Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

خديجه صفرپور همسر شهيد مدافع حرم مصطفي زال نژاد در گفتگو با صبح آمل: استخاره اي که خوب درآمد ومصطفي به آرزويش رسيد

دوستش مي گفت لحظه آخري که پيکر خونين و نيمه جان مصطفي را به آغوش گرفتم، سعي کرد چيزي را به من بگويد که اجل مهلت نداد.

حسرت يعني با اينکه کنارم هستي داشتنت را آرزو کردن، چه مي دانستم حسرت ها را مي خورند و لذت ها را مي برند. نگران نباش من مي دانم چگونه با حسرت نبودنت تا کنم فقط برايم بنويس هنوز مي خندي؟

گناهش گردن خودت آقا مصطفي امروز روزه ام که حسرت بودنت را خوردم. اولين باري که به صورتت خيره شدم سر سفره عقد بود وقتي داشتم انگشتر را دستت مي کردم از امام رضا(ع) خواسته بودم تا خدا خودش يکي را برايم پسند کند و حالا تو شدي جواب مناجات هاي من. سالها کنار هم بوديم، يادت هست؟ گاهي زندگي را از چهارچوب نگاه تو مي ديدم چه روزگاري داشتيم حسرت هيچکدام را نمي خورم جز آن شب باراني که براي هميشه ترکم کردي و حسابش از کل زندگيمان جداست.

خانم خبرنگار مي گويد حرف دلم را برايت بنويسم ولي مگر مي شود يک دنيا حرف را در دو صفحه روزنامه جاي داد؟ حرفهاي ناگفته بسيار دارم که با تو بگويم؛ همسرم خيالت راحت حالم خوب است و همه چيز آرام است ولي دلم بي قرار. حالا دلتنگ همه حرف هاي گفته و ناگفته تو هستم. اينجا هر روز من هستم و زهرا و محمد طاها که باز هم بي حضور تو بزرگ مي شوند اصلا نمي دانم باور کنم ديگر هيچ وقت پشت در نگاه حسرت، انتظارم را نمي کشي؟

اينها دلتنگي هاي بانو خديجه صفرپور همسر شهيد مدافع حرم(مصطفي زال نژاد) است که در گفتگو با صبح آمل با حسرت مي گويد همسرم گلچين شد و به دلم افتاده بود که روزي اش شهادت است.

مصطفي زال نژاد آبان سال 1361 در کوچه سجاديه شهرستان آمل و ميان خانواده اي مذهبي و مومن، اهل ايمان، زهد و عاشق ولايت به دنيا آمد. پدربزگ ايشان از روحانيون برجسته زمان خودش بود. پدرش حاج محمد و مادر بزرگوارش صديقه نياکاني مي باشند که با تلاش فراوان و استعانت از خداي باري تعالي و با روزي حلال بچه هايشان را بزرگ کردند. ابتدايي را در دبستان آيت ا… فرسيو خواند و راهنمايي را در مدرسه نبوت و دوره متوسطه را در هنرستان شهيد زال نژاد که به اسم عموي شهيدش نامگذاري شده بود در رشته الکترونيک با موفقيت به پايان رساند و پس از قبولي در کنکور سراسري در رشته مهندسي الکترونيک در دانشگاه ساري ادامه تحصيل داد و با مدرک فوق ديپلم فارغ التحصيل شد.

سربازي

سال 1382 و بر حسب وظيفه ملي و از آنجائيکه عاشق خدمت به نظام و انقلاب بود دفترچه اعزام به خدمت را گرفت و با چه ذوقي به سپاه تهران رفت و با توجه به استعداد و کارايي و پشتکار فراوانش و از همه مهمتر عشق به ولايت پذيري اش جذب هم آنجا شد.

ذاکر الحسين

از کودکي زماني که شايد همسن و سالانش پي بازي هاي کودکانه و شيطنت هاي مقتضي سن شان بودند آقا مصطفي دنبال مداحي و ذکر اهل بيت بود و در اين راه تمرين و ممارست فراواني مي کرد و در نوجواني به صورت جدي به اين کار پرداخت و در هنرستان با آقاي نژادي «دامادشان» که از دوستان صميمي شان بود با هيئت محبين آل طاها آشنا مي شوند و سال 77 با ورود به هيئت، استارت مداحي را مي زند. در ابتدا آشنايي آنچناني با سبک و سياق نوحه خواني نداشت ولي پشتکار عجيبي پشت بند نيتش بود که همين باعث شد با روحيه اي که داشت براي رسيدن به هدفش از هيچ تلاشي دريغ نکند. کم کم با توجه به علاقه فراوانش به حاج محمود کريمي از تجربيات و سبک وي استفاده کرد و راه در هدفي بزرگتر گذاشت. بعدها با شرکت در کلاسهاي استاد حاج سعيد حداديان، حاج مهدي سماواتي و حاج آقا سازگار از محضر اين بزرگان کسب فيض  کرد.

در محضر علماي به نام

کسب فيض از محضر عالمان به نام و بزرگ دين چون آيت ا… خوشوقت، يکي از افتخاراتي بود که نصيب آقا مصطفي در زمان عمر کوتاه ولي با برکتش شد و اعتقاد قلبي من و ايشان ازحضور در چنين مجالسي اين بود که هر انساني در مسير رسيدن به کمال و سعادت نياز به تلمذ در محضر مردان خدا دارد تا زودتر طي طريق نمايد و جزو سالکان الي ا… شود

بچه هاي لبناني عاشق مداحي اش بودند

عشق به اهل بيت و سوز و گداز در حين خواندن روضه و مداحي آنچنان زياد بود که با سوز عجيبي اشعار را زمزمه مي کرد و مستمعين را که رزمندگان منطقه بودند به فيض مي رساند که همين باعث شد بچه هاي حزب ا… عاشق مداحي اش شوند.

فعالين هيئت محبين آل طاها

کارهايش از روي اخلاص و دور از تزوير و ريا بود و در اين راه از همه توان و تلاشش استفاده مي کرد و کمتر مي شد که خسته شود خصوصا در هيئت محبين آل طاها از فعالين بود و زماني که وي را به عنوان مجري برنامه هاي مختلف انتخاب مي کردند با عشق خاصي اشعار در خصوص وصف الحال شهدا را چنان جمع آوري و تمرين مي کرد که اگر کسي نمي دانست فکر مي کرد دارند براي يک برنامه ملي اينهمه دوندگي مي کند و در هر مسوليتي که به ايشان محول مي شد مخلصانه و با تمام وجود در طبق اخلاص مي گذاشت و در يک کلام احساس وظيفه مي کرد.

صادق بود

از خصوصيات بارز اخلاقي ايشان صداقت اخلاقي در رفتار بود چنانچه اگر در مجلسي کسي را پايين تر از خودش مي ديد هرگز دچار کبر و غرور نمي شد و در مقابلش تواضع به خرج مي داد. شجاعتش مثال زدني و بسيار نترس بود و به گفته فرماندهانش ترس از جنگ در مناطق پر خطر و جنگي نداشت و در هر موقعيتي که به وجودش نياز مي شد حضور پيدا مي کرد. بسيار با محبت و مهربان و شوخ طبع بود و در هر جمعي شاد حضور مي يافت.

عشق ورزش پهلواني

عاشق راه و مرام مولا علي و پهلواني به معناي واقعي بود و به همين خاطر ورزش زورخانه اي را انتخاب کرد و به صورت ويژه در زورخانه شهيد نياکي آمل شرکت و خيلي زود جزو ورزشکاران فعالي شد که توانست با پيروي از تجربه قهرمانان و تکيه بر منش پهلواني مولي الموحدين قهرمان کوچک زورخانه شود.

 

فاطميه دوم و آقا مصطفي

همزمان با فاطميه دوم و براي برنامه ريزي جهت بهتر برگزاري مراسمات شهادت خانم فاطمه زهرا قرار شد در منزل يکي از دوستان گردهم جمع شويم. در مسير راه با حاج آقا جوادي رييس هيئت محبين آل طاها برخورد کرديم و ايشان در هر گردهمايي يکي از برادران را نيز با خودش مي آورد که از اقبال خوب من آن روز آقا مصطفي ايشان را همراهي مي کرد و تو ماشين مرا ديد و داخل جلسه از نوع بيان و صحبت هايم و همچنين چادر گذاشتنم بسيار خوشش آمد و با توجه به شناخت برادر و پدرم از همانجا به من علاقمند شد و به خواهرش گفت تو هيئت شما دختري با اين مشخصات هست که مي خواهم براي دوستم خواستگاري کنم.

کم سن بود

سن و سال زيادي نداشت و تازه به استخدام سپاه در آمده بود و بعد مدتي موضوع را با خانواده اش مطرح کرد که آنها بسيار استقبال کردند ولي من از آنجائيکه خواستگاران ديگري هم داشتم از خانواده زال نژاد خواستم تا فرصتي به من بدهند.

مهر آقا مصطفي به دلم نشسته بود

خواستگاران زيادي داشتم که آنها هم مذهبي بودند ولي آقا مصطفي يک جورايي به دلم نشسته بود و مي خواستم با آگاهي و شناخت به خانواده شان جواب بدهم و براي اينکه دلم قرص شود دوست داشتم از آقا امام رضا کمک بگيرم.

مدد از امام رضا و استخاره اي که خيلي خوب آمد

قرار بود از طرف حوزه خواهران ما را به مشهد مقدس جهت زيارت حرم امام رضا(ع) ببرند به همين جهت به محض ورود خودم استخاره گرفتم و صفحه 313 قراآن مجيد آيه شريفه «رب اشرح لي صدري و يسر لي امري» براي من آمد که به فال نيک گرفتم و الان که فکر مي کنم مي بينم خداوند متعال از همان ابتدا شرح صدر را تعيين کرده بود.

يک طومار حرف

آقا مصطفي اولين خواستگاريش از يک دختر بود و بخاطر همين يک طومار مطلب را در تقويم خودش يادداشت کرد ولي از آنجائيکه خيلي خجالتي بود نتوانست هيچکدام را بپرسد و من در حضور آقاي جوادي رييس هيئت محبين آل طاها ابتدا جلسه را به دست گرفتم و با توجه به اينکه روي مسائل اعتقادي، اخلاقي و پايبندي به ارزش هاي انقلابي اسلامي توافق نظر داشتيم ولي صحبت اصلي روي اين بود که از ايشان خواستم پس از تمام شدن درس حوزه به من اجازه دهد تا در جامعه فعاليت کنم که فرمودند خيلي خوب است و ادامه داد من هم يک سپاهي هستم و محل کارم تهران است و دائم الماموريتم که با رضايت خانواده خصوصا پدرم که تعصب خاصي روي ايمان ايشان داشتند من جواب بله را دادم.

سال پيامبر اعظم

سال 84 و مصادف با سال پيامبر اعظم و به مبارکي و اينکه نام من خديجه و ايشان مصطفي بود روز مبعث مراسم عقد را گرفتيم و در مبعث سال 85 هم عروسي گرفتيم و براي زندگي به تهران رفتيم و همانجا سال چهارم و پنجم تحصيلي حوزوي ادامه دادم.

تولد زهرا خانم

در تمام مراحل زندگي توسل مان به آقا علي ابن موسي الرضا(ع) بود و زمان بارداري که با هم به مشهد رفتيم آقا مصطفي بخاطر علاقه زياد به خانم فاطمه(ص) نيت کرد که اسم دخترمان را زهرا بگيرد. محل کارش تهران بود و من ماه آخر بارداري براي وضع حمل به آمل آمدم. تاريخ زايمانم 24 آذر بود که همسرم 13 آمد و انگار به او الهام شده باشد؛ گفت دو روز ديگر بچه مان به دنيا مي آيد که من تعجب کردم و دقيقا حرف ايشان درست از آب درآمد و خداوند دختري زيبا به ما عطا فرمود که پدرش نامش را زهرا گذاشت و با آمدن او زندگي مشترک ما کاملتر شد.

هيچ وقت نبود

به جهت ماموريت هاي زيادي که مي رفت بيشتر وقتها خصوصا عيدها، مريضي بچه ها و مهماني ها در خانه نبود و اين نبودش هم به وضوح حس مي شد و نيروي ايمان و اعتقاد به وجود مصطفي اعتماد به نفسي به من مي داد که با صبوري مشکلات را تحمل مي کردم و زماني که مي آمد مي گفت شرمنده که اذيت شدي.

آمدن به آمل

بعد ازدواج و با رفتن به تهران فعاليت هاي فرهنگي ام کم شد و از طرفي دلتنگي هاي خانواده ها هم دليلي شد تا آقا مصطفي خودش پيشنهاد داد و مجددا سال 88 به آمل بياييم. مدتي ايشان رفت و آمد کردند و يکسال اولش فقط پنجشنبه و جمعه به خانه مي آمد و من و زهرا در طول هفته تنها بوديم و بعد يکسال هم يک هفته اينجا بود و يک هفته در تهران و يک عمر من فقط چشم انتظار بودم تا کي نديدن هايش تمام مي شود و درست و حسابي با هم نبوديم.

سپاه مالک اشتر آمل

حضور ايشان در سپاه آمل به عنوان مهندس الکترونيک بسيار تاثيرگذار بود و زحمات زيادي کشيد و از هر حيث مخابرات مالک اشتر را بخاطر تخصص و خدمات گسترده اش متحول ساخت و در اين راه حتي کارهاي خدماتي مثل کندن زمين را با توجه به اينکه دو سرباز هم زير دستش کار مي کردند را خودش انجام مي داد و در جواب همکارانش که مي گفتند شما مسئوليد و نبايد بيل بزنيد که با لبخند جواب مي داد که اينها جوانند و بگذاريد کمي استراحت کنند و اين نهايت تواضع و فروتني شان را مي رساند.

حضور در سوريه

سال 88 و زماني که هنوز آتش جنگ در سوريه از سوي دشمنان آل ا… افروخته نشده بود که براي اولين بار بهمن ماه اعزام شد و در اولين سال من در خانه جديدم عيد را تنها بودم و ارديبهشت ماه برگشت.

دلتنگي زهراي دو ساله

تو خانه جديد من و زهراي دو ساله دور از آقا مصطفي به استقبال عيد رفتيم و در اين ميان دخترم خيلي دلتنگي مي کرد و اخرين هفته ماموريت همسرم بخاطر اينکه بچه ديگر بي طاقت شده بود مقدمات کار را آماده کردم و با ديدن بابايش پرواز کرد و خودش را به آغوشش انداخت و پس از آن تقريبا هر روز حرم و زيارت بوديم و در آن يک هفته جبران روزهايي را که نبود کرد.

باز هم حرف خودش شد

سر اسم پسرمان من نام محمد مهدي و پدرش محمد طاها را انتخاب کرد که باز هم در مشهد و در صحن انقلاب حرم امام رضا اسامي را نوشتيم و لاي قرآن گذاشتيم و دخترمان يکي را برداشت و همان اسمي را که آقا مصطفي دوست داشت انتخاب کرد و باز هم حرف حرف خودش شد.

مصطفي داغ دوستان شهيدش را ديده بود

زماني که دوستان و همرزمانش در منطقه زير آتش گلوله هاي بي امان دشمن قرار مي گيرند و به درجه شهادت مي رسند حال آقا مصطفي منقلب مي شود و روحيه اش خيلي خراب شد و حالت عادي نداشت و طول کشيد تا به زندگي عادي برگردد چون مي گفت من با دستان خودم آنها را کفن کردم که من فکر مي کردم يک شهيد زنده برگشته است.

ما حسرت به دل مانديم

بعد آن اتفاقات تلخ که با شهادت دوستان شهيدش رقم خورده بود مداحي هايي که با حسرت مي خواند در خصوص آنها و رشادت شان بود و مي گفت رفقا و دوستان همه رفتيد و من ماندم و بعد با صدايي حزن آور گريه مي کرد.

آرزوي يک ماه رمضان به دل مان ماند

از 94 تا پارسال تقريبا هيچ ماه رمضاني با ما نبود و همين ما را حسرت به دل کرد و يکبار به ايشان گفتم لااقل يک بار با ما سر سفره افطار و سحر باشيد که من در حسرت چنين لحظاتي هستم که باز هم نشد و بعد شبهاي قدر به منزل آمدند.

آخرين قول سردار

بعد اينکه من از ايشان درخواست کردم که يکبار هم که شده شما ماه رمضان را پيش ما باشيد که خنديد و گفت قول مي دهم يا ماه رمضان پيش شما باشم يا شما را پيش خودم بياورم.

اول آذر 94 رفت و 19 بهمن برگشت. دي ماه که دستش تير خورده بود به ما اطلاع نداد و بعد از اينکه حالش خوب شد توضيح داد و گفت يک زخم سطحي هست و مشکلي نيست که بعدا فهميديم که قسمتي از گلوله تو دستش باقي ماند که در جواب گفت يک دستم مجروح است و آن يکي که سالمه و وقتي براي ادامه درمان اصرار کردم گفت الان خوبم و ديگر پيگير نشد و حتي براي موضوع جانبازيش هم حرکتي نکرد.

هر که با او کار مي کرد عاشقش مي شد

اونقدر صادقانه کار مي کرد که هر کسي اگر با او کار مي کرد عاشقش مي شد و همين باعث شد تا در منطقه عملياتي با توجه به حس مسئوليتش پيشنهاد کار بزرگتري را دادند که اگر آن را قبول مي کرد مي بايست به ماموريت يکساله مي رفت و از آنجائيکه در مورد همه کارهايش با من مشورت مي کرد اين موضوع را هم با ذوق و شوق بي اندازه اي با من در ميان گذاشت چنانچه انگار مي خواهند دنيا را به او بدهند. البته نه بخاطر پست و مقام بلکه به اين دليل که بيشتر در منطقه بماند و خدمت کند که من ابتدا با اين دليل که دوري يکساله خيلي براي من و بچه ها سخت است مخالفت کردم ولي وقتي اشتياق زيادش را ديدم و از آنجائيکه همفکر و ايمان بوديم پا روي دلم گذاشتم و قبول کردم چرا که فرداي قيامت جواب حضرت زينب را چه مي دادم اخر ما هم وظايفي داشتيم و بايد کاري مي کرديم.

پست طلب نبود

اصلا دنبال پست و مقام دنيايي نبود که اگر مي خواست در هميت آمل بهترين درجات را به او مي دادند حتي بهش پيشنهاد هم داده بودند.

همراه با راهيان نور

نوزده بهمن 95 به مرخصي آمد و قرار بود تا با راهيان نور به مناطق جنگي برويم و بنده به عنوان مبلغ در خدمت خواهران باشم. هماهنگي ها انجام گرفت و قرار شد برويم که 25 اسفند قصد رفتن به مناطق کرد و گفت من بايد بروم که واقعا دلم شکست.

مي توانست نرود

وحي ملزم نيامده بود که حتما برود مي توانست قبول نکند و اجباري در کار نبود ولي احساس وظيفه مي کرد و مي گفت کسي در منطقه نيست و به من نياز دارند و رفت.

شهبد بلباسي و يادمان شهداي مدافع حرم

نشد که با مصطفي به مناطق جنگي بروم و دلم بدجوري شکسته بود و گريه مي کردم که شهدا ما را نخواستند که پدر خدا بيامرزم که چندين سال فرماننده پايگاه بسيج بود قرار بود هفته دوم عيد بروند که وقتي اشتياقم را ديد ؛ گفت ناراحت نباش ما با هم مي رويم که به محض ورود به لشگر 25 کربلا مازندران در خرمشهر رفتيم و شهيد بلباسي مراسم يادمان شهداي مدافع حرم را گرفته بودند که مراسم معنوي عجيبي بود و من آن شب آنقدر گريه کردم که احساس کردم خيلي به خدا نزديکم.

توسل به شهيد علم الهدي

بعد مراسم يادمان شهداي مدافع حرم از آنجائيکه از نوجواني ارادت خاصي به شهيد علم الهدي داشتم به هورالهويزه و سر مزار آن شهيد بزرگوار رفتم و با دل شکسته به خاطر اينکه آقا مصطفي نبود توسل کردم و از او خواستم که همسرم خيلي با اخلاصه و براي اسلام و حفظ ارزش هاي انقلابي صادقانه زحمت مي کشد و حقش نيست که به مرگ طبيعي بميرد و بايد شهيد شود و اين حس نه روي جو بود و نه تحت تاثير مسئله اي خاص بلکه خواسته دروني ام بود و اينکه آنقدر خدمت کند و در پيري شهادت نصيبش شود و شهيد بزرگي هم باشد.

بعضي ها بر من خرده گرفتند

برخي از دوستانم با شنيدن اين حرف بر من خرده گرفتند که چرا چنين دعايي کردي ولي نظرم اين بود که يک زن براي همسرش بهترينها را آرزو مي کند و من شهادت را بهترين ديدم و شهيد علم الهدي را واسطه شفاعت قرار دادم تا مصطفي به آرزويش برسد از طرفي من هم دوست داشتم شوهرم پيشم باشد و با بچه ها مثل هر خانواده ديگر زندگي کنم اما از اين هم گذشتم و پا روي نفسم گذاشتم و بهترين را برايش خواستم.

مرگ پدر و ضربه سخت تر

تازه يک هفته از سوريه به خانه برگشت که پدرم تصادف کرد و بعد چند روز در بيمارستان هفده شهريور فوت نمود و از آنجائيکه خيلي به او وابسته بودم ضزبه بزرگ روحي به من وارد شد و خود آقا مصطقي نگرانم بود و مي خواست تا چهلم پيش ما بماند تا اينکه در همين شرايط و يک هفته بعد از منطقه با همسرم تماس گرفتند و گفتند چه وقت مي آييد؟ از يک طرف دلش پيش من بود و از طرفي در منطقه که خودم گفتم شما مي خواهيد برويد من مانعتان نمي شوم طبعا آنجا مسئوليت هايي داريد خدا بالا سر ما هست و هواي مان را دارد.

آخرين مرخصي

جلوي اقا مصطفي خودم را قوي نشان مي دادم ولي وقتي مي رفت ته دلم خالي مي شد و گريه مي کردم. بعد از اينکه رفت پنجاه روزي ماند و دوباره آمد و سه هفته و در واقع آخرين مرخصي را پيش ما ماند که بخاطر روحيه اي که داشتيم« فوت پدر» پيشنهاد دادم که به اتفاق مادرم به سوريه برويم تا به واسطه زيارت حرم حضرت زينب دلش آرام شود که تمام مقدمات کار آماده سفر را لغو و به منطقه رفت و قرار شد بعد از عيد برويم که نشد.

مثل همه آدمها دغدغه داشت

تو گير و دار روزمره گي هاي زندگي ايشان هم دغدغه ما را داشت و مثل همه آدمها دنبال برطرف کردن مشکلات خانواده و اطرافيان بود. در بطن کارها بود ولي دلبسته آنها نبود با اينکه زن و بچه داشت ولي دلبستگي که بخواهد مانع رفتنش شود را نداشت.

کم نمي آورد

روحيه بسيار خوبي داشت و قوي بود و هيچوقت کم نمي آورد و در سختي هاي بزرگ مي گفت انشاءا… خير است.

دختر بابايي

در يکي از مرخصي هايش وقتي که مي خواست به منطقه يرگردد زهرا خانم که خيلي هم دختر بابايي بود از من خواست تا پشت سر بابايش آب بريزد که من قبول کردم و با شيرين زباني خودش را انداخت تو آغوش پدرش و ايشان را بوسيد و به محض رفتن آب را پشت سرش ريخت و من در يک لحظه متوجه غيبتش شدم وقتي گشتم ديدم پشت کاميوني که ما نبينيم دارد گريه مي کند.

شبهاي آخر و بي تابي مصطفي

در ماموريت هاي قبلي در هر زنگي حداقل ده تا يک ربع تلفني صحبت مي کرديم که روزهاي آخر با هر تماسي نزديک به چهل دقيقه حرف مي زديم و درد دل مي کرد و مي گفت خيلي دلم براي شما تنگ شده و به محض اينکه مدرسه تان تمام شد بيايين پيشم چون ديگر تحمل دوري تان را ندارم.

لياقت شهادت را نداريم

بارها از زبان شهيد و حتي بعد از ارسال فيلم مداحي اش در کنار پيکر پاک شهيد نعمائي در حرم حضرت زينب شنيدم که مي گفت ما کجا و شهادت کجا نگران نباشيد من لياقت شهيد شدن را ندارم.

حس عجيب

در حرف هايش حس عجيبي بود که مرا نگران ميکرد اگرچه شهادت هنوز برايش کم بود اما خودش آخرين بار مي گفت؛ من اول جوانيم هست و تازه تو را شناختم و براي اين دنيا و آن دنيايم کافي هستي.

مي خواهم حبيب بن مظاهر شوم

دوست و همکارش مي گفت شب آخر وقتي حرف از شهادت به ميان آمد آقا مصطفي با شوخ طبعي هميشگي اش گفت من که مي خواهم حبيب بن مظاهر شوم و در پيري شهيد شوم و حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم شما اگر آماده ايد برويد.

آخرين لبخند

مصطفي از درون با خداي خود معامله کرد و اين يعني بريدن از دنيا و آماده براي پرواز و اين مهم را من در مداحي بر سر پيکر شهيد نعمائي به وضوح ديدم از نگاهش فهميدم که شهيد مي شود و دوستانش مي گفتند حالت عجيبي داشت که در آخرين عکسي که از او در قاب دوربين نقش بست، لبخندش بود که به يادگار ماند و اين نشان مي داد که با آمادگي و آرامش سبکبال رفت.

ما فقط براي شهادت نمي رويم

بارها در حرفهايش مي گفت ما فقط براي شهادت نمي رويم بلکه براي نصرت دين خدا و پاسداري از حرم عمه سادات زينب جان برکف آماده ايم و اجازه نمي دهيم حتي يک آجر از بارگاه ملکوتي اش کم شود چرا که هدف مان بلند است و انشاءا… ختم به شهادت شود.

باورم نمي شد مصطفايم رفت

روز شهادت پس از پايان همايش در شهرستان فريدونکنار به سمت آمل حرکت کردم و وقت نکردم سري به تلگرام بزنم و به اتفاق بچه ها به خانه آمدم. مشغول کار شدم تا اينکه از طريق دوستان و همسايگان متوجه موضوع شدم.

به بابايم الهام شد

پدر خدابيامرزم را در خواب ديدم که از من پرسيد خبري از آقا مصطفي نداري من خيلي نگرانشم زنگ مي زند؟ که من گفتم حالش خوب است و هميشه با ما در تماس است که موبايلش را در آورد و گفت بگذار خودم يه او زنگ بزنم.

مصطفي قول داده بود

اين بار مصطفي قول داده بود که 20 اسفند بيايد و به خاطر فوت پدرم و ديد و بازديد عيد پيش ما بماند اما قولش قول نبود و همچنان مرا چشم انتظار گذاشت.

شب آخر بيقرار شد

اخرين شب انگار به او الهام شد که چند بار به من زنگ زد و حدود چهل دقيقه با من صحبت کرد و حرفهاي قشنگي بين ما رد و بدل شد. اينکه من از اولش اينقدر خوب نبودم ولي شما مرا به کمالات رسانديد. به ايشان گفتم خوش به حالت مردي و مي تواني به جنگ بروي و ثواب کارت هم بيشتر است ايکاش من هم مي توانستم بروم بخدا سر و کله زدن با بچه ها خيلي سخت تر است که گفت نه خانمم اينجوري فکر نکن هر چقدر که ما ثواب مي بريم بيشترش مال شماست و تا شما نباشيد ما نمي توانيم بجنگيم. بعد با بچه ها صحبت کرد و به خانواده هايمان و همچنين دوستانش هم زنگ زد.

نمي توانست بيکار بنشيند

به گفته همکارانش نمي توانست بيکار بنشيند و احساس وظيفه مي کرد. چگونگي شهادتش به اين صورت بود که قسمت هايي از شهر درعا به دست تکفيري ها افتاده بود و وقتي يکي از دوستانش زنگ زد سوار بر ماشين به سمت اين شهر به راه افتادند. بعضي از جاده ها در دست دشمن بود و بايد با سرعت زياد مي رفتند تا به دست شان نيفتند که با شليک گلوله هاي دشمن ماشين شان به چپ منحرف و ايشان به بيرون پرت مي شوند و خواست خدا بود که به دست داعشي ها نيفتاد.

انتقال به بيمارستان

بعد از چپ شدن ماشين پيکر نيمه جان آقا مصطفي را به بيمارستان صحرايي ازرع در اطراف شهر زرعا انتقال و خون وصل کردند و سريع به بيمارستان دمشق فرستادند که يکي از دوستانش تعريف مي کرد پس از دو ساعت که من به منطقه آمدم اطلاع دادند که همکارت شهيد شد.

سخني که نگفت

دوستش مي گفت لحظه آخري که پيکر خونين و نيمه جان مصطفي را به آغوش گرفتم، سعي کرد چيزي را به من بگويد که اجل مهلت نداد.

لبخند زيبايي داشت

با آوردن پيکر پاک و مطهرش فقط لبخند زيبايش در ذهنم مانده و آرامم مي کند وگرنه من زياد نتوانستم ببينمش شايد به علت برنامه ريزي نادرست مسئولان بود که وقت اختصاصي براي من و بچه هايم نگذاشتند و اين حسرت براي هميشه به دلم ماند و در ميان فرياد و ناراحتي بچه هايم را به ديدار پدرشان بردند که زهرا و محمدطاها مريض شدند و از نظر روحي ضربه يزرگي خوردند.

احساس کردم بزرگ شد

با ديدن پيکرش و ميان هق هق گريه هام احساس کردم خيلي بزرگ شدم و به حق همان دعايي که در حقش کردم که شهيد بزرگي شود و اين سوال بي جواب در ذهنم ماند که به واسطه ديدن کدام بزرگوار«امام حسين يا قمر بني هاشم» فارغ و سبک پر کشيد و به خودش گفتم خوشحالم به چيزي که مي خواستي و آرزويت بود رسيدي که خوشحالي تو خوشحالم مي کند.

شهيدان امامزادگان شهرند

از هر طرف مي شنويم که مي گويند به شهيد متوسل شديم و به واسطه ايشان حاجت مان را گرفتيم که اينها همه نشان از بزرگي شهداست چرا که اينان امامزادگان شهرند.

حضورش را همه جا حس مي کنم

تو زندگي و جاهاي مختلف و در شرايط سخت و غير ممکن به کمکم آمد و حضورش را به زيبايي حس کردم. محمد طاهاي من تا يک ماه بعد شهادت آقا مصطفي تب و لرز مي کرد و من خيلي نگرانش بودم. يک هفته در بيمارستان امام علي(ع) بستري بود و شبها تا صبح بخاطر پاشويه و اينکه تبش را قطع کنم بيدار بودم و بچه هم جز با من با شخص ديگري راحت نبود. يک شب از فرط خستگي گفتم آقا مصطفي اگر مي شود يک امشب را دعا کن تا پسرمان تب نکند باور کنيد آن شب بچه تنش سرد بود و من استراحت کردم.

روزهاي اول هضم اين موضوع و نبودنش براي من سخت بود و بي تابي مي کردم و از آن طرف بستگان خواب مي ديدند که ايشان نگران من است و درست آن روزي که وسايلش را از سوريه آوردند داخل اتاق رفتم و در خفا گريه مي کردم که يکي از دوستان خانوادگي مان مرا ديد و از اين حالم منقلب شد و به خانه اش رفت و در عالم خواب مصطفي را ديد که در منزل ما همه هستند و فقط خودش مي ديد که مصطفي با صداي بلند مي گويد به همسرم بگوييد گريه نکند. هر جا او برود باا او هستم شايد قبلا يک وقتهايي در کنارش نبودم اما الان هميشه باها او هستم. فقط نوع بودنم فرق مي کند که با تعريف اين خواب خيلي منقلب شدم.

خدا تقسيم وظيفه کرد

براي مصطفي شهادت رقم خورد و براي من صبر و شايد صبر من کمتر از شهادت نباشد و بتوانم به اين وسيله به درجات عاليه انسانيت برسم.

بابا با امام زمان مي آيد

خيلي به پدرش وابسته بود و وقتي از ماموريت مي آمد از در نمي توانست بيرون برود و هر جايي قدم بر مي داشت لحظه اي از او جدا نمي شد و اين استرس را داشت که نکند برود. وقتي محمد طاها سراغ بابايش را مي گيرد به او مي گويم بابا رفته مي خواهد با امام زمان بيايد دعا کن آقا ظهور کند و با هم بيايند. مي گويد زودتر بيايد من دلم براي بابايي تنگ شده، مي خواهم اسباب بازي هاي اتاقم را به او نشان بدهم.

زهرا و خواب عجيبش

ارديبهشت ماه سوريه بوديم که در حرم حضرت رقيه دخترم مي گفت مامان ايکاش يکي از اين عروسک ها پايين مي افتاد و من مي گرفتم و درست چند روز پيش که تشنگي به او فشار آورد با گريه خوابيد و خواب ديد تو حرم بي بي رقيه يک عالمه عروسک از بالا به پايين افتاد و يک عروسک بزرگتر که خيلي خوشکل بود افتاد تو بغل من که گفتم اين همان جايزه بخاطر روزه گرفتن شماست که اينها همه عنايت اهل بيت و خود آقا مصطفاست.

به بهانه هاي مختلف از آقا مصطفي هديه مي گرفتم

بيشتر مواقع و در بازگشت از سوريه در ساکش به جز لباس هاي نظامي يک هديه هم براي من مي گرفت و دست خالي نمي آمد و به بهانه هاي مختلف اين کار را تکرار مي کرد.

تا اسم عمه زينب مي آمد گريه مي کرد

عشق و علاقه عجيبي به خانم زينب کبري(س) به جهت معصوميت و مظلوميتش داشت و تا نام مبارکش را مي شنيد گريه سر مي داد و بيشتر اين شعر را زمزمه مي کرد که « ما همه سرباز عمه ساداتيم».

راست مي گفتند که شهدا را از آخر مجلس چيدند

در مداحي ها و روضه هايش بيشتر از اشعار نابي که داراي مفهوم بلند بودند استفاده مي کرد و در هيئت محبين ال طاها هر بار که از سفر مي آمد طوري مداحي مي کرد و از عمه سادات و شهداي مدافع حرم مي خواند که تمام بچه هاي هيئت مشتاق مي شدند و شور و ولوله اي به پا مي کرد که بچه ها مي گفتند ما را هم با خودت ببر و الان هم دوستانش هنوز که هنوز است حسرتش را مي خورند که مصطفي تو همه ما را جلو زدي و رفتي و راست مي گفتند که شهدا را از آخر مجلس چيدند.

از شهدا بسيار ياد مي کرد

زماني که در ايران بود فعاليت فرهنگي زيادي انجام زياد مي داد و مسئوليت برگزاري يادواره شهدا را بر عهده داشت و حتي دعوت نامه تک تک خانواده هاي شهدا را خودش به آنها مي داد و زماني که به مرخصي مي آمد تا پيش ما باشد باز اين زمان را با هيئت و رسيدگي به امور فرهنگي شهدا تقسيم مي کرد.

آخرين يادواره و آخرين پيام

از شهدا به نيکي و بسيار ياد مي کرد و طرحي داد تا براي شهداي هر ماه يک يادواره بگيرند ولي به خاطر وسعت کار هر فصل انجام مي شد و محرم سال گذشته آخرين يادواره شهداي هيئت محبين آل طاها را گرفت و در تلگرام براي آقاي جوادي اسامي شهداي منتصب به هيئت را نوشت و گفت يک جاي خالي را هم براي ما بگذار و الان عکسش هم هست و به آن چيزي که مي خواست رسيد.

از فضاي هيئت دور نشويد

شهيد زال نژاد در فرازي از وصيت نامه خود نسبت به ما و خانواده نوشت که از فضاي هيئت و مکتب امام حسين(ع) دور نشويد تا در آنجا رشد کنيد که امروز هر چه داريم شغل خوب، فرزندان و همسر و خانواده گرم و صميمي همه از برکت خانه اهل بيت است.

خط سرخ شهادت ادامه دارد

مدعي هستيم که شهدا را دوست داريم و مي خواهيم راهشان را ادامه بدهيم ولي چه کرديم جز اينکه برعکس شهدا عمل کرديم. خط سرخ شهادت ادامه دارد و هستند کساني که راهشان را ادامه دهند و اين مهم از اول اسلام بود و تا ظهور امام زمان(عج) هم انشاء ا… ادامه خواهد داشت. آيا ما يک منتظر واقعي ظهور اقا هستيم يا فقط دغدغه زمان داريم. بايد احساس وظيفه کنيم و از اسلام دفاع کنيم حتي اگر به قيمت جان و آبرو و همه چيزمان تمام شود.

محمد طاها مصطفاي ديگر

دوست دارم پسرمان را طوري تربيت کنم که مصطفاي ديگري پرورش و سربازي عمه سادات را بکند و وقتي مي گويم بايد بزرگ شوي و راه بابا را ادامه دهي که با زبان کودکانه اش مي گويد من راه بابا را ادامه دهم مي آيد. اگر خدا کمک کند و خود آقا مصطفي هم دعا کند که زهرا خانم و محمد طاها را درست تربيت و در راه و مسيري که پدرشان رفت و من معتقدم قدم بردارند و انشاءا… جزو سربازان امام زمان باشند.

مصطفي و ارادت عاشقانه به سردار سليماني

ارادت بين سردار سليماني و آقا مصطفي دو طرفه بود و اين دلدادگي استاد و مريد به سالها قبل برمي گردد که پس از شهادتش سردار پيام تبريک فرستادند.

يادش در منطقه ماند

فرماندهانش مي گويند آقا مصطفي از جمله کساني بود که بعد از شهادتش واقعا افسوس خورديم که نيروي خوب و با صداقتي را از دست داديم و هنوز که هنوزه ذکر خيرش در منطقه هست.

کار براي شهدا لياقت مي خواهد

براي شهدا و به نام شهدا کار کردن لياقت مي خواهد و مسئولين بايد اين مهم را براي خود يک وظيفه بدانند تا ياد شهدا را زنده نگه دارند و هر که کوتاهي کرد در واقع به خودش ضربه زد. من احساس مي کنم مسئولين به جاي اينکه براي کار شهدا از هم سبقت بگيرند بر عکس کوتاهي مي کنند و آن انگيزه واقعي را ندارند و در پايان از آنها مي خواهم اين دغدغه را داشته باشند و براي کار فرهنگي در سطح شهر بودجه اختصاص بدهند که يکي از اين کارها برگزاري مراسمات بادواره شهداست که متاسفانه اين بودجه ها بسيار کم است. سوال اينجاست بودجه هاي فرهنگي کجا مي رود و هزينه مي شود.

شهدا نبودند امنيت نيز نبود

ايران جزو امن ترين کشورهاي منطقه مي باشد و ما لحظه لحظه زندگي مان را مديون شهداي مدافع حرم و وطنيم چرا که اگر آنها از بهترين مطاع زندگي شان نمي گذشتند ما امروز آرامش و آسايش نداشتيم.

به گفته رهبر معظم«شهادت هم غم است هم مرهم»

رهبر معظم انقلاب در سخناني با اشاره به فلسفه شهادت فرمودند که شهادت هم غم است هم مرهم غم بدان جهت که عزيزي را از دست مي دهي و مرهم به اين خاطر که در راهي رفت که جانش را در راه اسلام و عمه سادات و ارزش هاي انقلابي فدا کرد ولي در هر صورت نبودش سخت است.

حرف آخر

بارها هم در بود و حتي پس از شهادت همسرم از اطرافيان مي شنيديم که مدافعان حرم براي پول به سوريه يا عراق مي روند و آقا مصطفي هم براي پرداخت بدهي اش به سوريه مي رود در صورتي که اينجوري نبود. پيشرفت هاي معمولي که همه در خانه هاي شان مثل خريدن يک تلويزيون را دارند را هم با طعنه به ما مي گفتند چقدر به شما دادند.

خيلي ها مي گويند اصلا براي چه به کشور غريب رفتند و جنگيدند که در جوابشان مي گويم امثال آقا مصطفي نه براي پول نه براي شهرت بلکه براي پاسخگويي به نداي هل من ناصر ينصرني حسين رفتند و احساس مي کنم اين ندا هنوز تو اين عالم مي پيچد و مختص سال 60 هجري نيست. اسلام نياز به دفاع دارد و هر جايي حالا فرق نمي کند سوريه، عراق و حتي در خود اسرائيل و آمريکا آن را در خطر ببينيم حضور پيدا و دفاع مي کنيم. اينها براي دفاع رقتند و هيچکدام شان جنگ طلب نبودند. همان ارزش هايي مثل حجاب که در گوشه کنار شهر زير پا گذاشته مي شود.

 

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود