امروز هوا صاف است و آفتاب زده پس کله زمین، در آخرین روزهای مرداد ماه از شهر آمل به سمت روستای ممرزکتی به راه افتادم. هشت کیلومتر فاصله مکانی تا آنجا و گذشتن از چند روستا کافی بود تا برای لحظه ای فارغ از فکر و خیال محو تماشای اطرافت شوی ولی چشم انداز زیبای مزارع سر سبز برنج با نشای مجدد و کارگران مشغول به کار یک لحظه مرا با خودش به حال و هوای بهار برد. آقای هدایتی رییس شورای اسلامی ممرزکتی و در واقع هماهنگ کننده ما در این مصاحبه نیز با من همراه بود. به محض ورود به روستا درب منزلی را زدیم که پسر بزرگ آقای رستمی در حیاط خانه پدری اش سکونت داشت، از درب کوچک به منزل حاج ابراهیم رفتیم و صدای بزرگ مردی را شنیدیم که با زبان شیرین محلی اش شکر می گفت و ذکر و استغفار.
زندگی حکمت خداست و دفتری از خاطره ها که چند برگی را ما ورق می زنیم و مابقی را قسمت و تقدیر که زنده کردن خاطرات بایگانی شده مثل پاک کردن گرد و غبار روی آینه هاست، هر چقدر بیشتر پاک کنی تصویر واضح تر می شود و بهتر می بینی. اینها را حاج ابر اهیم رستمی پدر 105 ساله آملی که در حال حاضر روشندل است می گوید.
حافظِ بیش از نیم جزء قرآن کریم و ادعیه های الهی است، درد و دلها دارد که هرگز از شنیدنش سیر نمی شوی، می گوید کوچک که بودم دل بزرگی داشتم الان که بزرگتر شدم فقط دلتنگم کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش می شد خواند اما الان اگر فریاد هم بزنم کسی نمی فهمد. آن وقتها درد و دلها را با هزار ناله می گفتم و همه می فهمیدند، بزرگ شدم و درد و دل را با صد زبان هم به هر کس بگویم هیچکس نمی فهمد. افسوس زمانی که باید دوست داشته باشیم کوتاهی می کنیم و آن زمان که دوست مان دارند لجبازی می کنیم و برای آنچه از دست دادیم آه می کشیم. آری دانستن همینقدر از خصوصیات اخلاقی بزرگ خاندان رستمی کافی بود تا جرقه یک گزارش را در سر بپرورانم که ماوقع آن را در اختیار شما خوانندگان عزیز و فهیم این نشریه می گذارم:
ابراهیم رستمی هستم. به شناسنامه سال 1302در روستای ممرزکتی بخش دابودشت به دنیا آمدم. گرفتن شناسنامه و صدور آن برای شخص متولد شده صورت نمی گرفت بلکه برای این کار ماموران ثبت احوال پیش کدخدای روستاها می رفتند و آنها هم نمایندگان شان «پاکار» را به محلات می فرستادند و جار می زدند که هر که برای بچه اش شناسنامه می خواهد بیاید به همین منظور ناپدری ام مرا که 12 سال داشتم پیش کدخدا قاسم برد. به محض اینکه مرا دید گفت بلند شو، بشین و به این ترتیب برای من سجلد صادر کرد که با این تفاسیر بنده 105 ساله می باشم.
پدرم 12 سال کدخدای تازه آباد بود که قبل از تولدم از دنیا رفت. مادرم زینب حیدری با زحمت فراوان و شبانه روزی شکم من و سه خواهرم(هاجرخاتون، نرجس خاتون و صدیقه) را با کار کردن در «اودنگ سر» سیر می کرد. بدین صورت که در دنگ سر برنج ها را می کوبیدند و از سبوس جدا می کردند و در ازای آن از صاحب کار مزد می گرفتند تا از پس مخارج زندگی بر بیایند.
دزنون و هیمه تش
زمان ما برنج ها را داخل قابلمه های روی یا مسی می ریختند و روی دزنون می گذاشتند و درست می کردند که ته دیگش بسیار خوشمزه و خود برنج هم دارای عطر و بوی خاصی بود.
بچا پلا
کدبانوی خانه هیچ وقت غذای اضافی را دور نمی ریخت و در وعده های دیگر از آن استفاده می کردند. برنجی که از ناهار یا شام می ماند را داخل ظرفی نگه می داشتند و صبح زود روی بخاری علاءالدین یا والر سیمی مستطیلی قرار داده و آرام آرام گرم می کردند طوری که برشته می شد و عطر و بویش تمام خانه را می گرفت و با پنیر خیکی یا شیر نوش جان می کردند.
مادرم قابله بود
به خاطر نبود بیمارستان و درمانگاه و از آنجایی که مادرم قابله حاذقی بود از روستاهای ممرزکتی، میاندرود، دیه دنگ پیا، کاشی محله، وسکل که هیچکدام آسفالت نبود و مالرو(اسب خیابان) بود و آب و برق هم وجود نداشت با اسب و قاطر به دنبالش می آمدند تا برای تولد نوزادان به آنها کمک کند و این اتفاق ساعت و مکان هم نمی شناخت.
کودک کار
وقتی به دنیا آمدم از نعمت وجود پدر محروم بودم و مادرم با چه سختی کار می کرد تا دست مان جلوی کسی دراز نشود و من که بعد از خواهر بزرگم بچه دوم خانواده و در واقع نان آورشان بودم وقتی به سن 12 سالگی رسیدم به کار در مزرعه برنج روی آوردم. جثه ام کوچیک و بنیه زیادی نداشتم ولی مجبور بودم که به مادرم کمک کنم تا باری از روی دوشش بردارم. بدین ترتیب شدم کودک کار و پیش صاحب زمین با «30 کیله بینج» دو تا گونی برنج برای یکسال قرار می شدم.
خرج خانه به گردنم افتاد
دیگر مردی برای خودم شده بودم و وقتش بود که خودی نشان بدهم اما از طرفی دستم خالی بود و سرمایه ای به جز زور بازو نداشتم. تا سال 1320 در زمینهای اربابان مختلف کار کردم تا اینکه از سوی حاج محمد ارباب «پانزده خویز» یک هکتار و نیم زمین به من رسید.
با وِرزا زمین را شخم می زدم
برای شخم زدن زمین مثل الان تراکتور و موتور زمین زنی نبود به همین منظور گاو نری«ورزا» را به قیمت سه تومان«بیست و پنج زار» خریدم و زمینم را شخم «کِل» زدم.
طارم محلی
برنج های برداشت شده بیشتر از نوع طارم محلی بود که عطر خاصی داشت.
سال اول کشت برنج
سال اول تو یک هکتار و نیم زمین 25 کیسه «بینج» برنج برداشت کردم که «15 کیله» برنج به عنوان مالیات به ارباب دادم.
برنج بدون کود و سم
در کشت برنج اصلا از کود و سم استفاده نمی کردیم و محصولی سالم و عاری از مواد شیمیایی را روانه بازار می کردیم. بدین صورت که زمان وجین زن و مرد، پیر و جوان در زمین کشاورزی کنار هم مشغول کار می شدند و با دست وجین می کردند.
سربازی نرفتم
زمانی که به سن قانونی برای سربازی رسیدم اربابم «سه تومن» پول تو جیب افسر شهربانی گذاشت و سربازی مرا خرید و من به همراه پنج نفر دیگر از خدمت معاف شدم.
تو مره خوانی من تره خامه
هر روز تو میدان روستا دختر مورد علاقه ام را با همسن و سالهای خودش می دیدم و ترس از این داشتم که نکند کس دیگری پا پیش بگذارد بنابراین شبی با مادرم که آرزوی دامادی تک پسرش را داشت در میان گذاشتم و به اتفاق دایی و عمویم به خواستگاریش رفتیم. و با 50 تومن مهریه و 70 تومن زر جواب بله را از او گرفتم.
خیاط سر
یکی از رسومات قدیم این بود که وقتی به روز عروسی نزدیک می شدیم هفت شب خیاط با خورد و خوراک در منزل داماد می ماند و برای عروس و داماد و نزدیکان درجه یک رخت و لباس نو می دوخت و کلی هم شیرینی و پول جمع می کرد و با دست پر به خانه اش می رفت.
زنا ره داشتمه چی حرف داشتمه بزنم
روز عروسی مادر زنم یک دست لباس برای من خرید و خانمم بدون جهیزیه به خانه ام آمد من هم حرفی نزدم چون عروس به آن خانمی و با حجب و حیا را به من داده بودند بنابراین از وسایل مادرم استفاده می کردم.
مجمه
چند روز مانده به عروسی محلی ها و آشنایان دور و نزدیک را زبانی و بدون کارت عروسی دعوت می کردند. خانواده های دعوت شده هم غاز و اردک، شیرینی دستی، قند و شکر؛ چایی و … را به عنوان مجمه به خانه داماد می آوردند و در واقع با همین حیوانات خانگی سور و ساط عروسی را بدون تشکیلات به پا می کردند.
حنابندون
شب حنابندان عروس به همراه دوستان و همسن و سالان خودش به خانه داماد می آمد و میان هلهله و کف و شادی میهمانان، دست داماد را حنا می بست و می رفت.
1330 خانه ام را ساختم
موقع ساخت خانه ام مصالح آنقدر ارزان بود که آجر را دانه ای هزار و صد تومان، سیمان پاکتی هفت تومان خریدم.
بعد عروسی به پابوسی امام هشتم رفتیم
یکسال بعد از عروسی من و «بگوم خانم» از راه شاهرود با اتوبوس به طرف مشهد به راه افتادیم. سه شبانه روز تو راه بودیم تا اینکه به تپه سلام واقع در ترمینال کنونی مشهد رسیدیم. تپه سلام مکانی بود که از دور گنبد آقا علی بن موسی الرضا(ع) مشخص می شد و «پنج زار» دست شاگرد اتوبوس شیرینی می دادیم و به اقا سلام می دادیم و بعد به زیارت می رفتیم. برای این سفر از قبل قصد 10 روزه می کردیم.
چاووشی زیارت
قبل رفتن به زیارت امام رضا(ع) و برای اطلاع روستائیان چاووشی می کردند و خرج می دادند و از خانه مشهدی تا امامزاده یا مسجد محله چاووش خان با ذکر نام ائمه و پیامبر خاتم(ص) همراهان صلوات می فرستادند و بعد از این مراسم همگی به صرف ناهار یا شام دعوت می شدند.
بدون استاد مداح شدم
از کودکی دوست داشتم ذاکر اهل بیت شوم و مداحی کنم برای همین به روضه خوانی ها گوش می دادم و تقریبا در 25 سالگی با بیسوادی ام به آرزویم رسیدم. از آنجائیکه دایی و برادر و پسر عمویم مداح بودند کم کم گوش دادم و توانستم یاد بگیرم.
میرزا محمدعلی شمرخوان
مسجد کوچکی در روستای ما وجود داشت که میرزا محمد علی شمر خوان از روستای دنگه پیا به اینجا می آمد و به شاگردان درس یاد می داد. من پشت پنجره می ایستادم و گوش می دادم و «الف، ب، پ» را یاد می گرفتم.
از آخوند فرار می کردم
معلم قرآن محله ما آخوندی بود که به بچه ها قرآن و احکام یاد می داد و سر کلاس درس من پنهانی و از پشت پنجره گوش می دادم که او متوجه می شد و دنبالم می کرد که برو از مادرت «پنج زار» پول بگیر و بیا پیش بچه ها بنشین و درس بخوان ولی مادرم پولی نداشت که به من بدهد.
اولین نماز جماعت محله
سال 1339 همزمان با شکل گیری انقلاب اسلامی اسدا… غلامی به عنولان روحانی به محله ما آمد و حدود هفده سال در اینجا ماند و نماز جماعت برگزار کرد تا اینکه مسجد ساختیم و هیئت قرآن تاسیس کردیم.
شروع به حفظ قرآن کردم
با شرکت در هیئت ها و کلاس های قرآن، شروع به حفظ کردم و توانستم بیشتر سوره ها و ادعیه های را از بر کنم.
تولد اولین فرزند
دو سال از ازدواج مان گذشته بود که خدا دختری زیبا به ما عطا کرد که مادرم اسمش را محرم بانو گذاشت. برای ما پسر و دختر فرقی نداشت همین که سالم بود جای شکر داشت. بچه های دیگر من هم تکذبان، طیبه، فاطمه، اسماعیل و یحیی هستند که به غیر از اینها سه تا از بچه هایم هم فوت کردند.
25 خانوار بودیم
روستای ممرزکتی 25 خانوار و حدود 30 نفرجمعیت داشت و امکاناتی هم نداشت. برای تهیه مواد غذایی به شهر می رفتیم و در «دوازده پله» روبروی شهربانی «مامله» خرید می کردیم. برای این کار صبح زود سوار اسب می شدیم و ظهر می رسیدیم و در قهوه خانه حسین زاده چایی می خوردیم و «ده شایی» به صاحب قهوه خانه می دادیم.
با یک تومن یک خرجین خرید می کردیم
وقتی می خواستیم به شهر برویم «دونه بار» برنج را با خودمان می بردیم و باری سه تومن کیلویی پانزده زار و بیست و پنج زار می فروختیم و در ازای آن قند و چایی و روغن و صابون می خریدیم.
میرزا شمس عالم به نام
برای مراسم دهه محرم از استاد سخن و عارف فرهیخته مداح و ثناگوی اهل بیت(ع) مرحوم ملا شمس دعوت می کردیم که سخنرانی و روضه خوانی کند که وی با دوچرخه از روستای سالارمحله به محل ما می آمد که در این رفت و آمدها متوجه شدیم مرد فاضل و با سوادی است. در همین حین با ایشان آشنا شدم و از روی علاقه و کنجکاوی سوالاتی را می پرسیدم که خدا بیامرز نماز شب و نماز غفیله را به من یاد داد. ملا شمس ابتدا تعزیه خوان بود و بعد روضه خوان شد.
قدیمی ترین تعزیه خوانها
میرزا محمد علی، اکبر فردوسی، محمد هدایتی، ملا شمس حسین قلی نژاد و بسیاری از عزیزانی که نام شان را فراموش کردم از تعزیه خوانهای قدیمی و مورد علاقه مردم بودند.
نام حسین جلوه سر می دهد
وقتی روضه امام حسین و حضرت عباس(ع) و واقعه عاشورا را می خواندم به من جلوه و حس قشنگی دست می داد که حتی نمی شود به زبان بیان کرد. 25 ساله بودم که جوانان همسن و سال خودم را جمع می کردم و برای شان روضه خوانی می کردم.
سحر خوانی
با نزدیک شدن به ماه رمضان حال و هوای محل عوض می شد و اهالی درون مسجد را برای عزاداری آماده می کردند از جمله این کارها، شست و شوی فرش، غبارروبی مساجد، دعوت و حضور روحانی، اطعام دهی و راه اندازی دسته جات سینه زنی.
سحرها هم از آنجائیکه رادیو و تلویزیون نبود با خواندن اولین خروس«طلا» به «سقانفار» می رفتیم و مناجات(یارب به نبی و والا ابرار یا رب به صدیقین والاخیار و … ) می خواندیم و مردم برای خوردن سحری بیدار می شدند. سومین خروس هم که شروع به خواندن می کرد ما اذان را می گفتیم و روزه داران دست از خوردن می کشیدند.
اصغر عمو اذان گو
بعضی وقتها به مسجد می رفتم و اذان می گفتم و زمانی هم اصغر عموی خدابیامرز که جوان با ایمانی هم بود اذان می گفت. بعد از آن ذبیح ا… هدایتی این کار را ادامه داد.
شاهک دونه و زَرِک
زمان ما با اینکه خودمان زمین داشتیم ولی دخل و خرج مان با هم جور در نمی آمد و مجبور بودیم برای تامین مخارج زندگی و سیر کردن شکم زن و بچه برنج مان را بفروشیم و از برنج شاهک و زرک که کیفیت خوبی هم نداشت استفاده کنیم.
محرم و روضه حضرت عباس(ع)
با آمدن محرم دل تو دلم نبود اولین مرثیه ای که بین اهالی محله خواندم(ماه بنی هاشم یا حضرت عباس تعظیم تو لازم یا حضرت عباس)
کفن و دفن
اولین بار حاجی خضر نامی در «رواق سر» ایوان خانه پسرخاله ام فوت کرد و آن روز کسی نبود که او را بشوید و من چون از قبل کفن و دفن و شستشوی مرده را یاد گرفته بودم لنگ به کمرم بستم و شروع به شستنش کردم. وقتی آب را روی مرده می ریزم به این فکر می کنم مرده نیز چون طفلی شستشو و پاکیزه می شود و داخل پارچه سفید پیچیده و بعد راهی سفر می شود و این یعنی مرگ و زندگی.
مرگ مثل عسل شیرین است
با مردن نه تنها پرونده بسته نمی شود بلکه زندگی دوباره ای شروع می شود که بعضی از انسانها بخاطر اعمال بدشان از آن می ترسند که سخت در اشتباهند چون از عسل شیرین تر است( هر کسی این دنیا هکرده کار داینه ترسنه(
عزت به چشم است و لذت به دندان
از ده سال پیش کم کم بینایی ام را از دست دادم و از نعمت دیدن محروم شدم ولی باز هم شکر خدا نگذاشتم ناامیدی به سراغم بیاید و با مشکلات جنگیدم.
قدیم عزت و احترام بیشتر بود
قدیما و دوره ما کوچکترها به بزرگترها احترام می گذاشتند و حرمت ها سر جای خودش بود نه مثل الان که همه به چشم دیگری به یکدیگر نگاه می کنند و انتظارات بی جا باعث می شود که حرف هم را نفهمند و در نتیجه اختلافات بالا بگیرد.
زنم که رفت چراغ خانه ام خاموش شد
چراغ خانه زن است که سیزده سال پیش خاموش شد و من هم تنها شدم که واقعا سخت است و امیدوارم هیچ خانه ای بدون زن نباشد و مردها قدر خانم ها را بدانند.
از بچه هایم راضی ام
بچه هایم یکی بهتر از دیگری است و من از آنها راضی ام و امیدوارم خدا هم راضی باشد.
نمازم را ایستاده می خوانم
با وجود کهولت سن هنوز نمازم را ایستاده می خوانم و با نابینایی ام با پای خودم به مسجد می روم.
مدح علی به من قوت می دهد
علی اول شاه مردان عرب و صاحب ذوالفقار است که از نبی (ص) دختر و از خدا کشور را گرفته است و پیش خدا و رسولش دارای آبروست که انشاء ا… فردای قیامت دست ما را هم بگیرد.
قربان آقام ابوالفضل
شنیدن نام آقام ابوالفضل العباس(ع) چنان نیرویی به من می دهد که قابل به گفتن نیست همان امیری که علم غیرت و پاسداری را به دست گرفت و به دل دشمن تا دندان مسلح زد تا قطره آبی برای کودکان تشنه لب بیاورد و زمانی که مرثیه اش را می خوانم از خود بیخود می شوم و وقت غم و اندوه صدایش می زنم.
زمین را به بچه هایم دادم
دو هکتار و نیم زمین کشاورزی را که با زحمت فراوان و کار شبانه روزی حفظ کردم به بچه هایم سپردم تا آنها هم وارثین خوبی باشند و به فرزندان خود بسپارند.
اول سهم فقیر
پس از برداشت برنج و هنگامی که می خواستند «بینج» را داخل کیسه بریزند با «کیله یا ظرف چوبی که داخلش گود و دارای سه پایه بود» برنج اول را با ذکر نام خدا به عنوان مال خدا یا صدقه کنار می گذاشتند و وقتی به شماره هشت می رسیدند می گفتند«هشته مشته» و درون کیسه می ریختند تا پر شود و همینطور تا پایان این کار را ادامه می دادند.
فقیر در جینگاسر
هنگام برداشت محصول برنج فقیر با اسبی که داخل خورجینش انگور و خربزه بود به سر زمین می آمد و در ازای آن مقداری برنج می گرفتند.
بازی های شیرین بچگی
چلیک مارکا، تب بازی، شب کلا بازی، رسن کا، بورده بورده کشتی، اغوذبازی، جیج مارکا.
زندگی ام را مدیون دستگاه حسینم
تمام سرمایه امروز و هر آنچه که نصیبم شده از برکت دستگاه سیدالشهدا و عنایات خاصه باب الحوائج قمر بنی هاشم(ع) می باشد چرا که اگر آنها نبودند اسلام محجور می ماند. برای زنده نگه داشتن عاشورا و یاد شهدای کربلا قصد کردم هر ساله تا زمانی که زنده ام شب عاشورا اطعام دهی کنم و حتی به فرزندانم سفارش کردم بعد از من این کار را ادامه دهند.
مشت حسین پیر مرد کدخدا
زمان ارباب رعیتی یک دنگ و نیم برای کدخدای بالا محله و دو دونگ و نیم هم سهم کدخدای پایین محله بود که اولین کدخدای محله ما حسین محمدی معروف به مشت حسین پیر مرد بود که هفتاد سال سن داشت و همه اهالی از او حساب می بردند. دومین کدخدا سید محمد، سومین دایی قاسم هم پانزده سال کدخدا بود.
شب نشین
شب های دراز زمستان اهالی محل پس از یک روز کار سخت شب «لمپا یا فنر» به دست به خانه یکدیگر می رفتند و دور از تجملات امروزی با باقلای پخته، گندم بوریشت، بشت زیک، بادونه، کنس و ولیک از میهمان شان پذیرایی می کردند.
کلک و لُوش
زمان ما دیوار و دروازه نبود و دور خانه ها را با «کلک و لوش» حصار می کردند و در واقع این در به روی همه باز بود و در فضای صمیمی با هم زندگی می کردند. میهمانها هم بدون اطلاع قبلی و سرزده به خانه اقوام می آمدند و صاحبخانه هم مرغ محلی را سر می برید و به صورت شکم پر طبخ می کرد و با کره محلی و ماست و پیاز سر سفره می گذاشت.
منبر دویست ساله
یکی از میراثهای گرانبها که از قدیم الایام و توسط اجدادمان به ما رسید منبر مسجد بود که مرحوم میرزا شمس با آن سواد زیاد قرآنی اش زمانی که روضه را خواند به تاریخ حک شده روی آن نگاه کرد و از قدمت 200 ساله آن خبر داد.
قربانی
چون وضعیت مالی مردم خوب نبود خانوار با هم یک گوسفند قربانی می کردند تا سنت ابراهیمی را انجام دهند.
سردابه و نگهداری گوشت و مواد غذایی
نگهداری گوشت در مدت زمان طولانی مثل امروز با یخچال و فریزر انجام نمی گرفت بلکه داخل زمین را می کندند و در عمق چند متری آن آب و مواد غذایی که نیاز به نگهداری در سرما را داشت قرار می دادند.
گوشت قِرمِه
گوشت گوسفند را پس از ذبح و پوست کندن تیکه تیکه کرده و در چربی خودش «بره می دادند» سرخ می کردیم و وقتی کف می کرد قابلمه را روی زمین می گذاشتیم تا سرد شود و با قابلمه به سردابه می رفتیم و «مِهر می کردیم» بسم ا… می گفتیم و آنجا می گذاشتیم و هر زمان می خواستیم مقداری از آن را برای استفاده می آوردیم.
سخنی با جوانان
جوانان سرمایه های گران بهای مملکت و امید و چشم و چراغ پدر و مادرشان هستند که از آنها به عنوان پدر پیر می خواهم قدم در مسیر راست بگذارند و لحظه ای از یاد خدا غافل نشوند. به والدین شان احترام بگذارند که صلاح دنیا و آخرت شان در رضایت آنهاست.