمان بدست خانواده می رسد.
دشمنان نمازخوان
در بیمارستان خیلی گریه کردم و با ناراحتی از همرزمانش پرسیدم محمدم ریش داشت و حزب اللهی بود آیا او را شکنجه کردند؟ که احمدپور گفت به آن حجی که مشرف شدی قسم نه چون آنها هم ریش داشتند و اول ظهر و عصر نماز می خواندند.
شش ماه بی خبری
پس از تایید خبر اسارت در تاریخ 3/4/1371 آرام و قرار نداشتم و تماما در زاهدان، چابهار، ایرانشهر دنبال گم شده ام بودم تا خبری از او بگیرم و شش ماه طول کشید تا توانستم خانواده 25سرباز مفقود را پیدا کنم. بعضی وقتها مامورین برای خاطرجمی به ما دلداری می دادند که سرباز را آزاد می کنند و حتی فیلم اسارت محمد را در منطقه به ما نشان دادند که دور گردنش چفیه بود و خبرنگار هم با آنها مصاحبه می کرد از آنطرف یک رابط هم بود تا دو طرف به تفاهم برسند و گزارش دادند که در ازای یکی از سرکرده های اشرار در اصفهان سربازان آزاد شوند و همین بهانه خوشحالی ما می شد.
دو تا غلام بچه یک آقازاده هم نمی شود؟
یک ضرب المثل قدیمی بود که می گفت دو تا غلام بچه یک آقازاده هم نمی شود؟ یعنی 50 بچه ما یک اشرار نجس هم نمی شوند که در منطقه گفتند از تهران پیگیری کنید بنابر این نامه ای به مقام معظم رهبری نوشتیم به این صورت«رهبر بزرگوار این بچه هایی که آن طرف خاک اسیرند همه وابستگان هشت سال جنگ و شهدا و از طبقه پایین هستند مادران همه ناراحت و چشم انتظارند چاره ای برای ما بیندیشید که رونوشت نامه به ریاست جمهوری، قوه قضائیه، مجلس شورای اسلامی زدند و شب تهران ماندیم و فردا نامه ها را تحویل دادیم.
به مادران بگویید دعا کنند
تنها نامه ای که به آن ترتیب اثر دادند متعلق به مقام معظم رهبری بود برای همین ساعت دوازده شب سرهنگ ذات صفت جانشین منطقه تماس گرفت که فردا تا زاهدان بیایید که دو جور خیال کردم دلم هم جوش می زد و هم خوشحالی داشتم که یا خبر خوش آزادی یا شهادت هست که به اتفاق هشت نفر از خانواده ها با هواپیما به زاهدان رفتیم و وارد اتاق سرهنگ شدیم. بسیار ناراحت بود، با دیدن ما گفت بروید استراحت کنید و ساعت هشت شب بیایید با کلی سوال در سر رفتیم و مجددا چند ساعت بعد برگشتیم و به اتفاق رییس دایره ایثارگران، رییس منطقه و فرماندهی سیستان و بلوچستان داخل ماشین سواری و مابقی با ماشین وانت مجهز به دوشکا حرکت کردیم و به دادستانی رسیدیم. دادستان با چند محافظ آمد و ما در فاصله خیلی دور در نمازخانه ایستادیم و به کاغذی نگاه کرد و پرسید غلامحسن کیانی کدام یک از شماهاست که گفتم بنده ام فرمایشی دارید گفت شما به رهبر نامه دادید؟ جواب دادم بله که گفت بروید و به مادران بگویید دعا کنند ما هم تلاش مان را می کنیم تا بچه ها آزاد شوند.
زمزمه شهادت
چشم انتظاری سوی چشمان را از من گرفته بود و پس از یکسال ناامیدی از برگشت فرزندان مان با اعلام و تایید خبر شهادت محمدم پرونده وی در بنیاد شهید بسته شد و استخوانهایی را برای ما آوردند تا پس از تشییع به خاک بسپاریم که ما قبول نکردیم و گفتم 20 روز پیش فیلم بچه ها را دیدیم که خیلی سرحال بودند اما الان؟
مطاع و مطیع
در یک نگاه امیدواریم که فرزندمان روزی به آغوش ما بر گردد چنانچه یوسف پیامبر بعد چهل سال صبر و بردباری به هم رسیدند و میدانم پیش خدا کاری نیست و نگاه دیگر که می گوییم پسرمان شهید شده است.
از بی صبری به دام می رسی
دلخوشی ما خانواده های شهدا به وعده الهی است که شهید صاحب دارد و ما خوشحال هستیم که آنها در نزد خدایشان روزی می خورند مثلی هست که اگر صبر کنی به کام می رسی و از بی صبری به دام می رسی و چنانچه خداوند فرموده هیچ چیز بالاتر از صبر نیست و آیت الله حسن زاده آملی 25 سال پیش در یکی از یادواره های محمد عزیزم از اول تا انتهای منبر فقط یکساعت و بیست دقیقه در مورد مقام شامخ و عظمت شهدا صحبت کرد و گفت؛ وقتی صور اسرافیل دمیده و محشر برپا شد همه گروهها سر از قبر در می آورند و اولیای خدا سواره وارد محشر می شوند و می ایستند و پیاده نمی شوند و وقتی صف شهدا حرکت کرد انبیاء از مرکب پایین می آیند و به استقبال می روند و فرشته هم از اسب پیاده می شود و یک دسته کلید را به شهید می دهد تا وارد ساختمان بهشتی شود که او می گوید من یک نفر این قصر را می خواهم چکار که می فرمایند خداوند فرموده آنها به وظایف شان عمل کردند که مجددا می گویند ما را به دنیا برگردانید تا با دشمنان بجنگیم که ندا از عرش می رسد دنیا برایشان کوچک است و آنها هرچه داشتند در راه من دادند حال هر چه می خواهند بگویند تا برایشان مهیا کنم که به فرشته عرض می کنند تا پدر و مادرمان نیایند ما نمی رویم که دوباره بانک بر می آید والدین که هستند هر که را دوست دارند بیاورند.
کلاس تفسیر آیت الله
پیش از انقلاب و از سال 45 تا 55 با اینکه سواد نداشتم ولی بخاطر علاقه فراوان به کتاب خدا در کلاس تفسیر قرآن آیت الله جوادی آملی در مسجد حاج علی کوچک «مسجد هدایت»شرکت و به احادیث گوش می دادم.
مسولیت ما زیاد است
از مسئولیتهای سنگین خانواده های معظم شهدا اینست که حرمت شهدا را نگه دارند و پیروخط آنها و رهبری باشند و خون شان را پایمال نکنند و محافظ نیروی انتظامی، مسلح، سپاه و بسیج باشند که اگر اینها حفظ باشند خون شهدا هم پابرجا می ماند.
همه چیز را برای خدا دادیم
وقتی می پرسیم چرا جنس گران شده می گویند شما مسبب همه بدبختی های ما هستید که شاه را بیرون کردید و بچه هایتان را هم دم گلوله فرستادید پس باید کالا گران شود که می گوییم اگر ما کردیم خوب کردیم و تا آخرین نفس و قطره خون خود می ایستیم چنانچه پیامبر عظیم الشان می فرماید آدم مومن برای حق خواهی و حق شناسی و اسلام خواهی باید تا آخرین قطره خون دفاع کند. مسئولین خیانت می کنند، نارسایی وجود دارد، ضد ولایت فقیه زیاد شده و به ساحت مقدس رهبری و شهدا دهن کجی می شود اما هیچکدام نمی تواند چیزی از ارزش شهید کم کند.
اَیسال اَیسال مزار این شهدا مانند امامزادگان فعلی زیارتگاه می شود
همه ما مدیون شهدا هستیم و مسئولیت من پدر شهید بیشتر از سایرین است و به فرموده امام(ره) خانواده های شهدا چشم و چراغ ملتند ولی مهم تر اینکه اینها باید حرمت شهدا را حفظ کنند همانطور که حرمت امامزاده را متولی نگه می دارد و باز هم امام فرمودند اَیسال اَیسال مزار این شهدا مانند امامزادگان فعلی زیارتگاه می شود. مسئولینی که خیانت می کنند نتیجه نمی گیرند و باید عذاب بکشند و اگر نمی دانند و خیانت می کنند خدا آنها را ببخشد اما اگر از قصد ولایت فقیه، سپاه، بسیج و نیروی انتظامی را قبول ندارند باید دق کنند و بمیرند. اگر خون شهدا و دم فرمانده کل قوا نباشد نطق آقایان در سازمان ملل و نیویورک باز نمی شود چه کسی جز شهدا رهبری نیروی مسلح آنها را بزرگ کرده؟.پای هر صندلی نظام خون هزاران شهید ریخته شدهاگر رهبری نیروی مسلح و خون شهدا و باطن امام خمینی(ره) نبود یک عده نادان پست و مقام طلب ما را با آمریکا معامله می کردند برجام که هیچ مثل محمدرضا شاه ما را می فروختند امام بارها فرمود این ملت را داشته باشید تا آنها هم شما را داشته باشند. پای هر صندلی نظام خون هزاران شهید ریخته شده از ما که گذشته اما اگر مجلس ما، دولتمردان مو به مو سخنان و ایده و تیزبینی و بصیرت آقاجان مان را اجرا می کردند ما اینطور گرفتار نبودیم. چرا ما باید ضد ولایت فقیه داشته باشیم؟ مگر سیزده ساله تا 95 ساله ما شهید نشدند مگر قصه روز عاشورای امام حسین(ع) تکرار نشد؟ چرا ما باید نارسایی داشته باشیم؟ انتظامی حکم داروخانه شبانه روزی را دارد و در همه عرصه ها حضور سبزشان احساس می شود و با وجود این غیورمردان است که ما با این آرامش و امنیت زندگی می کنیم.
شهید گمنامم سنگ قبر دارد
سال گذشته و شب رحلت خانم ام البنین(س) صحبت می کردند که چهار پسر در کربلا داشت و همگی به شهادت رسیدند و این مادر در قبرستان بقیع به یاد فرزندانش چهار صورت قبر درست کرد و بر مزارشان گریه و عقده اش را خالی می کرد. همان شب خواب دیدم و فردا به بنیاد شهید رفتم و به تاسی از مادر قمر بنی هاشم خواستم تا در قطعه شهدای گمنام یک قطعه سنگ قبر به نام محمد به ما بدهند که قبول کردند و مشخصات را از ما گرفتند و الان هر شب جمعه به مزارش می رویم و از قبل هم به نیت فرزند مفقودالاثرم به مزار شهدای گمنام می رفتم.
مسئولین خدوم را حفظ بفرما
پروردگارا تو را به حق محمد و آل محمد تو را به حق مقربین درگاهت رهبری، سپاه و بسیج، ناموس،اسلام و ایده و عقیده ما را در سایه امام زمان(عج) حفظ بفرما و هر کسی که به اینها خیانت می کند در هر لباس و پست و مقام اگر قابل هدایت هست هدایت بفرما و اگر نیست، نابود و ریشه کن بفرما.
گفتگو با مادر شهید والامقام محمد کیانی
محرم دلاپور هستم و هفتاد سال سن دارم افتخار می کنم که چنین پسری داشتم که در راه دفاع از خاک کشورش به سربازی رفت و از خودش گذشت تا ما امروز در آرامش زندگی کنیم. این بچه از زمان تولدش با همه فرق داشت هنوز به سن تکلیف نرسیده همراه من نماز می خواند و در مراسمات مذهبی شرکت می کرد. کودکی آرام بود که طاقت ناراحتی هیچکس خصوصا من مادر را نداشت و سعی می کرد کارهای مرا انجام دهد.
مسئولیت پذیر بود
بخاطر هیکل ورزشی اش یک سر و گردن از برادرانش بزرگتر نشان می داد و همین موضوع باعث شد تا مدیر مدرسه از ثبت نام او خودداری کند از طرفی محمد مسئولیت پذیر بود و از سن کم دوست داشت کار کند و در اوقات بیکاری برای پدربزرگش در چراگاه گوسفند ناهار می برد و ساعتها کنارش می ماند و به او که پیر بود کمک می کرد من و پدرش می گفتیم درست را ادامه بده که قبول نمی کرد و بیشتر از چهارم ابتدایی نتوانست درس را ادامه دهد.
وقت اعزام ناراحت بودم
بخاطر وابستگی شدید از رفتنش ناراحت بودم و روز اعزام قرار شد سربازان را از زیر پل امل به تهران برای گذراندن دورهآموزشی ببرند بخاطر همین زیاد ناراحت نبودم اما یکباره اعلام کردند سربازان به خانه هایشان برون و پس از استراحت بیایند که مقصد زاهدان است ترس عجیبی تمام وجودم را گرفته بود که به خواهرش سکینه گفت مامان را به خانه ببر رفقایم می شنوند و به من می خندند مگر اینهمه سرباز مادر ندارند.
نذری امام رضا(ع)
سر محمد که باردار بودم نذر کردم بچه ام سالم به دنیا بیاید و تا مدتی برای انجام نذری ام، موهایش را نتراشم به همین خاطر بعد از تولدش موهایش را می تراشیدم و و پس ازجمع آوری و وزن کردن معادل آن پول به داخل صحن مقدس امام رضا (ع) می ریختم و موها را در قبرستان دفن می کردم.
بسیار قانع بود
زمانیکه خدمت بود همیشه زنگ می زد که من می گفتم بجای تلفن کرن پولت را جمع کن و برای خودت میوه و خوراکی بخر می گفت این حرفها کار ضد انقلاب است و ما و فرماندهان سر یک سفره غذا می خوریم و هیچ مشکلی هم نداریم.
هنگام اسارت و شهادت به من الهام شد
زمان دستگیری اش خواب دیدم با لباس سربازی اش به خانه آمد و روبروی من ایستاد و از بس تند تند چایی می خورد به او گفتم؛ چایی را فوت کن تا نسوزی که گفت من دارم می روم رفقایم منتظرند و به من الهام شد که برگشتنی در کار نیست.
حتی لباسش را برایم نیاوردند
از محمد عزیزم حتی یک یادگاری از مناطق عملیاتی نیاوردند ولی خدا را شکر می کنم که فرزندی به این پاکی به من هدیه کرده تا در راه دین خدا جان بدهد و به شهادت برسد تا من هم در برابر خداوند و اهل بیت(ع) شرمنده نباشم.
بازگشت شهدای گمنام تسکین دلهای بیقرار مادران شهدای مفقود الاثر
از روزی که خبر تشییع و تدفین شهدای گمنام در این دیار را می شنیدم، حال عجیبی به من دست می داد، بوی فرزندم را حس می کردم؛ این شهدا نیز مثل فرزند من سالها دور از خانه و کاشانه بودند. بازگشت این شهدا و تدفین آنها در این شهر، دل من را آرام می کرد. سعی میکنم برای شهدای گمنام خوب مادری کنم تا در جایی از این کشور، مادری دیگر برای فرزند من نیز مادری کند. این شهدا بوی فرزندم را میدهند، همه این شهدای گمنام فرزند حضرت زهرا(س) هستند. شهدای گمنام شهرم را مثل فرزند خود میدانم و هر هفته بر سر مزارشان رفته و لالایی مخصوصی را که در زمان کودکی فرزندم برایش زمزمه میکردم، برای آنها میخوانم.
صبر و استقامت حضرت زینب(س) الگویی برای مادران شهدا
هرزمان که دلتنگ محمد می شوم، به یاد حضرت زینب(س) در صحرای کربلا میافتم که فرمود؛ «در کربلا به جز زیبایی چیزی ندیدم»، من هم در شهادت محمدم که در مقابل دشمنان اسلام سینه سپر کرد تا مملکت ایران به دست دشمن نیفتد، افتخار میکنم. امیدوارم خداوند هدیه مرا قبول و فرزندم در آخرت شفاعتم کند.
دعا برای جوانان
این مادر شهید در پایان صحبتهایش برای همه جوانان این مرز و بوم دعا کرده و از خداوند برای آنان طلب عاقبتبخیری کرد.