آدمها چند دسته اند عده ای فقط در قبال کاری که می کنند متعهدند و تعدادی دیگر فراتر از آن شرح وظیفه ای را برای خودشان معین و مطابق آن پیش می روند و این می شود قانون زندگی شان مثل همین آقا جمال خودمان که در کنار شغل شریف نگهبانی، فضایی سبز و دل انگیز برای ساکنین و رهگذران گلشن کوچه شهیدان جان نثار به وجود آورد که وقتی پای به آنجا می گذاری چند دقیقه ای محو گلهایی می شوی که می خواهند با تو حرف بزنند.
جمال اصفهانی عمران نگهبان کوچه جانثار بلوار طالب آملی ، پدری مهربان و زحمتکش است که از ساعت 4 عصر تا صبح یک لحظه پلک بر هم
نمی زند تا آنانی که زندگی شان را به او سپردند راحت و آرام بخوابند و این همان اعتمادی است که نتیجه اش اعتباری است که در هیچ بانکی
نمی شود سودش را تخمین زد. مردی که با همه مشغله های زندگی و در کنار دغدغه های روزمره گی، مطالعه را هم قرار داده تا بی اطلاع از اوضاع و احوالات دور و برش نباشد که همین صبح آمل را بر آن داشت تا با توجه به رسالت سنگینش در اطلاع رسانی اینئ چهره محبوب و دوست داشتنی را به اهالی خوب شهر و روستای این سرای مهر و محبت معرفی کند:
جلیل معروف به جمال اصفهانی عمران هستم. 66 سال سنمه و در سنگچال آمل به دنیا آمدم. هشت سال بیشتر نداشتم که پدرم گل برار عمو را از دست دادم و چهار سال بعد از مهر و محبت مادرم بی نصیب و یتیم شدم. والدینم هرگز مدرسه نرفتند و محروم از نعمت سواد بودند ولی برای زندگی بسیار تلاش کردند و با نداری ما را بزرگ نمودند. از بین شش برادر من بچه دوم هستم و در عین حال خیلی مغرور بودم و حرف حرف من بود و باید آن را به کرسی می نشاندم.
زندگی خوبی دارم
به لطف خدا و همراهی همسرم به عنوان شریک زندگی با اینکه مشکلات و پستی و بلندی های فراوانی را پشت سر گذاشتم ولی دارای همه چیز خصوصا بچه های سالم و خوبی هستم که هم آبروی خودشان و هم آبروی مرا حفظ کردند و زحمات ما را به هدر ندادند.
ده سالگی روی پا ایستادم
پدرم چاربیدار بود و من هم در عالم بچگی با آنها می رفتم و در جنگل از چوب درختان کاردستی های قشنگ مثل ماشین درست می کردم و زمینه این هنر و استعداد از قبل در من وجود داشت و با اینکه بچه شیطونی بودم ولی کله ام خوب کار می کرد و کاری به کار کسی نداشتم.
نمی دانم از من راضی بودند
در بچگی پسر شیطونی بودم اما شر نبودم و آزارم به کسی نرسید ولی نمی دانم آیا پدر و مادرم از من راضی بودند یا نه چون زمانی از دار دنیا رفتند که من تازه متوجه شدم آنها را از دست دادم و عقلم سر جایش آمد.
سواد دوم ابتدایی
وضعیت اقتصادی آنقدر بود بود که بعضی از خانواده ها پول برای فرستادن بچه ها به مدرسه و با سواد شدن آنها را نداشتند بخاطر همین کسی مثل من اول راه و همان دوم ابتدایی را تمام کرده از درس خداحافظی کرد و مشغول به کار شد.
هر جایی ماشین نبود
یادم می آید هر جایی ماشین نبود و همه افراد هم نمی توانستند آن را ببینند جاده خاکی بود و اگر احیانا و بر حسب اتفاق ماشینی وارد محله می شد بچه ها دورش جمع می شدند و تعجب می کردند که این چطوری راه می رود و اولین ماشینی را که دیدیم وانت بار بود.
تنهایی به شهر آمدم
بعد فوت پدرم درس را کنار گذاشتم و از روستا به شهر آمدم و با کار کردن در مغازه و یا زمین مردم هم پیش شان می ماندم و هم خرج خودم را در می آوردم. اولین بار در اطراف پیر علم شهر بابل و مغازه مواد غذایی آقای حیدری مشغول به کار و چند سالی را قرارش شدم.
تازه خودم را شناختم
بعد چند سال کار کردن و برخورد با افراد مختلف دیگر به قول گفتنی مردی برای خودم شدم و تازه خودم را شناختم و از بابل و ولایت غریب به شهر خودم آمل برگشتم و در قهوه خانه شخصی که بعدها خویشاوند هم شدیم به عنوان کارگر مشغول به کار شدم. شب و روز نداشتم و دلم می خواست سرمایه ای را برای خودم ذخیره کنم و از در به دری در بیایم.
کاسب خوبی بودم
در کار کردن تقلب نداشتم و سعی می کردم با صداقت و زرنگی فن و فون پول در آوردن آنهم از راه حلال را از صاحب مغازه ام یاد بگیرم و در این راه تمام توانم را به کار گرفتم و توانستم نظر صاحبکارم را جلب کنم.
دختر صاحبکار
زمانه مرا مردی برای خودم کرده بود و از آنطرف صاحبکارم هم بخاطر صداقت و پاکدستی بسیار قبولم داشت و به قول معروف روی من قسم می خورد و همین باعث شد تا جرات پیدا کنم و در هفده سالگی از طریق یکی از دوستانم به خواستگاری دخترش بروم. واسطه هم به خوبی از پدر مرحوم و من یاد کرد که جواب مثبت به ما دادند.
انتظاری نداشتم
با اینکه در مغازه پدرزنم کار می کردم ولی هیچ چشمداشتی به مالش نداشتم و پول کارگری خودم را در اختیارش به عنوان بزرگترم قرا دادم که به وسیله آن برای زنم جهیزیه خرید.
با کارگری مغازه خریدم
شش سال نزد پدر زنم کار کردم و پدر یک بچه بودم که حساب و کتابهای مان را از هم جدا کردیم و قبل انقلاب با 160 هزار تومان یک دهنه مغازه در کلاکسرخریدم و با نام قهوه خانه بهار مشغول به کار برای خودم شدم.
مزدم را گرفتم
پاداش کارگری و تلاش شبانه روزی ام را خدا زمانی به من داد که همه از من راضی بودند و این از رفتارشان مشخص بود و در آزمون زندگی رو سفید بیرون آمدم که خیانت در امانت خلق ا… نکردم.
یک پا آشپزم
غذا درست کردن را خوب بلد بودم و این بیشتر به کارگری در قهوه خانه ها بر می گشت تا اینکه تصمیم گرفتم مشتری ها هم از دستپخت من نوش جان کنند و بیشتر دل، قلوه، جیگر، تخم مرغ نیمرو و شش لیک و برگ را درست می کردم.
آبگوشت دوازده زار
دیزی یا آبگوشت غذای اصیل کوچه بازاری خصوصا قهوه خانه ها بود و یک ظرف دیزی دوازده زار قیمت داشت تا زمانیکه به سیصد تومان رسید بیست سالی می شود که آن را اجاره دادم.
شش استکان چایی یک تومان
چایی نوشیدنی بود که مردم خصوصا بازاری ها برای رفع خستگی از آن می نوشیدند و بیشتر در قهوه خانه دور هم می نشستند و در ازای هر شش استکان چای یک تومان پول می دادند و با «دَه شایی» چهار استکان چای می خوردند.
فیش قهوه خانه ای
مشتری ها که بیشتر مغازه دار بودند مهرهایی حک شده با نام خودم«اصفهانی» را از ما در ازای هر استکان چای دریافت می کردند و مبلغی را به عنوان حساب و کتاب می دادند و از آنطرف خودم یا کارگرم وقتی با سینی برای گرفتن استکانها می رفتیم به اندازه تعداد استکان مهر پس می دادند که از حساب شان کم می کردیم تا اینکه دیگر مهری نزدشان نماند.
فروش مواد غذایی
گذشته از بساط قهوه خانه اقلام مواد غذایی دیگر مثل پنیر، مرغ، شیر و حتی زمانی یک نیسان یخ را هم می فروختم تا پول بیشتری را جمع کنم.
شکایت از من
اوضاع کاسبی خیلی خوب بود تا اینکه یکی از بازاری ها کنار قهوه خانه ام کبابی باز کرد و از من شکایت نمود که ایشان فقط باید غذای قهوه خانه ای بدهد نه اینکه مواد غذایی بفروشد و از نظر وجدانی هم درست می گفت.
برکت
هر جایی می رفتم صاحب مغازه می گفت شما باعث برکت و رونق مغازه ما هستی و قدمت بسیار خوب می باشد.
نگهبا نی
وقتی از بابل به آمل آمدم پیش شخصی به نام آقای واحدی کار می کردم که همان منجر به دوستی مان شد و بعد مدتی همدیگر را دیدیم که با خوشحالی رو به من کرد و گفت حالا که توان کار کردن نداری و خانه نشستن هم سخت است پس بهتر که بیایی پیش ما و نگهبانی بدی که قبول کردم و چهار سال ماندگار شدم و بعد آن به کلاکسر آمدم.
با حقوق کم شروع کردم
کار نگهبانی را با ماهی چهار صد تومان شروع کردم و الانم با یک میلیون و خوردی مشغولم و شکر خدا که می گذرد.
احساس می کنم کوچه خانه من است
در طی این 15 سالی که نگهبانی می دهم احساس می کنم که این کوچه خانه من است و همه اهالی عضو خانواده ام هستند و همین باعث شده که لحظه ای نسبت به ساکنین بی تفاوت نباشم و شب حتی یک لحظه پلک بر هم نزنم و حافظ مال و جان ساکنین کوچه باشم چون پدر آدم یک مرتبه می میرد.
بی کتاب می میرم
خواندن کتاب از نان شب هم برایم مهم تر است و بدون مطالعه می میرم چون جزوی از زندگی من است و بیشتر رمان و وقایع تاریخی و در واقع هر کتابی که شور داشته باشد غذای روح من است.
اتاق مطالعه
بیش از 400 نسخه انواع کتابها در قفسه اتاق مطالعه ام کنار هم چیده و با اینکه سواد درست و حسابی نداشتم ولی می خواستم همه چیز را بدانم و سعی کردم پولی را که با سختی به دست آوردم صرف خرید کتاب کنم و زمانی که پیش شخصی فاضل و اهل علم کار می کردم در ازای دستمزد از او کتاب می گرفتم و این شور و علاقه از نوجوانی در من وجود داشت و به مرور زمان تقویت شد.
همه جا کتاب با من بود
پیش هر کسی که قرار بودم و مدتی کار می کردم موقع خداحافظی تعدادی کتاب و چند دست لباس با خودم می بردم و به اندازه جیبم کتاب می خریدم و امروز هم در دکه نگهبانی از شب تا صبح خودم را با مطالعه کتاب سرگرم می کنم.
میخواهم همه جا سبز باشد
سر سبزی را دوست دارم و آرزویم این است که همه جا خصوصا محل کار و زندگی ام هم پر از گل و گیاه باشد چون روحیه را عوض می کند و به آدم انرژی می دهد و مرده گی را از آدمی دور می کند.
باغبان هم شدم
از آنجائیکه سرسبزی و گلکاری را دوست داشتم اطراف دکه نگهبانی را به گلخانه ای کوچک تبدیل کردم و از دور ریز شاخه های حرس شده در گلدان به صورت پیوند می زنم و بعد به علاقمندان هدیه می دهم و تا جایی در این کار مهارت پیدا کردم که از دور با دیدن گلی تشخیص می دهم که مشکلش چه هست.
استقبال عالیه
اهالی کوچه از من خیلی بهترند و قدر خوب و بد را می فهمند و تا امروز رفتاری پدر و فرزندی بین ما حاکم است و این خوبی دو طرفه است و این اهالی خوب کوچه ولی نعمت من هستند.
حرف آخر
همه چیز فانی و فقط او می ماند و تنها اسمی که خوب است و نامها را زنده می کند خوبی است پس محبت کنید که از محبت خارها گل می شود.