مردم هر منطقه بنا به ویژگیهای اقلیمی خود، موسیقی، شعر، ترانه، نقاشی، حتی هنرهای تجسمی مخصوص به خود را دارند. هنر بیش از آنکه زاییده ذوق بشری باشد، محصول شرایط اجتماعی، اقتصادی و اقلیمی نیز هست. گرچه ذوق باید تا هنر تبلور و تجسم یابد، ولی هنر به تنهایی خود زاده نمیشود.
این حقیقت را میتوان با تورقی بسیار گذرا در هنر ملیتها و اقوام به تماشا نشست و باورها، آداب، سنن و تمامی داشتههایی که خاص یک قوم است را لمحهای از نظر گذراند و آنگاه به این حقیقت رسید که هنر فرزند زمان و زمین خود است. در فرهنگهای مختلف هنر، به انحای متفاوت رخنمون شده است و به همراه خود تاریخی از گذشتههای ملتها را کشانده است تا هم خود به جاودانگی رسد هم ملتها را از فراموشی نجات دهد.
ملتی که فراموش میشود، ملتی است که هنر ندارد؛ هنر در این جا به معنای عام آن تعبیر میشود که تمامی شکلهای هنری را در برمیگیرد. ملتها با هنر تداوم پیدا میکنند و باورها و سنن خود را برای آیندگان به ارمغان میگذارند.
در مناطق مختلف ایران، هر قوم و طایفهای بسته به موقعیت اقلیمی خود هنر خاص خود را آفریده است. برخی گلیم، جایی فرش، نقطهای جاجیم و عدهای جوراب و دستکش و منطقهای منبتکاری و سوزندوزی و جای دیگر موسیقی، شعر و… و تعداد این نوع هنرها را شاید هم بهراحتی نتوان شمرد، ولی هر چه هست اینکه مردمی که به هر یک از این مناطق تعلق دارند، هنرهای آنها آیینههاییاست که تصویر آنان را نشان میدهد.
در شمال ایران، با وجود داشتههای هنری متفاوت موسیقیها و آواهایی شنیده میشود که هر کدام مخصوص روزهای خاصی است. موسیقی شالی یا آواهایی که شالیکاران در مزارع میخوانند در حقیقت اگر به دقت شنیده و بررسی شود و با کلیدواژگان آن را رهگیری کرد میتوان بهراحتی مردمی را دید که خودِ درونی و خستگیناپذیرشان را در کوتاهبلندی هجاهای موسیقی تکرار و تصویر میکنند.
در شعرهای تبری شاعران مازندرانی بینج و بینجهجار نیز یکی از اضلاع زندگی است. در یکی از ترانههایی بومی اما شاعر با تمثیلی زیبا فضایی را تصویر میکند که میل ماندگاری و حیات در آن چنان شدید است که مانایی ابدی آرزوی اوست.
بهاره لالهزاره من نمیرم
تابستون وقت کاره من نمیرم
پاییز جم هاکنم قوت زمستون
زمستون ورفوباره من نمیرم
در یکی دیگر از ترانههای معروف تبری که به «شوپه» شاعر با توسل به آرایههای زبانی در حقیقت همان فضایی را در نظر دارد که شاعر گیلک در دوبیتیهای پیشین داشته است.
بیه شو ونه بورم بزنم پا صحرا ره
هاکنم داد، بزنم ونگ برامنم خیها ره
بیچراغ سو داس گرمه دوش
دور دور کمبه تا شو پر بیره
انه شومه راه، انه زمه ونگ
تلا خونش ره تا سر بیره
گاه گمبه شه للهوا ره
درد دل شه گلنسا ره
شاعر در شالیزار با یاد یارش شب را به روز میرساند و همه دلخوشیاش این است که با نیاش درد دل کند.
اما در ادامه با خدا راز و نیاز میکند که فصل شبگردی در شالیزار کی به پایان میرسد تا او بتواند خوشههای برنج را به خرمنکوبی ببرد.
«گِمبه خِدا خِدایا کِ فصل شوپه بونِه سَر
پئیز بیه تا بتونم شِه بینجِ بَزِنم کَرْ
خِدایا کِ بونه فرو بوره شو
راه دَکِفِم بورم تا چِشمهی لو
شه سَر و دِیم و لینگ بَزِنم او
بورم نومزه سره خوها کنم خو
در این نیز شعر شاعر تشبیهات بکر و تازهای دارد
در شعر شالی با تمام سختیهایی که شاعر آن را لمس میکند، زیبایی زندگی در واژهواژه آن جریان دارد. از غم، اندوه و ناامیدی در آن خبری نیست. شعر شالی شعر امید و زندگی است. زمینی که شالیکار در آن زندگی میکند، بیش از آنکه بخواهد برنج بکارد، عشق و امید میکارد.
(منبع: ماهنامه گزارش موسیقی، دوره بیست و ششم، خرداد 94)
