Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/sobheamo/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

بانو «زهرا عمادي» مادر شهيد مفقودالجسد مهدي زياري: منتظر پلاکش هستم

نمازش که تمام شد نگاهم کرد، لبخند زدم او هم خنديد شايد لبخند من براي او فقط حس احترام ساده بود اما لبخند او با انتظار چشم هايش در هم آميخت و زمين گيرم کرد آنقدر که ديگر تاب نياوردم و بغض کردم و ناخواسته سکوت در مقابل چشماني که سال هاست چشم به راه است، چشم به راه آمدن عزيزي که روزي رفته است و حالا شايد از او پلاک و استخواني باز گردد. با خودم تصور مي کنم چگونه آن روزها، ماه ها و سالها را گذرانده، تقويم هاي ديواري خانه اش سال به سال تغيير کرده، شناسنامه هايش سال به سال کهنه تر شد و حالا هم پير، موهايش سفيد شد و عصا به دست گرفته و حالا نشسته نماز مي خواند اما هنوز منتظر است و هيچکس هم حالش را نمي فهمد.
حرفي ندارم براي تسلي دردش، براي چشم انتظاري هايش، چيز زيادي براي گفتن ندارم فقط مي توانم بگويم سخت است خيلي سخت. اين مادر به دنبال پسرش است با يک شايد تمام روزهايش را شب مي کند، بارها و بارها موزائيک هاي حياط قديمي را مي شمارد و با همان پاهاي ناتوانش جايش را تغيير مي دهد و هر بار نااميدتر از هميشه اميدش را به صبح فردا مي سپارد.
دلش به اين خوش است که اين انتظار تمام مي شود، يک عکس در دستش گرفته و هر کسي را مي بيند، مي گويد پسر من را ديده ايد؟ بيشتر تشييع جنازه هاي شهر را رفته است و بر سر مزار تمام شهداي گمنام شهر نشسته و فاتحه خوانده شايد که به پابوس يوسف شهيدش رفته باشد. آري همه اينها قسمتي از دلتنگي هاي بانو زهرا عمادي مادر چشم انتظار شهيد مفقودالجسد مهدي زياري مي باشد که در گفتگوي خبرنگار صبح آمل با ايشان تهيه و تنظيم که در اختيار شما خوانندگان فهيم قرار مي گيرد.
زهرا عمادي هستم همسر مرحومم محمد قلي زياري، مادرم صغري زياري و پدرم عباس عمادي بود. سال 1313 به دنيا آمدم. پدر مر حومم اهل بخش افتر از توابع شهرستان سمنان بخاطر نداشتن کار و کاسبي به مازندران آمدند و در روستاي موزيکتي اطراف آمل سکونت کردند و ما در آنجا کودکي مان را گذرانديم. بعد به شاهکلا و تنهاکلا رفتيم و در همانجا مانديم. همسرم دو هزار متر زمين کشاورزي در روستا داشت که در آن برنج مي کاشت و يک دهنه مغازه کوچک بزازي که در آن پارچه مي فروخت و از اين راه روزي حلال سر سفره ما مي آورد.

 
ازدواج
14 سالم بود که پسر خاله ام به خواستگاري ام آمد و از آنجايي که در قديم نظر بچه ها اصلا شرط نبود، خود بزرگترها بريدند و دوختند و ما را به عقد هم در آوردند. البته من زمان عقد نبودم و با حضور داماد و پدرم ما آخوند خطبه عقد را در خانه پسر خاله ديگرم در روستاي شاهکلا خواند. هشت سال در محله مان زندگي کرديم و بعد از آن به کوچه رحيمي آمديم و با سه هزار تومان خانه اي خريديم و بعد از مدتي که وضع مالي ما بهتر شد آنجا را فروختيم و به رضوان 33«کوچه قادي» آمديم و خانه اي را ساختيم که سه در بود و براي اينکه بتوانيم از پس دخل و خرج مان بر بياييم دو تا از اتاق ها را اجاره داديم و خودمان در يک اتاق با جمعيت زياد زندگي مي کرديم.
با نور فانوس درس مي خواندند
شبها در يک اتاق و با نور فانوس بچه ها درس مي خواندند و به اين طريق قناعت مي کرديم و از طرفي همسرم مي خواست بچه ها به مغازه اش بروند و در کارها به او کمک کنند که من مخالفت مي کردم و دختر کوچکتر را به دوش مي گرفتم و همپاي شوهرم کار مي کردم تا بچه هاي محصلم در آرامش درس بخوانند.
ختم هفتاد قرآن پدر
پدرش فردي مذهبي و با نماز و خدا بود و بسيار قرآن مي خواند تا آنجا که در زمان حياتش بيش از هفتاد قرآن ختم داد. از آنجائيکه علاقه زيادي به مهدي داشت پس از هشت سال چشم انتظاري قلبش طاقت اين دوري را نياورد و دچار عارضه قلبي شد و بالاخره سال 1375 و در سن هفتاد و پنج سالگي به فرزند شهيدمان پيوست.
فرزند اول
دو سال پس از ازدواج و در سن شانزده سالگي خدا پسري به نام يوسف به من داد که در سن سيزده سالگي به علت ابتلاء به بيماري از دنيا رفت و بعد آن صاحب چند دختر ديگر شدم.
پدرش نذر کرد
يکسال بعد از فوت يوسف، پدرش نذر کرد که خدا اولاد پسر به ما بدهد و بارها سر نماز بابت اين خواسته اش دعا مي کرد و دست به دامان ائمه اطهار مي شد تا اينکه دعايش اجابت و من باردار شدم و فروردين سال 1346 شب نيمه شعبان و همزمان با ميلاد آقا امام زمان(عج) پسرم به دنيا آمد و نامش را مهدي گذاشتيم.
تحصيلات
مهدي دوران ابتدايي را در دبستان آيت ا… فرسيو، راهنمايي را در مدرسه شاکري و دبيرستان را در مدرسه امام جعفر صادق(ع) با موفقيت در رشته فرهنگ و ادب به پايان رساند و توانست ديپلمش را بگيرد. در تمام مدت تحصيل شاگردي بسيار منضبط و درسخوان بود و در کنار آن به پدرش در مغازه کمک مي کرد.
مسئوليت پذير
مهدي نسبت به والدين بسيار مطيع و رئوف و همچنين نسبت به خواهر و برادرش دلسوز و مهربان بود و يکي از خصوصيات خوبش اخلاق خوش و رفتار شايسته او بود که زبانزد فاميل و آشنا بود و سعي مي کرد تا آنجا که مي تواند به همه کمک کند و کسي را نرنجاند. هيچوقت خشمگين نمي شد و هميشه لبخند روي لبش اطرافيان را شگفت زده مي کرد.
سن تکليف
پس از رسيدن به سن تکليف سر وقت نماز و روزه اش را به جا مي آورد و همراه پدر بزرگوارش در مراسمات و عزاداري ها شرکت مي کرد.
عاشق فوتبال بود
بچه فعالي بود و در کنار تحصيل و کار در مغازه پدر ورزش نيز مي کرد و در ميان همه رشته هاي ورزشي عاشق فوتبال و تيم مورد علاقه اش هم پرسپوليس بود و در سطح جهاني طرفدار تيم برزيل بود.
کيسه هاي شن در درگيري ششم بهمن
در حماسه ششم بهمن و درگيري خونين آن روز ما در حال ساختن خانه بوديم و مهدي آمد و گوني هايي را پر از شن کرد و گفت درگيري در سطح شهر زياد است و تعداد شهدا و مجروحين هر لحظه دارد زياد تر مي شود و بايد سنگر بسازيم و با دوستانش رفت.
اسپه کلا را سياهکلا مي کنيم
ان روز با کمک دوستان و پدرش گوني هاي زيادي را پر از شن کرد و به اسپه کلا محل درگيري نيروهاي مردمي و منافقين برد و تا نيمه هاي شب مقاومت کردند و چوب به دست به اتفاق يکي از دوستانش به نام عليرضا عليزاده خسته به خانه بازگشت و در جوابم که پرسيدم چرا اينقدر دير کرديد گفت اسپه کلا را براي دشمن سياهکلا مي کنيم و نمي گذاريم آب خوش از گلوي شان پايين برود.
اعتقادش قوي بود
بچه نترس و شجاع و بسيار صبور و خويشتن دار بود و ارزش زيادي براي اعتقاداتش قائل مي شد و اجازه نمي داد کسي به مقدساتش توهين کند.
به خانواده شهدا محبت مي کرد
علاقه و عرق خاصي به خانواده هاي معزز شهدا داشت و احترام زيادي به آنها مي گذاشت و تا آنجا که مي توانست به آنها محبت مي کرد از جمله نسبت به همسر و فرزندان داماد شهيدش خلبان شهيد حسين قاسمي احساس مسئوليت و دين مي کرد.
سربازي
سال 65 و به محض گرفتن ديپلم در رشته فرهنگ و ادب به فکر رفتن به سربازي افتاد و با اينکه اوضاع جبهه مناسب نبود و دشمن به ناحق و با تمام تجهيزاتش به خاک کشورمان حمله کرده بود و ناجوانمردانه بچه هاي ما را به گلوله مي بست نسبت به گرفتن دفترچه آماده به خدمت اقدام نمود و به تاريخ 20/8/1365 از يگان ژاندارمري ساري به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. دوره آموزشي را در پادگان نوده خاندوز گنبد گذراند و سپس چند ماه در پاسگاه انتظامي قره بلاغ در جلفاي آذربايجان شرقي خدمت نمود و سپس به گردان 205 ژاندارمري ايلام مستقر در خط مقدم جبهه دهلران در داخل مرزهاي عراق«شرهاني، نهرالعنبر» در دسته گروهان خمپاره 120 مشغول دفاع از اسلام و ميهن عزيز شد.
من مخالف بودم
وقتي متوجه شدم که عزمش را جزم کرده و مي خواهد به سربازي برود، مخالفت کردم و گفتم يک چيزي را بهانه کن و نرو تو تازه ديپلمت را گرفتي و کمي خستگي در کن که در جوابم گفت مگر من چه چيزي کمتر از ديگران دارم يا خون من سرخ تر از خون رزمندگان ديگر است. سربازي را بايد رفت تا دشمن نتواند به خاک ما تجاوز کند.
بستگان مي گفتند سربازيش را بخريد
اطرافيان و بستگان نزديک به پدرش مي گفتند پول بده و سربازيش را بخر و نگذار بچه مثل دسته گلت بيخودي پرپر شود که پدرش مي گفت اگر هر که بخواهد شانه از مسئوليتش خالي کند چه کسي بايد مقابل دشمن زورگو بايستد.
دشمن نمي تواند غلطي کند
مهدي مي گفت منطقه اي که در آن خدمت مي کرد از نظر درگيري و جنگ بسيار مهم و آتش دشمن هم روي آن زياد بود و منافقين سر مرز با پخش اعلاميه که اين جنگ به نفع ما هست و شما شکست خورده ايد و بياييد خودتان را تسليم کنيد مي خواستند روحيه رزمندگان را خراب کنند که موفق نشدند.
مريضي هم پشيمانش نکرد
بعد 45 روز چند روزي را به مرخصي مي آمد که در يکي از اين رفت و آمدها متوجه جوش هاي بزرگ و بسيار دردناکي روي صورتش شدم که وقتي علت را پرسيدم در جوابم گفت جايي که ما هستيم پشه هايي وجود دارد که تابستانها وقتي به آدم بزند تمام صورت را پر از جوش مي کند و نامش «سالک» است که من گفتم لااقل اين بيماري را بهانه کن و چند روز بيشتر استراحت کن که قبول نمي کرد.
گروهان خمپاره 120
هنگام عمليات تنها گرداني که در مقابل حملات بي امان دشمن از 4 صبح تا 10 صبح مقاومت و ايستادگي کرد گروهان خمپاره 120 بود که مهدي مسئول گروهان خمپاره 120 بود و زماني متوجه شدند که عراقي ها از هر طرف آنها را محاصره کردند و در همان حين زير آتش خمپاره و گلوله و در هواي گرم و انفجار شميايي دشمن مهدي به حالت سينه خيز به زمين افتاد و همرزمانش به اسارت دشمن در آمدند و به پشت خاکريز انتقال دادند. پس از لحظاتي مهدي و زخمي ديگري را آوردند که تير خورده بود و احساس تشنگي شديدي داشت که رزمنده اي به او آب داد و روي دستش هم به شهادت رسيد. دو ساعت قبل از حرکت، بچه ها از عراقي ها اجازه گرفتند و پسرم را بغل خاکريز در منطقه عمومي شرهاني به خاک سپردند که اين خاطرات از زبان همسنگران آزاده اش «حسين فعال از چالوس، ابراهيم پيرخوان از تهران و باقر سارايي و داداشي از تهران نقل شد.
قبول نکرد فرار کند
همرزمانش مي گفتند شب حمله و درگيري تن به تن ما به آقا مهدي گفتيم جانت را بگير و فرار کن که خنديد و گفت کشورم در خطر است و دشمن تا اينجا امده غيرتم کجا رفت که اجازه بدهم ناموسم به دست اجنبي ها بيفتد مرگ ننگ است حتي اگر زنده بمانم.
آخرين مرخصي
يکي از همسنگران مهدي به نام مجيد منصوري بر اثر انفجار انبار مهمات به شهادت رسيد و مهدي به آخرين مرخصي اش آمد و ساک و وسايلش را آورد و تحويل خانواده اش داد.
حال عجيبي داشت
حال مهدي در آخرين مرخصي تغيير کرده بود و آرام و قرار نداشت و مي شد هواي رفتن را از چهره اش خواند. مي گفت؛ چند شب پس از شهادت مجيد خواب ديدم دو کبوتر بالاي پشت بام منزل مان دور مي زنند و بعد مدتي بالاي پشت بام منزل نشستند و سپس پر زدند و رفتند. انگار به او الهام شده بود که آن کبوترها نشانه شهادت او در دو ماه آينده است.
خواب ديدم
چند روزي بود که از مهدي بي خبر بوديم و از تلويزيون خبرهاي خوشي به گوش نمي رسيد و مدام گفته مي شد که به جبهه ها حمله شد. آن شب خيلي نگران بودم و براي سلامتي و رفع بلا شام درست کردم و بيرون دادم و نيمه شب از شدت ناراحتي همين که سرم را روي زمين گذاشتم خواب مي بينم مکان سرسبزي مثل امامزاده است که پر از درخت و گل و گياه مي باشد و روي تختي مهدي دراز کشيده و شخص ناشناسي پهلويش را به من نشان مي دهد و مي گويد که اينجايش تير خورده که با ترس از خواب بيدار شدم و به دلم خطور کرد که اتفاق بدي افتاده است.
به من الهام شد که شهيد مي شود
شب شهادتش هوا بسيار باراني بود و ناگهان صداي سنگ بر روي حلب به گوشمان آمد. دلم رفت پيش سربازان که اينها چيکار مي کنند که در همان لحظه از تلويزيون پخش کردند که در منطقه مهدي حمله شده و آن لحظه بود که فهميدم آن سنگ يک نشانه بود.
خانواده به جستجويش رفتند
يک هفته بعد از شهادت مهدي داماد و نوه ام براي جستجو و تفحص به منطقه جنگي ايلام، دهلران و پل کرخه رفتند و با صحنه هايي دردناک روبرو شدند ولي کسي خبري از آنها نداشت چرا که دشمن بعثي 80 کيلومتر از مواضع بچه هاي ما را در پشت خط گرفته بود و هر کسي که آنجا بود يا شهيد شد يا اسير و کسي سالم برنگشت.
آخرين يادگاري که با آزاده شهيد دفن شد
مهدي ساعت صفحه آبي داشت که پدر خدا بيامرزش از سفر مکه برايش سوغات خريده بود پس از شهادت، دوست شهيدش علي نجات محمدپور از ساري نگهداري شد تا به عنوان نشانه به دست خانواده اش برساند ولي در سوله نگهداري اسراي ايراني در بغداد به علت گرما و خستگي و تشنگي به شهادت مي رسد و يادگاري نيز با او دفن شد.
شهيدان زنده اند
معجزاتي که از عنايات شهيدان به ما رسيده بسيار است و نه معجزه هست نه افسون بلکه ثابت مي کند که آنها زنده اند و نظاره گر کارهاي ما. چند سال گذشته دخترم مريض سخت شد و مرا درگير خودش کرد. آن روزها در عالم رويا با خودم مي گفتم بايد معجزه ات را به من نشان

دهي و با دعايت خواهرت خوب شود که همان لحظه به چشم خودم ديدم مهدي به داخل خانه آمد و نگاهي به خواهرش کرد و رفت و حدود سه سال است که مريضي به سراغش نيامده پس شهيدان آگاه به همه چيز هستند و ما در خوابيم.
يادگاري هاي مهدي
نوارهايي از اين شهيد بزرگوار به يادگار مانده که در آن مرثيه هايي را چون کربلا کربلا ما داريم مي آئيم را خواند ولي به آرزويش نرسيد و در خاک جبهه ها به درجه رفيع شهادت رسيد.
چشم انتظاري سخت است
خدا کند کسي گمشده نداشته باشد چون بعد از سي و چند سال دلم زخمي هست و انگار رويش نمک ريخته باشند و هر وقت در خانه به صدا مي آيد فکر مي کنم مي خواهند خبري از او بدهند و هر جايي بروم و در بهترين دلخوشي ها هم که باشم دلم ناسور است و آرام و قرار ندارم.
هديه مهدي به نيت پدر
هر سال به مناسبت ميلاد حضرت علي(ع) و به نيابت از طرف آقا مهدي هديه اي براي پدرش مي خرم و به يک مستحق مي دهم.
بدون مهدي دنيا به نظرم نمي رسد
ابتدا چون مهدي مفقودالاثر بود کسي اطلاعي از وضعيتش نداشت و همه فکر مي کردند که بر مي گردد. هر کسي چيزي مي گفت بخاطر همين زندگي اصلا به نظرم نمي رسيد و شب و روزم سياه و تاريک شده بود و چاره اي جز صبوري نداشتم.
منتظر حتي پلاکش هستم
از آن زمان که آزادگان آمدند و خبر شهادتش را تاييد کردند منتظر يک تيکه استخوان يا پلاکش هستم و با خودم مي گويم هر زماني که نشانه اي از او به من رسيد روي سرم مي گذارم و خدا را شکر مي کنم.

ياد خانم زينب(سلام ا…) نباشد مي ميرم
هنگام مصيبت يا درد و فراق و از سختي مشکلات به خانم زينب متوسل مي شوم و اگر ياد اين بانوي بزرگوار نباشد همان روزهاي اول مي مردم و نمي توانستم تا الان سر پا باشم.
مگر بچه ام
روزي يک پيراهن چهار خانه براي خودش خريد و به خانه آورد و وقتي گفتم تنهايي به بازار رفتي که خنديد و گفت مگر بچه ام که کسي همراهم بيايد.
به امام حسين(ع) اقتدا مي کنم
در ميان شهداي کربلا به ابي عبدا… و باب الحوائج قمر منير بني هاشم اقتدا مي کنم و اميدوارم فرزند شهيدم با شاهزاده علي اکبر و قاسم محشور شود.
افتخار مي کنم پسرم شهيد است
دلم مي سوزد و جاي خاليش با تمام يادگاري هايش عذابم مي دهد ولي افتخار مي کنم که مادر شهيد هستم و پسرم در راه ولايت و حفظ خاک و ناموسش به شهادت رسيد و مي دانم او نمرده بلکه نزد خداي خودش روزي مي خورد.
حرمت شهدا را نگه دارند
از مسئولين و دست اندرکاران نظام مقدس جمهوري اسلامي که با خون هزاران شهيد و رشادت ها و ايثارگري آزادگان و صبر جانبازان و صبوري ملت عزيز به ثمر رسيده خواهشمندم حرمت شکني نکنند و تابع ولايت باشند و نگذارند مملکت دست نا اهلان بيفتد.
کربلا
کربلا آرزوي شهداي ما بود و آنها با تمام وجود جنگيدند تا ادامه دهنده راه سيد و سالار شهيدان آقا امام حسين و يارانباوفايش باشند و روزي که سعادت نصيبم شد و خواسنم به کربلا بروم عکس فرزند شهيدم را به دست گرفتم و در سر روضه ابي عبدا… و همه زيارتگاهها با خودم بردم و به نيابت طواف دادم و گفتم اين زيارت به واسطه شماست که سهم من شد.
وقتي مکه رفتم خانه دار بود
زماني که براي حج تمتع به مکه مشرف شديم شهيد مهدي خانه دار من بود و از خواهرانش تا بازگشت ما مواظبت کرد.
سنگ مزار
پس از 18 سال و با استناد به صحبت هاي همرزمانش از نحوه شهادتش و به پيشنهاد بنياد شهيد در 20 ارديبهشت 1385 سنگ مزاري برايش درست کرديم و کاپشن، جانماز و مهر و تسبيح شهيد را در يک روز باراني داخل قبري در قسمت شهداي گمنام دفن نموديم و از آن تاريخ تا کنون به اميد حرف زدن با مهدي و زيارت مزارش هر شب جمعه به آنجا مي روم و برايش قرآن مي خوانم و فاتحه مي دهم.
بي حجابان دلم را به آتش مي کشند
زماني که در کوچه و خيابان خانم هاي بي حجاب را مي بينم که با آن وضعيت خودشان را براي نامحرمان به نمايش مي گذارند دلم به درد مي آيد و مي گويم اين شهدا براي کي رفتند و جان شان را فدا کردند که امروز شما با اين شرايط دل خانواده هاي شهدا، آزادگان، جانبازان و ايثارگران را به درد بياوريد.

سخني با جوانان
پدر و مادر خير و برکت زندگي هستند و دعاي آنها تمام زندگي تان را بيمه و شما را از بلايا حفظ مي کند پس احترام شان را نگه داريد و نمازتان را ترک نکنيد که بهترين کارگشايي است و قلب را روشن مي کند.
شهيدان را فراموش نکنيم
شهيدان از جان شيرين شان گذشتند و رفتند تا ما بمانيم پس حافظ نام و ارزشهاي اسلامي که حاصل جانفشاني آنهاست باشيم و نگذاريم دشمن دوباره فکر حمله به کشور باشد.

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه , بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :