روزها از پس هم می آیند و می روند و آنچه که به یادگار می ماند قاب عکس روی دیوار است و یک دنیا خاطره از خوشی ها و ناخوشی ها و بودنها و نبودنها و حکایت مردان و زنانی که تا دیروز کنار ما بودند و امروز گرد فراموشی بر نام آنها نشسته و یک «ها» می خواهد تا خاک از روی شان بزداییم و به نیکی از آنها یاد کنیم ولی چه خوب است که در بودشان به سراغشان برویم و پای درد دل شنیدنی شان بنشینیم تا تجربه سالها تلاش شبانه روزی و همت ستودنی شان انگیزه ای برای حرکت چرخ دوار زندگی نسل جوان امروز شود و گواه این ادعای من سنگفرش های قدیمی پایین بازار آمل است که صدای پای حاج مهدی را همچنان در گوش خود نگه داشته است. بی اطلاع و پرسان پرسان راهی نمدمال راسه شدم روبروی مسجد هاشمی و اب انبار پایین بازار. از پیرمردی که بیرون مغازه اش روی صندلی نشسته بود و آفتاب می گرفت نام آقای سجادی را پرسیدم توضییح دادحاج مهدی از قدیمی ها و معتمدین شهر از گذشته تا به حال است و عضو هیئت امنای مسجد نیز می باشد و حرفهای زیادی برای گفتن دارد. با شنیدن این توضییحات به مغازه اش رفتم که امروز با کمی دستکاری به سوپری تغییر نام پید اکرد. پس از احوالپرسی و معرفی خود به عنوان خبرنگار صبح آمل و به رسم دیرین این نشریه «گفتگو با قدیمی های آملی و بازاری ها» از او خواستم تا برایمان از گذشته ها بگوید که این چنین سخن گفت:
مهدی سجادی هستم ده خرداد 1320 در منطقه ییلاقی سنگچال، بین آمل و شاهاندشت به دنیا آمدم. منزل ما از ابتدا روبروی مسجد هاشمی بوده و بعد از آن در کوچه مسجد امام حسن عسگری خانه خریدیم و همچنان آنجا زندگی می کنیم. پدرم سید احمد نام داشت و مادرم را سال دوم ابتدایی از دست دادم و با جدیت یازده سال درس خواندم و چهار ادبی را در پایین بازار دبستان شریعت زاده سابق به اتمام رساندم و ابتدایی را در دبستان مهر سابق واقع در روبروی تکیه آملی خواندم.
ما چهار برادر بودیم که دو نفرشان به رحمت خدا رفتند و با برادر دیگرم سوپر دریا را چند سال شراکتی نگه داشتیم و در حال حاضر از هم جدا شدیم و با پسرم که یکسال از خارج برگشته در دکان مشغول کار هستیم.
فوت پدر
پدرم آدم زرنگ و باهوشی بود و مو را از ماست بیرون می کشید ولی اواخر بعلت بیماری هوش و هواس درست و حسابی نداشت. بعد کلاس ششم وارد سیکل اول شدم که پدرم بر اثر بیماری از دنیا رفت. مغازه اینجا وقفی مسجد هاشمی بود و سر قفلی اینجا را عمویم 300 تومان خرج کرد و داداشم گرفت و کم کم که من بزرگ شدم می گرداندیم. بعد از مدتی برادرم بالاتر از این محل مغازه ای خرید و اینجا را تقسیم کردیم و قبل از انقلاب نصف این مغازه به من رسید و ما بقی را با ترازو«قَفُون» دو هزار تومان از آقای محمدعلی پرتوی خریدم و هشتاد و سه هزار تومان برایش خرج کردم که با این مبلغ در فلکه می شد دو مغازه با سرمایه خرید چون بازار اصلی نوراسته، چهارسوق و نمدمال راسته اینجا بود ولی الان آنجا مرکز شهر و اینجا پَسِ شهر شده است.
سال 1345
ابتدای به امر این مکان میوه فروشی بود که بعدها به قنادی خورشید تغییر نام پیدا کرد که به صرفه نبود و تصمیم گرفتیم که به عنوان سوپر کار را ادامه دهیم و ماندیم و الحمدا… کارمان گرفت.
انواع میوه
یادم می آید انواع میوه را به قیمت خیلی کم و ارزان می خریدیم مثلا یک وانت طالبی 250 تومان، هندوانه کیلویی یک قرون یا دو زار، داداشم با دو نفر از شرکایش پرتغال و نارنگی را برای فروش به تهران می بردند و از آنجا نیسان را میوه بار می زدند و یا از مرحومین محسن جبرییل، ولی ا… فاطمی، احمد نصیری، حشمت ایزدی و اکبر صالح نژاد بار می خریدیم. استقبال مردم هم بخاطر اینکه بازار اصلی اینجا بود خوب بود ولی چون سود آنچنانی نداشت صرف نمی کرد.
ارابه های چهار چرخ
برای حمل و نقل میوه ها ارابه های چهار چرخ را به اسب می بستند و یک تن هندوانه بار می زدند و از دم پل یا سبزه میدان دو تومن به ارابه چی به عنوان کرایه بار می دادیم و اینجا خالی می کردند.
تنها بازار روز آمل
پشت مسجد هاشمی تنها بازار روز آمل بود و خانم ها از اسکی محله سبدهای گوجه را روی سرشان می گذاشتند و با زحمت فراوان عرق زنان به اینجا می آوردند و کیلویی یک قرون یا دو زار می فروختند.
کاروانسرا
پشت مسجد هاشمی کاروانسرای ساداتی بود که افراد برای ساعاتی که خستگی در کنند اسب های خود را در آن می بستند و پنج زار اجاره می دادند.
قهوه خانه
برادرم مرحوم یوسف سجادی کنار مسجد قهوه خانه داشت و محمدی نامی پشت نانوایی هم کاروانسرا و هم قهوه خانه داشت و جلوتر هم جنب مغازه آقای مخبری قهوه خانه رحمانی بود که خیلی معروف بود و از مشهد مقدس و شهرهای دیگر می آمدند شب را همانجا می خوابیدند.
مسافرخانه عمرانی
روبروی دوازده پله نرسیده به پاساژ صمیمی بالای قنادی آقای معمارپور مسافرخانه تهران بود. هتل شهر هم وجود داشت ولی چون هزینه اقامتش گران بود مردم به مسافرخانه می رفتند. مسافرخانه فرهنگ هم روبروی سینمای مترو پل بود که پانصد متر مانده به فلکه قرار داشت.
سینما مترو پل
جوانان برای گذراندن اوقات فراغت به سینما می رفتند ولی خانواده ما دوست نداشتند و من بعضی وقتها و دور از چشم پدرم به سینما مترو پل که پانصد متر به فلکه قرار داشت می رفتم و اولین فیلم امیر ارسلان را هم دیدم.
تربیت با سیاست
زمان ما بزرگترها با سیاست بچه ها را تربیت می کردند و کسی هم روی حرف آنها حرف نمی زد و احترامات سر جایش بود ولی امروز با همه ابزارها نمی توانند آنطور که شاید فرزند خود را تربیت کنند.
چرتکه
زمان ما مغازه داران حساب و کتابهای خود از یک قرون، یک تومن تا بالا را با چرتکه انجام می دادند که بعدها ماشین حساب و کارتخوان به بازار آمد و حدود سه سالی می شود که دیگر از آن استفاده نمی کنم.
رزق حلال
انسانی که ذاتش خوب و نیتش پاک باشد برای همیشه ایام روزی حلال بر سر سفره زن و بچه اش می برد و بسته به زمان خاصی ندارد و من سعی کردم در نتمام سالها با سود کمتر اجناسم را به فروش برسانم.
مدیونی بد است
با مدیونی جواب چه کسی را می شود داد چرا که حق الناس است نه حق ا… و همه می دانیم خدا گذشت می کند و از حق خود می گذرد اما خلق هرگز و باید رضایت شان را به دست آورد.
سبیل مرد بالاتر از چک و سفته بود
زمان ما هر کسی به وظیفه خود آشنا بود و سعی می کرد خیانت در امانت نکند و حتی اگر مشکلی پیدا می کرد آنقدر اعتماد وجود داشت که از شخصی پول امانت بگیرد و حرفش حرف بود و در یک کلام سبیل مرد حکم سفته و چک امروز را داشت.
معتمدین بازار
داخل شهر خصوصا بازار بزرگانی چون حاج حبیب ا… سجادی مالک بزرگ و مورد وثوق، مرحوم معتمدی، غرویها، مرحوم وثوقی کارخانه دار و مرحوم شریعتی ها بودند که از نظر اخلاق و ایمان و درستکاری مورد اعتماد مردم بودند و احترام زیادی به آنها می گذاشتند.
آب انبار
وسط بازار روز یک آب انبار قدیمی بود که در ورودی اش بیرون قرار داشت و 20 پله پایین می رفتند و وارد آن می شدند و آب می گرفتند. برای ضد عفونی کردن آب درونش آهک می ریختند و این کار را هم خود اهالی بازار انجام می دادند.
شالیکاری در فلکه
فلکه هفده شهریور مغازه خیلی کم و به تعداد انگشت دست وجود داشت و زمینهای اطراف را شالی می کاشتند که منظره بسیار خوبی بود.
یخچال نفتی
برای نگهداری بستنی و آب نشدن آن یخچال نفتی را خریدم که الان هم در مناطق کوهستانی زمانی که برق و گاز نباشد از آن استفاده می کنند بدین صورت که زیر یخچال مخزن قرار داشت که آن را بیرون می کشیدیم و نفت را درون آن می ریختیم، استکانی هم کنار آن بود که آبی می کرد و از درجه حرارت آن درونش سرد
می شد.
بستنی
روی چِلَک چوبی که وسط آن فلزی بود و بین چوب و گردی فلز نمک و یخ می ریختیم و شیر و سرلک و گلاب را درون آن می ریختیم و می گرداندیم و با کارتَک اطرافش را می زدیم تا به بستنی تبدیل می شد که طبیعی بود و مشتری فراوانی داشت.
زنان شیر فروش
زنان کوزه های گلی بزرگ شیر را به بازار می آوردند و با صدای بلند فریاد می زدند «ها بَعُوش ها بَعُوش» یعنی شیر تازه آوردیم و هنگام خرید و فروش مشتری می گفت «اَتاکِلابِنی مِسِه دَکِن که همان کوزه های ریز می باشد» یعنی کمی بیشتر برای ما شیر بریز و چارَکی دوازده زار و یک تومن قیمتش بود.
مردم مرام داشتند
آن وقتها معرفت دامداران خیلی زیاد بود و هرگز داخل شیر آب نمی ریختند و به صورت خالص به مردم می فروختند و حتی بیشتر وقتها برای همدیگر همسایه کاسه می دادند.
آبجی هاجر
خانمی به نام مرحوم آبجی هاجر از روستای شا محله ماست را داخل پیلکا و در تشت بزرگ روی«تَشلاک» قرار می دادند و با پارچه ای که به آن «سَربِنی» می گفتندروی سر می گذاشتند و به بازار می آوردند. دامن کوتاهی به نام«شَلیتِه» هم روی شلوار می پوشیدند که بسیار زیبا بود و ما مشتری دائمی شان بودیم و هر سری ده کوزه سفالی ماست یک چارَکی را یک تومان می خریدیم و دوازده زار می فروختیم و دو ریال سود می کردیم.
نمدمال راسه
قسمتی از پایین بازار راسته نمدمالی بود که نمدمالها در آن نمد می بافتند که در کارشان بسیار حرفه ای بودند و مردم استقبال خوبی بخاطر کاربرد آن می کردند چرا که اعتقاد داشتند نمد بخاطر موی گوسفندی که در آن استفاده شده رطوبت زمین را می گیرد و بدن را گرم می کند.
معروفترین نمدمال باف های آمل مرحوم تقی حیدری، فاضلی، جعفری، سقا، مسلم هدایتی بودند که زحمت بسیاری می کشیدند و صبح قبل از اذان در مغازه را باز و آتش روشن می کردند و روی آن آب ظرف آب را می گذاشتند و تا گرم شدنش به مسجد می رفتند و نماز می خواندند و الان دیگر بین ما نیستند.
صبح زود و مغازه
منزل من در پایین بازار قرار داشت و به همین خاطر شش صبح اول بسم ا… را می گفتم و ذکر الهی انت رجائی تو حاضر همه جایی و بعد سه قل هوالله سمت راست، چپ و یک قل هوالله احد به طرف مستقیم می خواندم و به راه می افتادم و بیش از پنجاه سال می شود که این ذکر را زمزمه می کنم.
دو هزار تومن سربازی را خریدم
زمان ما سرهنگ نَژَن نامی وجود داشت که مرحوم عدل و بقایی که رفت و آمد خانگی با ایشان داشتند مسبب شدند و از آنجائیکه شناسنامه من صادره از لاریجان بود دو هزار تومن دادم و معاف شدم.
کِنا بِن سبز بَیه
گذشته ها وقتی پسری بزرگ می شد و به نوجوانی می رسید ریش و سبیلش در می آمد بزرگترها می گفتند که «وِنِه کِنا بِن سبز بَیه یعنی مردی برای خودش شد.
سنگفرش
کف بازارچه سنگفرش قشنگ بود و از طرف شهرداری این کار را انجام می داد و اگر زمانی دچار شکستگی می شد آن را ترمیم می کردند. دوران ما حسام هاشمیان و صادق لو شهرداران آمل بودند که خدمات شایسته و ماندگاری را به شهروندان ارائه می دادند.
ماده 100
اول انقلاب برای ساخت و اضافه کردن بنای مغازه مبلغ هزار و پانصدتومان به عنوان ماده 100 به صورت قسطی ماهانه صد تومان به شهرداری پرداخت کردم.
عوارض شهرداری
ماموران شهرداری برای گرفتن عوارض به در مغازه می آمدند و سالیانه سه هزار تومان به آنها می پرداختیم و در کنارش کارهای خوبی برای ما انجام می دادند.
سوپور
صبح خیلی زود و قبل از بازاری ها سوپوران زحمتکش و وظیفه شناس شهرداری«پاکبانان» به بازار می آمدند و همه خیابانها را تمیز می کردند از جمله مرحوم مظلوم که در تمیزی شهر بسیار کو شا بود و مثل خانه خودش همه جا را تمیز می کرد.
اولین ماشین
تاکسی آلبالویی رنگ را اولین بار آقاین ابراهیم صدرزاده و سیاهپور وارد آمل کردند و دو ریال و یک قرون کرایه از مسافر می گرفتند.
میِمِل
مشتری که به صورت دائم از یک مغازه خرید می کرد مِیمِل نام داشت و آن هم بر می گشت به صداقت و درستکار بودن صاحب مغازه و قدیمی ترین مِیمِل های ما مرحوم فرد، وثوق، حبیبی و شخصی بودند.
برق
ابتدای به امر در مغازه برق نداشتیم و کنتور برق خانه را به اینجا آوردیم و بعد برای خانه خریدم.
چراغ موشی
یادم می آید نزدیک به غروب داخل بازار بسیار تاریک می شد و از آنجائیکه عابر نبود مامور شهرداری موقع غروب، چراغهای موشی را که با نفت کار می کرد و فتیله هم داشت روی تیرهای برق روشن و صبح خاموش می کرد و این کار حتی روزهای برفی تو سوز و سرما هم انجام می شد.
نسیه
از گذشته تا حال ما نسیه می دهیم ولی نه به هر کسی بلکه کسانی که می شناسیم.
پایاپای
بعضی از مشتری ها برای خرید مایحتاج زندگی شان پول به همراه نداشتند و مثلا خروس را معادل آن از آنها قبول می کردیم و جنس را تحویلش می دادیم یا مثلا پنج کیلو برنج زَرَک و صدری و گِردِه را می آوردند و در ازایش یک کوزه ماست می بردند و این در حالی بود که اگر نمی شناختمش اصلا قبول نمی کردم چون شاید خدای ناکرده مال دزدی بود.
نفت فروشی
روبروی دکان ما مغازه مرحوم قلی پور بود که برای اسب و قاطر پالُون می دوخت و آقای پهلوانزاده نفت را با ارابه چهار چرخ می آورد و در حلب هایی که چهار چارَک ظرفیت داشت خالی می کرد و ایشان هم لیتری دو ریال به مردم می فروخت و خانوارها حدود چهار لیتر می خریدند و طمع نداشتند.
اِسبِه گِل
دُکُون آقای پرتوی هم کنار مغازه ما قرار داشت که در آن قُلَک، گِلِ سفید«اِسبِه گِل» می فروخت و از آنجائیکه قدیما گچکاری رسم نبود خانم های کدبانو گِلِ سفید را با «گُویی» فضولات گاوی و کمی آب مخلوط می کردند که به آن «گِلِ گُویی» می گفتند و به سلیقه خودشان دور تا دور خانه را می سابیدند.
کِردِ خِردی
درآمدها آنقدر نبود که بشود روی آن حساب کرد و زندگی به سختی و با صرفه جویی و غنیمت می گذشت و به زبان عامیانه کِردِ خِردی پیش می رفت و هیچوقت روی دفتر نمی نوشتیم. ولی سالی تصمیم گرفتیم حساب و کتابها و خرج کردهای خود را در دفتر بنویسیم به همین منظور کوچکترین چیز را می نوشتیم و بعد چند روز که به ان نگاه کردیم پشیمان شدیم و کنار گذاشتیم و برادرم گفت این کار ما مصداق کارگری بود که چمدان سنگینی را از شیب طولانی با خودش حمل کرد و بخاطر خستگی روی طاق سَر گذاشت و با خودش گفت که این را وزن کند بعد آن با تعجب متوجه شد که مثلا 30 کیلو هست که رهایش کرد و ما هم بیخیال شدیم که چقدر داریم یا چی خوردیم.
ازدواج
سی و سه سالم بود که تصمیم به ازدواج گرفتم و به خواستگاری خانم بسیار پاکدامن و مهربان و سازگار رفتم و با مهریه 25 هزار تومان بله را از او گرفتم و سر زندگی خود رفتیم و بعدا لفظی ایشان مهریه اش را به من بخشید و 47 سال در صفا و مهربانی با هم زندگی کردیم و سه دختر و یک پسر حاصل زندگی ما
می باشد.
هیئت امنای مسجد
از آنجائیکه قدیمی بازار و مورد اعتماد طایفه هستیم و دوستان و مردم عزیز ما را مورد لطفشان قرار دادند و به عنوان هیئت امنای مسجد هاشمی که متعلق به طایفه بزرگ شاهاندشتی ها می باشد انتخاب کردند که با همفکری جوانان عزیز و پرتلاش به اموراتی چون انتخاب امام جماعت، تعمیر و بازسازی و رسیدگی می کنیم.
قدمت صد و هفتاد ساله
مسجد هاشمی دارای قدمتی دیرین بیش از صد و هفتاد سال دارد که بین مردم از گذشته دور تا کنون دارای ارزشی بالاست معماری گذشته آن به سبک مسجد نیاکی به صورت گنبدهای هلالی بود و حوض بزرگی هم وسط آن قرار داشت و دارای حجره های زیادی بود که ماه محرم هر کسی حجره ای را برای خودش می گرفت و در آن چای و غدای نذری درست می کرد مثل آقای هاشمیان، اعتمادی ها، حبیب ا… سجادی با تشریع مساعی سعی می کردند گوشه ای از کارها را به دست بگیرند و انجام
دهند.
آرد دستی
قدیما که مثل الان آرد به وفور وجود نداشت و کدبانوها مغز تخمه کدو یا آفتابگردان و گندم را بالای چراغ خشک سپس روی سنگ با دست می سابیدند و به آرد تبدیل می کردند و به صورت روزمره نان می پختند و یا مقداری شکر به آن اضافه می کردند که «پیِه» نام داشت و در شب نشینی ها برای مهمانان می آوردند و می خوردند.
عقیده ها صاف بود
مردم ساده و بی غل و غش بودند و نسبت به هم حسادت نمی کردند و ایمان و اعتقادشان هم بخدا و ائمه زیاد بود بنابراین حاجت شان سریع مستجاب می شد و حتی بعضی افراد خواب نما می شدند و در عالم خواب از جانب بزرگان دین فرمان داده می شد که به در خانه فرد مورد نظر بروند و متاع مورد نظر را با آدرس و مشخصات کامل دریافت کنند.
حلب روغن نباتی زیر چادر
بیشتر برای پخت و پز و سرخ کردن حتی مصرف روزانه از روغن حیوانی خصوصا دمبه استفاده می کردند و سیری دو تومن می خریدند و اگر کسی روغن نباتی می خرید از خجالت زیر چادر می گذاشت تا کسی نبیند چون برایش کسر شان داشت.
حلوا شکری
خیابان امام رضا «یُور» یک مغازه وجود داشت که دستگاه را توسط اسب می چرخاندند و حلوا شکری درست می کردند و این دکان تنها مکانی بود که در شهرستان آمل حلوای شهروندان را تامین می کرد.
رمز موفقیت
رمز موفقیت یک مغازه دار داشتن اخلاق خوش و راه آمدن با مردم است.
حرف آخر
باید سازش کار بود و با همه ساخت و گذشت داشت و کینه نکنند که این خصلت مردم است.