گفتگوي صبح آمل با صفدر بختياري يکي از موثرترين افراد در شکست حصر فرمانداري آمل در واقعه ششم بهمن60
تاريخ سراسر حماسه ديار علوي خيز شهرستان آمل همواره مديون و مرهون ايثارگري شبانه روزي عزيزاني است که در گمنامي و بدون درج نام و اختصاص درجه از خويشتن خويش گذشتند تا حتي يک وجب از خاک پاک اين شهر به دست ناپاکان نيفتد. آملي نبود ولي عرق خاصي پيدا کرده بود زماني که منافقين آنقدر به خودشان جرات دادند که پا به حريم شخصي مردم بگذارند و فرمانداري را به محاصره خودشان در بياورند اما طاقت نياورد و به کمک مردمي رفت که حتي نمي شناختنش. جواني اهل قزوين که تعصب ويژه اي به مردم مرز و بومش داشت و همه جاي ايران سرايش بود. آري صفدر بختياري همان سرباز رشيد ديروز و امروز افتخاري بزرگ براي همه ما مي باشد که مردانه کنار ديگر نيروهاي متعهد، مخلصانه جنگيد تا نامش براي هميشه در جريده مردان بزرگ ثبت شود. در همين راستا و براي معرفي بيشتر صبح آمل گفتگويي را با ايشان ترتيب داده که نظر خوانندگان عزيز را به آن جلب مي نماييم.
صفدر بختياري هستم متولد 1331. مادرم سيده افروز بيگم کوچکي خانه دار بود و پدرم علي اکبر باغدار و انگور پرورش مي داد و من هم در اين کار به او کمک مي کردم. در روستاي «شيدونی» نزديک تاکستان قزوين به دنيا آمدم که اکثرا لرهاي مهاجر بختياري بودند.تا ششم ابتدايي بيشتر درس نخواندم چون مدرسه اي براي ادامه تحصيل وجود نداشت و وقايعي پيش آمده بود که براي ادامه تحصيل بايد به شهرستان ابهر يا تاکستان مي رفتم که به دلايل مختلف پدرم نگذاشت و حرفش اين بود که شرايط مساعد نيست و با همين مدرک ششم ابتدايي سال 51 وارد نظام شدم.
بچه شيطوني بودم
به گفته خانواده کاش فقط از ديوار راست بالا مي رفتم ايام عيد که به ما مشق مي دادند با عيدي هايي که جمع مي کردم به رفيقم پول مي دادم و او براي من مي نوشت و پدرم مي ديد که من در آن ايام لاي کتاب هايم را هم باز نمي کنم براي همين يک روز صدايم زد و گفت مشقت را بيار ببينم و تا چشمش به تکاليف نوروزي افتاد؛ گفت اين خط تو نيست و با دستهاي سنگينش سيلي آبداري هم به ما زد.
از خوزستان تا نقطه صفر مرزي
18 سالم بود که به استخدام نظام در آمدم و يکسال هم دوره آموزشي را پشت سر گذاشتم. سال 51 هم داوطلبانه به خوزستان رفتم که آن زمان بين ايران و عراق درگيري بود. با درجه گروهبان وارد نظام شدم و شش ماهي در سوسنگرد بودم و بعد به گروهان شناسايي مستقر در فکه که آخرين نوار مرزي بود منتقل شدم که آن وقت چاه نفت فکه را مي زدند گهگاهي براي ديدن دوستانم به بيات هم مي رفتم ولي خدمت نکردم. سپس از آنجا ما را به طلائيه قديم فرستادند که آنجا هم نقطه صفر مرزي و آخرين نقطه ايران بود. گشتي هاي شبانه اي که مي رفتند درگير مي شدند .
آموزش براي روز مقابله
مردم را به طور تفکيکي بر مبناي تحصيلات جمع و اموزش مي دادند و براي روز مبادا سازماندهي مي کردند تا زمانيکه اگر مملکت با مشکل مواجه مي شد مقابله کنند و فرمانده ما هم سرهنگ اعتمادي که دعوت به خدمت بود و خدمت 30 ساله اش تمام شده بود ، دوباره به سرکار آمد و در همين آمل هم انجام وظيفه مي کرد.
منهل شدن نيروي پايداري
12 نفر کادر و شش نفر وظيفه، تيم آموزشي داشت بعضي از نيروهاي اطلاعاتي ستادي بودند شش نفر سرباز براي نگهباني و کارهاي خدماتي داشتيم. چهار ماه مانده به پيروزي انقلاب محمدرضا شاه که داشت فرار مي کرد و پايش را روي پله هواپيما گذاشت اعلام کرد که نيرو پايداري منهل است که ما را دوباره به سازمان قبلي (ژاندارمري) دادند.
نيرو پايداري زير نظر ژاندارمري بود که ابتدا اسمش سازمان مقاومت ملي بود و ارتش اداره اش مي کرد بعد از سال 50 به ژاندارمري دادند و اسمش را عوض کردند و نيروي پايداري گذاشتند.
فعاليت هاي ديگري نداشتم
من در حيطه کاري خودم بودم و از آنجائيکه مردم آمل را زياد نمي شناختم و ارتباطي با آنها نداشتم نتوانستم به فعاليت ديگري بپردازم.
سيستم پهلوي جوابگوي ملت نبود
انقلاب که بايد مي شد و سيستمي که داشتند پياده مي کردند جوابگوي مردم نبود من به عنوان يک جوان انقلابي که عرق وطن داشتم اکثرا با لباس شخصي در تظاهرات ها شرکت مي کردم و زماني که به عنوان نيروي پايداري براي آموزش مي رفتيم؛ مي گفتند افرادي که براي اموزش جمع مي شوند ممکن است مدير، شهردار يا فرماندار و اکثرا ليسانس يا فوق ليسانس باشند شما با لباس شخصي سر کلاس حاضر شويد.
فرمانده ردي از خود به جاي نمي گذاشت
فرماندهي به نام سرهنگ رشيدي داشتيم که کرد و نظامي دليري بود. هر کجاي ايران پاسگاه 15 نفره در نوار مرزي مستقر بود عراق در مقابلش يک گردان علم مي کرد که رشيدي به شوخي مي گفت؛ از اين هاي هويها نترسيد اينها جرات نمي کنند اين طرف بيايند چون من شب آسايش شان را به هم مي زنم به اين خاطر روزها خمپاره ها را آماده و شبها حمله مي کرد و از آنجائيکه منطقه پر شن بود يا باد مي آمد و جايش را پاک مي کرد يا بچه ها با جاروهاي بلند جاده و منطقه را صاف مي کردند، هيچ اثري از رد پاي انسان و چرخ هاي لاستيک ماشين پيدا نبود و موضوع طرح شکايت از طرف عراقي ها منتفي اعلام مي شد.سال 56 پس از پنج سال دوره گرمسيري تقاضاي انتقال به تهران، مازندران و گيلان با مازندران موافقت کردند . با درجه گروهبان يک وارد آمل شدم.
آمورش هاي خاص
اموزش هاي نظامي، اسلحه شناسي و اين تخصصي بود و رزم انفرادي و اسلحه شناسي را آموزش مي داديم. سال 57 يکي دو ماه قبل از پيروزي انقلاب من و سر گروهبان خسروي را به رينه فرستادند که سرهنگ متين خسروي فرمانده گردان ضربت بود.
گردان ضربت
وظيفه اش جلوگيري از ماموريت هاي درون شهري و در يک کلمه مهار کردن اغتشاشات بود
چند نفر و مجهز به چه سلاحي بودند
گروه ضربت امکانات شان نسبت به نيروهاي ديگر بهتر و سلاح و سيستم شان فرق مي کرد و عموما از افراد ورزيده بودند ابتداي به امر که مي خواستيم برويم من يک ماه ديرتر خودم را معرفي کردم که گفتند سازمان شما را به گروه شناسايي داده «چون قبلا در گروه شناسايي فعاليت مي کردم» اين گروه کارش اين بود قبل از اينکه گردان برود منطقه را شناسايي و جوانب کار را در نظر و بررسي هاي لازم را انجام مي داد.
بعد از معرفي
بعد از معرفي گفتند نامه شما غيابي آمده و به گروهان شناسايي مستقر در ميدان انقلاب برويد که من همانجا تقاضاي مرخصي کردم. فرمانده آقاي جهانگيري بود که روي سرش« کلاه گيس» مي گذاشت. ايشان گفت؛ در هر صورت ما شما را به گروهان شناسايي داديم خودت مي داني که من در جواب گفتم پس من از همين راهي که آمدم بر مي گردم. من برگشتم و حدود يک ماه بعد دقيقا شب پيروزي انقلاب رفتم و خودم را معرفي کردم و مي شود گفت من خيلي شانس آوردم.
اگر اين اتفاق نمي افتاد
خواه ناخواه من بايد در درگيري ها شرکت يا فرار مي کردم
پادگانها سقوط کرد
شب پيروزي انقلاب از تلويزيون اعلام کردند که پادگانها سقوط کرد تو اين اوضاع مرا به عنوان سرپرست دژبانهاي پادگان رينه انتخاب کردند. سربازها همه پا به فرار گذاشته و رفتند و من تنها ماندم. از سوي ديگر مردم از تهران آمدند و به همراه اهالي رينه و نماينده ايت ا… جوادي آملي تاج گلي را به گردنم انداختند و پادگان را نحويل گرفتند. بعد به من گفتند مي تواني بماني و يا بروي که من گفتم مي روم و بعد سر و صداها بر مي گردم.دو ماه بعد رفتم و خودم را معرفي کردم که نماينده ايت ا… جوادي «معاون ثبت احوال آمل، آقاي مرتضي قانع زاده»طي نامه اي نوشتند که ايشان وجودش در آمل ضروري است و با انتقاليش موافقت نماييد ابتدا به ناحيه و سپس به امل انتقال دادند.
دوباره به امل برگشتم
زماني که به آمل برگشتم به من گفتند دو ماه غيبت که داري الان هم که اينطور که من در جواب گفتم امام دستور دادند که سربازها پادگانها را ترک کنند که ما هم اطاعت کرديم و خودسرانه که ترک نکرديم.
انتقالي ها
پنج ماه پس از پيروزي انقلاب مرا به پاسگاه سرخرود انتقال دادند که نزديک به يکسال در آنجا ماندم و شش ماه فعاليت کردم. بعد به آمل امدم که در ژاندارمري کارم پشتيباني نيروهاي خودي بود. با دو سرباز به نام هاي «حيدري و قدرخواه» مواد غذايي را مي بردم و تقسيم مي کردم و مهمات را در اختيار نيروها قرار مي دادم.
بازديد و شوخ طبعي سرباز حيدري
زماني که سرهنگ نجفدري سرپرست ژاندارمري براي بازديد آمده بود يکي يکي سربازها خودشان را معرفي کردند که وقتي نوبت به سرباز حيدر قاسمي رسيد دستش را بالا برد و گفت؛ بسم ا… ارحمن الرحيم سرباز حمال وظيفه حيدر قاسمي هستم. از آنجائيکه سرپرست در کارش جدي بود با تعجب پرسيد چه گفتي؟ گفت حمال وظيفه که نجفدري گفت روي سينه ات نوشته ديپلم وظيفه که حيدر قاسمي خنديد و جواب داد ما که يا داريم بار مي آوريم يا بار مي بريم.
رفتار با پرسنل زير دست
با پرسنل زير دستم خيلي خوب بودم و اکثرا دوست داشتند با من کار کنند نه اينکه فرار کنند. در دادن مرخصي خيلي هواي شان را داشتم ايامي که بايد به آنها خدمت مي کردم کوتاهي نکردم و در سمت فرمانده پاسگاه، نهايت اخر را براي مرخصي ها لحاظ مي کردم.
حقوق سربازان
سرهنگ توکلي بچه چمستان نور ادم بسيار منضبطي بود که با انتقالش سرهنگ شيدايي که اهل تبريز بود جايش آمد. افسر تير بود و به ما اموزش مي داد. همزمان داشتيم حقوق سربازان را پرداخت مي کرديم. حقوق هر سرباز 132 تومن بود و حقوق ما دو هزار و دويست تا چهارصد که بستگي به سوابق داشت و حقوق را به صورت دستي و طي امضاء ليستي پرداخت مي کرديم.
آتش سوزي سوردار
غروب 27 شهريور 1360 در پاسگاه چمستان کارهاي مان را انجام داديم و مي خواستيم با يک راننده و دو سرباز و فرمانده سرهنگ شيدايي که الان تيمسار است برگرديم. در راه بازگشت متوجه دود غلظ سياهرنگي بالاي سوردار که در حال حاضر دستگاه هاي فرستنده و گيرنده تلويزيوني استانهاي گيلان و مازندران است؛ شديم. وقتي دوباره به پاسگاه برگشتيم از هنگ ساري به ما اطلاع دادند که سوردار را منفجر کردند تحقيق کنيد که جريان از چه قرار است؟ بر همين اساس ما شبانه با يک سري از نيروهاي غير خودي و افراد راه بلد و تعدادي از بچه هاي سپاه با لباس شخصي که 25 نفر مي شديم. پياده راه مي رفتيم که به لاويچ رسيديم و آنجا مانديم و نزديک هاي صبح به سوردار رفتيم و در کمال ناباوري ديديم که آنجا را منفجر کردند و شش قبضه اسلحه را هم به غنيمت بردند همچنين گروهبان سرپرست آنجا را هم با خودشان بردند که بعد آزاد کردند.
هيچکس نمي دانست جنگل چه خبر است
آنها جنگلي هاي اصيل نبودند بلکه از گروه فرقان بودند که آمدند سوردار را منفجر کردند آن زمان هيچکس نمي دانست جنگل چه خبر است غافل از اينکه سمت امامزاده عبدا… جمع شدند و براي خودشان تيم آموزشي تشکيل دادند و نيرو جمع مي کنند و براي خودشان پايگاه مي زنند .
شش ماه طول کشيد تا شش بهمن پيش بيايد
آنجا که منفجر شد تمام نيروها تمرکزشان به سمت جنگل رفت و وقتي دنبال انها گشتند برخورد کردند به گروهي که حدود 5 کيلومتر بالاتر از امامزاده عبدا… براي خودشان تشکيلات درست کرده بودند.
نيروها اعم از ژاندارمري و سپاه به سراغ شان رفتند و کم کم نيروهاي کمکي را از مشهد و تهران به ژاندارمري سابق دادند و سه گردان جمع شدند. چون به تعقيب و گريز مي رفتند همزمان اينها مي رفتند و جاي شان را عوض مي کردند و نيروهاي خودي هم در جنگل متمرکز شد. در اين حين شش ماهي طول کشيد تا شش بهمن و وقايع آمل پيش بيايد.
وقايع آمل
وقايع آمل هم که پيش آمد نيروهاي ما 48 ساعت در جنگل دنبال آنها مي گشتند بعد اطلاع دادند که منافقين به شهر آمدند و در اسپه کلا مستقر شدند.
فرماندهان عوض مي شدند
ايامي که در جنگل درگيري بود فرماندهان عمليات ها را مرتبا عوض مي کردند چون مي ديدند آنها شناخت کافي در خصوص جنگل را ندارند. اوايل درگيري ها فرمانده عمليات سرهنگ باقري از بچه هاي چالوس بود که در بمباران گيشار به شهادت رسيد. وي نظامي جسور و با سوادي بود و وقتي اين دو خصوصيت را توام داشته باشند خيلي با ارزش است.
عمليات سجاد و شکست ان
با آغاز عمليات سجاد در آمل، نيروهاي ژاندارمري و سپاه با هم ادغام شدند و به جنگل رفتند که فرماندهي اين عمليات و هدايت شان را سرهنگ باقري و يکي از برادران سپاه بر عهده داشتند. اين عمليات براي پاکسازي جنگل شکل گرفت و پشتيباني آن نيز با سپاه بود و شب عمليات ما با شيدايي به شرکت نفت محموداباد که نيروها را جمع کرده بودند رفتيم تا همديگر را بشناسند ولي شناختي نسبت به يکديگر نداشتند و به خاطر لو رفتن رمز بي سيم اين عمليات شکست خورد چون منافقين رمزشان را گرفته بودند و رمز بي سيم که لو برود بي سيم در اختيار منافقين قرار مي گيرد.
سرهنگ دلشاد تهراني
بعد از اين قائله سرهنگ دلشاد تهراني از قم به اتفاق 15 نفر از بچه هاي سپاه و هشت نفر نيرو از تهران به آمل آمد که فرمانده عمليات شش بهمن بود. محل ستاد از قبل در ژاندارمري بو د ولي از زمان حضور دلشاد در فرمانداري مستقر شد و خود فرماندار هم در داخل فرمانداري حضور داشت که دو اتاق را به او و همسرش اختصاص دادند که در آنجا زندگي مي کردند. سرهنگ رادفر افسر اطلاعات ژاندارمري سابق که جمعا 20 نفر مي شدند زير نظر دلشاد تهراني بودند.
ما شش پايگاه به اضافه 12 پاسگاه داشتيم که همه اين نيروها تحت امر فرمانده عمليات سرهنگ دلشاد تهراني بوديم. از ساعت 11 شب فرمانداري کلا در محاصره بود، نيروهاي ما همه در خارج از شهر متمرکز شدند و کسي در اين طرف پل نبود. آنها هم شبانه به داخل شهر آمدند و يک طرف پل پر از منافقين و نيروهاي خودي خيلي کم بودند که ما هم خواستيم برويم ولي روي پل دوازده پله دو نفر نبش سينما بهمن ايستاده بودند و پل را مي زدند و کسي نمي توانست بالاي پل برود.
محاصره فرمانداري در 11 شب
از ساعت 11 شب که فرمانداري به محاصره منافقين در آمد افراد داخل به اتفاق فرماندار و همسرش مقاومت کردند و صبح با بي سيم اعلام کردند که مهمات ما تمام شد «چون تلفن ها قطع بود» اگر اسلحه و مهمات نفرستيد چيزي نداريم. با اين خبر من به اتفاق دو سرباز به نام هاي «حيدري و بهرامي» سه کوله پشتي را پر از مهمات کرديم و طبق معمول با دو اسلحه ژسه و نارنجک انداز 40 متري که عملکردش خيلي خوب بود حرکت کرديم.
زماني که خواستم پياده به آن سمت پل بروم بنده خدايي وانتش را آورد که جلوي شيشه مقابل خودش را کيسه شن گذاشته بود و فقط از دو بغل نگاه مي کرد که روي پل را نزنند. بعد ما هم پشت وانت بوديم و جلوي تاج وانت را با کيسه شن پر کرده بودند که به کسي آسيب نرسد که ما از پل رد شديم.
جلوي فرمانداري گير کرديم
از جلوي تزريقاتي جنب فرمانداري کاملا به خيابان مسلط بودند و کسي نمي توانست تکان بخورد از آن طرف دلشاد تهراني هم تير خورده بود و سرش را باند سفيد بسته بود. من بي خبر از همه جا به سمت فرمانداري رفتم و تقريبا يک ربعي را داخل سنگر دراز کشيدم. از دو طرف تيراندازي مي کردند. متوجه شدم که فشنگ ها همينجوري بي هدف تمام مي شود گفتم اگه نياز به استراحت داريد بخوابيد تا موقعيت مساعد شود. من دارم مي روم که گفتند نرويد شما را مي زنند. در جواب شان گفتم از روبرو مي زنند و از پشت سر نمي توانند لذا با يک خيز رفتم. دلشاد تهراني تا مرا ديد صورتم را بوسيد و گفت تو روي مرا سفيد کردي.
ستونهاي بتني فرمانداري
جلوي فرمانداري سابق دو ستون بتني بود که من جلوي ستون بتني اول ايستاده بودم که روبرو را تيراندازي مي کردند. دلشاد تهراني مرا کنار کشيد که در همين هنگام تيري از بغل ستون رد شد. تهراني گفت همينجا بود که من تير خوردم اينجا نمان که تو را مي زنند. با اين حرفها ساعت هشت و نيم صبح از زير راه پله به داخل فرمانداري رفتم و تزريقاتي را خاموش کرديم و قائله بدون يک کشته از طرف ما تمام شد..
5 نفر داخل تزريقاتي بودند
تعدادشان بيشتر از 5 نفر نبود اما سوال اينجاست چرا تزريقاتي را براي هدف خودشان انتخاب کردند اولا کاملا به فرمانداري مسلط بودند بعد تمام امکانات و کمک هاي اوليه براي درمان زخمي ها را هم در اختيار داشتند.
همسر فرماندار خشاب پر مي کرد
فرماندار و خانمش هر دو مردانه و با شجاعت تمام جنگيدند بدين صورت که همسرش کلاه سربازي روي سرش گذاشته، خشاب پر مي کرد و فرماندار هم تيراندازي مي کرد تا اينکه حدود ساعت ده و نيم صبح کار تمام شد و نيروهاي شکست خورده به باغ پيرزاد برگشتند که تا شب طول کشيد و در واقع قائله ششم بهمن هنوز ادامه داشت و محاصره فرمانداري تمام شده بود.
فرمانداري از نظر سوق الجيشي بسيار مهم بود
ساختمان فرمانداري از نظر سوق الجيشي براي منافقين فوق العاده مهم بود و مي دانستند ستاد آنجاست و نيروهايي که فرمان مي دهند داخل فرمانداري مستقرند.
منافقين برگشتند
با اين شکست بزرگ منافقين برگشتند ولي داخل شهر هنوز تعداد زيادي بودند و اطراف فرمانداري همچنان در محاصره بود و وقتي آنجا شکست خوردند برگشتند و آنهايي هم که جلوي سينما بودند به باغ پيرزاد فرار کردند.
هدف منافقين بچه هاي سپاه بود از ابتداي ورود منافقين به شهر آمل گذشته از تسخير اين شهر و اجراي نيات شوم شان، هدف اصلي بر چيده کردن سپاه و ايجاد تفرقه بين نيروهاي مردمي و سپاهي و ديگر نهادهاي انقلابي بود
پيروزي در مقابل چند نفر با توجه به اطلاعات به دست آمده، حدود 130 نفر به آمل حمله کرده بودند و تعدادي از نيروها خسته شدند و برگشتند و رفتند چون زمستان بود و هوا هم به شدت سرد و مواد غذايي هم نداشتند و با امکانات کمي به سر مي بردند. از طرفي عده اي همچنان در تعقيب و گريز بودند و جاي ثابتي نداشتند تا استراحت کنند. هلي کوپتر در آمل من به عنوان نيروي پشتيبان توسط بالگرد مواد غذايي و کوله پشتي را از بالا به پايين پرت مي کردم خصوصا شب که نيروها به خشواش و گزنه سرا مي رفتند نمي توانستند برگردند پس بايد امکانات داشتند که بخوابند.از طرفي هلي کوپتر تا ارتفاع سه متري پايين مي آمد و مي توانست فرود هم بيايد ولي چون جا مشخص نبود شيب داشت و احتمال اينکه پروانه اش برخورد کند زياد بود. پايان ششم بهمن با شکست سنگين منافقتين در درگيري و اينکه تعداد زيادي از نيروهاي شان در نبرد هاي شهري از بين رفتند و عده اي هم به کوه و کمر زدند و از آنجائيکه مناطق کوهستاني پر از برف بود، پاهاي شان تاول زد که در ايست بازرسي آنها را دستگير کردند و شش نفري توانستند به تهران بروند.هر جا که درگيري بود شرکت مي کردم مثل درگيري سه راهي امامزاده عبدا… و در «باريک کوه ما يک پايگاه داشتيم که آنجا هم درگير بودند و از آنجائيکه شيدايي خيلي با من عياق بود هر جا که مي رفت مرا هم با خودش مي برد.
حق ماموريت نمي گرفتم
به کل پرسنلي که به آمل مي فرستادند حق ماموريت مي دادند به ما که در خود اين شهر خدمت مي کرديم چيزيتعلق نمي گرفت و مي گفتند شهر شماست از اينجا جاي ديگر نرفتيد که حق ماموريت مي خواهيد. ژاندارمري قانون خاصي داشت هر چه در شهر خودت زحمت بکشي همان است و ماموريت محسوب نمي شود و براي آنهايي که از شهرهاي ديگر تا فاصله 30 کيلومتر و کمتر از اين فاصله حق ماموريت تعلق نمي گرفت
پاداش هم تعلق گرفت
طي نامه اي براي من، دو نفر درجه دار و يک پزشک يار تقاضاي تشويقي کردند و گفتند فرماندهان هر چه صلاح مي دانند تقاضا کنند«پاداش نقدي، درجه» ولي يکي از مشکلات ژاندارمري اين بود که فرماندهان عوض مي شدند و کاري صورت نمي گرفت. رشيدنژاد فرمانده هنگ ساري که با من اصلا ميانه خوبي نداشت و آب مان توي يک جوي نمي رفت گفته بود نامه ام را بايگاني کنند درجه نمي خواهد.
سليقه شخصي را اعمال کردند
بعضي ها سليقه اي عمل مي کردند ولي در مورد اين موضوع نامه دير به دستم رسيد و اگر خودم اقدام مي کردم جواب مي گرفتم چون يکسال و نيم بعد نامه را زماني که پرونده ام را ورق مي زدم، ديدم که نامه ام هست که ديگر کار از کار گذشته بود.
نيروي پشتيباني بودم
به عنوان نيروي پشتيباني مهمات را براي نيروهايي که درگير بودند و نياز به تجهيزات داشتند مي بردم. گردان ما در خيابان طالقاني داخل استاديوم مستقر بود و من مهمات را تا آنجا و سپس با اسکورت براي ديگر نيروها مي بردم.
مهمات از کجا مي آمد
در جريان واقعه ششم بهمن آمل و همچنين ديگر درگيري هاي اوايل انقلاب همکاري بسيار خوبي بين ما و بچه هاي سپاه برقرار بود که جا دارد يادي از مرحوم کاظمي دينان فرمانده اسبق سپاه آمل داشته باشيم که در شرايط بسيار سخت حضور داشت و اکثرا تبادل مهمات خوبي بين سپاه و ژاندارمري در زمان ايشان انجام مي شد و در يک کلام ايام عمليات همه فقط به عمليات فکر مي کردند.
غنيمت زيادي به دست آورديم
تجهيزات و سلاح هاي زيادي از جمله «بازوکا» که تقريبا شبيه لوله بخاري بود و روي هم سوار مي شد و گلوله اش هم خيلي بزرگ بو و الکتريکي هم عمل مي کرد به دست آمد و سلاح زيادتر بود.
محور مردم بودند
در خصوص حماسه بزرگ ششم بهمن آمل همه مردم زحمت کشيدند و با توجه به شغلم در جريان اهم برنامه ها بودم و حسن نيت خاصي بود و همه در اين فکر بودند که بايد آمل را به هر قيمتي نگه داشت و هيچکس به خودش فکر نمي کرد.
کارهاي عمده را مردم انجام مي دادند
زن و مرد، پير و جوان کيسه هاي شن را آماده مي کردند و هر پنج متربا آن سنگر مي ساختند و انصافا کار بزرگي بود و همت شان مثال زدني بود و منتي هم بر سر کسي نبود و در اين ميان کسي دنبال منافع شخصي يا گرفتن درجه نبود.
حال مردم خوب بود
پس از حماسه بزرگ ششم بهمن و با توجه به اينکه در اين رويداد عظيم چهل تن از بهترين فرزندان خودشان را در راه ارزش هاي انقلاب و ولايت تقديم آستان دوست کرده بودند ولي حالشان بسيار خوب و انقلابي بود و با شربت و شيريني از همه به گرمي پذيرايي مي کردند.
با احتياط کار مي کردند
در بهبوهه انقلاب و شرايط حساس کار کردن بسيار سخت بود. چرا که اعتماد به صورت امروزي وجود نداشت و شرط عقل اين بود که جانب احتياط را حتما نگه دارند و موقعيت طوري بود که نمي شد همه را بشناسيد.
براي ما ششم بهمن تمام شده بود
قائله ششم بهمن براي ما تمام شده بود منتهي براي آنهايي که داخل جنگل بودند و پايگاه داشتند هنوز احتياط مي کردند. از منافقين خبري نبود ولي نمي شد اطمينان کرد که نيستند چون امکان داشت از قسمتي از شهر سر و کله شان پيدا شود ولي پايگاه هاي ما تا شش ماه پس از قائله ششم بهمن مستقر بود که يکسال بعدش جمع کرديم
هر چي بود براي احتياط بود
جنگل پس از ششم بهمن از لوث منافقين پاکسازي شد ولي هر کاري صورت مي گرفت صرفا براي احتياط بود.
حکومت نظامي و مراسم خواستگاري
با شش ماشين به اتفاق خانواده عروس به مقصد قزوين حرکت کرده بوديم که به حکومت نظامي برخورديم و مامورين دستور ايست دادند و نگذاشتند که مسير را ادامه دهيم. به سروان داخل کيوسک تلفن گفتم؛ من همکار شما هستم اين هم برگه مرخصي ام دارم به ولايت خودم مي روم که اجازه داد؛ گفتم خودم تنها نيستم اينهمه ادم هم با من هستند و براي امر خير هم هست. بنده خدا دو دستي به سر خودش زد گفت شما بايد بياييد اينجا بايستيد و ما جاي شما را پر کرديم و براي خودت تفريح هم مي روي.
ازدواج
پاييز سال 57 ازدواج کردم و حاصل اين ازدواج هم 5 فرزند مي باشد.
تعهد کاري وظيفه هم مي آورد
در گذشته کار در حد وظيفه بود و الان بالاتر از وظيفه و به صورت دين و تعهد يک مامور به جامعه و مردمش مي باشد و به نظر من تعهد اخلاقي فراتر از منشور کاري است ولي در حال حاضر علاوه بر وظيفه تعهد اخلاقي هم يک نوع ضابطه را در آدم تقويت مي کند.
از خدمت صادقانه ام راضي ام
در مجموع از عملکرد خدمت صادقانه ام به مردم و نظام راضي ام و به خودم نمره 18 مي دهم چون اکثر جاهايي که خدمتگذاري کردم مورد تشويق قرار گرفتم و تنبيهاتم کم بود.
تنبيهات در حد اخطار
زمان خدمت ما تنبيهات در حد اخطار بود و کلاغ پرهايم را زمان آموزش رفتم.
نظامي که تنبيه نشود نظامي نيست
قصور و سهل انگاري سربازان نسبت به انجام وظايف خود تخلف محسوب و شامل تنبيه در شکل هاي مختلف مي شود که پي آن بايد شخص خاطي را به اشتباه خود جلب و زمينه مناسب را براي ايجاد رفتار مطلوب در وي فراهم نمايد و به نظر من اگر هر نظامي به هر دليلي تنبيه نشود نظامي نيست. من هم از اين قاعده مستثني نبودم و تنبيه شدم چون همانطور که کارم را خوب انجام مي دادم شيطنت هم مي کردم ولي انها را به حساب تنبيه نمي گذارم بلکه به حساب هدايت مي گذارم چرا که اگر تنبيهات در مورد من لحاظ نمي شد در موقعيت کنوني قرار نمي گرفتم و به نظر من تنبيه واجب است.
سال 70 وارد نيروي انتظامي شدم
سه نيروي ژاندارمري، شهرباني و کميته انقلاب اسلامي با هم ادغام و نيروي انتظامي تشکيل شد. سال 68 که از کردستان برگشتم فرمانده پاسگاه قلعه کش بودم بعد سال 69 سروان رستمي فرمانده پاسگاه مرکزي آمل به منطقه عملياتي منتقل شد که پاسگاه مرکزي را هم تحويل بنده دادند و همزمان دو تا پاسگاه را تا هفت ماه اداره مي کردم که سه ماه بعد اين ادغام صورت گرفت.
ارجاعات را به صفر رسانده بودم
تنها کسي بودم که ارجاعات پاسگاه مرکزي را به صفر رساندم و مي شود گفت به روز شدم که در تاريخ خدمت کسي اين کار را نکرده بود چون حداقل در طول سال 15 هزار اخطار به پاسگاه مرکزي مي آمد و بيشتر شامل درگيري هاي مردمي مي شد ناگفته نماند حکم جلب داشتيم.
نظامي ها قانون مند هستند
اصولا نظامي ها آدمهاي قانونمند وسختگيري مي باشند اما سخت گيري در مورد خانواده شان نه و نظم برايشان اهميت فراواني دارد.
خط قرمز
انجايي که وظيفه انساني ايجاب مي کند که سمت بعضي حرکت ها و برنامه ها نرود همان مي شود خط قرمزو نبايد از آن عبور کرد.
اکثر خط قرمزها را قبول داشتم
از آنجائيکه خط قرمزها کمک مي کرد تا آدم در مسير درستي قرار بگيرد و کمتر دچار خطا شود اکثر خط قرمزها را قبول داشتم.
13 ماه آموزشي
زمان ما يک سرباز 13 ماه شبانه روز دوره آموزشي را مي گذراند و بعد از آن به او ترفيع مي دادند و نيروها را بين نواحي ديگر تقسيم مي کردند.
حقوق سربازي انگار تمام نمي شد
حقوق ما در ايام آموزشي سيصد و بيست تومان بود و بعد اينکه به عنوان کادر مشغول شدم با درجه گروهبان سه ششصد و هشتاد تومان گرفتم که رفتيم خوزستان و آنجا هزار و صد تومان حقوق گرفتم و نسبت به خرج کردن پول بسيار حساس بودم و دوست داشتم پس انداز کنم. مهرماه 56 که از خوزستان به مازندران منتقل شدم حدود 90 هزار تومان پول داشتم که دفترچه حساب در گردشش را دارم.
سوغات را که پس نمي دهند
با اولين حقوقم مقداري وسيله براي خانه گرفتم که پدرم به مادرم گفت پولش را به او بده که من ناراحت شدم و گفتم سوغات را که پس نمي دهند.
سخني با مسئولان
مسئولان که در راس کار هستند بايد به وظايف شان عمل کنند و با مملکت اسلامي داراي اينهمه استعداد و امکانات نبايد جوان بيکار داشته باشيم ولي چه کنيم که مشکل از خود ماست وفقط شعار ندهيم که کشوري جوان داريم بلکه به جد پيگير مطالبات شان نيز باشيم.
بي رابطه کارهايم را پيش بردم
انصافا قدمي براي بچه هاي خودم نگرفتم و هر کجا براي کارآموزي رفتند همانجا جذب شدند.
حرف جوانان منطقي است
در مقابل جوانان حرف حسابي ندارم که بزنم چون هشتاد درصد از حرفهاي آنها منطقي و بجاست و مي شود از آنها خواست که فقط تحمل کنند.