دلم خوش است که می نویسم مادر مادر است فرق نمی کند چند ساله باشد و تو چند سالت باشد و دیگران می خوانند و عده ای می گویند چه زیبا، بعضی اشک می ریزند و بعضی هم… دلم خوش است در روزگار غریبی که تقریبا همه وقت و عمرشان را وقف کارهای دیگر می کنند من از دل مشغولی های مادری می نویسم که این روزها فقط با خیره شدن به عکس شهیدش روزگار می گذراند که همین بهانه ای دستم داد تا برای زیارت این فرشته مهربانی و اسطوره صبر و بردباری در غالب گفتگوی گزارشی در نشریه صبح آمل راهی منزل شان شویم.
عصر یک روز ماه رمضانی ساعت دو از سر کوچه دفتر محل کارم سوار ماشین پراید(آژانس) شدم و به طرف منزل شهید رنجبر به راه افتادم. آنطور که به ما گفته بودند بیش از هشتاد و خورده ای از عمر شریف و با برکتش می گذشت ولی هوش و حواسش سر جایش بود.
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که که صدای راننده مرا به خود آورد خانم کجا تشریف می برین که جوابش را دادم و وارد کوچه یگانه و جنب مدرسه دخترانه شهید گشتاسبی شدم. زنگ دروازه کوچک که نام شهید«علیرضا رنجبر» روی آن نوشته شده بود را زدم و به محض ورود به خانه قدیمی دنبال مادر شهید گشتم که گوشه اتاق روی تخت با لبخند گوشه لبش مرا میهمان خود کرد و لحظه ای خود را در آغوشش رaها کردم، نخستین چیزی که نگاه ما دو تا را به هم دوخت واژه سلام بود. هنوز بعد از سالها دلتنگش بود و با بردن نام شهیدش بغضی سنگین راه گلویش را بست ولی به یکباره ترکید و شبنم اشک از گوشه چشمانش سرازیر و پهنای صورتش را چون باران بهاری شستشو داد و اینگونه گفت: بی بی علی بابایی عمران هستم. پدرم حاج بابا مرد مظلوم و زحمتکشی بود و مادرم شاه کلثوم خانم زنی متدین و قرآن خوان که به گفته خودش و اطرافیان اگر یک روز قرآن را نمی خواند در کارش گره می افتاد. به شناسنامه متولد 1308 روستای زیبا و ییلاقی سنگچال ولی به گفته شاهدان و فامیلها چند سالی بزرگتر هستم. کودکی نکردم و به جای بازیهای کودکانه در جنگل های سنگچال همپای خانواده کار می کردم و از آنجایی که پدرم حشم دار بود و گاو و گوسفند داشت من هم به واسطه همین در کنارشان به اندازه سنم کار کردم.
وقت خواستگاری اصلا نمی شناختمش
هر دو(من و حاج علی) در محله سنگچال زندگی می کردیم ولی زمان ما مثل الان رفت و آمد نبود به خاطر همین وقتی خانواده اش از من خواستگاری کردند شناخت آنچنانی از او نداشتم ولی برای اینکه روی حرف پدر و مادرم حرفی نزده باشم بله را گفتم. (اینجا با صدای بلند می خندد و به شوخی می گوید عقدم کردند و مرا با خودشان بردند که ای کاش هرگز نمی بردند) این را هم باید بگویم تیپ و قیافه او آرزوی هر دختر دم بختی بود که با این تفاسیر توسط آقا میرزا اسماعیل تو سن 20 سالگی به عقد هم در آمدیم و تقریبا یکسال نامزد بودیم.
نماز درویش قضا می شد ولی شوهرم نه
مرحوم شیخ علی شوهرم بسیار مومن و با نماز و خدا بود و تحت هیچ شرایطی نمازش قضا نمی شد.
قدیم احترام داری داشتند
عروسهای قدیم احترام نگه می داشتند تا آنجا که داماد در زمان نامزدی خیلی کم دنبال عروس می آمد و اگر هم به خانه خودش می برد اصلا با هم نبودند و سعی می کردند بیشتر در کار مزرعه و خانه کمک کار باشند. من و شیخ علی هم تافته جدا بافته نبودیم و این قانون را رعایت می کردیم.
از راه دامداری امورات می گذراندیم
بعد ازدواج با شیخ علی در کارهای کوره زغال پزی کمک می کردم. محصول ما را چاربیدارها می خریدند و در ازای آن مایحتاج زندگی به ما می دادند. پس از آن گاو و گوسفند خریدیم و مشغول دامداری شدیم تا اینکه بچه ها بزرگتر شدند و از آنجائیکه پدر شوهرم نیز فوت شده بود و چند تا بچه کوچک داشت شیخ علی در آمل زمینی را خرید و خانه ای ساخت تا آنها راحت باشند.
تولد اولین فرزند
بعد از سه سال سر دخترم باردار شدم ولی مثل الان در استراحت کامل نبودم و با همان وضعیت پا به پای شوهر خدا بیامرزم کار می کردم تا اینکه نه ماه هم به چشم به هم زدنی گذشت و درد زایمان به سراغم آمد و رفتند دنبال «ماه ننه» قابله محلی و به کمک او بچه ام به دنیا آمد.
شهید علیرضا رنجبر پسر اول من می باشد که نامش را مادربزرگ خدابیامرزش بر رویش گذاشت که در واقعه ششم بهمن آمل به درجه رفیع شهادت نائل آمد و جزو نخستین شهدای آن روز فراموش نشدنی شد.
بدون استاد هنرمند بود
پسر بسیار مودب، خوش اخلاق و بی نهایت دلسوز بود و دل نداشت غصه های کسی را ببیند. به همه «پیر و جوان» کمک می کرد و در ازای آن فقط رضایت خدا برایش ملاک بود. بالفطره هنرمند هنرهای منبت کاری، خراطی و خطاطی بود و از آنجائیکه خطش بسیار خوب بود برای پاکسازی دیوار و شعار نویسی فعالیت های زیادی را انجام می داد و این در حالی است که بدون استاد یاد گرفته بود.
لج کرد موهایم را بکار
علیرضا در بچگی بسیار بازیگوش بود. یادم می آید یک روز که سرش را تراشیدم چون مدلش را قبول نداشت با گریه گفت باید موی مرا بکاری که من خنده ام گرفت و گفتم چطوری این کار را بکنم.
تحصیلات
تا پایه پنجم ابتدایی را در مدرسه فرسیو به پایان رساند و راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه ملک زاده ادامه داد. امتحانات آخر سال که معدلی شده بود با دوستش دکتر صالحی که بچه محل هم بود شبها تو بالا خانه ما به امید قبولی در امتحان رشته پزشکی درس می خواندند که همزمان با این آزمون مهم، پدرش در حادثه تصادف به رحمت خدا رفت و پای ایشان هم به دانشگاه باز نشد.
مخ ریاضییات بود
شهید مخ ریاضییات استان و حتی در امتحان پزشکی خارج از کشور در سال 1359 هم قبول شده بود. داخل کلاس درس بعضی وقتها استادانی چون آقای بردیده می گفتند وقتی علیرضا هست حضور ما ضروری نیست. برای درس خواندن از بس قسمتی از باغ را رفت و آمد کرد که هر کسی این صحنه را می دید فکر می کرد از طرف شهرداری آن قطعه را آسفالت کردند.
خانه ما مدرسه بود
سال آخر مدرسه بسیاری از دوستان و همکلاسی های علی به خانه ما می آمدند تا درس شان را با وی مرور و رفع اشکال کنند.
آقا دکتر
یک دفترچه داشت که داخلش پر از مطالب پزشکی بود که خودش از کتابها و منابع مختلف نطق بر می داشت و یادداشت می کرد و زمانی که هر کدام از افراد خانواده دچار بیماری می شد فوری به دفترش مراجعه و راه درمانش را می گفت.
کارمند دخانیات بود
شهید رنجبر از جمله کارمندان وظیفه شناس اداره دخانیات آمل بود که دلسوزانه خدمت می کرد. از آن طرف اوقات بیکاری و فراقت هم کارهای برقی فامیل و آشنا را انجام می داد. اگر می دید شخصی دستش تنگ است دوستانش را جمع می کرد و برایش رایگان کار می کرد و دست به خیرش زیاد بود.
با غیرت و تعصب بود
مدرسه گشتاسبی آن وقتها دخترانه بود به همین خاطر وقت ناهار و مرخص شدن دانش آموزان، به هیچ وجه در کوچه نمی ایستاد و آنقدر صبر می کرد تا مدرسه تعطیل شود و بعد به خانه بیاید و در جواب من که می پرسیدم چرا مادر خودت را زندانی می کنی می گفت: این دخترها همه خواهرم هستند شاید با بودن من معضب شوند و سخت شان باشد.
شمعت خیلی وقت هست که سوخته
علی آقا بسیار شوخ طبع بود و با بذله گویی سعی می کرد غم را از دل اطرافیان خصوصا خانواده دور کند. یک روز که با هم نشسته بودیم گفتم نمی دانم چه کسی شمع را سوزانده که به شوخی گفت شمع شما که خیلی وقت است سوخته مادر من.
سوغاتی مادربزرگ
یکی از روزها کیسه ای بزرگ را به علی دادم و به خانه مادرم فرستادم تا از آنجا «دست رییج» بیاورد. او هم رفت و مادربزرگش مقدار زیادی وسیله به او داد. شب را همانجا خوابید و صبح زود بعد از خوردن صبحانه کیسه را روی زمین می کشید و در جواب مادربزرگش، می گفت قبل از اینکه شخص دیگری بیاید و شریکم شود به خانه بروم.
بعد از فوت شوهرم
بعد از مرگ همسرم کمرم شکست و دست تنها شدم و واقعا نمی دانستم چه بکنم که به لطف خدا و با دامداری کوچکی که داشتیم امرار معاش می کردیم.
رابطه پدر و پسر
رابطه پدر و پسر بسیار عالی و از رفاقت و دوستی هم بیشتر بود تا جایی که دوستانش «رحیم، عطای ایرایی و محمد طالبی » برای رفتن به کوهنوردی از پدرشان می ترسیدند و باید مخفیانه می رفتند ولی پدرش نه تنها مخالفت نمی کرد بلکه بدرقه می کرد و می گفت برو برادر که دیگر اینجوری برایت پا نمی دهد. در شب نشینی های دوستانه علی با رفقایش، شیخ علی نیز می رفت پیش شان می نشست و مطمئنم اگر علی قبل پدرش به شهادت می رسید پدرش طاقت نمی آورد و از ناراحتی و دلتنگی از دنیا می رفت.
فعالیت های انقلابی
جزو انجمن اسلامی صاحب الزمان(عج) و سازمان پاکسازی بود که عمده فعالیت های این انجمن برپایی نمایشگاه ها، توزیع کتابهای فرهنگی، نمایش اسلاید و فیلم جنگ های فلسطین و لبنان، کلاس های آموزش اسلحه نظامی، برگزاری کلاس های کمک های اولیه، مراسمات مذهبی ملی بود و کلاس های مسایل دینی و اعتقادی نیز برای نوآموزان و علاقمندان به فراگیری علوم اسلامی دایر می کرد.
با شهادت علی
بعد شهادت علی اوایل خیلی بی تابی می کردم. به هر گوشه خانه که نگاه می کردم انگار روبرویم بود و نمی توانستم طاقت بیاورم ولی کم کم به خودم آمدم و گفتم خدا را شکر که پسرم که با این سختی بزرگ کردم بد نام نشد و در راه خدا و پاسداری از دین و ایمانش به شهادت رسید.
شب شهادت
شب آخر شهید آرام و قرار نداشت. انگار به یک مهمانی دعوت شده بود، حال و هوای یک مسافر را داشت. به حمام رفت و به سر و صورتش صفا داد و ناخن هایش را گرفت و به خودش عطر زد و آنقدر خوشحال بود که گفتن نداشت. ساعت از نیمه شب گذشته بود که چند تا از دوستانش از جمله محمد طالبی آمدند دنبالش و به اتفاق علی رفتند و جزو نخستین گروه هایی بودند که وارد منطقه اسپه کلا شدند. در اینجا صدای شلیک می شنوند و به افرادی بر می خورند که لباس مبدل سپاه به تن داشتند خیلی راحت توانستند اعتماد بچه های ما را جلب کنند و از آنها می پرسند که از کجا آمدید که جواب می دهند ما از انجمن اسلامی آمل آمدیم که آن از خدا بی خبرها همه آنها را به یک خط می کنند و خواستند که بچه ها به امام ناسزا بگویند و شعار ضد نظام بدهند که قبول نکردند و بچه های ما را به گلوله بستند که دو نفر به داخل جوی آب می افتند و شکر خدا زنده می مانند و مابقی را بعد گلوله باران با تیر خلاص به شهادت می رسانند و به عنوان اولین شهدای ششم بهمن در تاریخ انقلاب ثبت می شوند.
به حاجی عمه معروف بودم
بچه های خودم و تمام اهل فامیل خصوصا اهالی منطقه همه مرا به حاجی عمه صدا می کردند که بیشتر وقتها این کار باعث تعجب اطرافیان می شد که چرا فرزندانش او را مامان خطاب نمی کنند.
شهید عاشق امام بود
شهید همیشه در جمع های خودمانی و یا خانوادگی از امام به نیکی یاد می کرد و می گفت خدایی بود که روح ا… به ایران آمد و به عنوان رهبر زمام حکومت را به دست گرفت و کشور را از بی بند و باری و ظلم و زور نجات داد
حکایت حاج رسول و علی
در محله ما پیرمرد زمینگیری به نام حاج رسول زندگی می کرد که بسیار دوست داشتنی بود ولی اولاد نداشت. شهید رنجبر هر هفته او را روی دوش خود می گذاشت و چند تا کوچه آن طرف تر به حمام حاج روح ا… می برد و پس از شستشو و در هنگام بازگشت، حاجی می خندید و می گفت حالا که زحمتت زیاد می شود و خسته می شوی لااقل مزد حمام را خودت نده و از من بگیر که شهید می خندید و می گفت بعدا حساب می کنیم.
همه بچه ها یکطرف علی یکطرف
عشق و علاقه ام به علی قابل به گفتن نبود و این موضوع را همه خصوصا بچه هایم می دانستند و همین اخلاق نیکو و حس همدردی نسبت به دیگران باعث می شد تا بیشتر جذبش شوم.
صفای عید به شیرینی های دستی بود
زمان ما چند روز مانده به عید در تدارک درست کردن شیرینی های مختلف دستی می شدیم و با کمترین امکانات انواع و اقسام شیرینی از جمله کماج، آب دندان، قطاب را درست می کردیم.
چند روز مانده ماه رمضان
نزدیک به ماه رمضان «چند من» گندم را به «اسیو» محله دیگر که کمتر دستمزد می گرفتند می بردیم و تبدیل به آرد می کردیم و شب را همانجا می ماندیم و صبح روز بعد به خانه بر می گشتیم و آرد را روی پارچه نخی می گذاشتیم تا هوا بخورد سپس داخل تشت رویی می ریختیم و با شعله ملایم بخاری تفتش می دادیم و الک می کردیم.
از این آرد حلوا، نان داخل تنور و حلوا زرد و فرینی درست می کردیم و برای سحر هم شامی درست می کردیم ولی هیچکس آن را خورشت نمی دانست. قرمه درست می کردیم به این صورت که گوشت ها را به تکه های مساوی تقسیم و با روغن و پیاز فراوان و چربی حیوانی تفت می دادیم و استفاده می کردیم.
سحر خوانی
یک ساعت مانده به اذان صبح صدای مناجات و سحرخوانی عمو رضا تمام کوچه پس کوچه ها را پر می کرد و همه آنهایی هم که خواب می ماندند بیدار می شدند. در این هنگام شیخ علی(همسر خدابیامرزم) می گفت همه بچه ها از کوچک و بزرگ را برای خوردن سحری بیدار کن که من اعتراض می کردم گناه دارند ایشان هم در جواب می گفت هم ثواب دارد و هم اینکه لذت ماه رمضان به سحری و راز و نیازهایش است و بگذار با این روش عادت کنند.
سالی چند تا گوسفند می کشتیم
در طی سال حداقل 5 تا گوسفند می کشتیم و نیازی به قصابی رفتن نبود چرا که بیشتر روستائیان دامدار بودند و سعی می کردند از دسترنج خودشان استفاده کنند و این گوشت را هم به خاطر نبود یخچال زیاد نمی توانستیم نگه داریم.
تش کله
وسط خانه آتش فراوان درست می کردیم و پس از اینکه به زغال تبدیل می شد روی آن برنج و غذا می پختیم و با حرارت آن خودمان را گرم می کردیم. به خاطر همین استخوان درد و بیماریه های دیگر کمتر رایج بود چون رطوبت بدن را حرارت زغال جذب می کرد.
شب نشینی
تو شب های سرد زمستان که بسیار بلند هم بود هم محلی ها و دوست و آشنا به خانه هم می رفتند و با کمترین امکانات از یکدیگر پذیرایی می کردند. تجملات نبود و سادگی بیشتر به چشم می آمد.«کنس و ولیک و «تش کله سر نون» و گردو شب شره ما بود و قدیمی ها هم با گفتن قصه و قصیده به لطف مجلس اضافه می کردند.
قدیم خوب بود
از یک طرف ارزانی و از طرف دیگر لطف و محبت آنقدر زیاد بود که مردم صله رحم را به عنوان یک وظیفه برای خود می دانستند و با آن بیشتر از حال و روز هم خبر داشتند و از مال خودشان هر چند کم دیگران را نیز بهره مند می کردند.
غذای ما طبیعی بود
دوره ما غذاها محلی و از تولیدات خود ما بود و افزودنی غیر مجاز نداشت یادم می آید برای درست کردن آبگوشت مقدار زیادی گوشت و استخوان و آب و سیب زمینی و یک کم نخود و لوبیا را با هم بار می گذاشتند و چقدر هم خوشمزه می شد نه الان که بیشتر موادش آب و لوبیا است.
عاشق بچه هایش بود
مردمدار بود و بچه هایش را از هر چیزی بیشتر تو دنیا دوست داشت و در واقع رفیق شان بود و همه را هم به یک چشم نگاه می کرد.
با سختی بچه ها را بزرگ کردم
با مشقت فراوان و با کمترین امکانات بچه هایم را بزرگ کردم ولی هیچوقت حسرت به دل چیزی نماندند.
داغ علی کمرم را شکست
شش ماه بعد از فوت پدر خدابیامرزش و زمانی که هنوز رخت و لباس سیاه به تن داشتیم خبر شهادت علی را در بهت و ناباوری به من دادند. خدا می داند چه حالی به دست داد. آن لحظه کمرم شکست و دیگر نتوانستم قد علم کنم و با رفتنش دنیای من شام تیره شد.
به من الهام شده بود
آن روز که از خواب بیدار شدم حال و هوای عجیبی داشتم. بیقرار بودم و هر لحظه منتظر یک خبر ناراحت کننده. وقتی وارد اتاق علی شدم و بسترش را خالی دیدم گفتم ای وای بچه ام شهید شده همه می خواستند آرامم کنند و می گفتند رفته بیرون و الان بر می گردد ولی من می دانستم دیگر علی بر نمی آید.
همه به علی احترام می گذاشتند
هیچکس مرام و مقام علیرضای من را نداشت. دارای جایگاه اجتماعی بسیار بالایی بود و به محض ورود به هر جمعی همه به احترامش بلند می شدند. می دانست به چه کسی عزت کند و این از کرامت و بزرگواریش بود.
به فکر همه بود
برای خواندن درس در شب و برای اینکه دیگران با نور لامپ اذیت نشوند یک شب خواب درست کرد و می گفت خدا از حق خودش می گذرد ولی از حق الناس هرگز نمی گذرد.
ارزویم
ارزوی من این است که محتاج هیچکس نشوم و فردای روز قیامت شهیدم شفاعتم را کند تا پیش خانم فاطمه زهرا(س) سربلند شوم.
از همه راضی هستم
خدا را شکر خانواده بسیار خوب و مهربانی دارم که مرتبا به من سر می زنند و نمی گذارند لحظه ای احساس تنهایی کنم. من از آنها راضی هستم خدا هم انشاءا… راضی و خشنود باشد.
موقع گرفتاری آقا را صدا میزنم
هر زمان که به مشکل بر می خورم آقا امام حسین (ع) و باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس(ع) را صدا می زنم که دستم را بگیرند و از پریشان حالی نجاتم دهند.
مادر شوهر خدابیامرزم با داشتن چند تا بچه قد و نیم قد بعد از فوت پدربزرگم به تنهایی از عهده خرج و مخارج زندگی اش بر نمی آمد بخاطر همین شوهرم که پسرش می شد برایش در آمل و همین مکانی که الان ما در آن زندگی می کنیم خانه ای ساخت که پاییز برای تحصیل و مدرسه پیش ایشان می ماندند و دوباره تابستان به ییلاق می رفتند.
سال 60 و تلخکامی های آن
سال 60 یکی از بدترین سالهای زندگی ام بود که در آن دو عزیزم را به فاصله شش ماه از دست دادم. شوهر خدابیامرزم در خرداد و شهیدم در بهمن ماه همان سال از پیش ما رفتند.
با سختی و بدون امکانات بچه هایم را بزرگ کردم
آنوقتها لطف و محبت آنقدر زیاد و از ته دل بود که چهل سال با جاری هایم در یک حیاط و در یک خانه کوچک با کمترین امکانات زندگی می کردیم و نه تنها به پر و بال هم نمی پیچیدیم بلکه مشکلات مان را هم حل می کردیم و بیشتر با هم دوست بودیم تا فامیل.
زندگی در خانواده پر جمعیت
قدیم و در میان خانواده پر جمعیت ما شادی دسته جمعی بود و از آنجائیکه نسبت به یکدیگر متوقع نبودند، بیشتر به هم احترام می گذاشتند و در واقع کوچکتری بزرگتری سرجایش بود. در اینجا سه خانواده به اتفاق مادرشوهر و برادر شوهرهای کوچکم در یک حیاط بسیار بزرگ در یک ساختمان دو طبقه که دارای شش اتاق و با 12 پله و هر پله هم طولش سه متر بود زندگی می کردیم. زیر پله تو دیگ های بزرگ آش درست و میل می کردند. وسط حیاط یک حوض بود با 20 شیر آب بود و آب از باغ فلاحت و از میان سنگفرشهای کوچه عبور می کرد و داخل حوضچه کوچک جمع می شد و رسوباتش مشخص می شد و در آن وقت آبی که وارد حوض اصلی می شد، صاف بود و من نمی گذاشتم بچه ها آن را کثیف کنند تا مردم و رهگذران در صورت تشنگی از آن استفاده کنند.