دختر نوجوانی که با لباس مردانه سر زمین کشاورزی میرفت و به نوعی ارشد دختران دیگر بود و گاهی با پسران بر سر آبیاری زمین نیز دعوا میکرد چند سالی است که کفشهای همسرش را جفت میکند و جلوی در خانه میگذارد که مبادا اشتباه بپوشد چون دیگر چشمهای علیبابا سوی گذشته را ندارد. عادت هر روزش هست که نایلون دارویش را با دستان لرزانش بیاورد و با بی سوادی و از روی علامت و رنگ قرص به شوهرش بدهد.
اهل یک محله هستند و همانجا هم قد کشیدند. تو روزهای شاد کودکی پا به پای هم دویدند و بازی کردند و نفس به نفس هم دادند و یک روز در اوج ناباوری اسمش را به نامش گره زدند و تا چشم به هم زدند تو سیزده سالگی بدون اینکه سر سفره عقد بنشینند پدران بله را گفتند و این دو شدند زن و شوهر و تو یک شب پاییزی پای به خانه امید گذاشتند و بعد هفت سال دعا و استخاصه به درگه حق صاحب اولاد دختری شدند که از او نسلش قوام یافت و باز امروز دو نفری زیر یک سقف ساده و بی پیرایه چون روزهای عاشقی زندگی میکنند و این حکایت همچنان باقیست و همین خبرنگار صبح آمل را بر آن داشت تا راه طولانی
79 کیلومتری را در پیش بگیرد و بعد خارج شدن از مسیر جاده هراز وارد شهر رینه شود و پای درد دلهای علیبابا منصور کاظمی و شهربانو منصور عبدی یکی از زن و شوهرهای قدیمی و دوست داشتنی بخش لاریجان بنشیند. درد پهلو اذیتش میکرد اما به روی خودش نمیآورد و از در آهنی خونه که همیشه رو به خیابان باز است به دیوار خانه روبهرو مینگرد. خسته است حس خوبی ندارد فکر اینکه روزهای بعد چه پیش خواهد آمد آزارش میداد اما به اصرار من لب به سخن باز کرد؛
علیبابا منصور کاظمی هستم سال 1307 در رینه آمل به دنیا آمدم. مادرم کبریا و پدرم حسین نام داشتند. پدرم حشمدار بود و زمستان توسط علی و عباس چوپان، مال را به شهرستان ورامین و بهار به بالای لار میبرد و حدود 500 تا گوسفند داشتیم و محلیهای ما کمتر از 200 تا گوسفند نداشتند. لار از سه قسمت چر وزون «آخرین»، مِیُون وَزون «پایین» و سَر وَزون «وسط» تشکیل شده بود که گوسفندان در آن میچریدند.
ملا خانه
دو روز به اصرار خانواده که دوست داشتند من باسواد شوم به ملاخانه رفتم و در همان ابتدا «الف، ب، ت» را یاد گرفتم و سومین روز ملا از من خواست بخوانم که بلد نبودم. پرسید وقتی بلد نیستی غلط کردی آمدی حداقل به پدر و مادرت بگو به شما یاد بدهند که کنار دستیام گفت خانواده اش سواد آنچنانی ندارند و همین بهانه شد دیگر سر کلاس نروم.
قرار
برای چرای گوسفندان و مواظبت از آنها حشم داران با چوپانان صحبت میکردند و پس از گفتن شرایط یکدیگر و قبول آن طی قراردادی که بیشتر زبانی بود با همدیگر کار میکردند و صاحب مال گوسفندانش را که تمام عائدات زندگیش بود به چوپان میسپرد. حقوق بستگی به زرنگی و خوب بودن چوپان داشت که چقدر کاری هست و در آن صورت ماهی 300 تومان با او طی میکردند و بقیه نیز هر کدام ماهی 250 و کمتر و بیشتر بود.
شناسنامه
برای گرفتن شناسنامه باید به روستای نوا میرفتیم به همین منظور ماموران اداره ثبت، چند روز قبل به محلات میرفتند و اعلام میکردند که هر کسی بچه دارد بیاید شناسنامهاش را بگیرد که مادر خدا بیامرزم مرا با خودش برد و مامور وقت آن را صادر کرد.
کدخدا شعبون
زمانی که میخواست به خانه ما بیاید کرسی را برایش آماده میکردیم ولی کدخدا روی آن نمینشست و ما دلیلش را نمیدانستیم. با اصرار پدرم گفت من پروستات دارم و باید بایستم. مرد خوبی بود و همه او را دوست داشتند. به پدرم گفت اگر این سری دنبال پسرت برای کار کردن آمدند بگو ما از طرف کدخدا هستیم تا کاری به شما نداشته باشند و موقع رفتن مقداری پول به عنوان تشکر به او میدادیم.
سربازی
یک مامور از طرف ژاندارمری برای بردنم آمد ولی کدخدا نگذاشت و گفت اگر به خانه منصور کاظمی رفتید کاری به او نداشته باشید سربازی اش با من و هر جای دیگری میخواهید بروید چون خانواده مظلومی هستند و کاری به کار کسی ندارند و حتی اگر صبح تا غروب به جایی ببندیشان صدایشان در نمیآید که پرسیدند مگر فامیلتان هستند کدخدا جواب داد نه تنها فامیل نیستند بلکه سه پله غریبتر هستند. که به این خاطر من از خدمت مقدس سربازی معاف شدم.
عملگی
شغل خاصی نداشتم و حرفهای هم بلد نبودم ولی برای ادامه زندگی و تأمین هزینههای منزل مجبور بودم حرکتی کنم برای همین رفتم زیر دست بنا و شدم عمله ولی خداییش روزیمان هم حلال و هم بسیار با برکت بود.
کت و شلوار دامادیام پشمی بود
موی گوسفند را میشستند و بعد تمیز کردن و جدا کردن «مسگ» آن را میریسیدند و لباس میدوختند یکی از بستگان ما هم که در رینه خیاط بود کت و شلوار دامادی مرا پشمی دوخت.
سه سال نامزدی همدیگر را ندیدیم
پدر من و همسرم تن با هم پسر خاله بودند و وقتی برای خواستگاری رفتند داش عبدا… «پدرزنم» گفت به شرطی دخترم را به پسرت میدهم که یک روسری «چارقد» یا دستمال بیاورید که اسم شان روی هم باشد و ما به کس دیگری قول ندهیم برای همین یک پیراهن کوتاه را به رسم تحفه بردند و قرار شد بعد از هفت سال عروسم را به خانه بیاورم. چون عروس خانم خیلی کم سن و کوچک بود، پدرم شرط شان را قبول کرد و اول بهار که میخواستیم کوه برویم پدرم پیغام فرستاد اگر اجازه میدهید دخترتان را با خودمان ببریم ولی از او کار نمیکشیم و فقط وقت شیر دوشی گوسفند را «وَرِه» بدهد که قبول کردند. سه سال گذشت مجددا پدرم رفت و گفت ما میخواهیم عروس مان را ببریم تا به ما کمک کند که پدرزنم گفت شما هم پدر، پدر شوهر «شی پر» و صاحب اختیارش هستید.
نامزد به نامزد نمیرسید
دوران ما احترام داری بهتر بود و کسی فخر فروشی نمیکرد و بزرگ و کوچکی سر جایش بود مثلاً نامزد به نامزد نمیرسیدند و به هم، هم میرسیدند به ثروت نمیرسیدند و این کارها را حرام میدانستند.
قحطی سال ماه
12 سالم بود که قحطی شدیدی در کشور و منطقه ما به وجود آمد و غذاها را در انبار نگه میداشتند و چیزی برای خوردن وجود نداشت حتی یک تیکه نان را هم به قیمت گرانی میفروختند.
عید و گندم بوریشت
تمام سال را به انتظار عید مینشستیم و چند روز مانده به سال تحویل لباس نو را برای ما میخریدند اما گله گشاد که تا چند سال بعد هم میتوانستیم از آن استفاده کنیم و مادران هم گندم بوریشت را آماده میکردند و انواع شیرینی دستی مثل آبدندان، قطاب، حلوا و تخم مرغ رنگی و در عید دیدنی هم به ما تخم مرغ رنگی و پول عیدی میدادند.
امیدم اول خدا دوم خانمم
زندگیام را مدیون همسرم هستم که در خوشی و ناخوشی و فقر و نداری کنارم بود و با صبوری مشکلات را تحمل کرد و الان با توجه به اینکه خودش نیاز به مراقبت دارد مثل جوانیها کنارم هست و لحظهای تنهایم نمیگذارد و به من میرسد و قرص و دواهایم را به موقع به من میدهد که اگر نباشد من هم نیستم.
نصیحت به جوانان
الهی خدا به همه جوانان سلامتی عنایت کند و اهل و عاقلشان کند و کار و کاسبیشان پر رونق باشد.
شهربانو منصور عبدی هستم مادرم فضه فرامرزی و پدرم عبدا… منصور عبدی است و در بیغال سال در خراب محله محمودآباد زندگی میکردیم. آن وقتها شهر محمودآباد خراب زار بود و از تلیکسر «پنج زار» به رانندههای ماشین باری میدادیم و به شهر میرفتیم و برای خانه قند، چایی، حلورده و صابون میخریدیم. ما چهار خواهر بودیم و تنها برادرمان اسماعیل آشپز حسینیه و مسجد بود.
پدر و مادرم هر دو زحمتکش بودند و با عرق جبین و زور بازوی خودشان آبرومندانه زندگی میکردند. باغی داشتیم که از صبح تا حق شام در آن کار میکردند و خیار، خربزه،گوجه، لوبیا، سیب زمینی و پیاز میکاشتند و هم خودشان استفاده میکردند و هم مازاد آن را به فروش میرساندند.
داماد خدا بیامرزم شناسنامههای من و علیبابا را برد و به یک تاریخ تولد گرفت و گفت هر دو را یکی کردم که من گفتم علیبابا که از من بزرگتر هست که با خنده گفت مگر میخواهی دوباره عقد کنید.
همسایه کاسه
زمان ما تا جایی که یادم میآید خانهها دیوار و دروازه نداشت و دور خانه را با پرچیم از جنس چوبهای نازک حفظ میکردند . زن خانه از میوههای نوبرانه یا سبزی باغ برای همسایهها میفرستاد خصوصا اگر گاوی گوسالهای به دنیا میآورد مقداری «ماکه» را داخل کاسهای برای همسایههای نزدیک یا فامیل میفرستاد و آنها هم برای اینکه تبریکی گفته باشند داخل ظرفش تخم مرغ یا شکر میگذاشتند و اینگونه لطفشان را جبران میکردند و این یعنی هر چه داشتند با هم استفاده میکردند.
زیاد در و بیرون نمیکردیم
یادم میآید دوازده سالم بود که بی چادر به دکان میرفتم و برای مادرم خرید میکردم و گوشه کنار هم با دخترهای همسایه قایم موشک، چلیک مارکا، وسط دیی، هفت سنگ کا، حق کا، جیج مارکا و خنه کا بازی میکردیم که شور و شوق زیادی هم برای آن داشتیم و این وسط یادمان میرفت که باید آن خریدها را به خانه برسانیم. توپ وجود نداشت اما موی گوسفند را جمع میکردند و با «گالوج» میدوختند و به صورت گرد در میآوردند و پسرها به دنبال آن میدویدند.
پدرم چاربیدار بود
پدرم چار بیدار بود و با مال به آمل میرفتند و بار میآوردند و به تهران میبردند و زغال میخریدند و به دماوند و دیگر شهرها میرفتند. چار بیداران صبح زود با چهار قاطر و یک الاغ سواری که میرزا حاج آقا اشرفی «ارباب» به آنها میداد از رینه حرکت میکردند و به «کارو» میرسیدند و شب را در آنجا میماندند و فردایش ناهار را در سیاه بیشه میخوردند و سپس از تونل رد میشدند و از دماوند به دستور ارباب برای دوستان و سفارش شدگان، صابون، قند و چایی میخریدند و به عنوان سوغات به روستاهای تلیکسر میبردند و برنج «گرد دونه» بار مال میکردند و با خودشان میآوردند و بعد شش روز آخر کار «دو مِن دُونه» برنج به ارزش «هشت زار» به چاربیدار میدادند و اگر چند روز بعد که پول کم میآوردند دوباره پیش ارباب میرفتند زن و مادرش با پرخاشگری آنها را رد میکردند. در این مدت فقط برای رفتن و برگشتنشان هفت روز در راه بودند آنهم تو خیابانهای پر از سنگ و ریگ آن موقع که کفشی در کار نبود و بین راه هم هیچ امکاناتی وجود نداشت.
یوسف آباد دُونِه
برنج یوسف آباد «زرک دونه معروف به هلی دونه کا که سفید بود» نام داشت و در موقع پخت بسیار قد میکشید و در واقع شاهانه بود.
قصاب نداشتیم
رینه قدیم فقط یک قصابی بود که گوشت تازه را به مشتریها میفروختند و آنهایی که وضع مالی شان خوب بود و دست شان به دهان شان میرسید خرید میکردند و قشر ضعیف چوب خط حساب شان آنقدر پر میشد تا اینکه آخر سال نسیههای خود را پرداخت میکردند و اعتماد دو طرفه بود.
هفت روز هفت روز آرد خمیر میکردیم
نانوایی وجود نداشت چون اینجا منطقه روستایی بود و هر کسی داخل حیاط خانه اش تنور داشت، به همین منظور هر هفت روز زنهای همسایه صبح زود جمع میشدند و آرد خمیر میکردند و نان میپختند. یک کَلِه تو حیاط «دَیاوَر» داشتیم و برای آتش نیز از هیمه «تلی، تمسک، چوبهای جنگلی» استفاده میکردیم و چون مردان ما با مال به صحرا میرفتند و وقت نداشتند که هیزم کنند بیشتر وقتها از دوره گردها یا همسایگان میخریدیم.
روغن گوسفندی
روغنهای حیوانی دارای عطر و بوی فوق العاده خوب و اشتها آوری بودند خصوصا اینکه گاو و گوسفندان در سرکوه و مناطق خوش آب و هوا چرا و از علف تازه میخوردند به خاطر همین برای مصرف خانگی حتی المقدور از روغنهای گوسفندی استفاده میکردیم و اگر خودمان نداشتیم از بیرون تهیه میکردیم.
برای حمام آب گرم میکردیم
نه تنها در رینه بلکه مناطق روستایی حمام وجود نداشت و برای شست و شو و نظافت شخصی در قابلمه «لَوِه» روی تَش کَلِه آب گرم میکردیم و خودمان را میشستیم و برای چایی دم دادن هم از این آب گرم شده استفاده میکردیم که بهداشتیتر بود. پنج شنبه و جمعهها هم حمام روستای رینه مختص بچههای ملا خانه بود و مادران باید آنها را برای شنبه تمیز و شسته و رفته تحویل ملاباجی میدادند و برای هر نفسکش «یک قِرون مزد «حمام مزد» به حمامی میدادند.
برف سنگین و خانه نشینی
پاییز و زمستان سردی داشتیم و تا ساق پا برف روی زمین مینشست و برای رفت و آمد مردها یک راه باز میکردند و پشت بامها آنقدر برف جمع میشد که از ترس اینکه مبادا سنگینی اش باعث فرو ریختن سقفهای کاه گلی یا چوبی شود نیز با کمک خانمها تمیز میکردند. در این وضعیت اگر یکی از بستگان در شهرهای دیگر فوت میکرد از آنجائی که تلفن نبود از طریق کاغذ «تلگرام» به یکدیگر تسلیت میگفتند. پستچی که نبود و خانواده هایی که برای سرکشی میآمدند تازه بعد از چند روز نامه را میآوردند و این کار بیشتر توسط مرحوم میرزا ابوالقاسم رینهای انجام میشد. بعضی از خانوارها هم لواشک درست میکردند و با ترشی جات و کمی میوه برای عزیزان خود به دیگر شهرها میفرستادند.
کرسی
برای گرم کردن خانه، وسط اتاق یا حال کرسی میگذاشتند و روی آن را لحاف بزرگی که کار دست خودشان بود پهن میکردند و همه چه میهمان چه اعضای خانه دور آن جمع و پاهای شان را زیر آن میگذاشتند و حسابی گرم میشدند. این لحافها معمولا از چهل تیکه پارچه بود که نقش زیبایی داشت.
سجلد «شناسنامه»
وقتی زنی فارغ میشد آمارش را کدخدای محله داشت و بعد چند سال مامور اداره ثبت احوال به ارباب و کدخدا اطلاع میداد که فلان روز به محله تان میآئیم و به خانواده هایی که بچههای شان شناسنامه ندارند اطلاع دهید که حاضر شوند و به این ترتیب از گزنک میآمدند و مادران فرزندان شان را میبردند و اگر پسر بود که سنش را پایین میآوردند و برای دختر بالا
میبردند.
ملا فاطمه یاد میداد یاد نمیگرفتم
در روستای ما مدرسه وجود نداشت و یک مکتب خانه بود که «کَبلی مِلا اسدا… و مِلا فاطمه» آنجا را اداره میکردند، برای همین من به مکتب خانهای رفتم که سی دانش آموز داشت. دو ماه پای درس ملا باجی نشستم ولی چون درسهایم را خوب یاد نمیگرفتم وقتی درس میپرسید جواب نمیدادم و او هم مرا بشکون میگرفت و پای ما را فلک و با «شیش یا چوبهای نازک» تنبیه میکرد و میگفت بازی کردن را بلدید ولی سر درس خواندن قُلِنجِتان میکند، من هم به بهانه اینکه دختر داییام نامزد گرفت و تنها هستم دیگر
نرفتم.
انعام برای ملا فاطمه
ملا فاطمه برای رضای خدا و آخرتی خودش به بچههای مردم قرآن سواد یاد میداد و چشمداشتی زیادی هم نداشت ولی برخی از خانوادهها برای تشکر و رفع خستگیاش «یِک مَن برنج» و یا هزینه ناچیزی برای یک ماه به وی میدادند.
خواستگاری
پدران ما پسر خاله بودند و در همسایگی هم زندگی میکردیم و از نزدیک همدیگر را میشناختیم بعدش مثل الان نبود که بچهها تو روی بزرگترهای خود بایستند و روی حرف شان حرف بیاورند بلکه پدرش پیغام فرستاد که میتوانیم برای امر خیر خدمت برسیم که خدا بیامرز پدرم گفت اختیار من، چهار دختر، پسر و زنم دست «کَلبی اسدا…» که آخوند و بزرگتر ما میباشد هست. این بود که دو عمه، مادر و زن عموش برای دیدنم به خانه ما آمدند و پسندیدند و تا شب حنابندان که نامزدی ما سه سال طول کشید همدیگر را ندیدیم. چون وقت عقد سیزده سال بیشتر نداشتم نزدیک به یک سال و نیم قباله ازدواجم در نوا بود و میگفتند تا به سن ازدواج نرسد به شما تحویل نمیدهیم.
مجمه برون
بعد خواستگاری مادر شوهرم به همراه چند تا از دخترهای دم بخت، شیرینی اثاث «قند، کشمش، شیرینی، یک بشقاب حنا، صابون» را داخل مجمه گذاشتند و به عنوان تحفه به همراه یک روسری «چارقد» و یک پیراهن کوتاه آوردند و بله را گرفتند و رفتند. هفت روز پس از رفتن شان مادرم رشته، بهادونه، تخم مرغ رنگی، «مِرغِنِه فَتیر تشکیل شده از آرد و تخم مرغ » را داخل مجمه گذاشت و این بستگی به خانه به خانه و ارباب فقیری هم داشت و با خواهران و زنداداش هایش به خانه داماد رفتند و از طرف مادر عروس شربت پخش کردند و بعد «تَش لاک سِما» همه رقصیدند همین شد محرمیت ما و زمانی که در مدت سه سال نامزدی به خانه مان میآمد من نباید حضور داشتم.
بدون عروس و داماد خطبه خوانده شد
برای جاری کردن صیغه محرمیت داش عبدا… پدر داماد به همراه یکی دو نفر از بزرگان شان به منزل ما آمدند و به اتفاق پدرم و آخوندی به نوا رفتد و با آخوند آنجا از روی شناسنامه خطبه عقد را جاری و آب عقد «عقدو» را داخل قوری ریختند و پدرم آورد و در کمتر از ده روز عروسی گرفتیم.
تِرشِ خِرِش
زمان ما دو شب عروسی میگرفتند به این صورت که شب اول «تَش کَرِشو» که با آلوچه ترش «هَلی» و گوشت گوسفند «تِرشِ خِرِش» درست میکردند که فوق العاده خوشمزه بود و عروسی شو هم آشپزهای محلی پلو با گوشت را با روغن گوسفندی که عطر و بویش همه جا میپیچید درست میکردند.
حنابندان
برای حنابندان تعدادی از دوستان و همسن و سالان عروس در خانه پدری اش جمع میشدند و با کف و هلهله و رقص و پایکوبی دست و پای عروس را حنا میبستند و کف دست دخترای دم بخت را هم و بعدازظهر به حمام میرفتند.
َزن مارِ سلام
سه روز بعد عروسی، طبق سنت و رسم قدیمی داماد برای مادر زن سلام «زَن مار سلام» به اتفاق دوستانش که بیشتر از چهل نفر بودند به خانه ما آمدند و مادرم و شوهرم با هم روبوسی کردند و سفره بزرگی پهن شد و بعد پذیرایی دست ما را در دست هم گذاشتند و بعد دعا و آرزوی خوشبختی راهی خانه بخت شدیم.
تازه داماد چوپان
چند وقتی از عروسی مان نگذشته بود که شوهرم همراه با چوپانان با گوسفندان به صحرا رفت و من خانه پیش پدر و مادرش ماندم و سه تا بهار با آنها برای چرای گوسفندان به مراتع رفتم و سختی طبیعت را تجربه کردم.
دختر نذری
بعد ازدواج تا هفت سال بچه دار نمیشدیم و این یعنی من داشتم در جوانی تمام زندگیم را از دست میدادم. مادر شوهر خدا بیامرزم که دختر عمه پدرم بود نذر کرد خدا یک اولاد سالم به ما عطا کند که دعایش مستجاب شد و خدا دختری به ما داد که اسمش را عذرا گذاشتیم ولی بچه همیشه مریض بود و هر دکتری که میبردیم بیماریش را تشخیص نمیدادند یک نفر از بستگان گفت بروید گلیا پیش دعاگر «دعا دِکُون» دعا کنید که ما رفتیم و اسمش را به فاطمه تغییر دادیم که کم کم خوب شد.
پدرش را داداش صدا میزد
ما تو خانه پر جمعیت پدرشوهرم که دو زن و چند دختر داشت زندگی میکردیم که همه او را داداش صدا میزدند و دخترم نیز از همان موقع تا الان به همین نام صدایش میکند. از طرفی به من هم تا چند سال پیش «ددا» میگفت و بعداً مادر صدایم کرد.
کسب و کار در تهران
حدوداً دخترم کلاس دوّم بود که به تهران آمدیم و من و همسرم هر دو در کارخانه چایسازی مشغول به کار شدیم.
علیبابا 3-4 سال بعد به کارخانه شیشهبری حوالی میدان قیام رفت و حدود 3 سال آنجا کار کرد. سپس 2-3 سال نیز در هنرستان انبارگندم مشغول به کار شد. حدود 1 سال نیز در پادگان لویزان مشغول به کار شد و چند صباحی نیز در یک پلاستیکفروشی امرار معاش میکرد. سپس مجدداً به رینه رفتیم و همان زمانها بود که دکّه کوچک چوبیاش را راهاندازی نمود و از آن سالها تاکنون در این دکه مشغول به فعالیت میباشد.
دلیل جابهجایی این همه شغل این بود که زمانی که مأموران بیمه میآمدند، کارفرمایان سابق اصولاً از ترس اینکه کارگران خود را بیمه نکنند، آنها را به دنبال نخود سیاه میفرستادند تا نکند که مأمور بیمه آنها را ببینند. و اینکه کارفرمایان بیشتر از 2-3 سال نمیگذاشتند یک کارگر بماند.
اهالی مرا رئیس شهربانو صدا میزدند
دختر نوجوانی بودم که با لباس مردانه سر زمین کشاورزی میرفتم و به نوعی ارشد دختران دیگر بودم و (با لبخندی میگوید:) گاهی با پسران بر سر آبیاری زمین نیز دعوا میکردم.
یادم میآید یک سالی ماه رمضان سردی داشتیم. آن زمان دخترم کوچک بود. شبها همه برای نماز و عبادت به مسجد میرفتیم. تنها یک بخاری در مسجد وجود داشت که در قسمت مردانه روشن میشد و در قسمت زنانه بخاری وجود نداشت. یکی از خانمها یک چراغ نفتی همراه خود میآورد و در قسمتی که خودش مینشست روشن میکرد و به بقیه نیز اجازه گرم شدن نمیداد، من گفتم این چه کاری است؟ همه جمع بشوند و یک بخاری بزرگ تهیه کنند و هر شب یک طایفه نفت بخاری را تأمین کنند. عدهای از خانمها خندیدند و گفتند مگر تو چهکارهای؟ رئیسی؟ و من نیز گفتم بله رئیسم! این که نشد کار. از آن سال به بعد بود که همین اتفاق افتاد و بخاری بزرگی تهیه شد و نفت هر شب سهم یک طایفه بود و آن شب سرد باعث شد که دیگر همه من را رئیس شهربانو صدا میزنند.
مورد اعتماد مردم بودم
مردم از قدیم تا الان هر کاری میخواستند انجام بدهند با من مشورت میکردند (مخصوصاً راجع به ازدواج). البته این ارثیه از پدر خدابیامزم به من رسیده است. ایشان نیز همین گونه بودند و به نوعی ریش سفید محل بودند و کسی روی حرفش حرف نمیآورد.
