شاید خیلی از ما با آستانه امامزاده عبدالله(ع) و مغازه های اطرافش خاطره داریم، در روزگاری که سرمان آنقدر گرم تلفن همراه و زندگی فضای مجازی نبود، گاهی آخر هفته ها در کنار آستان مبارکه حضرت دیداری با اقوام تازه می کردیم و با زیارت و لذت بردن از فضای اطراف آستانه و مغازه های دور و برش خستگی ها را رها می کردیم و روحمان تازه می شد. اما امروزه نه اعتقادی به زیارت مانده و نه مجالی برای اینگونه برنامه ها.روستایی که اکنون به شهر تبدیل شده و اندک اندک بافت شهری را در خود جای می دهد. روزها که بگذرد فراموش می شود که مردمان آنجا چگونه می زیسته اند و رسومات هم به دست فراموشی سپرده می شود. برای همین باید نوشته شود تا یادمان نرود که چه روزهایی از سر سرزمینمان گذشته و پدران و اجدادمان چگونه زندگی کردند.به سراغ عزیزی رفتم که سالیان سال کارمند آستانه مبارک امامزاده عبدالله(ع) بود و حرف های زیادی از گذشته تا به امروز برای گفتن دارد، از زواری که آمدند و رفتند، آنهایی که معتقد بودند و شفا گرفتند و از رسوماتی که کم کم گرد فراموشی رویشان نشست. وی در گفتگو با #صبح_آمل گفت:
عزت الله داداش پور فرزند علی و ننجانی هستم که در سال 1325 در روستای اسکو محله و در خانه ای «جَگِن پوش» قدیمی متولد شدم. ما سه برادر و سه خواهر بودیم و در کنار هم و در دو اتاق اما با صلح و صفا زندگی می کردیم. پدرم کشاورز و دامدار بود و با زحمت فراوان و تلاش شبانه روزی آبرومندانه چرخ زندگی را می گرداند و از شکر خدا محتاج خلق و روزگار نبود. سواد آنچنانی نداشت ولی چون سربازی رفته بود از قبل آن فن و فنون اداری را یاد گرفت و حداقل می توانست امضاء کند و بخاطر همین ایشان را به عنوان دهبان محل انتخاب کردند.
دهبان
حدود پنجاه سال پدرم دهبان«کدخدا» محل بود و مشکلات روستا را از طریق مردم و ریش سفیدان حل و بررسی می کرد.
سرباز بگیری
زمانی که مامورین برای بردن مشمولین خدمت به روستای ما می آمدند پدر خدابیامرزم به عنوان کدخدا تمکین نمی کرد و سرباز به آنها نمی داد. موقعی شد که 600 سرباز در محل وجود داشتند و سرهنگ نژن از ساری سرهنگ محمودی را به حوزه آمل فرستاد و ایشان هم با این استدلال که چند سال است که اینها سرباز نمی دهند بخاطر همین دست روی اسکو محله گذاشت تا این تعداد سرباز فراری را با خودشان ببرد.
متواری
پدرم در جواب مامور گزارش می داد این مردان روستا بیشتر چوپان و گالش هستند و در جنگل متواری می باشند و شغل خاصی ندارند. دنبال مال شان دائم در ییلاق قشلاق هستند و وقتی متوجه سختگیری ماموران شد من که هفت سالم بود را با خودش برد که اگر خواستند بازداشتش کنند بگوید تکلیف پسرم چیست. آن روز چیزی نگفتند و فردا که خودش رفت از او پرسیدند سربازها کجایند.
کدخدا سربازها را فراری می داد
قبل از آمدن مامورین کدخدا سربازان را به جنگل فراری می داد و آنها را دنبال نخود سیاه می فرستاد و خوب که خسته شان می کرد می گفت آیا یکی را می بینید و به این صورت ردشان می کرد و وقتی دلیل را از پدرم می پرسیدم در جواب می گفت چه فرقی بین بچه های سرمایه دار و فقیر هست که آنها با دادن پول و رشوه آسوده و بدون نگرانی در محل می گردند و این بیچاره ها باید به خدمت بروند.
برای رضای خدا
عموی مرحومم به پدرم می گفت چرا خودت را فدای این مردم می کنی که فردا نگاهی هم به شما نمی کنند که می گفت اولا برای رضای خدا این کار را انجام می دهم و بعد اگر حقی هست برای همه باید یکسان باشد.
بازجویی
مرحوم پدرم می گفت بخاطر موضوعی مرا به باز داشتگاه بردند و در یک شب بیست بار از من بازجویی کردند و ایشان هم از آقا امامزاده عبدالله خواست که تنها پناهگاه ما بعد از خدا شما هستید و کمک کنید تا حرفم دو تا نشود و همین طور هم شد و یک ذره بالا و پایین نشد.
نیت قربه الی الله
من بچه بزرگ پدرم بودم و همیشه به من سفارش می کرد که فقط نیتت برای رضای خدا باشد و هر چه در توان داری در این راه به کار بگیر که این پندش از آن موقع تا حالا آویزه گوشم هست.
تحصیلات
روستای ما مدرسه نداشت و برای همین پیاده از اینجا به تسکابن رفتم و تا چهارم ابتدایی را خواندم و پنجم و ششم را در درازون ادامه دادم و موقع امتحان نهایی پدرم چون قدیمی بود تاریخ خودش را داشت و مدرسه هم به صورت ماهانه بود بخاطر همین تارخ پس و پیش شد و به موقع نرسیدم و تو ذوقم خورد و انصراف دادم.
شروع کار از هشت سالگی
از هشت سالگی احساس مسئولیت می کردم و ساعت چهار صبح با اینکه خوابم می آمد به همراه پدر به تیم جار می رفتم و در کارهای کشاورزی کمک می کردم.
ازدواج
تابستانها و هنگام فراقت از تحصیل به شهر رفته و در مغازه فن بازار و کار کردن را یاد می گرفتم و در 14 سالگی بدون اطلاعم، پدرم برای من زن خواستگاری کرد و بعد از دو ماه جمعه شبی که به خانه آمدم متوجه خرید قند و چای و شیرینی شدم و با خودم گفتم لابد برای خواهرم امر خیر دارند و وقتی از مادرم پرسیدم چرا در این مورد چیزی به من نگفتید خدابیامرز می خندید و حرفی نمی زد.
چاربیدار
یکی از هم محلی های ما به نام مهدی اکبری چاربیدار بود و از اسکومحله هیزم به شهر می آورد و بعد از فروش به مغازه نجفی که من در آن کار می کردم می آمد و قند و چایی و جو می خرید. حاج حیدر اکبری یک روز آمد و با خنده گفت پدرت برای تو زن گرفت که با ناراحتی گفتم اینهمه پسر قوی تر و بزرگتر از من مجردند چرا می خواهند اسیرم کنند. تا اینکه بعد چند وقت جمعه روزی به خانه آمدم و دیدم عمویم رفت و چند ترکه «شیش» از درخت کند و با خودش آورد و مرا صدا زد و وقتی جلو رفتم پرسید چی گفتی و بعد با ترکه ها به جانم افتاد و تا می توانست کتک زد و گفت پدرت برای من زنگ گررفت خبر نداشتم و عمه هایت را سر و سامان داد و تو الف بچه برای من عرض اندام می کنی و ما هم به احترام ساکت و تابع شدیم.
عقد
شیخ محمد علی رجایی به عنوان مهمان به خانه ما آمد و بعد از صرف ناهار وقتی خواستم بیرون بروم صدایم زد و گفت نرو و وقت پوشیدن کفش برای رفتن به خانه عروس خانم از من پرسید پسرم آیا از طرف شما وکالت دارم تا شما را به عقد زهرا نوگردنی در بیاورم که تا من حرفی بزنم پدرم گفت آره و دوباره پرسید که گفتم پدرم بله را داد و من حرفی ندارم و همه به جز من به خانه عروس رفتند.
مهریه
پدرم هفت هکتار زمین کشاورزی و باغ داشت و به اصطلاح وضع مالیش خوب بود و مهریه عروس خانم را هفت هزار تومان معین کرد و عموی من اعتراض که چرا از خودت بدعت می گذاری کسی اینقدر مهریه ننوشته که خدابیامرز پدرم گفت من اسکو محله ای نیستم و طبق رسم نوگردنی ها این کار را کردم و دو سال برای اینکه پخته تر و بزرگتر شویم نامزد نشستیم.
عروسی
قدیما و زمان ما چون فاصله محلات زیاد بود و وسیله نقلیه و امکانات ارتباطی مثل الان وجود نداشت از یک هفته مانده به عروسی تدارکات را می دیدند و مقدمات را آماده می کردند و یادم می آید نامه عروسی مرحوم حسین هاشمی را در کاغذی معمولی نوشتم به این مضمون که به نام خدا جشن عروسی اقای در تاریخ 7/2/1330و 8/2/1330و 9/2/1330 به صرف ناها، شام و ناهار برگزار می شود و حضور شما ما را خوشحال می کند و خودی ها و بستگان نزدیک را با خانواده و اقوام دور و تعدادی از محلی های دیگر را به صورت خانم و آقا یا انفرادی دعوت می کردیم و کارها بین اعضای خانواده تقسیم می شد.
هدیه برای خانواده عروس
قبل از عروسی دو گوسفند، برنج، روغن، قند، چایی، چند جعبه شیرینی و لباس عروس را داخل مجمه به سر چند نفر می گذاشتند و با صدای هلهله دختران و زنان فامیل پیاده به خانه عروس می بردند و اگر مسافت دور بود با اسب می فرستادند.
حنابندان
وقتی خرج بار عروسی را به خانه عروس می فرستادند اقوام و جوانان در خانه داماد جمع می شدند و با انجام بازی های محلی و زدن لَلِه و خواندن آواز«خونش» شام می خوردند و دست عروس و داماد را البته هر کدام در خانه خودش حنا بستند.
گوفِنو
منطقه ما چون هوا سردسیر بود از اول بهار شروع به کار می کردیم و گُوفِنو، مرزبند، نشاگر همه جدا بود و گُوفِنو همان گاو نر یا وِرزا بود.
اِسبِه گِل
زمان قدیم خانه ها گلی بود و برای سفید کردنش چون رنگ هم گران و هم کم وجود داشت تابستانها در قسمتی به نام «کِپین» و مرتع «بِزایتِبِن» که محل نگهداری بز بود گِل را داخا «گوال» یا کیسه های قدیمی دستبافت از جنس پشم گوسفند می ریختیم و به منزل می بردیم و آنجا خواهر و برادرم آن را ورز و سپس خیس می دادند و به صورت گلوله در می آوردند و جایی می گذاشتند تا خشک شود. دوباره داخل «گوال» ریخته و بار اسب می کردند و در آمل هر باری 15 تومان می فروختیم و رفت و برگشت ما دو روز طول می کشید.
قدردانی
سن و سال زیادی نداشتم که برای جمع کردن اسپه گل به کوه می رفتیم و از آنجائیکه پدرم برای محلی ها کار انجام داده بود وقتی می دیدند توانایی برای بلند کردن و جابجایی گِل را ندارم گونی ها را بار اسب می کردند که این نشان از قدردانی شان بود.
سَلمانی
احترامات تا آنجا بود که حتی برای سلمانی«آرایشگاه» تا پدرم به من نمی گفت موی سرم را کوتاه نمی کردم و در هر کاری اجازه بزرگترها شرط بود و حتی نوه خودم را پیش پدرم بغل نمی گرفتم.
گفتگو با همسر حاج عزت الله داداش پور
زهرا نوگردنی فرزند حاج اسدالله و حاجیه زبیده خانم هستم و سال 1327 در روستای نوگردن به دنیا آمدم و چهارمین فرزند خانواده ده نفره بودم. پدرم کدخدا و بزرگ محل و شغلش کشاورزی بود.
کودکی
تفریح ما با کار کردن در زمین و باغ و کمک به مادر در مزرعه و سبزیکاری بود و در آن بیشتر کدو می کاشتیم.
خواستگاری
ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و در همین آمد و رفت ها پدرش مرا تو دوازده سالگی برای آقا عزت پسندید و از طریق خواهرش«عمه همسرم که رفت و آمد زیادی هم داشتیم» خواستگاری کرد و من هم چون دو اتاق بیشتر نداشتیم حرفهای شان را شنیدم و زنداداش بزرگم هم همه اطلاعات را به من می داد و فهمیدم که دارند شوهرم می دهند و در این رابطه پسر و دختر هیچ اختیاری از خودشان نداشتند و حتی روز عقد هم همدیگر را ندیدیم تا بعد از عروسی مرا به خانه پدر شوهرم آوردند که با وجود این هنوز نمی دانستم باید اینجا زندگی کنیم.
جهیزیه
چون پدرم کدخدا بود جهیزیه خوبی داد و برایم دو صندوق، دو دست رختخواب، دو عدد تختَک، دو عد پُشتی، دو عدد متکا خریدند و با خودم به خانه حاج آقا آوردم.
زَر
در مراسمی به نام شیرینی خوران که بعد از عقد جهت آشنایی فامیل و آشنای هر دو طرف با عروس و داماد البته برگزار می شد. مدعوین هدایایی را به صورت طلا یا پول نقد می دادند و آنچه که به عنوان هدیه جمع شد را در اختیار پدر عروس می گذاشتند که هزار و پانصد تومان بود و زر محسوب می شد.
حنابندان
یک شب مانده به عروسی و بیشتر شب جمعه مراسم حنابندان با دعوت از بستگان خصوصا دختر و پسرهای جوان انجام و طی آن حنا را بر سر و دست و پای عروس می بستند و شرکت کنندگان جوان و مجرد هم اگر دوست داشتند به سر در غیر اینصورت فقط دست و پا می بستند و هلهله و رقص و پایکوبی می کردند.
عروس تماشا
روز جمعه بعد از ناهار برای رفاه حال مهمانان راه دور که دوست داشتند تا آخر مراسم باشند عروس را سوار بر اسب به خانه داماد می بردند و بزرگ و کوچک برای تماشای عروس جمع می شدند.
نوگردن
کنده درختان جنگلی که وسط شان باز«لاب» داشت را می بریدند که به آن «نُو» می گفتند و آن را بین دو رودخانه می گذاشتند تا افراد زمین آن طرف را کشت و کار کنند چون کسی برای ساخت و ساز و زندگی به آنجا نمی رفت. بخاطر همین مالکین گفتند که علاقمندان به نو گردنه بروند و برای خودشان خانه بزنند و منطقه را آباد کنند که به آنجا نوُگردن می گویند.
پیرزَن دوا
زمان ما دوا و دکتر نبود و بخاطر فاصله زیاد با شهر بیشتر از تجربه زنان و مردان در درمان و رفع بیماری استفاده می کردند. کوچک بودیم که من و سه تا از برادر و خواهرانم را سرخک زد و وسط خانه را پرده زدند و یک پیرزن به نام خیرالنساء با داروهای دست ساز ما را درمان کرد.
چَک کَش
اگر کسی دچار شکستگی یا درد در دست و پا می شد او را پیش چَک کَش می بردند و با داروهای گیاهی و چوب، پارچه، تخم مرغ و زماد درمان می کرد و در اسکو محله و روستاهای اطراف فضل الله شیرامه و زنش حدیقه این کار را انجام می دادند و مَش عَیزُالله شکارچی هم این کار را می کرد.
قصابی
آن وقتها قصابی نبود و هنگام کشتن گاو به یکدیگر اطلاع می دادند و چند نفری جمع می شدند و پس از ذبح گاو در وسط حیاط، میگفتند این گاو را پانزده تومان خریدیم هر کدام چند کیلو می خواهید و با «قَفُون یا ترازو» که با زنبیل و تور درست می شد گوشت یا لاشه را می کشیدند و به متقاضییان می دادند. برای وزن کردن دو نوع سنگ شصت سیر و تبریزی داشتند که تبریزی سه کیلو و شصت سیر 4 کیلو بود و از مَنِ سنگ هم استفاده می کردند و طوری هم این کار را انجام می دادند که به همه همان اندازه ای که خواستند برسد. مشت کاظم نوبخت با ساطورش مهارت زیادی در این کار داشت.
موذن
مرحوم میرزا حسین نجفی فانوس به دست در محل قدم می زد و سحرخوانی می کرد و هم در بالا محله و پایین محله بدون بلندگو اذان می گفت.
حوض شفا و مریض
داخل امامزاده عبدالله سقانفار و دو حوض شفا داشت که زوار پس از مرخص شدن داخل آن می رفتند و شفا می گرفتند و سال 43 اولین مرحله وقتی پدرم برای انجام کاری به تهران می رفت به من گفت به آستانه برو و به اسدالله ابراهیمی که دست تنهاست در انجام کارها کمک کن. آن شب برف سنگینی آمده بود و صبح که بیدار شدیم همه جا سفیدپوش و به اندازه نیم متر برف بود و هوا هم صاف شد و داخل حوض یخ بست.برای وضو گرفتن یخ را شکاندم و همان حین مردی را دیدم که خودش را داخل آب انداخت. تعجب کردم و با صدای بلند گفتم این دیوانه هست که به او برخورد و یخ را به طرفم پرت کرد. زیر سقانفار نمازم را خواندم و بعد نماز چایی درست کردیم و متوجه شدیم همین آقا به سمت ما می آید که من ترس کردم و به کنجی رفتم. ابراهیمی علت را جویا شد و ماجرا را برایش توضیح دادم دارد می آید مرا کتک بزند که مرد گفت؛ نترس آمدم چایی بخورم. پرسید مگر مسلمان نیستی و شروع کرد به تعریف کردن که من چند سال مریض بودم و خسته به اینجا پناه آوردم و شب را بیرون خواندم و نصف شب خواب دیدم که باید به وسط حوض بیایم و آب تنی کنم و وقتی داخل حوض رفتم آب گرم بود و احساس سرما نکردم و آقا شفایم داد و خوب شدم. ماموریت داشتم پیش شما صبحانه بخورم و بروم و این چنین موارد برای خیلی از زوارها پیش آمد
اعتقادات ضعیف شد
اما الان اعتقادات ضعیف شد و دیگر مثل گذشته به اینجا رسیدگی نمی کنند. متولی آستانه امامزاده عبدالله چه کسی است اداره اوقاف دارد چه می کند؟ از همین نشریه به فرماندار عزیز که بچه همین شهر است می گوییم امامزاده عبدالله آبرو و حیثیت نه تنها آمل بلکه مازندران است و اگر در طوس امام رضا(ع) هست اینجا نواده ایشان هست بیایید و رونق را به اینجا برگردانید.
پیشرفت
در حال حاضر با آمدن سردار حاج فریدون علی پور از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و دلسوز نظام و همچنین خادمین درد کشیده جبهه چون دکتر رضوی نیا و دیگر مسئولین تغییرات محسوسی در حال انجام است.
روزی
در حال حاضر 150 خانوار بازنشسته امامزاده عبدالله هستند که در گذشته در آن کار می کردند و این در واقع کارآفرینی بود که در حال حاضر نه تنها از بین رفت بلکه قسمت بزرگی از مغازه ها تعطیل یا در شرف تعطیلی است و زوار هم بخاطر پاره ای ز مشکلات موجود کم شده است.
کارخانه کاشی
تیمسار پیش خانی در زمان خودش پیشنهاد داد که برای ایجاد اشتغال در امامزاده عبدالله کارخانه کاشی بزنند در صورتی که الان دارند نان مردم را قطع می کنند.
یک مغازه دار
در امامزاده عبدالله قدیم فقط یک نفر به نام آقای مهدوی وجود داشت که با اسب به شهر می رفت و مقداری نان و چایی و مایحتاج مردم و زوار را بار آن می کرد و در مغازه خود می فروخت و یک شیشه «لَمپا» را سه مرحله می فروخت و تنها مغازه دار هم بود که جواب آنهمه زوار و مجاورین و مسافران را می داد و زمانیکه اداره فرهنگ وقت موضوع را چنین دید بررسی کرد و دستور تشکیل هیئت امناء را داد و به پدر من و آقای خزاعی گفت شما متولی هستید با حفظ سمت هیئت امناء شوید که قبول نکردند و گفتند ما نمی رسیم حالا شما بمانید و ما می رویم که مرحوم خزایی وقتی دید کارهای خوبی در جهت توسعه و پیشرفت امامزاده در حال انجام است برای همکاری و رضای خدا یک هکتار زمین کشاورزی را برای توسعه محوطه امامزاده به استانه هدیه کرد به طوریکه 5 هکتار از اراضی زمین جنگلی به پیشنهاد تیمسار به آن اضافه شد و بعد از انقلاب ما آن را گرفتیم و بولدوزر زدیم و به بیش از 14 هکتار رسید که در آن تاسیسات و حمام ساختند و در حال حاضر به فروشگاه تبدیل و اتاقها که فاقد حمام هستند و بضاعت مالی بیشتر زوار هم اجازه اجاره سوئیت ها را به آنها نمی دهد.
نظارت در گذشته خوب بود
گذشته ها به همه اتاقها و رواقها سر می زدند و اگر زواری وضیعیت مالی خوبی نداشت را شناسایی و دور از چشم دیگران و در دفتر آستانه با او صحبت می کردند و پس از بررسی مشکلات، به او امکانات می دادند.
شیفت 24
قبل از انقلاب 24 ساعت داخل آستانه و در هر جایی که به حقیر نیاز بود حضور می یافتم و صادقانه خدمت می کردم و تیمسار پیش خوانی می گفت با اینهمه خدمتی که دارید انجام می دهید یک قسمت حقوق را می گیرید و دو قسمت را نمی گیرید من تیمسار را مدیون نکنید. می خواهم آجر روی آجر امامزاده عبدالله بالا برود و راضی هستید بیایید کار کنید در غیر اینصورت پس از هر هشت ساعت تعطیل کنید و به خانه هایتان بروید.
تیمسار پیش خوانی
این شخص از پیش خوان از شهرستان رشت و به عنوان یک مهمان دلسوزانه و متعهدانه در حال انجام کار بود در صورتی که ما بومی منطقه و از مجاورین آقا امامزاده عبدالله بودیم و بر خود وظیفه می دانستیم که افتخارا کار کنیم.
خدمتگزاران بی منت
مرحوم مرتضی حسینی، داداش خزایی، حسین رنجبر، رنجبر، آجان ولایی از جمله زحمتکشانی بودند که صادقانه و با عشق کار می کردند و حتی یادم می آید که کارگران ساختمانی را بیمه می کردند تا در صورت خدای ناکرده حادثه حقشان ضایع نشود و اگر بنایی روزی کار نداشت نظافت محوطه و مسئولیت دیگری به او می دادند تا بیکار نباشد.
اتاقدار
زمان تیمسار خیلی با نظم و رعایت موازین اخلاقی همراه با مامور انتظامات به زوار اتاق اجاره داده می شد و بعد انقلاب که یکسری از منافقین وارد جنگل شده بودند و خواستند اتاق بگیرند با سماجت ما این کار انجام نشد و این در حالی بود که مسئولان بالا خبر نداشتند و در قبال آن از متقاضیان شناسنامه خواستیم. آنها مدرک خواستند و ما هم در قبالش روی کارتن شرایط دادن کلید را با امضای مسئولان امامزاده عبدالله نوشتیم و بر آن اساس دست منافقین را کوتاه کردیم و نگذاشتیم بی حرمتی شود.
بیمه امامزاده عبداللیم
در تمام مراحل زندگی پستی و بلندیهای زیادی را پشت سر گذاشتیم و همه زندگی مان را بر باد دایم و با عنایت حق تعالی امامزاده عبدالله جای دیگر به ما رساند و پول مان برکت پیدا کرد و الحمدالله مریض نمی شویم و هر که اینجا خیانت کرد سزایش را دید و هر که خدمت کرد مزد نوکریش را گرفت.
کایر
آن موقع به جای تراکتور، گاوآهن بود و با گاو نر زمینها را شخم می زدیم و اگر کشاورزی دنبال می افتاد محلی ها به کمک«کایر» او می آمدند و حمایتش می کردند.
میراب
میرابها مستقیما از سوی کشاورزان«بینجِه کَر» روستا و کدخدا برای یک دوره کشت تعیین میشدند و «دو کیله بینج» شش کیلو برنج و به عبارتی هر هکتاری «دو کیله » برنج می دادند و مهمترین و بزرگترین وظیفه آنها مدیریت کندن و نگهداری قناتها بود و به سبب کمبود آب کشاورزی محدودیتهای جدی وجود داشت و روستاییان به ناچار به طور نوبتی زمینهای خود را آبیاری می کردند و آب اینگونه در اختیار زارع قرار میگرفت. میراب اسکومحله عمو رمضان نام داشت که نترس و شجاع بود و به مسیرهای جنگلی و آبروها آشناییت داشت و تابستانها که پوشش های گیاهی زیاد بود و حیوانات درنده و وحشی هم وجود داشت به اعماق جنگل می رفت و همه مسیرها را مورد بررسی قرار می داد.
حقوق بردار
سال 53 اولین بار حقوق400 تومانی را دریافت کردم و بعد دو ماه تیمسار داداش پور مرا صدا زد و گفت پسرم تو یک تنه کار چند نفر را انجام می دهی و حتی جای دیگران هم می ایستی بخاطر همین از این ماه به بعد حقوقت دو برابر می شود که گفتم من خادمم و وظیفه ام هست که ایشان گفت از اینکه در راه رضای خدا و آقازاده جلیل القدر کار می کنی درست ولی زن و بچه داری و بایستی به آنها هم برسی که گفتم همکارم ابوالقاسم یوسفی از من قدیمی تر است و اگر حق و حقوقی هست بین ما به مساوات تقسیم شود که قول مساعد داد.مدتی کار کردیم تا اینکه روزی مرا خواست و گفت مرا مدیون خودتان نکنید با این سن و سالم کار کردم و بازنشست شدم. حقوق تان سه برابر است و ما یک قسمت از آن را به شما می دهیم و می خواهیم که اینجا آجر روی آجر برود که گفتم وقتی شما عقیدتون این هست ما افتخار می کنیم منطقه مال ماست و اگر چهار نفر اینجا نان بخورند به صرف ما هست و اگر دست مان به دهان مان می رسید همینقدر حقوق را هم نمی گرفتیم که با شنیدن این حرفها خیلی خوشحال شد و گفت الحمدلله من از این مدیونیت هم در رفتم و بعد از 35 سال تلاش و کار برای آستانه مبارکه امامزاده عبدالله سال 85 بازنشسته شدم.
قدیم اسکو محله
اسکو محله قدیم منطقه ای جنگلی و دارای 400 خانوار جمعیت بود که در کتاب دهخدا از سه محله قدیمی اسکو محله، اسرآباد و آستارا به عنوان ده در مازندران نام برده شد و در حال حاضر هم با بیش از سه هزار خانوار شهر می باشد و اولین طرح هادی در مازندران در اینجا از یک جاده از کنار منبع آب تا وسط محل در امامزاده عبدالله با مبلغ 120 هزار تومان انجام شد که 60 هزار تومان از محل خودیاری و مابقی را می بایست دولت متقبل شود که با توجه به عقب نشینی هایی که کردیم در حدود 39 خانه مسکونی را هم خراب کردیم. از اینجا تا آمل 12 کیلومتر فاصله بود که پیاده می رفتند و بعضی ها هم که اسب نداشتند پنجاه کیلو برنج را به روی دوش می گرفتند و به روستا می آوردند و یا مالداران دیگر به کمک شان می رفتند.
کرایه اسب
موقع رفتن به ییلاق و برای حمل بار خصوصا مالداران اسب را ده تا پانزده تومان کرایه می کردند و برنج، گندم، قند و چایی به مِنزِل سر می بردند. بعضی ها خودشان در خانه مال داشتند و تعدادی هم هر اسب را از 70 تا 500 تومان می خریدند و این بستگی به تبارش داشت. پدرم نقل می کرد کربلایی نجف قلی مالدار بود و پنیر، کره و ماست را به اینجا می آورد و می فروخت و بهار پول خرد را که سنگین بود بار خورجین اسب می کرد. یک روز گفت بیا با هم بار را به کوه ببریم که من به او گفتم کلبی عمو شما همراه خودتان چقدر پول دارید؟ که جواب داد اینقدر پول دارم که هراز را 24 ساعته ببندم.