Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

صبح آمل در گفت و گو با افلاطون رضوانی یکی از دامداران قدیمی آمل:پیرزَن دِوا؛ سرما خوردگی را علاج می کرد

به سختی می شد پیدایش کرد، یکجا بند نبود و صدایش از فرسنگها آنطرف تر و در شیب راه جنگلی به گوش می رسید انگار دنبال چیزی می گشت، دلش پر بود از حرفهای ناگفته ای که روی دلش سنگینی می کرد از روزهایی که با سن کمش دنبال رمه بز و گاو و گوسفند راه جنگلی را سفید کرد تا امروزی که با همه امکانات سادگی و آرامش گم شده است. روزهایی که امکانات نبود اما دلخوشی تا دلت بخواهد و یک لقمه نان خالی همه را دور هم جمع می کرد نه مثل الان که موبایل شده همه زندگی مردم خصوصا جوان ترها. اینها را حاج افلاطون رضوانی می گوید که رفاقتش با جنگل بر می گردد به شصت هفتاد سال پیش زمانی که پسر بچه ای کوچک بود و با پدر راهی صحرا می شد تا با دیدن سختی ها قدر زندگی را بهتر بداند. مکتب نرفت و همه عمرش به دامداری و چوپانی گذشت و به قول خودش پیر این راه شد.
شنیدن این حرف‌ها از مردی که 75 سالگی اش را پشت سر گذاشته خیلی شیرین است، در کنار این شیرینی، وقتی او از تلاش‌ها و تجربه‌هایشان در حوزه کار و زندگی شخصی صحبت می‌کنند، محال است با خودت نگویی”چه خوبه آدم اینطوری باشه و اینقدر فعالیت کند. رسیدن افلاطون به جایگاهی که قرار است در این مصاحبه فراز و فرودهایش را بشنویم دلیلی شد برای اینکه صبح آمل با او به گفت و گو بنشیند و از زیر و بم کارش سر دربیاورد که در ادامه آن را مطالعه نمایید:
سن من افلاطون رضوانی 75 سال است و سواد ندارم که تاریخ تولدم را بگویم و خودت حساب و کتاب کن. دوما در همینجا «عالیه کیا سلطان» به دنیا آمدم و پدرم اکبر رضوانی و مادرم زینب بخشی بودند که سواد خواندن و نوشتن نداشتند و در روستا با دامداری و زحمت فراوان شکم ما بچه ها را سیر می کردند و زمانی که صاحب زن و بچه شدیم با چوب مدرسه ای کوچک درست کردیم و بچه های سپاه دانش که درجه دار بودند بچه های ما را درس یاد می دادند.
دوران بچگی و زمستان در همین روستا زندگی می کردیم و حدود یک متر برف روی زمین می نشست و گاو و گوسفند را در شرایطی نگه می داشتیم که کاه«کَمِل» و سبوس وجود نداشت و از برگ درختان «دارواش» به آنها می دادیم و بهار با آب شدن یخها و گرم شدن هوا مال را «هاها» می کردیم و به سمت کوه حرکت می دادیم و تا موقع مدرسه بچه ها آنجا می ماندیم.
فرشِ بار
موقع کوچ کشی لوازم خانه را داخل قالی و گلیم می گذاشتم و با ریسمان آن را محکم می بستیم و سوار اسب می کردیم و بعضی اسبهایی را که خانم ها می بایست سوار آن می شدند را رکاب می زدیم و جلوی آنها بچه کوچک سه چهار ساله را پیش اسب نگه می داشت.
پیاده راه
از عالیه کیا سلطان 30 کیلومتر راه می رفتیم تا به شومِنزِل برسیم و شب داخل تلار می ماندیم و دور آتش هیزمی«هیمِه تَش» وسط تلار گرم می شدیم و صبح ساعت چهار، بار را سوار مال و حرکت می کردیم و ساعت ده به خشواش می رسیدیم و شش ماه آنجا می ماندیم و دوباره هنگام برگشت سَر دَرمِه صبح که از خشواش بار می کردیم با بار شب نمی ماندیم و به عالیه کیا سلطان می رسیدیم چون بهار تا خشواش بِن دَرمِه زیاد سر بالا داشت و مال چون نمی توانست برود یک شب را تو راه می ماند و فردا«فرداینِه» ساعت چهار و نیم بار می کردیم و ده و نیم صبح به خشواش می رسیدیم و در «بِن دَرمِه» خودمان پیاده بودیم ولی زن و بچه را سوار اسب می کردیم.
پیاده رو
سختی ها زیاد بود و با پای پیاده می بایست به آمل می رفتیم و برای همین از عالیه کیا سلطان به اسکومحله و از آنجا به مِخرُون و سوته کلا و بعد از دَرمِه کلا با رد کردن پُلی به نام لِکُولی به آمل می رسیدیم و از مغازه آنجا وسیله و ارزاق«قند، چایی، آرد و …» خرید«ماملِه» می کردیم و تا اسکو محله می آوردیم و اینجا هم بار اسب می کردیم و یکساعت بعد تاریکی«یکساعت شُوبُورد» درون گِل و لای«تیل و تَپیل» به زادگاه خودمان عالیه کیا سلطان می آمدیم.
خِرجین
استاد قالی باف به دعوت صاحبخانه به منزل شخص می آمد و در ازای گرفتن دستمزد دو تومنی موی بز، گاو و گوسفند و مِش را می بافت و گُوال می کرد و خُرجین درست می کرد که دو طرفش شبیه کیسه بود و داخلش را پر از بار می کردند و روی اسب رکاب دار زده می گذاشتند و به طرف کوه حرکت می کردند و اگر خانم ها بچه داشتند خرجین نمی زدند در غیر اینصورت خُرجین را روی اسب می گذاشتند.
نفوذ«جمعیت» عالیه کیا سلطان
جمعیت آن زمان عالیه کیا سلطان با وجود امامزاده جلیل القدر 80 خانوار بود که قبل از انقلاب تعدادی از خانواده ها از اینجا به شهر و روستاهای دیگر رفتند و دلیلش نداشتن راه مناسب و مهم تر آب خوردن بود و از هراز با گِمِه و گِلا«کوزه سفالی» به سر«دوشِ سَر» می گرفتیم یا خانمها با ریسمان آن را می بستند و به دوش خود می گذاشتند و پس از پر کردن آب به خانه شان بر می گشتند و برای پخت و پز و خوردن از آن استفاده می کردند و برای شست و شو اب رودخانه«کیله» را به خانه می آوردند.
حمام در حیاط
زمانی که خیلی کوچک بودم پدر مرحومم به اتفاق چند نفر ساخت حمام را شروع کردند و قبل از آن مادرم داخل ظرف بزرگ مسی به نام اَفتُو» آب را با هیزم«هیمِه تَش» گرم و کِلاک«جوش» می آورد و ما را روی یک تخته می نشاند و سرمان را در گرما یا سرما می شست و پانزده روز یکماه هم این کار را انجام می دادند و با به راه افتادن حمام جدید هر هفته می رفتیم. این حمام یک خزانه داشت که حمامی هفته به هفته آبش را خارج می کرد یا با یک دستگاه جرم و رسوبات را خارج و هفته هفته هم آب را خارج می کرد. حمامی هم محمد اسحاقی و رمضان بولا بودند که مستقیما با نظر کدخدا«که بیشتر پدر بنده بود با توجه به اعتبار و حسن خلق و امانتداری شان انتخاب می شدند و آنها هم پس از شروع کار از افراد، لِنگِه پِه « دو زار» برای یکسال دستمزد می گرفتند.
سرباز غایب
سالی یک بار به داخل روستاها می آمدند و کدخدا محمد علی داداش پور جوانهای هیجده ساله را برای خدمت سربازی انتخاب و معرفی می کرد و هر کسی هم در آن روز نامش خوانده نمی شد سال دیگر فرا می خواندند و بعضی هم کفیلِ سن در می کردند و تعدادی هم با زرنگی و دسیسه کدخدا به عنوان خل و چل معرفی نمی شدند بنابراین افراد کمتری به سربازی می رفتند و من هم به عنوان سرباز غایب با اعلام مامورین و با پرداخت دویست تومان از خدمت معاف شدم.
دِزِنی
دوره قدیم احترام به والدین خصوصا پدر تا آنجا بود که پیش آنها جرات نمی کردیم پا دراز کنیم و می بایست روی ساق پا«دِزِنی» می نشستیم و اگر بچه مان به سمت ما می آمد تحویلش نمی گرفتیم.
خبر کردن عروسی
نامه رسم نبود و یکی دو روز مونده به عروسی بزرگتر خانه یکی از بچه های خود را به در خانه محلی ها و فامیل می فرستاد و زبانی از آنها دعوت می کرد که مثلا شام امشب و ناهار فردا و شام فرداشب میهمان عروسی در خدمت شما هستیم.
قول قول بود
زمان قدیم قول قول بود و حرف بزرگتر و معتمد اعتبار داشت و طرف هم روی حرفش بو و این یعنی خاطرجمی نه مثل امروز که چک و سفته هم افاقه نمی کند.
بِزِگِرد
تا هفت سالگی بچه ها را برای کار به بیرون می فرستادند و نگاه نمی کردند که سن او کم است و من هم پیش پدرم کار می کردم و مزدم ناهار و شامی بود که می خوردم و دنبال گوساله«دِمِس» بودم و در سن دوازده سالگی صد تا بز خرید و مرا بِزِ گِرد «دنبال بز» فرستاد و اگر کارم را خوب انجام نمی دادم عصر«پِرماز» کتک انتظارم را می کشید و همین تنبیهات باعث می شد که می ترسیدیم و از پدر حساب می بردیم.
هفده سالگی و ازدواج
بچه آخر پدرم بودم«پنج برادر و دو خواهر بودیم» و تازه ریشم داشت در می آمد«شارِب سبز شد» که دختری را از اسکومحله برایم بدون خواستن نظرم، انتخاب کردند و مادرم با من در میان گذاشت.
اَرِه گیرِشو
رسومات قدیمی خیلی خوب بود و در شب بله برون «اَرِه گیرِشُو» تعدادی از بزرگان فامیل دو خانواده مثل علی اسکو، مشتی حسین و غلامحسین کَلمِر، دعوت شدند و با نان و شیرینی دستی که کدبانوپز بود پذیرایی شدند و جالب اینکه میوه نبود و پدر داماد رو به پدر عروس می گفت دخترتان را می خواهیم تا قلیان ما را روشن کند«قَلیوُن اُوکَر» شود که طرف می گفت مبارک باشد و با خوردن چایی که تازه خواهر عروس می آورد مجلس رسمیت پیدا می کرد و شکستن کَلِه قند اصلا باب نبود و با حضور حاج آقا خلیلی خطبه عقد خوانده شد.
سِیوایی
چهار سال بعد ازدواج و با داشتن دو فرزند پدرم عذر مرا خواست و گفت حالا بزرگ شدی و برو پی زندگیت و هیچ چیز هم به عنوان کمک خرجی نداد و با دست خالی هم شروع کردم و با دستمزد 700 تومنی به قرار حسن یوسفی از روستای کاسمده درآمدم و با سمت مختاباد با کمک چهار نفر دیگر مسئولیت نگهداری 80 راس گاو را بر عهده گرفتم و دو سال نزد او ماندم و علاوه بر حقوق ماهیانه، کره و روغن و پنیر هم می داد و بعد آن دو سال پیش حاج علیجان اسکو ماندم. سلسله مراتب از بچگی منزِلِ په«شخصی که در تلار سَر می نشست تا کسی نیاید و متاع را نبرد و پنیر و سرشیر رانخورد» دِمِسِ پِه«در صحرا دنبال گوساله گاو بود»گالِش«مسئول دوشیدن گاو و درست کردن پنیر و ماست» و بعد از آن مختاباد یا همان فرماندهی بود که توسط ارباب انتخاب می شد.
اختیارات مختاباد
مختاباد در منطقه قَرق خودش در صحرا دارای اختیارات تام بود و حتی می توانست به میهمانان پنیر و شیر هدیه دهد.
کِرکِ مختاباد
مختاباد باید یک نفر را به عنوان کِرکِ مختاباد انتخاب می کرد که مسئولیتش مواظبت از شیر، روغن، ماست و برنج و … داخل تِلار بود که واقعا سخت بود. بعد از ارباب حسن یوسفی حاج علیجان اسکو ارباب شد و بعد از او حاجی قنبر متکان بچه درازون که سه سال پیش او قرار بودم و به کلی صحرا را رها کردم و پس از سی سال، سه گله اسب خریدم.
ذخیره زمستانی
برای ذخیره غذای زمستانی گاو و گوسفند در روز از برگ درختان استفاده و پس از جمع آوری در سطح جنگل بار چند اسب می کردیم و در یک جای امن روی هم جمع «پِشتِه» می کردیم و در برف زمستانی به گاو می دادیم که باعث چربی و خوش طعمی شیر می شد نه مثل الان که سبوس و کاه همه آلوده به کود و سموم شیمیایی است و گاو هم آن را می خورد و این چرخه در حال ادامه است.
غذای سالم
قدیما روغن نباتی را اصلا نمی خوردیم و حتی المقدور از دمبه حیوانی و کره محلی استفاده می کردیم حتی مرغ ماشینی اصلا وجود نداشت و اسمش را نمی دانستیم و بیشتر ماست و کره و گوشت گوسفندی می خوردیم ولی تا سموم هست و حیوانها هم از آن می خورند نمی شود سمت غذای ارگانیک رفت و همین موضوع باعث شده آمار بیماران سرطانی بالا برود.
تلار
ابعاد تلار چهار در ده متر بود و تماما با چوب درست می شد و داخل آن به دو قسمت که نصف گوساله«دِمِس» و نصف هم خود گالش بودند و وسط آن را می بستند.
کَل چُو«چوب»
به درختان یکسره کَل چُو می گفتند و برای ساخت تلار درختان هفت متری را پس از کندن زمین با طرح هندسی خاصی درون خاک قرار می دادند و به صورت کَنِش در هم می گذاشتند که طوفان زلزله و سیل هم نمی توانست آن را تکان دهد و نیاز به میخ نداشت.
اَری
میخ وجود نداشت و به جای آن از گیاهی به نام «اَری» استفاده می کردیم که جنسش برگ درخت بود و جایی مخصوص چون قله کوهها«کِر» و یا جزیره در می آمد و بعد از چیدن آن را روی زمین می کشیدیم که در فاصله زیاد تکان می خورد و شبیه نخ بود و با آن «هِلا و چوب» را می بستند.
خاصیت تلار
مهم ترین خاصیت تلار این بود که وسط آن با چوب آتیش درست می کردیم که زبانه می کشید و ما هم دور آن می خوابیدیم و تمام نم و رطوبت بدن ما گرفته می شد و این هم به واسطه گِل و پِهِن اسب و گاو بود که با هم مخلوط و بین تمام کَلها «سوراخها»می زدیم تا سوراخها«رُوزَنِه» بسته شود و با روشن کردن آتش و حرارت بالای آن باید لباس را از تن خود در می آوردیم نه الان که به جکوزی و استخر می روند.
دَستی دِوا
آن وقتها برای درمان بیماری ها بیشتر از داروهای گیاهی «دَستی دوا» استفاده می کردند و خصوصا درمان سیاه سرفه«سرفه سیاه» از شیر اسب مشکی به مریض می دادند در حالی که اسب شیر زیادی نداشت و برای جمع آوری آن باید یک شب کُرِه اسب«بچه اسب» را کنارش می بستند تا یک استکان بگیرند ولی همینقدر معجزه داشت.
چَک کَش
برای شکستگی ها و درمان در رفتگی، کار حسین حیدری عالی بود و جای شکستگی یا در رفتگی را ابتدا دست می کشید و جمع می کرد، سپس چوب را می تراشید و دور تا دور محل شکستگی قرار می داد و با نخ می بست و به دور گردن مریض می انداخت و بعد از دوازده روز نخ را شُل و به آن نگاه می کرد و بعد از یکماه تخته را دور می انداخت.
پیرزَن دِوا
جوشانده گیاهان جنگلی مثل بنفشه«وَنُوشِه»تِه تی کا و گل گاوزبان» درمان سرماخوردگی بود که آن را پس از جوشاندن نوش جان می کردند.
قابِلِه
برای به دنیا آوردن نوزادان آسیه آهی نامی بود که بچه سنگ درکا بود ولی اینجا زندگی می کرد و کسی در مهارت به او نمی رسید و از بیمارستان و پزشک زنان و زایمان امروز هم بیشتر می دانست و با اینکه سونوگرافی و آزمایش نبود با استفاده از تجربه و هوش خود با یک نگاه حتی جنس بچه را مشخص می کرد.
پَنجِکِ شُو
بعد به دنیا آمدن نوزاد و به شکرانه لطف الهی پدر برای صدقه یک گوسفند قربانی می کرد و تعداد زیادی از بزرگان فامیل و محل را در منزلش دعوت و با صرف شام پذیرایی می کرد که به آن پَنجِکِ شُو می گفتند.
عید بازار
روزهای آخر اسفند خانواده ها به شهر می رفتند و انجیرهای نخ کشیده و پِستانه و نخود و کشمش را می خریدند و نان محلی و کماج را که با برنج محلی«دَنکُو» درست می شد از میهمانان پذیرایی می کردند.
ساعت بغلی و زنگی
ساعت نبود و با تاریک شدن هوا وقت افطار را می فهمیدند و سحر هم با اولین آواز خروس، کدبانو سحری را درست می کرد و در واقع وقت شان را اینگونه تنظیم می کردند تا اینکه کم کم ساعت بغلی و زنگی مد شد و سحر خوان هم سر و کله اش پیدا شد و فنر به دست بالا محله و پایین محله با صدای او بیدار می شدند.
از ما نماز را پیش می کشید
پدرم حساسیت خاصی روی نماز و روزه داشت و عقیده اش این بود که حتی با سن کم هم بچه باید نمازش را بخواند و هیچ عذری را هم در این رابطه قبول نمی کرد و در صورت نخواندن«نماز» تو هوای سرد و برفی باید شب را بیرون از خانه سر می کرد بخاطر همین از ده سالگی تا به امروز نمازم ترک نشد و برای صحت قرائت نماز هم خصوصا در ماه رمضان روحانی مسجد قبل از به منبر رفتن به تک تک جوانان اشاره و از آنها نماز را می پرسید که بیشتر وقتها دو ساعت طول می کشید.
چراغ موشی
بخاطر نبود برق چراغ موشی استفاده می کردند به این صورت که با پارچه«جِل» آن را فتیله می کردند که با یک باد زود خاموش می شد و فانوس«فِنِر» چون شیشه داشت روشنایی اش بیشتر می ماند تا اینکه به مرور زمان چراغ زنبوری باب شد و اولین نفر در عالیه کیا سلطان پدرم آن را خرید و ملت همه برای تماشا به خانه ما می آمدند و با تعجب به آن نگاه می کردند.
تِلارهای بُلُوکی
مدت زیادی است که دوستان جنگلبانی اجازه ساخت تِلارهای چوبی را نمی دهند و هر کسی این کار را بکند جریمه سنگینی می شود«با خنده می گوید آدم را می برند ساری گم و گور می کنند» و تلارهای چوبی اینجا هم متعلق به سالهای گذشته است.
منابع طبیعی همیشه هست
مامورین منابع طبیعی برای گشت زنی و نظارت بر دامداران جهت جلوگیری از تجاوز به اراضی جنگلی همیشه با موتور و ماشین گشت می زنند و بی جهت گیر نمی دهند. الان خود من قبل از انقلاب تا الان همین جا هستم.
شروع درگیری جنگلی ها در عالیه کیا سلطان
از کوه که با کوچ برگشتیم با گروههای مختلفی در داخل منطقه عالیه کیا سلطان روبرو شدیم که یک ساک روی دوش شان بود و ما هم با آنها سلام و علیک می کردیم و فکر می کردیم کوهنورد هستند ولی به مرور حرکات و رفتارشان تعجب برانگیز شد.
برای همین به پاسگاه اطلاع دادیم تا اینکه در روزی ساعت چهار صبح تیراندازی شروع و تا سه بعدازظهر ادامه پیدا کرد و شدت به گونه ای بود که گلوله ها تمام برگ درختان را سوراخ سوراخ کرد و با حرکت هلی کوپتر و دور زدنش در آسمان سقف خانه های ما که چوبی«لَد و تخته سر» بود در اطراف پراکنده شد و ما هم از ترس جان داخل حمام پناه می گرفتیم که به دستور برادران سپاهی از جنگل خارج شدیم و وسایل و لوازم را در خانه جا گذاشتیم و بعد از مدت زیادی خانه های ما هم که«کَل چُو» بود از بین رفت و زمانی در طرح جنگل قرار گرفت که دولت درختان را می گرفت و قرار بر این شده بود که با سیم خاردار کل منطقه و محله را بگیرند که اجازه ندادیم و با مقاومت جلوی جنگلبانی ایستادیم و هر کدام اراضی خودمان را پس گرفتیم که مال من و برادرانم یک هکتار می شود.
خرید زمین در اسکومحله
بعد از حضور جنگلی ها در محله عالیه کیا سلطان و خروج ما بخاطر شرایط نامناسب جنگی زمینی به مساحت 300 متر با قیمت هر متر بیست تومان را در اسکومحله خریدم و زمین سه هزار و سیصد و پنجاه متری دیگری هم با شراکت برادرم زمانی که جنگل بودیم به صورت زمین خام«کاله» در منطقه «مَرمَشت»خریدیم که هنوز هست.
لَمِه
فرش زیر پای ما لَمِه بود که از قبل لَمِه سُو را به خانه می آوردیم و حدود چهار پنج روز می ماندند و آن را درست و تاریخ را هم روی آن می نوشتند و طرحهای مختلفش ساده و نقش دار بود که با درخواست صاحبخانه تهیه می شد.
چرای گاو درصبح زود
پاییز و زمستان بخاطر سردی هوا شش صبح گاوها را برای چرا به جنگل می فرستیم و بهار بر عکس چون هوا زودتر روشن می شود و هوا هم خوب و معتدل است ساعت چهار صبح به صحرا می فرستیم که از آن طرف سه بعداز ظهر به تلار می آیند و جالب اینکه خودشان راه را بلدند و زمان را خوب مدیریت و سر ساعت بر می گردند اما الان بخاطر کمی علوفه«واش» دیر می آیند و یکی باید دنبالشان برود.
مرا تخلیه اطلاعاتی کردید
امروز برای اولین بار شما به عنوان بازپرس من پیرمرد را بازخواست و تخلیه اطلاعاتی کردید و در این منطقه سخت جنگلی در کلبه محقر ما حضور پیدا کردید و از گذشته های دور و از قدیم و رسم و رسوم آن صحبت کردیم و گرفتاری خودمان را به یاد آوردیم و خوشحالیم که یک گوش شنوا پیدا شد که با حوصله وصف و ثنای مرا بشنود.
بهترین غذای مورد علاقه ام
گوشت گوسفندی بهترین غذایی است که از کودکی به آن علاقمند بودم و هیچگاه هم از قصابی نمی خرم و خودم گوسفند زنده را پرورش می دهم و بعد از ذبح استفاده می کنم.
شبکه پنج مازرونی
از بین شبکه های مختلف تلویزیون، کانال پنج مازندران را بخاطر پخش برنامه های شاد بومی و آوازهای محلی خیلی دوست دارم و چشم دیدن ماهواره را ندارم و موقع خواندان آواز امیری به هیچکس اجازه صحبت کردن«گَپ» نمی دهم و رحمان قدمی را بخاطر اجرای خوبش با آن گویش محلی خیلی دوست دارم.
فوتبال و کشتی
ورزش مورد علاقه من افلاطون 75 ساله فوتبال و کشتی است و هنگام پخش آن از تلویزیون به قول بچه ها میخکوب می شوم و از در و دیوار صدا در می آید ولی از من هرگز .
نذر آقا عالیه کیا سلطان
در گذشته ها بخاطر پاکی قلبها و سادگی و اعتقاد فراوان مردم حاجتها زودتر روا می شد و عنایات این امامزاده ها همیشه شامل حال مردم می شد و ما هم به وقت مشکل رو به آقا عالیه کیا سلطان نذر می کردیم که گاومان پیدا شود یک تومن داخل صندوق می گذاریم.
پَلی مال
زمان ما پدرم با دست خالی و بدون یک ریال کمک مالی با داشتن دو بچه کوچک مرا از خودش جدا کرد تا مستقل بار بیایم و با تلاش فراوان و کار شبانه روزی و با سختی«بَخِردی و نَخِردی» توانستم زندگی ساده و آبرومندانه ای را تشکیل بدهم و با توجه به این موضوع بر عکس مرحوم پدرم دست بچه هایم را بگیرم و زمین«پَلی مال» را به فرزندانم بدهم تا سقفی برای خودشان بسازند.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود