ما حاضر بوديم اين بوي بد محيط را هم تحمل کنيم ولي حداقل بچه هامون توي اين شهرک صنعتي کار مي کردند، شهرک صنعتي به اين عظمت سي تا نيروي کارش بومي و از امام زاده عبدالله نيست، بچه م بيکار خونه نشسته و از اين شهرک صنعتي بزرگ فقط سرطان و بوي بد و اذيت و آزارش به من برسه، اين همه نعمت دور و برمونه ولي هنوزم هشتمون گرو يازدهمونه
امام زاده عبدالله، شهر بکر و درست نخورده اي که وقتي در آن قدم ميزني، هنوز هم ميتواني دختر بچه اي با گونه هاي گل انداخته و دامن گل گلي را ببيني که سيب گاز زده اش را به دست گرفته و افتاده به دنبال گله گوسفنداني که مابين درختان در حال چرا هستند و ميشود حسرت اين را خورد که براي چند لحظه هم که شده خودت را به جاي پسرکي بگذاري که بر روي يونجه هاي بالاي تراکتور لم داده و آفتاب از روي صورتش سر ميخورد روي سگي که دل به گرماي آن يله داده، اما …
اما اين تنها ظاهر ماجراست، بايد قدمي پيش تر بروي تا لايه هاي زيرين زندگي مردمان آن را ببيني تا متوجه شوي پشت اين لبخندها دردهاي بزرگي پنهان شده است. تلخند مردماني که امروز با مشکلات زيادي دست و پنجه نرم مي کنند و درخت هاي سبز سر به فلک کشيده پشت کرده به کوه هاي البرز و هواي خوش هميشه بهاري موجب اين نمي شود که فضاي غمگين و نا به سامان شهر ناديده گرفته شود، شهري که هر شب که به خواب مي رود چشمانش را مي بندد تا شايد کابوس هاي روزانه اش به پايان رسد؛ تا شايد در روز جديد گويي نشود که مردمش هر روز مرگ را زندگي مي کنند.
از اين و آن شنيده بودم که امام زاده عبدالله ديگر آن امام زاده عبدالله قديم نيست، شهري که جاي جايش در گوشه خيالم در قاب تصويري ديدني و زيبا ثبت شده اما انگار بايد باور کرد که ديگر خبري از صداي خنده و شبماني هاي خانوادگي در اتاقک هاي کوچک اما صميمي زائر سرا نيست و آن صميمت جاي خود را به سنگيني سکوتي داده که تنها صداي جاروي خدام آن را مي شکند، بالواقع چه شد که داستان شهر چرخ و فلک هاي رنگارنگ و شادي دوران کودکي به اينجا رسيد؟
سوار تاکسي يکي دو کيلومتري از امل فاصله گرفتيم تا وارد بخش امام زاده عبدالله شديم، شهري با 2700 هکتار وسعت که بخش اعظم آن را جنگل پوشانده و به تازگي هم « شهر» شده، اتفاقي که برخي آن را برايش خيلي زود و برخي خيلي دير مي دانند.
هنوز 3 کيلومتر به شهر مانده و در نزديکي فاز يک شهرک صنعتي و درست در زماني که مات و مبهوت زيبايي جاده هستم، جولان کاميون هاي بدون باري که باعث کاهش سرعت تاکسي مي شوند حواسم را به کل پرت مي کند« الان خوش خوشونمونه، بدون بار دارن ميرن، اگه سنگين بودن بايد با سرعت 15 تا مي رفتيم، فردا صبح هم نمي رسيديم شهر»
اين را که گفت پيرمرد سالخورده اي که کلاه قديمي به سر داشت اينگونه صحبتش را ادامه داد« سال ها پيش وقتي جوان بودم به ياد دارم که اين جاده براي عبور و مرور روستاييان نبود و اسمش جاده تيمسار بود که انتهايش به باغ شخصي اش وصل ميشد.
اگر اين جاده را آن خدا بيامرز نمي ساخت راه و شهرسازي چه مي کرد؟ به فضاي اطراف جاده نگاه کنيد، چطور نمي توانند از اين همه فضاي پرت خيابان که خاکي هم هست و درختي هم ندارد نشود استفاده کنند؟
پيرمرد از اعضاي شوراي شهر و شهرداري امام زاده عبدالله شنيده که جاده خاک برداري شده و تنها استفالتش مانده« حتما بايد اتفاق تلخي براي خانواده اي بيفتد تا مسئولين دست به کار شن؟ شايد اين شهر و مردمش رو فراموش کردند»
در گير و دار همين حرف ها بوديم صحبت از شوراي شهر و شهرداري و از آسفالت کوچه و خيابان ها بودکه به ميدان ورودي شهر رسيديم، دست اندازها و چاله چوله هايش که جاي بحث براي کسي نگذاشته بود جز سر تکان دادن و تاسف خوردن.
در ورودي شهر پياده مي شوم و تنها دلخوشي اين لحظه مي تواند صداي دور آواز پرندگان باشد تا شايد اينگونه چهره مرده شهر برايم کمي قابل هضم باشد، اينجا، انگار همه چيز سياه سفيد است
ورودم به راسته غذاخوري ها وقهوه خانه دارها نخستين تلنگر به تصورات من از امام زاده عبدالله بود،فضايي که پر شده از کسادي و پکري!
درگير فضاي غريب و ناآشنايي هستم که در پرت ترين گوشه خيالم هم مايل به تصور آن نبودم، قربت گذشته ها و غربت امروز، گويي قاف هايشان امروز، اينجا در اين فضا يکي است و اين توجيهي شد تا از کفن پوش بودن راسته ي ديگري از بازار شهر شوکه نشوم، انگارباور کرده ام که رونق در اين شهرسال هاست که جان داده!
«از شنبه تا چهارشنبه بازار تعطيل است، پنجشنبه و جمعه هم گذري مشتري دارم» اين را مرد ميان سالي مي گويد که لم داده به صندلي، بي توجه به کسادي بازار در حال تماشاي تلويزيون بود« از وقتي بقعه امام زاده عبدالله را براي بازسازي خراب کردند رونق هم از شهر ما رفت و مسافرها هم ديگر ذوقي براي آمدن ندارند.
قبل از تخريب بقعه، حتي در زمستان هم در مغازه مي مانديم، تابستان هم که بحثش جدا بود!»
معتقد بود که حتي اگر از نذورات مردم براي بازسازي بقعه استفاده مي کردند، اکنون بعد از 10 سال وضعيت حرم اينگونه نبود، اين را مي گويد و بعد هم تاکيد مي کند که اگر مردي، اگر براي نوشتن مشکلات مردم آمدي بنويس که پول امام زاده در اين ده سال چه شد، چه شد که امامزاده عبدالله را فراموش کردند و منتظر بودجه از مجلس و دولت هستند، بنويس تا خدا امواتت را بيامرزد!
تراکت تبليغاتي يکي از کانديدا را در دستش مي گيرد، نگاهي مي کند و رو به من مي گويد« يکي از مشکلات شهر همين ها هستند، همين هايي که نمي دانند شهرسازي يعني چه!» با او در اين زمينه موافق بودم، در رزومه بعضي از کانديداي شوراي شهر هر چيزي ديده مي شد الا تخصص و تحصيلات عاليه در زمينه شهرسازي!
هرم هوا، سکوت عجيب و غريب محيط و کسادي بازار ميلي براي ادامه اين گفت و گو برايش نمي گذارد و مکالمه مان همينجا به اتمام مي رسد تا عمو حسين دوباره بر روي صندليش بنشيند و به ظاهر ادامه سريالش را ببيند اما در باطن حسرت روزهايي را بخورد که به جاي نشستن هر لحظه جواب مشتريانش را مي داد.
دور تا دور بازار را مي چرخم، شکل و شمايل بازار تغيير آنچناني نکرده اما مغازه ها با کرکره هاي پايين کشيده، نقطه مشترک تمام بازار و آنچه که در نگاه اول به چشم مي ايد مي آيد.
بعد از چند دقيقه سرک کشيدن در بازار، وارد حياط آستانه مي شوم. آفتاب از پشت نور مي پاشيد بر گنبد آستانه و ده ها کفتر سفيد و سياه يله داده بودند به تابش آفتاب و سکوت تلخي که تنها توسط صداي جارو زدن خدام مي شکست. حواسم پرت پيرمردي شد که زير طاق زائرسرا در حال استراحت است، سمتش که رفتم انگار مي شد از چروک هاي صورتش حرف ها و درد و دل هايش را خواند« آقا از اول اين شکلي نبود، خيلي وقته بقعه خراب کردن و ميخوان بسازن ولي همش حرف مي زنن»
کمي به صحن مطهرش خيره شدم، به هيچ وجه شبيه عکس هايي که از کودکي تا به حال در ذهنم ثبت شده بود نيست، سکانس هاي بي صدايي که در حال مرور شدن است، از شادي و خاطرات شيرين کودکي و شب ماني ها در زائرسرايش وتنها مي توان سکوت کرد با هزاران حرف نگفته و ننوشته ..
«شش ماه است که حقوق نگرفته ام، من هم زن و بچه دارم. خيلي سخت است که با جيب خالي به خانه بروي» اين ها بخشي از صحبت هاي حاج محمد است که 20 سال از عمرش را به عنوان خادم در اين آستانه گذرانده. به جارويش تکيه داده و به دوردست خيره مي شود. چند باري هم چند کلمه اي به زبان آورد اما ترجيح داد سر صحبت را با من بيش از اين باز نکند، شايد مي ترسد همين مقدار روزيش را هم قطع کنند.
از صحن مطهر امام زاده عبدالله خارج مي شوم، گويي در پشتي است، رو در رويم دشت بزرگي پر از گوسفند که در حال چرا هستند و چوپاني که حواسش به موبايلش است که ناگهان صداي آژير ماشيني سکوت را مي شکند، بعد از چند لحظه که توقف کرد تازه ناله ي همراهان شروع مي شود تا جنازه را به سمت سردخانه ببرند. کمي جلوتر مي روم و جوياي ماجرا مي شوم تا حکايت جديدي از مشکلات کليد بخورد.
«وقت و بي وقت علاوه بر بوي بد محيط، صداي داد و بيداد همراهان ميت را هم بايد تحمل کنيم،اسم اين را بايد زندگي بگذاريم؟» اين ها را عمو علي مي گويد، لنگي به دوشش و در حومه آستانه مغازه دار است، حرف هاي بسياري براي گفتن دارد اما نمي داند از کجا شروع کند، اينکه هر روز، هر ساعت و هر دقيقه منتظر شيون زني است که عزيزش را به هر دليلي از دست داده، عمو علي تنها مي تواند گله کند و هر روز را افسرده تر از ديروز زندگي کند، بهتر است بگويم او هر روز مرگ را زندگي مي کند.
طبق گفته او از وقتي سردخانه شيرخورشيد تعطيل شد، از امام زاده هاشم تا محمودآباد، اجساد به سردخانه امام زاده عبدالله منتقل مي شوند« بسيار پيش آمده که شخص متوفي اهل استان ديگري است، وقتي جنازه او را براي شست و شو و مابقي امورات به اينجا مي آورند، خانواده او تا صبح در کنار سردخانه گريه و شيون و ناله مي کنند، حق هم دارند، پيش هم آمده که اعتراض کرديم و باعث زد و خورد شده، البته از بوي بدي که از سردخانه به بيرون هم مي پيچد نمي توان گذشت، باور کنيد گاهي کار به جايي مي رسد که عاصي مي شويم.
شايد هم در يک روز چهار جوان فوت کنند و وقتي جسد آنها را به اينجا مي آورند، هلهله اي به راه مي افتد که آواي جشن و عروسي نيست، ناله اي در عزاي نبودن پاره تنشان است، صحنه اي که تا مدت ها در فکر و خيال ما مي ماند و مثل کابوسي شب ها در خواب عذابمان مي دهد، ما هم جوان در خانه داريم..»
گرچه به لطف پيگيري هاي شهرداري امام زاده عبدالله چند وقتي هست که آمبولانس حمل جنازه ديگر از درون شهر نمي گذرد تا باعث تلخ شدن روز ساکنين شود و از کمربندي به سردخانه مي آيد اما مشکلات آرامستان به همين ها ختم نمي شود، حکايت، حکايت هر دم از اين باغ خبري مي رسد است، حکايت، حکايت درديست که از هر طرف بخواني، درد است.
محمدرضا ابراهيمي به نمايندگي از ساکنين حومه آرامستان مي گويد« گاهي خانواده متوفي از من پلاستيک هاي بزرگ مي خرند، مي دانيد براي چه؟ يعني جسد بر اثر تصادف متلاشي شده و پزشک قانوني بعد از چند روز توانستنه وي را شناسايي کنند. بعد از شست و شو هم مابقي جسد را در پلاستيک جمع و به قبرستان مي برند تا دفن کنند، در نظر بگيريد که در چه منطقه بدي زندگي مي کنيم»
حين اين صحبت ها شخص ديگري مي گويد« بعد از شست و شوي جنازه تصفيه خانه اي وجود ندارد و اب به داخل کانال ريخته مي شود که همين وارد جريان رودخانه و آب هاي زير زميني هم خواهد شد، گاهي سرسبزي منطقه و محيط حس بدي به ما منتقل مي کند»
از آنها جدا و وارد آرامستان مي شوم، تا چشم کار مي کند قبر است و قبر، چند قدمي نزديک مرد ميان سالي مي شوم که به قبري خيره شده «چقدر مرگ و مير زياد شده، اينجا هم قبر يکي پس از ديگري آنقدر کنده مي شود که هر زمان از اينجا رد ميشم احساس خفگي مي کنم، شايد دليلش اينه که فکر مي کنم کدوم يکي از اين ها خونه اينده منه » حق هم داشت، در اين کسادي بازار که هرچند ساعت يک عابر ديده مي شود و خبري از رونق نيست، به چه چيز ديگري جز اين مي شود فکر کرد، حال و احوال بازار دست کمي از آرامستان ندارد.
همراهش مي روم تا از چشمان او شهر را ببينم، مرا به گوشه ديگر ارامستان مي برد که با ديدن صحنه اي شوکه مي شوم، زميني که تا چند متر حفر شده و با بلوک چيده شده در شکل و شمايل قبر!« در قبرستان هاي آمل خاک را مي کنند تا قبر هاي چند طبقه درست کنند و جنازه بعد از مدتي از اين طريق از بين مي رود اما اينجا چطور؟
زمين خدا را تا چند متر کندند و بلوک چيدند آمدند بالا، بعيد مي دانم بهداشت محيط در اينجا حفظ شده باشد اگر در اينجا باران بيايد کل قبرها پر از اب مي شود، حالا پيش خودتان حساب کنيد که اگر چند مرده در اينجا دفن شود و باران شديد ببارد چه اتفاقي مي تواند بيفتد! آيا بايد اميدي به سلامت آب هاي زيرزميني اين منطقه داشت؟ بعيد مي دانم!»
اين پايان داستان نيست، سوار موتورش مي شويم تا به مجتمع ورزشي برويم که مي گويد در همين نزديکي هاست، وقتي که رسيديم چند جوان و مو سفيد منتظرمان بودند تا سفره دل باز کنند،هرکسي از دري مي گويد و من مات و مبهوت دردهاي به زبان آمده، صورتشان، چشم هايشان، لب هايشان و صداي خش دارشان حکايت از غمي عميق دارد که شايد واژه هايي که به زبانشان مي امد تنها بخشي از آن را مي توانست بيان کند « همين آقاست؟ شما خبرنگاري؟ شما چطور خبرنگاري هستي که نميدوني مردم امام زاده عبدالله به جاي اکسيژن گدازه هاي آهن تنفس مي کنند، چرا کسي به اين موضوع اهميت نميده که وقتي ساعت به 5، 6 غروب مي رسه بخاطر بوي فاضلاب کارخونه هاي صنعتي ما نميتونيم پنجره خونه رو حتي باز کنيم!چقدر مگه ميشه از کولر استفاده کرد؟»
دستم را مي گيرد و همگي به نزديکي رودخانه مي رويم«سنگ ها رو ببين، فکر مي کني چرا رنگشون عوض شده؟ بخاطر مواد شيميايي داخل اب! اون کف سفيد هم که بحثش جداست، همين اب ميره وارد زمين هاي کشاورزي ميشه و بعد ميگيم چرا انقدر سرطان زياد شده!
با خودت حساب کن، زمين کشاورزي از کود شيميايي استفاده مي کنه که هيچ، از اين آب هم استفاده مي کنه!»
بوي تعفني که در محيط پيچيده بود آنقدر آزاردهنده بود که باعث شد نتوانم بيش از چند دقيقه کوتاه در آن محيط بايستم، دستم را که روي صورتم گذاشتم، سري تکان داد و گفت: « ما حاضر بوديم اين بوي بد محيط را هم تحمل کنيم ولي حداقل بچه هامون توي اين شهرک صنعتي کار مي کردند، شهرک صنعتي به اين عظمت سي تا نيروي کارش بومي و از امام زاده عبدالله نيست، بچه م بيکار خونه نشسته و از اين شهرک صنعتي بزرگ فقط سرطان و بوي بد و اذيت و آزارش به من برسه، اين همه نعمت دور و برمونه ولي هنوزم هشتمون گرو يازدهمونه»
ديگر حرف ها به تکرار رسيده البته براي من! نه براي آنها که هر روز با اين مشکلات تکراري دست و پنجه نرم مي کنندا
از آنها جدا و سوار بر تاکسي مي شوم، بدون اينکه بخواهم، محيط پر از سکوت شده، تا درد مرور صحبت هاي مردم را دوچندان کند.
در نزديکي مسکن مهر از راننده در موردش پرسيدم که گفت« اطراف مسکن مهر کارخانه هاي توليد زغال هست که پدر مردم را در آورده، باد که تغيير جهت ميده تمام دود و آلودگي وارد خونه مردم مي کنه، شهرداري هم عملا هيچ خدماتي به اين منطقه نميده»
به ايستگاه مي رسم و از راننده خداحافظي مي کنم، ترجيح مي دهم چند لحظه اي روي نيمکت بنشينم و به چرخ و فلک هاي زنگ زده و چهره هاي عبوس ساکنين اطراف آرامستان، به لبخند تلخ عموحسين که روي صندلي جلوي مغازه کز کرده است، به دستان پينه بسته پيرمردي که از بيکاري جوانش مي ناليد و به حرف هاي تکان دهنده آقاي ابراهيمي که لبانش از درد مي لرزيد، به شهري خيره شوم که برايش هميشه هم شادي مي طلبيدم و هم شادکامي اما انگار اين شهر را نمي شناسم…
یک پاسخ
با سلام . امام زاده عبدالله ع جزیی از آمل هست و از او جدا نیست . امیدواریم مسئولین ان را فراموش نکرده باشند.
واقعا جاده خوبی ندارد و باید برای آن فکری شود و مشکلاتی که مطرح شد ان شالله با خلاقیت مسئولین دلسوز برطرف بشه .شاید هزینه ی زیادی لازم نیست . فقط پیگیری مسئولین محترم ان شالله مشکل رو حل میکنه . به امید خدا