Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

گزارش اختصاصی صبح آمل با حاج محمود حیدری و محرم فرهادی یکی از قدیمی ترین همسران روستای پایین هشتل دابودشت: زِبونِ خِش مَهر رِ از شه کلی دَر ایاینه اَتا دَر اِتاقِ دِلِه خِش بیمی

باز هم روزگاران گذشته و باز هم لذت همنشینی پیران پر از تجربه که قصه زندگی شان چون کتابی تاریخی اندر پس قفسه زمان می ماند تا سالها بعد به دست آیندگان ورق بخورد و بشود درس زندگی و کودکان از روی آن مشق کنند که این قد کمان و موی سفید را در بازار ارزان نمی دهند. دستانشان می لرزد و چشمان کم فروغشان حکایت روزهایی سرشار از عشق و محبت است بر خلاف جوانان امروزی که خویشتن خویش را گم کرده اند و به دنبال اصل خود می گردند.
آری تعهد به زندگی و صداقت در کلام شان است که کانون گرم خانواده شان را گمتر از دیروز می کند و امروز با مهر و محبت به یاد جوانی دست در دست هم آچرهای خوشبختی را روی هم قرار می دهندتا مبادا گرد و باد دروغ و بی اعتمادی آن را خراب کند. آری قصه این هفته صبح آمل حکایت حاج محمود حیدری و محرم فرهادی یکی از قدیمی ترین همسران هشتلی است راز موفقیت و خوشبختی شان را در همدلی و همکاری دو طرفه خود می دانند و می گویند:
محرم فرهادی از روستای گالش کلا هستم که هشتاد سال سن دارم. هاجر و قربان پدر و مادرم بودند که سواد خواندن و نوشتن نداشتند و تلاشی هم برای من و خواهر و برادرم برای سواد دار شدن نکردند و ما هم مثل خودشان تا چشم باز کردیم کار بود و کار. دو سال بعد ازدواجم پدرم به رحمت خدا رفت.
از دار دنیا باغ هزار متری داشت که در آن بذر کدو می کاشتیم و بعد از رشد و رسیدن آن، تخم ها را جدا و پس از شستن در فضای باز و با گرمای آفتاب خشک می کردیم.
از آن طرف چون هزینه های زندگی سنگین بود و منبع درآمدی نداشتیم پدر و برادرم تو زمینهای ارباب کار می کردند و بابت انجام کار زمزد می گرفتند و من و خواهرم هم صبح که خورشید بیرون زده بود به باغ«لِتکا» می رفتیم و تخمه را از داخل کدو جدا می کردیم«تِخمِه دِلِه گیتِمِه».
کودکی
خیلی کوچک بودم که با دخترهای همسن خودم تو رودخانه«کیلِه» آب تنی می کردیم و بازیهای ما هم هفت سنگ کا، وسط دَیی و خالِه کا، جیج مارِکا بود که به مرور زمان که بزرگتر شدم خجالت می کشیدم به کوچه بروم برای همین ظرفهای غذای شام و ناهار را جمع و در رودخانه که آب زلالی داشت می شستم و داخل حیاط خانه ما نیز چاهی بود که از آن آب می کشیدیم و برای آشامیدن و شستن لباسها استفاده می کردیم.
گرفتار سال ماه
روزگار بدی بود و به سختی روزگار می گذشت و خانواده ما هم برای امرار معاش و گذراندن زندگی باید کارمی کرد و بخاطر همین به باغ مردم می رفتم و بابت حق الزحمه صبح تا غروب به اندازه خودمان و کاری که انجام می دادیم مزد نمی دادند و فقط 5 یا ده تومن دستمزد می گرفتیم و مادر برای «خِنِه خرج» از آن استفاده می کرد و چیزی به عنوان پس انداز برای ما نمی ماند. حتی بعضی مواقع صاحب پنبه جار پس از برداشت محصول، شاخه ها«مارِه یا مارینه» را که کنار پَرچیم می گذاشتند تا باز شود را ما می گرفتیم و به خانه می آوردیم و با دست باز می کردیم و می فروختیم و تخم کدوها را نیز دم در خانه کیلویی چهار، پنج و ده تومن از ما می خرید و اسم نداشت.
خرید شهر
تقریبا «دَستمَرِه» شدم و دلم می خواست آن چیزی را که دوست دارم با پول دسترنج خودم بخرم. داخل گالش کلا مغازه نبود و با زنان همسایه و فامیل به بازار نوراسته می رفتیم و برای خودم لباس«سَرتَن» می خریدم.
خواستگاری
حاج تقی اقدسی پسر عموی مادر شوهر مرحومم ارباب هشتل قدیم و بزرگ محل بود که همه به او احترام می گذاشتند. ایشان از طریق یکی از دوستانش به خانه همسایه آمدند. زن همسایه مرا که هیجده سال داشتم صدایم زد که بیا تیغ«تَلی» پایم را در بیاور که گفتم دخترت که هست این کار را انجام دهد ولی با اصرار زیادش راهی خانه اش شدیم و با دیدن من چند دقیقه ای نشستند و رفتند و بعد به خواستگاریم آمد و بعد اینکه حاج آقا رجایی صیغه محرمیت را با مهریه چهل تومانی جاری کرد دو سه ماهی نامزد نشستیم و درست وقت عروسی ارباب مرد و ما تا چهلمش صبر کردیم و بدون سر و صدا «کَلِکی» جیغ و هورا عروس را سوار بر اسب پیاده از گالش کلا به هشتل آوردیم. به غیر از من شعبان شهردار و اسماعیل علیزاده و رضا رسولی هم عروسی نگرفتند و تمام خرج بارشان تو مجلس عزای ارباب استفاده شد.
جهیزیه
چون وضع مالی پدرم خوب نبود بالش«یک عدد» استکان و نعلبکی«دو عدد» «رختخواب«یک دست» و چند تا ظرف معمولی تمام جهیزیه ای بود که برایم خریدند.
محبت برقرار بود
بعد ازدواج وقتی به خانه آقا محمود آمدم در یک دَر اتاق مادر شوهر و خاله همسرم نیز با ما زندگی می کردند و علت سازگاری هم محبت و بزرگ منشی آنها بود که اشتباهات را به من گوشزد می کردند و درست بود که وضع مالی ما خوب نبود و امکانات نداشتیم ولی دلمان به کلمه ساده مثل«شِه دِتَرِ دا» خوش بود.
زندگی نداشتیم
از مال دنیا چیزی جز یک دَر اتاق نداشتیم ولی شاد«مَستِ زنا بیمِه» بودیم نه مثل الان که «پِلا دارمی دَنون نارمی» همه چیز الا دلخوشی را داریم و به نظر من قدیم بهتر بود. یکی می گفتیم شش تا می خندیدیم و هنگام کار و وجین در باغچه «کَلِه وَنگ» سر می دادیم تا خسته نشویم.
کَیی قَلیِه
برای پخت این غذا ابتدا بنشن«عدس، لپه، ماش و لوبیا» را از قبل می پختیم بعد کدوهای ریز شده را داخل قابلمه پس از پختن با قاشق«کِتراپِشتی» می زدیم تا له شود بعد پیاز و سیر را تفت می دادیم و همه مواد را با هم مخلوط و مقداری شکر سفید آب نارنج«نارِنجِ قَوام» به آن اضافه می کردیم و حدود یک روز با شعله ملایم چراغ خوراک پزی آرام آرام می پخت تا خوب جا بیفتد که بسیار خوشمزه می شد.
هیمِه
برای پختن غذا یا گرم کردن آب از چوب درختان خشک شده یا جنگل استفاده می کردیم و آن غذا عطر و طعمی داشت که الان وجود ندارد.
لِتکا
ارباب تقی اقدسی باغی را به ما داد که درونش تخمه، جارو«سازِه» پیاز ، سیر، انواع سبزی و حبوبات می کاشتیم و نیازهای خودمان را بر طرف می کردیم.
مِرسِ لَوِه
قدیما قابلمه ها بیشتر از جنس مِس و رو بوده که غذای داخل آن بسیار خوشمزه می شد خصوصا تِه دیگ«بِشتی» که یک چیز دیگه ای بود و بدون اینکه مثل امروز زیر برنج مواد اضافه کنند با شعله تند آتش ته دیگ اماده می شد که طرفداران خودش را داشت.
گَهرِه سَر
زمان ما سیسمونی به مثل الان رسم نبود و سر و جمعش یک دست لباس بود و مراسمات دیگر که جزو سنت ما بود و یکی از آن رسم ها گَهرِه وَنونی بود که طرفداران خاصی داشت به این صورت که دهمین روز تولد نوزاد «گَتِ مار» بچه را پس از بردن حمام و شست و شو در حضور مهمانان دو خانواده و همسایگان درون گهواره می بست که این کار باعث می شد هم بچه آرامش داشته باشد و هم گوشت به تنش بیفتد هم اینکه موقع گریه با یک تکان دادن و خواندن لالایی ساکت می شد و می خوابید. از دیگر فواید گهواره این بود که «سِرِه پاکی» رعایت می شد که خیلی برای خانواده ها مهم بود.
پُوسی
برای اینکه نوزاد خودش را خیس نکند نایلون پلاستیکی«پُوسی» را به صورت سه گوش در می آوردند و زیر پایش قرار می دادند و پارچه نخی را هم چهار تا می کردند و دور بدن طفل می گذاشتند و حتی بعد از مصرف دوباره کُهنه ا می شستند و زیر نور مستقیم آفتب پهن و خشک می کردند نه مثل الان که با مای بیبی انجام می شود و هزینه زیادی را هم رو دست پدر و مادرها می گذارد.
هدیه حاج محمود به من خودش بود
جیب من و حاج محمود یکی بود و حساب پس انداز جدا نداشتیم و این طوری نبود که دم به ساعت و به مناسبت های مختلف به هم کادو بدهیم و همه چیز دست خودم بود و خبر از حال و روز پدر بچه هایم داشتم و مهم تر اینکه تمنایی نداشتم.
سالار خانه
حاج محمود سالار خانه و دارای اسم و رسم و اعتبار فراوانی هست و از خدا می خواهم که سایه اش همیشه بالا سرم باشد و به قول قدیمی ها «پیتِه کَتینگ باشه» مثل یک کنده درخت گوشه ای باشه که دلخوشی من فقط همین هست.
دعا
همیشه سر نماز دعا می کنم همه جوانها و جوانان من صحیح و سالم باشند و از زندگی شان خیر ببینند و خوشبخت شوند.
محمود حیدری هستم متولد 1305 روستای پایین هشتل سفلی پدرم مشت محمداقا باسواد و بسیار خوش برخورد و مردم دار بود و برای همین خانه ما همیشه پر از میهمان بود و مهر و محبتش تا آنجا بود که نامادری اش را از فیروزکوه به خانه می آورد و شش ماه از او به عنوان مادر پذیرایی می کرد و مجددا به دیارش بر می گرداند. مادرم مشت معصومه قرآن سواد داشت و خانه دار بود. دوازده سال بیشتر نداشتم که گرد یتیمی به صورتم نشست و پدرم را از دست دادم و بدتر اینکه از ثروت پدری هم دیگر خبری نبود و برای تامین مخارج زندگی باید کار می کردم.
بیسواد
زمان ما به خاطر فقر و نداشتی خانواده ها زیاد به سواد اهمیت نمی دادند و افراد با سواد هم به اندازه انگشتان دست بودند. بنابراین ما هم بی خیال درس خواندن شدیم و پی آن را نگرفتیم.
هفت گیری زمین
پدر مرحومم پنج هکتار زمین به صورت مالکی و دو هکتار هم ارباب رعیتی داشت که ارباب سپهسالار نام داشت و بسیار قوی و مدیر بود و در هزار جریب یکهزار و پانصد هکتار زمین داشتد و روستای بامصرکلا و هشتل هم تمام زمینها متعلق به او بود.
کَشون به کَشون
همه زمینها را کشت نمی کردیم بلکه امسال اگر قسمتی را برنج می کاشتیم سال دیگر آن را بر ای چرای گوسفند بایر «کالِه» سر می گذاشتیم و زمینها را جابجا می کردیم.
مالیات
در ازای کشت محصول برنج ارباب سهمی از ما نمی گرفت ولی در عوض در ازای هر ده تا بار یک گونی متعلق به ارباب بود و بابت بیست و پنج هزار متر زمین هشت «لَته» مالیات می دادیم که هر سه لَته یک بار محسوب می شد.
بازی محلی
زمان ما مثل الان امکانات رفاهی و وسایل بازی و اینترنت وجود نداشت و مجبور بودیم با بازیهای محلی « چِلیک مارِکا، اَغوذکا، تَپ چو، بِلَند پَرِش» که بسیار لذتبخش هم بود خودمان را سرگرم کنیم.
سَر همسر
همسن و سالای من همان دوستان بازی های دوران بچگی ام بودند که محمد محمدپور و خان علی لطفی هستند که الان در حیات هستند و دوستان زیادی هم مثل« رضا ابراهیم زاده، اسماعیل ابراهیم زاده، مهدی اقدسی، عباس آقا اقدسی، حاج حسین اقدسی» الان در بین ما نیستند و به رحمت خدا رفتند.
زِبونِ خِش مَهر رِه از شه کلی دَر ایاینه
اخلاق خوب و زبان خوش لازمه زندگی سالم و پایدار است که برای داشتنش نیاز به پرداخت هزینه سنگین نیست و نه در همسایگی و نه در بیابان یک نفر از دست زبان ما در عذاب نیست و خدا را شکر با همه خوب تا کردیم و خوش رفتاری و رفت و آمد داشتیم و به قول قدیمی ها زبان خوش مار را از لانه اش بیرون می آورد.
شب نشینی
زمان ما تلفن بازی نبود که از قبل اطلاع دهند بلکه سرزده و تو تاریکی فانوس به دست و به صورت گروهی وارد حیاط صاحبخانه می شدیم و با گفتن «یا الله» او را از ورودمان آگاه می کردیم. ایشان هم با همان میوه های سر درختی و درست کردن «بِشتِزیک و حلوا» سفره ساده ای پهن می کرد و ریش سفیدان قصیده می گفتند و بااین کار بیشتر در جریان حال و روز هم قرار می گرفتند.
کارگری
پدرم وضع مالی خوبی داشت و بعد از ارباب اقدسی بزرگ محل بود و کم و کسری نداشتیم که بخواهم کار کنم و از پانزده سالگی شروع به کار کردم و در نبود کشاورزان اسب شان را به صحرا می بردم و از گاو نگهداری می کردم و به چرا می بردم و در ازای آن چهار تومان مزد می گرفتم و مثل الان نبود که به یک میلیون می گویند هزار تومان و پول بی ارزش شد.
من و حسینعلی خالقی
من و روح الله رنجبر و حاج حسینعلی خالقی رفیق بودیم و برای ثبت نام سربازی به شهربانی آمل رفتیم که آن دو دوستم را انتخاب و به من گفتند برو که بنده هم بی خیال شدم و دنبالش را نگرفتم.
تَش کَلِه
با اینکه زمان ما پسرها زود ازدواج می کردند ولی من تا بیست و پنج سالگی مجرد بودم و پسرعمه مرحومم نعمت حبیبی گالش کلا زندگی می کرد و شناس بود و از طریق ایشان به عنوان واسطه حاج خانم را خواستگاری کردند.
قِرار
بعد از فوت پدرم در دوازده سالگی مجبور بودم کار کنم و به همین خاطر پیش مردم«قِرار» و در ازای گرفتن پنج بار برنج کار می کردم. مثلا فصل نشا بیست و پنج روز در زمین کشاورزی می ماندیم و ده لَته برنج می گرفتیم.
پیش مِزد
در دخل و خرج خانه و تا گرفتن دستمزد بیشتر مواقع کم می آوردیم و برای همین قبل از وقتش شش تومان از ارباب می گرفتیم تا خرج را پیش ببریم.
بیست و دو ساله بودم که حاجی اقدسی چهار هکتار زمین را نصف کاری به ما داد که بدون استفاده از کود و سم برنج صدری، گِرده، شاهَک و زَرک را در آن به عمل می آوردیم که به آن سرده بینج می گفتند.
وِرزا
برای شخم زدن زمین به جای اِزال از وِرزا استفاده می کردند که هر گاو نر را چهل تومان می خریدیم و بعد از عید کار زمین شروع می شد و زمین ما هم نزدیک روستای شاهکلا بود.
تیم اُو دَکِنی
بعد از انجام مراحل اولیه شخم زدن و تخته کشی نوبت به «تیم او دَکِنی» یا همان بذر برنج را به عمل آوردن بود و برای همین قبل از هر چیزی می گفتیم خدایا به امید تو و «خِشبَختی» خوشبختی باشد بذرها را داخل قابلمه بزرگ یا تشت می ریختیم و با آب می شستیم تا بذرهای سبک«چَکو» برود و و در خانه روی زمین پهن می کردیم و بعد سه بار آن را آب می زدیم و وقتی عمل می آمد برای بردن به خزانه پیش ارباب اقدسی «گَتِ حاجی» می رفتیم و ساعت نگاه می کردیم. حاجی تقی مرد با دیانت و با نفوذی بود که تمام اختیارات امورات هشتل دست ایشان بود.
نشاء
بیست روز بعد از پاشیدن بذر در خزانه زمین و در صورت مساعد بودن آب و هوا بوته های نشا آماده انتقال به شالیزار بود و بعد از هر شخم«کِل» کردن قسمتی از زمین را نشا می کردیم.
جَمِ نِر
نشاء که یک روزه تمام نمی شد و تقریبا چند روزی طول می کشید به همین خاطر اولین روز نشاء قسمتی از زمین را جَمِ نِر می گفتند که موقع درو محصول نیز شروع با همان زمین بود.
گُوال
گونی پشمی بزرگی بود که برنجها را پس از درو درون آن می ریختند و هر دو بار را روی اسب سوار می کردند و به اُودَنگ می بردند.
اُودَنگ
زمان ما کشاورزان گندم یا برنج را پس از درو و برداشت به اُودَنگ می بردند که در ازای هر ده دبار یک هاله را به عنوان دستمزد می گرفت و کِنتِراتی نبود و متصدی اش هم گاهی وقت ییلاقی ها و مواقعی هم کِمِج های شهر نور بودند که اُودَنگ را یکساله اجاره می کردند.
اَکارِه
اکاره اربابی بود و امسال حاج تقی اقدسی اجاره دار اَکاره ها بودند و سپهسالار پس از گرفتن برنج آن را انبار می کردند و کِمِج هم به خانه اش می برد و بعد از آن به اُودَنگِ سَر می آورد و تبدیل به برنج می کرد. در واقع به افرادی اَکارِه می گفتند که از شهرهای دیگر به اینجا می آمدند و روی زمین مردم کار می کردند.
تقسیم اراضی
کشاورزان مالکی که صد هکتار زمین کشاورزی داشتند زمین شان بین اهالی روستا تقسیم شد و در این تقسیم اراضی چهار هکتار به ما رسید و من و دو برادرم هم وقتی که وضع مان بهتر شد چند هکتار به آن اضافه و بعدها بین خودمان تقسیم کردیم.
دِل خِشال
قدیما پول کم بود ولی با برکت بود و مردم دل خوش داشتند که الان برعکس شده و مشکلات اقتصادی مردم زیاد شده است.
ارباب متعصب بود
حاج تقی اقدسی یا همان گَتِ حاجی مرد دیندار و با تعصبی بود و مردم از او در بحث حجاب و رعایت شئونات دینی خصوصا حجاب و ناموس داری و دزدی می ترسیدند. به یاد دارم روزی خانمی کنار خانه ما رد می شد که ایشان از سمت رودخانه به طرفم آمد و گفت آقا محمود این خانم بی چادر کی بود که من گفتم نمی دانم.
صِلِه رَحِم
در گذشته رفت و آمد و دید و بازدید «صِلِه رَحِم» زیاد بوده و خانواده ها بدون هیچ محدودیت و تشکیلاتی در فضایی صمیمی و دور از تجملات دور هم جمع می شدند و از حال و روز هم با خبر می شدند که به قول بزرگترها عمر آدما اضافه می شد اما امروزه مردم خیلی از هم دورند و جز تعاونی های خانوادگی چیزی به نام فامیل وجود ندارد البته این موضوع در زندگی شهرنشینی بیشتر دیده می شود. حتی بعد مرگ هم دوستان و بستگان را فراموش نکردم و هر پنجشنبه به بهشت امامزاده قاسم می روم و بعد خواندن فاتحه برای اموات داخل صحن زیارت
می کنم.
هشتل قدیم
گذشته ها روستای هشتل جمعیت زیادی نداشت و حدود چهارصد نفری در آن زندگی می کردند که به مرور زمان و با روی کار آمدن جوانان در حال حاضر بیش از نهصد نفر و سیصد و خوردی خانوار زندگی
می کنند.
سنت
یکی از رسوماتی که زمان ما مرسوم بود مراسم خاکسپاری مرده بود بدین صورت که برای دفن قبر را می کندند و جنازه را درونش قرار می دادند و چوبهایی را به صورت مورب می گذاشتند و روی آن کاه«کَمِل» می ریختند سپس گل را روی آن می ریختند ولی الان دو طرف دیواره قبر را با بلوک می چینند و لحد می گذارند.
دَستار
برای انجام برنامه های محرم و رمضان و مناسبت های دیگر ارباب تقی دَستار بود و در دهه اول محرم از روحانی مشهدی برای سخنرانی دعوت و در خانه خودش پذیرایی می کرد و ماه رمضان هر کدام از محلی ها که علاقمند به دادن افطاری بودند از ایشان دعوت می کردند.
مرثیه خوان
روضه خوانی و مداحی برای اهل بیت سعادتی بود که نصیب هر کسی نمی شد و مردم هم احترام خاصی به آنها می گذاشتند و در همین مورد حسین فرزند ارباب هم ید طولایی داشت و ملا علی موذن هم مرثیه می خواند و این خواندن بدون تشکیلات بلندگو و اکو بود.
سقانفار
ماه رمضان برای سحرخوانی ملا علی بالای سقانفار می رفت و با گذاشتن دست روی گوشش با صدایی دلنشین اذان می گفت و برای سحرخوانی هم اگر بعضی ها بیدار نمی شدند همسایه های چند تا کوچه آن طرف تر هم با احساس مسئولیت در خانه شان را می زدند و به محض روشن شدن چراغها با خیال راحت می رفتند.
احترام داری
در برگزاری مراسمات احترامات تا جایی بود که حین اجرای سخنرانی و مداحی کسی تکان نمی خورد و با سکوت کامل همه گوش می دادند و نمی گذاشتند تا پایان مراسم بچه ای حضور داشته باشد.
دسته روی
در محرم به خاطر وجود پر از برکت بارگاه مقدس امامزاده قاسم و ارادت عزاداران به ایشان دسته های زیادی از «بالا هِشتِل، پاشاکِلا، دَرزی کلا، دَعوکلا به محل ما می آمدند و ارباب تقی بخاطر ارادت به آقا ابی عبدالله الحسین(ع) چوب به دست و پابرهنه پیشاپیش دسته به پیشواز دسته می رفت و پس از پایان و هنگام بدرقه مقداری پول به مداحان می داد.
کدخدا
مش سلیمان و رضا گلزار کدخداهای روستای هشتل بودند و حاج ابراهیم به عنوان مباشر اختیار تمام محل به دست او بود که پاکاری داشت که نماینده او در پیشبرد کارهایش بود از جمله این کارها اینکه با طناب دور چوب را می بستند و به وسیله گاو الوارها را برای کاشتن تیر برق«شَلمون» به مکان مورد نظر می بردند.
شِه بور شِه بِرو نَیِه
گذشته ها بزرگ و کوچیکی«گَت و کِچیکی» معلوم بود و کوچکترا به روی بزرگترها در می آمدند.
چراغ خانه
همسرم چراغ خانه و وجودش یک دنیا می ارزد و الان بخاطر بیماری نمی تواند کار انجام دهد و برای همین سعی می کنم صبح زود برایش چایی اماده کنم و به مرغ و خروسها آب و غذا بدهم.
حرف آخر
به یکدیگر خوبی کنند که جز اعمال نیک چیزی از آدم نمی ماند و خدا را همیشه و در هر کاری در نظر داشته باشند.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :

گفتگوی اختصاصی صبح آمل با خانم مهندس سمانه هندویی معاونت مالی و اداری شرکت های گروه هندویی و عضو هیئت امنای شهرک شهدای تشبندان محمودآباد: واقعیت این است که در دنیای امروز ‌ صدای مردان چنان بلند شده است که گاهی، شاید برای ایجاد تعادل، باید از مردها خواست تا کمی سکوت کنند تا صدای زنان موفق دنیا بهتر شنیده شود